فصل 24
صبح شد، صبحانه می خوردم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، کامیار بود گفت: کبریا برنامه ی امروز تو چیست؟
ـ الان که صبحانه می خورم، ولی می خواهم به بانک بروم تا پولها را به حساب واریز کنم.
ـ کبریا اگر ممکن است به بانک نرو. من الان به استودیو می روم ولی ناهار را پیش تو می آیم. در ضمن به من گفته بودی، پولی از پدر برایم هدیه داری. من آن هدیه را نمی خواهم ولی از تو پول قرض می خواهم، ممکن است کمکم کنی؟
ـ باشد نمی روم. پس تو زودتر بیا تا ببینم چه کار داری؟
ناهار مختصری درست کردم. کامیار آمد و ناهار را با هم خوردیم، مثل گذشته من میز را جمع کردم و او ظرفها را شست. چای ریختم و به پذیرایی رفتیم تا با هم صحبت کنیم.
کامیار گفت: کبریا به تو گفته بودم که باید در حدود سه ماه در شهرهای مختلف کنسرت اجرا کنم، من مؤسسه ی فرهنگی ام را پس داده ام از طرفی اگر تو صلاح بدانی خانه ام را هم از شنبه اجاره دهم و وسایل اضافی خانه را بفروشم و بقیه ی وسایلم را به این جا بیاورم.
ـ هیچ اشکالی ندارد.
ـ در ضمن از تو می خواهم پول قرض کنم، اجرای برنامه ی ما احتیاج به سرمایه و تبلیغ دارد. اگر برنامه خوب برگزار شود، سود خوبی به دست می آوریم.
اما متأسفانه پول اجاره ی خانه و فروش وسایل کافی نیست و من پول کم دارم.
پرسیدم: چه مقدار کم داری؟
ـ البته من به ازای پولی که از تو می گیرم، چک به تو می دهم.
خندیدم و گفتم: مگر قرار نیست از شنبه با هم ازدواج کنیم، پس دیگر می خواهی چه چکی به من بدهی؟
ـ نه شاید اتفاقی برای من افتاد، آن وقت تو می توانی از گروه ارکستر پولت را بگیری.
ـ خدا نکند، من تو را می خواهم، نه پولها را.
خوشحال شد و گفت: ممنون کبریا، عشق تو و علاقه ات نسبت به من، همیشه برایم ثابت شده ولی اصل مطلب این است که من ده میلیون تومان از تو قرض می خواهم.
به او با تعجب گفتم: می دانی این چقدر پول است؟
ـ آری کبریا تو چقدر مایلی به من کمک کنی و وام بدهی؟
کمی فکر کردم؛ دلم می خواست که دیگر بین ما تزویر و ریا نباشد، تصمیم گرفتم از سهم خودم هم بر روی سهم کامیار بگذارم و تمام مبلغ را پرداخت کنم.
به او گفتم: کامیار، من با کمال میل تمام این مبلغ را به تو می دهم.
خوشحال گفت: پس، یعنی دیگر لازم نیست برای تهیه پول جای دیگری بروم؟
ـ نه، ولی تا کی این پول را می خواهی؟
ـ هر چه زودتر، بهتر!
ـ باشد، من تا عصر این پول را برایت فراهم می کنم.
خوشحال شد و گفت: پس من می روم تا کارهایم را انجام دهم. شنبه صبح حلقه های ازدواجمان را می خریم. ظهر وسایلم را می آورم و شنبه بعد از ظهر برای عقد به محضر می رویم و زندگیمان را شروع کنیم.
ـ کامیار شنبه، اولین روز زندگانی ماست و تو از یکشنبه شب، عازم سفر هستی. ای کاش یک هفته پس از ازدواجمان می رفتی و یا این که من هم می توانستم با تو همسفر باشم. پس از ازدواج شاید نتوانم دوریت را تحمل کنم.
بر روی دستم زد و گفت: شاید با هم همسفر شدیم، عجول نباش. و خداحافظی کرد و رفت.
خوشحال شدم و به طبقه ی بالا رفتم و پولها را آماده کردم. عصر کامیار آمد، چکی به مبلغ ده میلیون تومان نوشت و به من داد. و من هم پولها را به او تحویل دادم. قرار شد با هم به میهمانی برویم.
صبح شد تصمیم گرفتم به بازار بروم و یک دست پیراهن نو و زیبا برای خودم بخرم در همین فکر بودم که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، کامیار بود. مسأله را به او گفتم، گفت: بهتر است بدون من خرید نروی، مگر لباس نداری. تو که کمد لباست پر از لباسهای زیبا بود بهتر است از همان لباسها استفاده کنی، با خود فکر کردم دیدم درست می گوید. دوباره گفت: در ضمن تو آن قدر خوب و زیبایی که نمی خواهم با لباس زیباتر جلوه کنی، همان لباسهای قدیمی ات خوبند.
پذیرفتم، قرار شد بعد از ناهار به آرایشگاه بروم و موهایم را جمع کنم.
کامیار گفت: سر راه چند شاخه گل مریم بگیر تا موهایت را با آن تزئین کنند، حرفش را پذیرفتم. با کامیار ساعت 6 جلوی در آرایشگاه قرار گذاشتم. به آرایشگاه رفتم. خوشحال بودم حتی فکر عمه و فرساد هم در ذهنم نمی آمد. تصمیم گرفته بودم تا بعد از ازدواج و رسمی شدن زندگیمان به آنها این خبر را بدهم تا دیگر کار از کار گذشته باشد و آنها نتوانند حرفی بزنند. فقط از فرساد خجالت می کشیدم، او گناهی نداشت. من نتوانسته بودم عشقی بادوام نثار او کنم. تصمیم گرفته بودم که به عشق قدیمی ام بپیوندم.
ناگهان دلم به شور افتاد. نمی دانم چرا؟ خدا خدا می کردم وقتی کامیار در منزل ماست، فرساد تلفن نکند. ساعت 6 از آرایشگاه خارج شدم. کامیار هم مرتب شده بود، از دیدنش لذت بردم. به خانه آمدیم، کامیار با خوشحالی به موهایم نگاه می کرد.
ـ می خواهم امشب به همه اعلام کنم که جشن عروسی را در آخر بهار برگزار می کنیم. بعد از اجرای کنسرتها، چطور است؟
با خوشحالی گفتم: بهتر از این نمی شود، کامیار من خیلی خوشحال هستم، گونه ام را بوسید. به اتاقم رفتم تا لباسهایم را بپوشم.
حدود بیست دقیقه طول کشید تا آماده شدم، از کامیار خبری نبود، گفتم شاید خسته است و استراحت می کند.
از پله ها پائین آمدم، کامیار از روی مبل بلند شد و مرا تماشا کرد. حس کردم چشمهایش از خستگی قرمز شده است!
جلوی رویش چرخیدم و گفتم: اگر چه لباسهایم ساده است ولی خوب شده ام، نه؟
نیش خندی زد، مچ دستم را محکم گرفت، یک آن ترسیدم ولی خندید و گفت: شوخی جالبی بود نترس!
تعجب کردم و گفتم: کامیار حالت خوب نیست؟
گفت: چرا خوبم، بهتر است زودتر راه بیفتیم.
سوار ماشین شدیم، به کامیار نگاه می کردم و می خندیدم، خوشحال بودم از این که تا ازدواجمان چند روزی بیشتر باقی نمانده یکی از انگشترهای مادر را در دست کرده بودم. که همه فکر کنند انگشتر نامزدی من است. نگین درشت و فیروزه ای اشت. انگشتری قیمتی بود.
کامیار به دستم نگاه کرد و گفت: چه انگشتری، آن را از کجا آورده ای. کسی به تو یادگاری داده است؟ آیا خواسته آن را همیشه در دست داشته باشی؟ نکند آن را عمه و استاد از طرف کسی هدیه کرده اند؟
سؤالهای کامیار کمی تعجب برانگیز بود!
ـ چه سؤالایی می پرسی؟ این انگشتر را در دست مادرم ندیده بودی؟ این انگشتر مادر خدابیامرزم است که پدر آن را برای تولدش از نیشابور خریده بود. چطور یادت نمی آید؟
ـ آه، کاملاً حواسم پرت شده بود، معذرت می خواهم یادم آمد.
کنار یک گل فروشی توقف کرد سبدی پر از گلهای مریم خرید. کمی حسادت کردم که چرا برای دوستش گل مریم می برد. ولی چیزی نگفتم، به من گفت: گلها زیبا هستند یا نه؟
ـ آری زیبایند.
نمی دانم چرا وحشتناک رانندگی می کرد. بعضی اوقات که این گونه ناراحت می شد فکر می کردم بیماری روحی و روانی دارد. هیچ نگفتم.
فصل 25
به منزل مجلل و زیبایی رسیدیم. وارد شدیم، چقدر شلوغ بود، دوست کامیار آقای صالح بیستمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بود آنها به ما خوش آمد گفتند. همه ی حاضرین به افتخار کامیار دست می زدند و کامیار با حواسی پرت از آنها تشکر و قدر دانی می کرد. به گوشه ای رفتیم و نشستیم.
با دقت به صورت تمامی میهمانان نگاه کردم ، لباسهای زیبایی پوشیده بودند به پیراهن ساده ام نگاهی انداختم، از خودم خجالت کشیدم.
در میان جمعیت چشمم به آشنائی افتاد. پیمان بود! جلو آمد و به من و کامیار سلام کرد و گفت: عجیب است کامیار! تو چرا هنوز با کبریا ازدواج نکرده ای؟
ـ موقعیت مناسب نداشتم ولی به امید خدا شنبه با هم ازدواج خواهیم کرد. نمی دانم چرا اخلاق کامیار یکباره عوض شده بود. به فکر می رفت و مدام با حالتی شک برانگیز به من نگاه می کرد، دستش را گرفتم، یخ کرده بود، به او گفتم: کامیار چه شده؟ اگر حالت خوب نیست به بیمارستان برویم.
ـ نه چیزی نیست، کمی سرم درد می کند.
نگاههای پیاپی پیمان اذیتم می کرد. با خود گفتم: شاید کامیار او را در این مهمانی دیده و ناراحت شده ولی نه، قبل از آمدن به این جا او عصبی بود.
تلفن همراه مدام زنگ می زد و کامیار اهمیت نمی داد.
تلفن را برداشتم به کامیار گفتم: من جواب می دهم، این بار می خواهم خودم را معرفی کنم.
تلفن را از دستم گرفقت آن را خاموش کرد و روی میز گذاشت. یعنی کامیار واقعاً بیماری روحی داشت؟
رفتار او اصلاً طبیعی نبود. همه بیشتر حواسشان به کامیار بود. ولی کامیار اصلاً توجهی به مجلس نداشت. نگران شده بودم، پونه خواهر پیمان سراغم آمد، لباسی زیبا بر تن کرده بود، مشغول صحبت با من شد. یکی از دوستان کامیار هم او را به گوشه ای کشید تا با او صحبت کند. میل نداشتم به صحبتهای پونه گوش کنم به اندازه ی کافی از دست او دلخور بودم.
ولی دور از ادب بود که بخواهم به او چیزی بگویم.
پونه پرسید: کبریا چرا هنوز شما دو نفر با هم ازدواج نکرده اید؟
گفتم: موقعیت برای من فراهم نبود.
خندید و گفت: دختر، خودت را سر کار گذاشته ای؟
با تعجب نگاهش کردم. در همان حین دسته گلی بزرگ و زیبا که با گلهای مریم و سرخ آراسته شده بود، به مجلس آورده شد. آقا و خانم صالح پس از خواندن کارت روی گل، به سمت کامیار آمدند. صدای آنها کاملاً به گوش من و پونه می رسید. آقای صالح برای کامیار نوشته ی کارت را خواند: من آمده ام و مزاحمتان می شوم، با تقدیم احترام، خدمت خانم و آقای صالح و کامیار عزیز، کیمیا.
این اسم به نظرم آشنا می آمد. پونه نگاهی به من انداخت و گفت: بله کیمیا همان دخترک...
گفتم: پونه، تو او را می شناسی؟
خندید و گفت: چه کسی او را نمی شناسد مگر تو او را نمی شناسی؟
دستپاچه شدم و گفتم چرا یک بار با او صحبت کرده ام!
پونه با تعجب گفت: فقط یک بار! چطور او را یک بار دیده ای؟
پرسیدم: مگر شما او را خیلی دیده اید؟ من او را ندیده ام. چند دقیقه ای تلفنی با او صحبت کرده ام.
پونه نگاهی مرموز به من انداخت و گفت: پس تو از این ماجراها بی اطلاعی؟
دلم می خواست بدانم که چه بر سر من آمده بود؟ پرسیدم: پونه خواهش می کنم به من هم موضوع را بگو.
گفت: تو بعد از فوت پدر و مادرت همراه کامیار در برنامه ها شرکت نمی کردی و پدرت هم نبود که در عالم هنر کامیار را رها نکند. کیمیا در یکی از کنسرتهای کامیار، با او آشنا شد. کیمیا همراه پدر و مادرش برای بدرقه کردن دو خواهر و برادرش که عازم آمریکا بودند به تهران آمده بود. در یکی از آن روزها که برای تماشای برنامه کامیار رفته بودند، کامیار را می بیند و بعد به او علاقمند می شود. خانواده ثروتمندی هستند.
از کجا به تهران آمده بودند؟
ـ از اصفهان آمده بودند، کامیار در یکی از میهمانیها، کیمیا و پدر و مادر او را دعوت کرده بود، ما همه در میهمانی با او آشنا شدیم، فکر کردیم آنها می خواهند با هم ازدواج کنند.
پیمان، وقتی کیمیا را دید، فقط دلش به روزگار تو و خودش سوخت. پدر، پیمان را سرزنش می کرد، که بی خودی فکر تو را در سر می پروراند ولی کبریا تو خود لگد به بخت خودت زدی، پیمان هنوز به پای تو نشسته است، اما بدان محبوبیتی را که در ابتدا بین ما داشتی، دیگر نداری فقط پیمان تو را دوست دارد.
الان هم کیمیا، طبق معمول اول گل می فرستد بعد خودش می آید. به هر حال الان تو هم او را ملاقات می کنی، به دیدنش می ارزد!
پونه مرا ترک کرد و رفت. حرفهایش نیش دار بود. کامیار را نمی دیدم، بر سر جایم نشستم، شکست بزرگی خورده بودم یاد آن بیت شعر افتادم که شاعرش می گفت:
قلب که در صدد عشق پذیرد
نگذار که این عشق ز حسرت بمیرد
بی عشق نتوان زیست ولیکن
یک قلب نتواند، دو محبت بپذیرد
ولی کامیار در یک زمان دو محبت را به قلب خود راه داده بود. تمام لحظه هایی که کامیار به بهانه ای از من جدا می شد را به خاطر آوردم، بهانه هایی از قبیل کار دارم، ضبط دارم و...
استاد سمیعی راست می گفت که او یکی از خشتهای زندگی اش را کج گذاشته است. شاید نغمه هم حق داشته از کامیار جدا شود، شاید پدر و مادر حق داشتند مخالف ازدواج ما باشند و حتماً منظور مادر از بیان این مطلب که همسران هنرمند باید از آنها هنرمند تر باشند، همین بوده است. یادم آمد استاد سمیعی در آخرین روز اقامتشان به من گفت: من از وضع او خبر دارم، لقمه ای غیرقابل هضم برداشته ای، با محبوبیتی که کامیار در بین مردم دارد نمی تواند، همسر لایق و وفاداری برای تو باشد. او حد خود را گم کرده است ولی من هرگز دلم نمی آید به تو بگویم.
از خود بی خود شده بودم. کامیار از اتقی بیرون آمد، با لبخندی تصنعی کنارم نشست. انگار هر دو حالتی مشترک داشتیم، او از من دلگیر بود و من از او. ولی دلیل او را نمی دانستم. از قدیم درست گفته اند که " غم مرگ برادر را بردار مرده می داند "
در همان حال کامیار را درک کرده بودم و می دانستم دلگیر است، اماعلت آن را نمی دانستم. در همان حین متوجه شدم، دوباره بوی الکل به مشامم می رسد.
سرم را بین دستهایم گرفتم، شاید اگر کسی فقط حال مرا می پرسید، بهانه ای به دستم می داد تا راحت گریه کنم.
مگر من باید چند بار از کامیار ضربه بخورم؟ ولی دیگر نمی توانم با این وضع به عقد او در آیم. دیگر محال است! فقط منتظر بودم که عسن گفته های پونه به من ثابت شود کامیار در عالم هنر دوست و دشمن بسیار داشت ولی شاید دوستانش هم در ظاهر با او دوست بودند نه در باطن اگر آنها دوست بودند باعث مستی و بی عقلی او نمی شدند تا بنیان او را ویران کنند.
مادر و همه چگونه زندگی می کردند؟ گرچه پدر از استاد سمیعی در هنر معروفتر بود ولی هرگز پدر پایش را خطا نمی گذاشت و همیشه عاشق زندگی اش بود و بدون مادر و من در مراسمی شرکت نمی کرد و اگر مراسمی را مناسب ما نمی دید خودش هم نمی رفت. حتی عمه و استاد سمیعی هم همین طور بودند.
هنرمندان بسیاری با پدرم کار می کردند، که پدر همیشه از اخلاق و کردار شایسته ی آنها صحبت می کرد ولی خوب، کسانی هم بودند که اخلاق و منش خوبی نداشتند و پدر دوست نداشت با آنها ارتباط داشته باشد. الان تعدادی از همان هنرمندانی که پدر از آنها متنفر بود را دور کامیار می دیدم، به خودم آمدم. دلم می گفت: کبریا تو این دوستان را دیدی و کامیار را نشناختی، همیشه می گویند برای شناخت یک فرد، دوستان او را بشناس.
ناگهان جلوی در ورودی شلوغ شد، کامیار از جای برخاست و به سمت در رفت. نگاهم تیز شد، دختری در کنار کامیار وارد مجلس شد؛ قدی بلند،موهایی زیتونی رنگ با چشمانی که لنز سبز او می درخشید، لباس مجللی بر تن داشت و دست و گردنش پر از طلاهای درشت بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان به طرف من آمد. قلبم ایستاد، دستش را رو به من دراز کرد و به کامیار گفت: افتخار آشنائی با چه کسی را دارم؟
کامیار سرش را پائین انداخت و گفت: خانم کبریا عارف، شاعر و دختر استاد معروف، عارف. در ضمن...
کیمیا حرف کامیار را قطع کرد و گفت: فهمیدم، با ایشان یک بار صحبت کرده ام. به هر جهت از آشنائی با شما خوشوقتم.
نمی توانستم، صحبت کنم لال شده بودم. چه دخترک لوندی بود و سی سال را داشت.
در کنارم بر جای کامیار نشست و کامیار هم آن طرف کیمیا، در اصل بین من و کامیار جدایی انداخت.
حال خوبی نداشتم، آرام به کامیار نگاه کردم، با کیمیا سخت مشغول حرف زدن بود. دلم می خواست از آن جا می رفتم. ولی از رفتار کامیار می ترسیدم، کیمیا چنان به حرفهای کامیار گوش می داد و با او گفتگو می کرد که انگار به بوی الکل عادت داشت.
کار بدی نکرده بودم ولی خجالت زده بودم، انگار موجودی اضافه بودم. بدنم داغ بود. می دانستم گونه هایم سرخ شده اند، سرم را بلند کردم. دیدم پیمان با ناراحتی مرا نگاه می کند. نگاه او بیشتر مرا آتش می زد. با سکوت حرفهایی می زد که نگاه نکردن به او را ترجیح می دادم.
کامیار نخواسته بود مرا به کیمیا معرفی کند ولی حتماً کیمیا در همین مجالس شنیده بود که من نامزد او هستم. تنها لباسهای مجلل او به زحمت او را دختری دارای شخصیت و زیبا جلوه می داد. نمی دانم کامیار به چه چیز این دختر دل خوش بود.
آنها سرگرم صحبت بودند و اصلاً حواسشان به دیگران نبود خانم و آقای صالح میهمانان را به سوی میز شام دعوت کردند. من از جا برنخاستم تا کامیار بخواهد. سرم پایی بود. کیمیا بلند شد اما کامیار هنوز نشسته بود، دست کامیار را گرفت و او را کشان کشان به سمت میز شام برد. کامیار وقتی از جلوی من رد شد برگشت و نگاهی به من انداخت. کیمیا او را به زور برد.
بدنم فلج شده بود، همه رفته بودند، با وجودی که بیشتر آنها می دانستند من کبریا عارف همان شاعر آهنگهای کامیار و دختر استاد عارف هستم. من هم برای خودم و به اندازه ی خودم شخصیتی داشتم ولی زیر پا له شدم. پیمان را در مقابلم دیدم. نگران نگاهم می کرد.
ـ اگر مایلید برایتان شام بیاورم. سکوت کردم و اشکهایم را پاک کردم.
ـ نه میل ندارم، از شما هم ممنون که به یاد من هستید.
ـ من همیشه نسبت به شما و استاد عارف اردات داشتم، از موضوعی که در منزل ما پیش آمد متأسفم ولی شما مرا شایسته این ارادت ندانستید.
سرم را دوباره پائین انداختم، در کنارم نشست و گفت: خانم عارف، هنوز دیر نشده، من هنوز هم خواستار شما هستم، از نظر من صبری که به پای این عشق کشیدید، عشقی که یک طرف آن ناقص بود، قابل تحسین است و من شما را با افتخار دوباره خواستگاری می کنم. ببینید تکلیف کامیار با خودش روشن است و از همه مهمتر مدتهاست که تکلیف شما هم روشن است. پس...
وسط حرفش پریدم و با گریه گفتم: آقای پور سینا از شما خواهش می کنم بروید. حوصله درد سر ندارم، آمادگی هیچ گونه حرفی را هم ندارم. می بینید که به اندازه کافی به هم ریخته ام.
بلند شد روبرویم ایستاد. به احترام تعظیم کوچکی کرد و به آنسوی پذیرایی رفت و نشست.
او هم سر میز شام نرفت. حضار باز می گشتند، نمی خواستم کسی از ناراحتی من مطلع شود گرچه پیمان همه چیز را دیده بود.
به دستشویی رفتم، صورتم را شستم و در آینه به خودم نگاه کردم. چند سال پیرتر شده بودم، کامیار به سادگی کمرم را شکسته بود، چرا آن دخترک را دعوت کرده بود! او که مرا همراه می برد، پس چرا؟ دوباره گریه ام گرفت، بلند بلند گریه کردم، می دانستم بیرون شلوغ است و کسی صدایم را نمی شنود. از خودم و از تصمیمهایم بدم آمده بود.
بیرون آمدم، سرم سنگین بود. سر جایم نشستم، کامیار با نگرانی نگاهم می کرد.
وقت نشستن، محکم به کیمیا خوردم، رو به من کرد و گفت: حواست کجاست؟
به کامیار نگاه کرد، کامیار به او گفت: اشکالی ندارد، بی منظور بود.
این جواب مرا قانع نمی کرد، کیمیا با لحنی با من حرف زد که انگار دختر شاه پریون است ولی کامیار هم داغ این لحن را بیشتر کرد. من احتیاجی به وساطت کامیار آن هم به این شکل نداشتم.
خدا خدا می کردم، زودتر مراسم تمام شود. کیک سالگرد ازدواجشان را آوردند، پس از برشی که بر روی کیک زدند از دو نفر هم خواستند که برشی بر روی آن بزنند! کیمیا با افتخار بلند شد دست کامیار را گرفت و به طرف کیک رفتند. دست در دست کامیار داد و با کارد قسمتی از کیک را برش زدند، دیگر همه چیز تمام شد. نمی توانستم در چشم دیگران نگاه کنم. کامیار با من وارد شده بود و من مورد توجه همه قرار گرفته بودم. ولی در آخر باید...
همه برای آنها دست زدند. حرکات وقیح کیمیا به دل کامیار می نشست. من هرگز این گونه خود را سبک نمی کردم. من دختری تحصیلکرده و اصیل بودم این گونه حرکات ناشایست را دوست نداشتم.
تشویق حضار برای آنان، چون پتکی محکم بر سرم کوبیده می شد. حتی پیمان هم برای آنها دست می زد، شاید برای این که آنها را زودتر به طرف یکدیگر سوق دهد.
دیگر طاقت نیاوردم، وقتی کامیار نشست به او گفتم: اگر ممکن است برایم ماشینی خبر کنید، باید زودتر به منزل برگردم.
کیمیا چنان مرا نگاه می کرد که انگار آدم ندیده بود، نگاهش به انگشتر فیروزه ای مادرم افتاد، چه نگاهی و چه ترحمی! مگر انگشتری مادر عزیزم، چگونه بود که مرا مسخره کرد؟ و بعد از ترحم، به کامیار دستور داد ماشین خبر کند. دیگر نمی توانستم طاقت بیاورم. می خواستم، فریاد بزنم.
کامیار گفت: بنشین تا چند دقیقه دیگر با هم می رویم.
چشمهایم را بستم، شاید کامیار مراسمی مبنی بر خداحافظی از این دختر داشت، به یادم آمد که به من گفته بود، در پایان مراسم می خواهد اعلام کند که در آخرین روز بهار با هم ازدواج می کنیم. قلبم قوت گرفت با خود گفتم، چرا من زود قضاوت می کنم؟ شاید این ها همه نقشه است و کامیار صلاح کار خود را بهتر می داند ولی جمعیت را چه می کرد؟
من کم کم آماده شدم تا کامیار هم معنی کارم را بفهمد؛ خیلی از حضار آماده رفتن شده بودند. پیمان تمام هوش و حواسش به من بود از اسارت نگاههای او در عذاب بودم.
از در خانه خارج شدیم و از میزبان تشکر و خداحافظی کردم، کیمیا هم با فاصله ای کم، به دنبال کامیار به راه افتاده بود. کامیار ماشین را روشن کرد، کیمیا بلافاصله روی صندلی جلو در کنار کامیار نشست و من در گوشه ای از خیابان ایستادم تا ماشین دربست بگیرم و راهی منزل شوم دیگر نمی خواستم مزاحم اوقات آن دو باشم. کامیار پیاده شد و به سمت من آمد، کیمیا شیشه ماشین را پائین کشید تا از صحبتهای ما سر در بیاورد.
کامیار به طرف من آمد، گفتک کبریا متأسفم، همه چیز را بعداً برایت توضیح می دهم، بهتر است سوار شوی. تو را به خانه می رسانم. فردا تو را می بینم، تصمیم دارم با تو جدی صحبت کنم.
نگاهش کردم از نگاهش تنفر می ریخت. گفتم: دیگر چه سخن جدی داری که به من بزنی؟ دیگر نه فردا و نه می خواهم بعد از آن تو را ببینم. کیمیا برای تو لایق تر است. با آن حرکات مسخره اش، نه تو به در من می خوری و نه من به در دتو. گفت: این گونه می خواستی در لحظه های سخت همراه من باشی؟
ـ تو به این لحظه ها، سخت می گویی؟ اسم از لحظه های سخت نیاور که مقدس است و بر زبان تو کراهت دارد. تو مرا امروز پیش همه به خصوص دوستان قدیمی پدرم ضایع کردی. نه از تاریخ ازدواجمان حرفی به میان آوردی و نه با من آن گونه که در شان من بود رفتار کردی.
با خشم و عصبانیت نگاهم می کرد، پیمان در ماشینش نشسته بود و ما را نگاه می کرد. کامیار متوجه شد از حرف من غرورش خرد شده بود. دستم را محکم گرفت و مرا کشان کشان به طرف ماشین برد مقاومت می کردم. ولی زورم به او نمی رسید. در پشت را باز کرد. من نشستم و در را محکم بست. کیمیا برگشت و مرا نگاه کرد و گفت: نمی توانی آرام بگیری دیوانه، خوب کمی صبر کن تا تو را برسانیم.
می خواستم محکم بر صورتش بزنم ولی خودداری کردم. ماشین کامیار راه افتاد. هنوز به خیابان اصلی نرسیده بود که با فریادی محکم گفتم: نگه دار، می خواهم پیاده شوم. کامیار از ترس ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شدم، نمی دانستم باید کدام طرف بروم. می خواستم دوباره به منزل آقای صالح باز گردم. ایستادم تا انتخاب مسیر کنم که نور ماشین پیمان بر چشمانم افتاد.
ایستادم، گیج شده بودم. کامیار مرا برگرداند، به چشمانم خیره شد. کامیار از ماشین پباده شد و به طرفم آمد، می خواست دستم را بگیرد اما به او اجازه ندادم، به چشمانم خیره شد و سیلی محکمی بر صورتم زد. نقش بر زمین شدم، و آنها رفتند.
فقط مرگم را از خدا می خواستم. پونه و پیمان به یاریم آمدند. کمکم کرد که سوار ماشین آنها شوم اما امتناع کردم و گفتم: ماشین می گیرم، ولی حالم اصلاً خوب نبود، پیمان به کامیار دشنام می داد. مجبور شدم از آنها بخواهم مرا تا منزل برسانند.
دیگر کبریای سابق نبودم، مرده ی متحرک بودم. به زحمت خودم را به داخل رساندم در پذیرایی را قفل کردم و نقش بر زمین شدم. هر چه تلفن زنگ می زد جان نداشتم که به آن جواب دهم. چشمانم بسته شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)