فصل 19

در جاده شمال حرکت می کردیم، استاد سمیعی جلو، پیش من نشسته بود و با کمک عمه در دهانم میوه و آجیل می گذاشتند. هر دو حسابی مرا لوس می کردند. خیلی خوش گذشت، به ویلا رسیدیم، کاظم آقا در ویلا را باز کرد و به ما خوش آمد گفت: کنارم آمد و فوت پدر و مادر را تسلیت گفت و گریه کرد، به او گفتم: کاظم آقا، از همدردی شما ممنون هستم، ولی باید در برابر مصلحت خدا سر تعظیم فرود بیاوریم. کاظم آقا مردی میانسال بود که با همسر و مادر و دو بچه اش که یکی از آنها فلج بود در ساختمان ورودی ویلای ما زندگی می کردند، خانواده ی مهربانی بودند و از زمانی که ویلا را اجاره کردیم تا امروز که آن را خریداری کرده ایم، نگهبان مهربان و فداکاری بوده.
نزد خانواده ی او رفتیم مقدار زیادی آجیل، میوه و شیرینی برایشان خریده بودم و مقداری پول هم به همسرش دادم تا برای عید بچه ها خرید کند.
تا آماده شدن ناهار من، عمه و استاد سمیعی استراحت کردیم چقدر جای پدر و مادر خالی بود.
با صدای نیلوفر، دختر کاظم آقا از خواب بیدار شدیم، ساعت سه بود و آنها به خاطر این که ما بیشتر استراحت کنیم. هنوز خودشان ناهار نخورده بودند. پس از خوردن ناهار نیلوفر دست مرا گرفت و به حیاط برد، به سمت ماشین رفتیم.
متوجه شدم نیلوفر و پدرش به اتفاق ناصر برادر افلیجش ماشین را شسته و تمیز کرده اند از صمیمیت آنها خوشحال شدم و به آنها قول دادم، صبح به اتفاق مادرشان، برای خرید به شهر برویم، شب شد پس از صرف شام من، عمه و استاد سمیعی روی پلکان ویلا نشستیم تا در روزهای آخر بیشتر یکدیگر را ببینیم.
صبح همگی، جز مادر آقا کاظم، به شهر رفتیم، ناصر به خاطر پاهایش نمی توانست بدون ماشین جایی برود، خوشحال به این طرف و آن طرف نگاه می کرد و از این که سوار ماشین شده است، لذت می برد، نیلوفر تند تند صورتم را می بوسید. نیلوفر 4 سال داشت و ناصر 6 ساله بود. به شهر رسیدیم، پیاده شدیم آقا کاظم، ناصر را بغل کرده بود تا بتواند برای او هم خرید کند. به یک طلا فروشی رسیدیم به آقا کاظم و استاد سمیعی گفتم: من و نیلوفر این جا کار داریم، یک ساعت دیگر نزدیک ماشین همدیگر را می بینیم. دست نیلوفر را گرفتم و با هم وارد طلافروشی شدیم. متوجه شدم گوشهای نیلوفر هنوز سوراخ نیست، برای او یک جفت گوشواره ی زیبا و یک زنجیر ساده که آویزش به شکل اردک بود خریدم. بچه ی خجالتی و با حیایی بود، خوشم آمد و او را در آغوش گرفتم.
از مغازه خارج شدیم به نیلوفر گفتم: تا رسیدن به منزل به هیچ کس نگو که برایت خرید کرده ام تا برای برادرت هم چیزی بخرم. داخل مغازه ای شدیم، آقا کاظم و همسرش آنجا بودند و بر سر قیمت یک جفت عصا چانه می زدند اما صاحب مغازه با آنها کنار نمی آمد، از مغازه خارج شدند. دوباره با نیلوفر وارد مغازه شدیم و هر دو عصا را برای ناصر خریدیم. عصاها را داخل ماشین گذاشتم و دوباره به آنها پیوستم. تصمیم گرفتم برای مادربزرگشان هم هدیه ای بخرم نیلوفر را در آغوش گرفتم و از او با لحنی کودکانه پرسیدم: نیلوفر جان نمی دانی مادربزرگ دوست دارد برای خودش چه چیزی بخرد؟ تا به حال شنیده ای از پدرت چیزی بخواهد؟ نیلوفر معصومانه به من خندید و دستش را به دهانش گرفت.
دستش را از دهانش بیرون کشیدم و دوباره گفتم: نگفتی که جواب سؤالم چیست؟ با لبان قرمز و زیبایش دوباره خندید، چالهای قشنگی روی لپهای قرمزش دیدم آرام گفت: مادر جان به پدر گفت: دوست دارد یک چادر قشنگ داشته باشد ولی پدر گفت هر وقت پول داشته باشم برایت می خرم. خوشحال شدم دوباره نیلوفر را بغل گرفتم و با او راهی مغازه پارچه فروشی شدیم. چند طاقه پارچه چادری را دیدم، نمی دانستم که مادر بزرگ چادر مشکی می خواهد یا گلدار، نیلوفر را بلند کردم و گفتم: این پارچه ها را ببین، مادر جان کدام یک از آنها را می خواهد، می دانی؟ دوباره خندید و مرا نگاه کرد. فهمیدم که نمی داند، تصمیم گرفتم از هر دو نوع برایش بخرم، دوست داشتم برای فرساد هم هدیه ای بخرم تا عمه و استاد سمیعی در وقت رفتن از طرف من برایش کادویی ببرند.
نمی دانستم چه برایش بخرم. در بازار قدم می زدم. به مغازه ای که صنایع چوبی می فروخت رسیدم روی چوبهای درختان با خطهای زیبا اشعاری از شاعران معروف نوشته شده بود. چند شعر را خواندم از همه بیشتر این شعر توجه مرا جلب کرد: " ثبت است بر جریده عالم دوام ما "
آن را خریدم و راهی شدیم، به استاد سمیعی سپرده بودم که مقداری خوراکی و گوشت برای کاظم آقا بخرد. همگی بر سر قرار رسیدند و به ویلا برگشتیم.
خریدهایم را آوردم در ابتدا عصاهای ناصر را به دستش دادم، بعد طلاهای نیلوفر را به او دادم و از مادربزرگ قول گرفتیم که عصر گوشهای نیلوفر را سوراخ کند و آنها را به گوش نیلوفر بیندازد. بعد چادریهای مادر بزرگ را به او دادم، اشک در چشمان مادر بزرگ، کاظم آقا و همسرش حلقه زد نمی دانستند چه بگویند، آنجا را ترک کردم تا بیشتر از آن حس نکنند، مجبورند از من تشکر کنند.
استاد سمیعی و عمه به دستم کادوئی دادند و گفتند: این عیدی تو است. امیدواریم که هدیه ما را بپسندی. خجالت زده شدم. تشکر کردم و هدیه را باز کردم یک قلب کوچک طلایی بود، عمه گفت: آنها را از هم باز کن. با جدا کردن قلبها موسیقی زیبایی پخش شد. در یک طرف قلب عکس فرساد را دیدم که عمه آن را جا داده بود. عمه گفت: عکس تو را نداشتم تا آن را کامل کنم، خواهش می کنم، عکس خودت را در آن طرف قلب بگذار، خندیدم و گفتم: چشم عمه جان، به محض این که به تهران برگشتیم، این جا عکس ندارم.
رفتم و کادوئی را که برای فرساد خریده بودم آوردم و به آنها نشان دادم، عمه و استاد سمیعی خوشحال شدند و تشکر کردند، حس می کردم استاد سمیعی حال خوبی ندارد و مدام می گوید از خوشحالی شوق زده شده ام و کمی قلبم درد می کند. شب شد با نیلوفر در کنار ویلا آتش روشن کردیم و دور آتش نشستیم. نیلوفر گفت: کبریا شما هنوز عروس نشده اید؟ خندیدم. با لحنی کودکانه و جالب از من سؤال کرده بود. گفتم: هنوز نه، ولی شاید به زودی عروس بشوم. به ویلا برگشتم. نیلوفر از من جدا شد و من داخل ویلا شدم. به استاد و عمه گفتم: تصمیم گرفته ام این ویلا را نصف قیمت به خود آقا کاظم بفروشم، چطور است؟
عمه با تعجب گفت: پدر و مادرت با جون کندن این پولها را بدست آورده اند چرا تو همین طور خرج می کنی؟
استاد سمیعی گفت: زن، تو کاری به این دختر نداشته باش. تصمیم های او حرف ندارد همیشه تصمیمی می گیرد که رضای خدا و رضایت خلق خدا در آن است.
عمه سکوت کرد، من از تعریف استاد به وجد آمدم، تشویق شده بودم تا بتوانم دوباره کارهای بهتری کنم. صبح مسأله را به آقا کاظم گفتم، از تعجب نمی دانست چه بگوید. قرار شد نیمی از پول ویلا را آماده کند و با من در تهران تماس بگیرد. روانه تهران شدیم.
چقدر خوش گذشته بود، ولی بیماری استاد ناراحتم می کرد، به محض رسیدن به تهران او را به بیمارستان بردم. دکتر گفت: شاید به خاطر مسافرت به خارج کمی دستپاچه شده اند و کمی به ایشان فشار آمده است، داروهای آرمبخش تجویز کرد و راهی خانه شدیم. عمه را به اتاقم خواندم، چند دسته اسکناس دلار به دستش دادم و گفتم: عمه این همان هدیه ای است که پدر از زمین به شما بخشیده است. عمه مرا در آغوش گرفت، هر دو گریه می کردیم. لحظه های سختی را پشت سر می گذاشتیم. جلوی عمه عکس را داخل آن قلب گذاشتم وعمه روی عکس من و فرساد بوسه ای زد و گفت: کبریا تو عاقل و بزرگی، دیگر ما از آن طرف دنیا نگرانت نشویم. سعی کن به زودی نزد ما بیایی، حس کردم عمه می خواهد چیز دیگری بگوید، گفتم: عمه جان، با من راحت باش، اگر حرفی برای گفتن داری بگو با گوش جان می شنوم. عمه گفت: کبریا می خواستم خواهش کنم که دیگر به تلفن ها وآمد و شدهای کامیار اهمیت ندهی ، ما تو را نشان کرده فرساد می دانیم. درست است که از جانب او نتوانسته ایم تو را نامزد کنیم، ولی انشاالله به محض ورود تو به آن جا، جشن ازدواج شما را برگزار می کنیم. مطمئن باش بعد از رسیدن به آن جا سراغ کارهای ازدواجتان می روم. شاید این گونه دوری تو برایم طولانی و سخت نشود.
عمه گفت: راستی کبریا می خواهم یک بار دیگر نامه و عکسهای فرساد را ببینم، لطف کن و بده. بعد از خواندن آنها را پشت عکس مادر و پدرت، کنار تلفن می گذارم، پاکت را به عمه دادم و شب بخیر گفتم و خوابیدم.

فصل 20

صبه شد از خواب بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم. عمه و استاد سمیعی شب پرواز داشتند. نمی دانم چرا استاد سمیعی ناراحت و غمزده بود در کنارش نشستم و گفتم: استاد من طاقت ندارم شما را که بهترین دوست پدرم بودید این گونه ببینم، چه شده است؟ سرش را به سمت پنجره برگرداند، می خواست اشکهایش را از من پنهان کند. آرام با صدای بغض آلوده گفت: می دانی کبریا پس از سالها زندگی و پس از عمری، در پیری مجبورم به غربت سفر کنم و در همان جا بمیرم.
گفتم خدا نکند این چه حرفی است که می زنید استاد!
حقیقت را می گویم. ولی به خاطر پسرانم و بیشتر به خاطر عمه ات باید با آنها همسفر باشم، نمی توانم آخر عمری سازی ناکوک باشم. می خواهم همگی در کنار هم باشیم. دستم را در دستش گرفت، حس کردم پیرتر شده، دستهای سردش می لرزید، ناراحت شدم. گفت: کیربا، دخترم، عزیزم، عروسم! به من، پدرت که من باشم قول بده که زود پیش ما بیایی. این مسأله مرا بیشتر ناراحت می کند. می ترسم پشیمان بشوی و ما آن طرف دنیار در انتظارت بمانیم. می خواهم قدل بدهی تا خیال من پیرمرد را آسوده کرده باشی. بغض من شکست و اشکهایم جاری شد، نمی توانستم وعده ای دروغ بدهم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: پدر، قول می دهم وقتی کارم تمام شد پیش شما بیایم، من تصمیم گرفته ام، که با فرساد ازدواج کنم.
چشمهایم را بستم، دیگر نتوانستم جلوی سیل اشکهایم را بگیرم. متوجه شدم او هم گریه می کند. تمام خاطرات عشق من و کامیار تند از ذهنم گذشت و به فراموشی سپرده شد. این چیزی بود که خود کامیار خواسته بود.
استاد سمیعی با محبتی پدرانه، سرم را از روی سینه اش جدا کرد و گفت: کبریای عزیزم، از قولی که به من پیرمرد دادی، ممنونم. من همیشه روی اراده ی تو حساب می کردم، ولی فکر نکن، گذشت تو را نسبت به عشق جاودانه ات نادیده می گیرم. شاید اگر کسی ماجرای عشق تو و کامیار را می فهمید، دیگر نامی از لیلی و مجنون نمی برد ولی همیشه یک خشت این عشق از جانت کامیار کج چیده شده بود و در آخر همان خشت کج باعث انهدام و سقوط آن بنای عظیم شد.
ولی تو چیزی را از دست ندادی، من امیدوارم با فرساد چنان خوشبخت زندگی کنی که هرگز دلت نخواهد از عشق گذشته ات یاد کنی، می دانم که فرساد هم دیوانه وار تو را دوست دارد و اگر تو هم از همان عشق گذشته ات نثار فرساد کنی، دیگر هیچ نقصی در عشق شما نمی بینم.
حرفهای استاد در قلب من اثر مطلوبی می گذاشت و این اخلاق او برای من قابل تقدیر بود خیلی زود ساعت پنج شد، باید تا 6 خودمان را به فرودگاه می رساندیم، ساعت پرواز ساعت 11 شب بود، عمه و استاد سمیعی در ماشین سکوت کرده بودند. اخم از ابروانم باز نمی شد. ضربان قلبم شدیدتر شده بود، عجیب بود که در این روزهای سخت فقط اشک با من مساعدت می کرد. ماشین را گوشه خیابان نگه داشتم و گریه کردم، دلم نمی خواست عمه و استاد مرا ترک کنند در این روزها با آنها اخت شده بودم و جای خالی پدر و مادر را حس نمی کردم، عمه از پشن، مرا بلند کرد و سرم را در آغوشش گرفت و گفت: می دانم از رفتن ما ناراحتی، ولی کبریا جان، عزیز دلم، ای کاش زودتر مسأله ازدواج تو با فرساد مطرح می شد، آن وقت با هم از این جا می رفتیم. حالا به نظر تو بهتر است چه کار کنیم؟
صلاح نیست تو را با این روحیه، در تهران تنها بگذاریم. استاد دستش را روی سینه اش گذاشته بود. گویی از دردی رنج می کشید. اشکهایم را پاک کردم. و از استاد پرسیدم، چه شده است؟ چرا این گونه شدید؟ عمه دستپاچه شد و گفت: سمیعی چه شده؟ استاد با اشاره به ما گفت: چیزی نیست! با نگرانی به عمه نگاه کردم، عمه گفت: به محض رسیدن به یکی از بهترین بیمارستانهای تورنتو می رویم تا از او معاینه دقیق شود.
دوباره به راه افتادیم در فرودگاه فقط یک ربع دیگر با هم بودیم. همیشه لحظه های انتظار برایم طولانی بودند ولی دریغ که آن یک ربع به اندازه ی دقیقه ای بیش نبود و زود به پایان رسید.
سعی کردم که وقت خداحافظی گریه نکنم تا به دیده ی حسرت و نگران از من جدا نشوند. در ظاهر می خندیدم ولی در دل می گریستم. طاقت تنهایی را نداشتم. آنها هم ناراحت بودند. عمه مرا در آغوش گرفت و گفت: کبریا ما را نگران مگذار تو را به خدا زود کارها را انجام بده و پیش ما بیا. فکر جدایی را نکن. دخترم زود به خانه برگرد ما به محض این که به آنجا برسیم، با تو تماس می گیریم. برو عزیزم.
استاد سمیعی هم لبخندی محزون بر لب داشت. دستم را به نشانه ی خداحافظی برای هر دویشان تکان دادم، چه لحظه ی سختی بود، آن قدر ایستادم تا از دیدگانم دور شدند و دیگر آنها را ندیدم. برگشتم و روی صندلی نشستم. تا زمان پرواز آنها ساعتی بیش باقی نمانده بود. روبروی تابلوی اعلام پروازها نشستم و به آن خیره شدم. یک ساعت گذشت و هواپیمای آنها به پرواز درآمد. من ماندم و یک دنیا تنهایی. از سالن بیرون آمدم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم. در خیابانها بی هدف دور می زدم، دلم نمی خواست به خانه بازگردم، طاقت نداشتم. جای خالی آنها را در منزل ببینم، اما دیروقت بود و باید زودتر به خانه برمی گشتم. با خود گفتم: ای کاش کسی را داشتم و این شب را در منزل او به صبح می رساندم. ولی کسی نبود، اقوام همه دور بودند و ما با آنها رفت و آمد نداشتیم. به خانه برگشتم، قبل از هر کار آب تنگ را عوض کردم. می خواستم در کنار پنجره زیر نور مهتاب، نامه و عکسهای فرساد را دوباره نگاه کنم، عجیب بود. عجیب بود نمی دانستم آنها را کجا گذاشته ام؟ هر چه گشتم، پیدا نکردم. خسته شدم، به اتاقم رفتم و خوابیدم، صبح بیدار شدم و روزی کسل کننده را پشت سر گذاشتم، آخر شب یادم آمد که آخرین بار نامه و عکسهای فرساد را به عمه دادم و نفهمیدم آنها را کجا گذاشت. مهم نبود فردا با من تماس می گرفتند و من از عمه می پرسیدم. یک روز دیگر گذشت.

فصل 21

صبح ه قصد پیاده روی از منزل خارج شدم، احساس کردم از سر خیابان ماشینی زرشکی رنگ رد شد شبیه ماشین کامیار بود، با خود گفتم: شاید اشتباه کردم، پس از ساعتی قدم زدن به خانه برگشتم. ناهار خوردم و به مطالعه پرداختم. انتظار می کشیدم تا شب شود و فرساد تلفن کند. خوشحال بودم می خواستم پس از صحبت با فرساد انرژی بگیرم و به فروش وسایل و دیگر چیزها بپردازم تا زودتر عازم شوم.
صدای در خانه آمد. به طرف در حیاط رفتم، هر چه از پشت در پرسیدم کیست؟ جوابی نشنیدم. بازگشتم، هنوز وارد پذیرایی نشده بودم که دوباره زنگ در را شنیدم به طرف در رفتم، تصمیم گرفتم آن را باز کنم تا ببینم مزاحم کیست، در را باز کردم، کسی را ندیدم، سرم را بیرون آوردم، که اطراف را نگاه کنم، سمت چپ در، کامیار ایستاده بود، عینک دودی به چشم داشت، بدون تعارف من داخل شد.
در را بست و گفت: آن قدر بی رحم نشده ای که نخواهی مهمانت را به داخل تعارف کنی. از بی خبر آمدن او بدم آمده بود. هیچ نگفتم و با بی اعتنایی به اتاق پذیرایی رفتم. فکر کردم دوباره مثل گذشته ناراحت می شود و می رود. ولی برعکس تصور من، به دنبال من راه افتاد و داخل پذیرایی آمد. خیلی ترسیده بودم. روی مبل نشست و گفت: مهمانانت را راه انداختی؟ فکر کنم این چند روز خیلی بدون من به تو خوش گذشته است، درست است؟
آهی کشیدم و نگاهش کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. می خواستم هر چه زودتر برود. هر لحظه ممکن بود فرساد تماس بگیرد، پس بهتر بود برود. گفت: متوجه حرفهای من نشدی؟ عمه و شوهر عمه ات چه به خوردت داده بودند که آن گونه زبان درآورده بودی؟ من که تمام برنامه ها را به تو گفتم، حتی حاضر شدم مراسم ازدواج را یک ماه جلوتر بیندازم، پس دیگر چرا دیوانه شده بودی؟
سکوت کردم و وارد آشپزخانه شدم، فکر کردم باید جایی باشم که اگر احتیاجی به دفاع از خود داشتم، بتوانم کاری انجام بدهم. او هم به آشپزخانه آمد. به او گفتم: من با شما هیچ کاری ندارم، لطف کنید و از این جا بروید.
پس از چند سال، زمانی را برای عقد معلوم کردم، به تو گفتم، می توانیم در عقد هم باشیم بدون این که مزاحم یکدیگر باشیم. ولی شما هرگز نخواستی فکر کنی که منطق و صلاح حرف من در چیست؟ دیگر ازدواج با شما برایم ارزشی ندارد. بهتر است شما دنبال سرنوشت خود بروید و من هم همین طور.
مقابلم ایستاد، نگاهش دلم را لرزاند. گفت: کبریا تو آن کبریایی که می شناختم نیستی! مگر تو برای خودت سرنوشتی تعیین کرده ای که مرا هم دنبال سرنوشت خودم می فرستی؟ چه شده است. اگر ازدواج ما چند ماهی هم به تعویق بیفتد چه فرقی برای تو دارد؟ تو که چند سال صبر کرده ای، چند ماه هم رویش.
پشتم را برگرداندم، می خواستم نگاهم به نگاه او نیفتد و بتوانم راحت حرفهای دلم را بزنم گفتم: همان روز نوروز برای من مهم بود. می خواستم عمه و استاد با خاطری نگران از پیش من نروند. از آن مهمتر می خواستم، یک دگرگونی در ابتدای سال جدید در سرنوشتم ایجاد کنم. سکوت کردم، به من نزدیکتر شد، از او فاصله گرفتم و گفتم: من دیگر به شما تعهدی ندارم.
نزدیک آمد. دستهایم را گرفت. می خواستم دستهایم را از دستهایش بیرون بکشم که محکم مرا بر جای نشاند و گفت: هرگز این گونه جدی نبوده ای آن هم یکدنده و لجباز. با چه زبانی به تو بگویم که بر سر وعده ام ایستاده ام و دوستت دارم.
برایم مشکل است، زندگی با تو که روحیه ای لطیف داری آمادگی می خواهد. من باید خودم را برای یک زندگی سالم و موفق آماده کنم. نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. با لحنی آرام گفت: کبریا، عزیزم من دلم نمی خواهد تو را که با آن سختی، با این همه حرف به دست آورده ام. به سادگی از دست بدهم. عمه و شوهر عمه ات با تو چه کرده اند؟ من آدم بدبختی هستم، فکر نمی کردم که تو، کبریای دوست داشتنی، با من این گونه کنی. برگشت، حس کردم گریه می کند، دلم به حالش سوخت، ولی چاره ای نداشتم. از جایم برخواستم و گفتم: من بابت همه چیز متأسفم و از آشپزخانه خارج شدم. روبروی پنجره ی پذیرایی ایستادم، به ساعت نگاه کردم، نگران بودم اگر فرساد تلفن کند به کامیار چه بگویم. من دیگر به او و دنیای او تعلق نداشتم و دوست نداشتم که به دیدنم بیاید، می خواستم با ترفندی او را قانع کنم که او از خانه ام برود. از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: کبریا فکرهایت را بکن، حالا که این طور شد، روز 14 فروردین با هم ازدواج می کنیم ولی خودت خواستی این گونه باشد. در ضمن از پانزدهم برای اجرای برنامه به مسافرت می روم ولی نمی توانم تو را ببرم، صبر می کنی تا کار من تمام شود و از آخر بهار با هم زیر یک سقف زندگی می کنیم. دلم ریخت، یعنی او جدی می گفت. یعنی تا ازدواج ما چند روز بیشتر باقی نمانده است! ولی نه. او تا به حال به حرفها و قولهایش عمل نکرده است. مقابلم ایستاد و گفت: پنج شنبه، به میهمانی دعوت شده ایم. من به آنها گفته ام که با نامزدم می آیم. دو روز دیگر هم برای خرید حلقه می رویم. خرید های عروسی بماند بعد از برنامه ی من، خودت این چنین خواستی. فردا ساعت 6 آماده باش دنبالت می آیم. بدون آن که نظر من را درباره ی رفتن به مهمانی بپرسد، خداحافظی کرد و رفت.
تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. صدای گرم عمه به گوشم رسید، خوشحال شدم و سلام کردم گفتم: عمه جان رسیدید؟ استاد حالشان چطور است؟ عمه خندان و خوشحال گفت: بله عزیزم رسیدیم، هر دوی ما خوبیم و از همه بهتر فرساد.
عمه گفت: کبریا کارها را شروع کرده ای یا نه؟ گفتم: عمه جان از فردا شروع می کنم. گفت: آفرین دختر، بی صبرانه منتظرت هستیم در ضمن فرساد می خواهد با تو صحبت کند. منتظر شنیدن صدای فرساد شدم. گفت: سلام عزیز قشنگم، خوبی؟
از لحن گفتارش به وجد آمدم، خندیدم و گفتم: خوب خوب. شما با دیدن پدر و مادر چطورید؟ گفت: نیمی از خوبی تو را دارم و نیم دیگر با آمدن تو خوب خوب می شود. گفتم: پسر عمه، می خواهم از فردا کارها را شروع کنم فقط نمی دانم که در مورد مدارک و ویزا دچار مشکل می شوم یا نه؟ البته استاد سمیعی بیشتر کارهایم را انجام داده اند و مرا راهنمایی کرده اند ولی نمی دانم که چه می شود؟
گفت: نگران نباش همه چیز حل است اگر لازم باشد غیابی به عقد هم در می آییم، خوب حالا از خودت برایم بگو، عکس زیبای تو را دیدم، کبریا چقدر بزرگ شده ای و برای خودت خانمی شده ای. پدر می گفت: هر چه از تو تعریف کند باز هم کم گفته است معلوم است که با رفتارت دل همه را برده ای.
آن شب در حدود دو ساعت با هم حرف زدیم. دوست نداشتم از هم خداحافظی کنیم اما مجبور بودیم. فرساد گفت: دلم نمی آید خداحافظی کنم ولی باز هم به تو تلفن می کنم. دیگر طاقتم تمام شده و انتظارت را می کشم، مراقب خودت باش. لطفاً مرا پسر عمه صدا نزن به من بگو فرساد تا خودم را غریبه حس نکنم. از همدیگر خداحافظی کردیم. فراموش کردم از عمه بپرسم نامه و عکس فرساد را کجا گذاشته است. با خود گفتم: فرساد دیگر زود به زود با من تماس می گیرد دفعه بعد از او خواهم پرسید.