فصل 15
ظهر از خواب برخاستم. بدنم درد می کرد بوی بهار به مشام می رسید، یاد دوران کودکی افتادم هر سال پدر به جز خریدهای مفصل سالانه برایم خرید مخصوص شب عید می کرد حتی پارسال هم همین گونه بود، ولی امسال دیگر او نبود تا مرا از دلخوری نجات دهد. دوباره گریه ام گرفت. صدای تلفن را شنیدم با دستی لرزان گوشی را برداشتم، عمه بود. به محض گفتن چطوری عزیزم، بلند بلند شروع به گریه کردم. عمه ناراحت و نگران پرسید چه شده؟ چرا گریه می کنی؟ گفتم: هیچ عمه جان دلم از رفتن شما گرفته، احساس تنهایی و غربت می کنم، عمه هم گریه می کرد و به حرفهایم گوش می داد، به عمه گفتم: عمه دلم برای پدر و مادر تنگ شده، کاش بودند و مرا دلداری می دادند. عمه گفت: کبریا جان، دخترم می خواهم به دنبالت بیایم با هم به خرید برویم، می خواهم برای پسرها و عروس و نوه ام هم خرید کنم. تا دست خالی از ایران نروم. البته می خواهم با تو بروم، چون سلیقه ات را می پسندم. در حالت زار و پریشان به عمه گفتم: عمه مگر نوه دار هم شده ای؟
در حین گریه و خنده گفت: آری عزیزم، خداوند دختر زیبایی به فرشاد داده و ما را خوشحال کرده است.
خوشحال شدم، اشکهایم را پاک کردم و گفتم: برایش چه اسمی انتخاب کرده اند؟ عمه گفت: دریا، می گویند رنگ چشمهای تو را دارد. خندیدم و گفتم: عمه جان دو ساعت دیگر می آیم تا با هم به خرید برویم.
گوشی را گذاشتم در فکر فرو رفتم. فرشاد چهار سال از من بزرگتر بود، شاید من هم الان باید زندگی آرام و بی دغدغه و حتی بچه داشته باشم. کامیار از دیروز تا به حال حتی به من تلفن نکرده بود تا حالم را بپرسد. پایین آمدم میل به هیچ چیز نداشتم، پنجره ی پذیرایی را باز کردم صدای زنگی شنیدم، متوجه شدم کامیار تلفن همراه را جا گذاشته است. تلفن مدام زنگ می زد جواب دادم، صدای خانمی به گوش رسید گفت: سلام می خواستم با کامیار صحبت کنم، لطف می کنید؟ گفتم: ببخشید شما، گفت: با خودشان کار واجبی دارم، اگر گوشی را لطف کنید ممنون می شوم. گفتم: ایشان نمی توانند با شما صحبت کند امرتان را بفرمایید! گفت: من از صبح چند بار تماس گرفته ام ولی جواب ندادند، می خواستم حالشان را بپرسم. گفتم: پس کار واجبتان همین بود، پیغام دیگری ندارید؟ گفت: می توانم چند سؤال از شما بپرسم؟ گفتم: بفرمایید امرتان! گفت: ایشان دقیقاً چند سال دارند؟ هفته ی پیش با یکی از مطبوعات مصاحبه داشتند ولی سنشان را بیان نکرده بودند! خنده ام گرفت و گفتم: دانستن سن ایشان برای شما چه سودی دارد؟
گفت: هیچ، ایشان مرا می شناسند، در کنسرتهایشان با او آشنا شده ام. راستی ببخشید افتخار آشنایی با شما را نداشته ام؟
ـ خیر، حس کردم دیوانه شده ام، چه وقایعی که من از آن بی خبر بودم.
ـ هنوز ایشان نمی توانند با من صحبت کنند؟
ـ خیر، لطفاً خودتان را معرفی کنید تا به ایشان بگویم شما لطف کرده و تلفن کرده اید!
ـ من معیری هستم یکی از هنر دوستان ایشان.
با خنده گفتم: به هر حال ایشان حتماً طرفدارانشان را خوب می شناسند.
ـ من بارها برای ایشان وقت کنسرت هایشان دسته گل مریم آورده ام.
دیگر حرفهایش را نمی شنیدم، قلبم محکم به طپش افتاد خدایا چه اتفاقاتی افتاده، ناگهان صدای او را شنیدم که می گفت: ببخشید راستی خانم، شما خواهر ایشان هستید؟
ـ خیر
ـ می توانید خودتان را معرفی کنید.
مانده بودم که چه بگویم نه اسمی از او بر من مانده بود و نه تکلیفی از او بر من روشن بود.
ـ من شاعر چند آواز ایشان هستم.
ـ از آشنایی با شما خوشحال شدم، راستی کدام شعرها؟ آیا شما دیبا خانم نیستید؟
ـ در حال حاضر من الان نمی توانم به پرسشهای شما پاسخ بدهم!
ـ من کی می توانم با ایشان صحبت کنم؟
ـ هر وقت که دلتان بخواهد، خداحافظ و گوشی را قطع کردم.
فهمیدم که خانمی به نام دیبا برایش شعر می سراید.
دوباره تلفن زنگ زد. برداشتم گفت: سلام از صبح تا حالا کجایی؟ چرا جواب نمی دهی؟ آقایی بود گفتم سلام
ـ معذرت می خواهم مثل این که اشتباه گرفته ام. گفتم: با که کار داشتید؟ گفت: با کامیار!
ـ شما؟ گفت: ببخشید من اشتباه گرفته ام؟
ـ شما درست گرفته اید ولی ایشان نیستند؟
ـ ما امروز صبح قرار داشتیم تا جلسه ای مبنی بر برنامه های بهار داشته باشیم، ولی ایشان نیامده اند. از ایشان خبری دارید؟
ـ با عرض معذرت ایشان تلفن شان را جا گذاشته اند. سعی می کنم هر چه زودتر به دستشان برسانم.
ـ اگر شما ایشان را دیدید بگویید زود خودش را برساند، ما منتظر هستیم.
ـ چشم اگر ایشان را دیدم، می گویم.
سردرد امانم را بریده بود. آماده شدم تا اول گوشی را به کامیار برسانم و بعد به دنبال عمه بروم فهمیدم که جا گذاشتن تلفن همراه، بی منظور نبوده است، آماده شدم، دوباره تلفن همراه زنگ زد. جواب دادم ولی کسی که پشت خط بود صحبت نمی کرد، قطع کردم چند دقیقه بعد دوباره گوشی زنگ زد دوبره جواب نداد، مثل این که می خواست مرا از صدایم بشناسد.
درها را بستم و راه افتادم، سوار ماشین شدم تلفن مدام زنگ می زد. جواب دادم خانمی پرسید:
کامیار هستند؟
با تعجب پرسیدم: ببخشید شما؟
با لحنی آرام و صبور گفت: کیمیا هستم شما؟ گفتم: من کبریا هستم!
ـ ایشان کجا هستند؟
ـ امرتان را بفرمایید.
ـ با ایشان عرض خصوصی دارم.
خیلی راحت به من گفته بود به شما مربوط نیست، البته مؤدبانه.
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم. پس از دقایقی دوباره تلفن زنگ زد. مجبور شدم گوشه خیابان نگه دارم دستم آشکارا می لرزید، گوشی را برداشتم. دوباره کسی جواب نداد، تلفن را خاموش کردم مشاعرم را از دست داده بودم، کامیار حق داشت نتواند برای ازدواجمان تصمیم بگیرد، کسی که این موقعیتها را نخواهد از دست بدهد هرگز زیر بار تعهدی که پر از عشق و مسؤولیت باشد، نمی رود عجب زمانه ای شده بود! مادر حق داشت وقتی می گفت: همسران هنرمندان از خود هنرمندان هنرمندترند. زیرا همسر یک هنرمند، به علت مطرح بودن همسرش، باید بیشتر از دیگران، زندگیش را تحت سیاست و سلطه داشته باشد. متأسفانه در جامعه ی ما مردم رفتارشان را با یک هنرمند کنترل نمی کنند و چه بسا که ضربه ای ناجبران به زندگی خصوصی او وارد می کنند. یاد نغمه افتادم، همسر اول کامیار او را زیاد ندیده بودم، اما دختر قشنگی بود. زمانی که کامیار با پدر در زیرزمین مشغول تمرین بودند او در پذیرائی با مادر درددل می کرد و همیشه از رفتار کامیار شکایت می کرد. به یاد دارم چقدر در دلم به این که نمی توند افسار زندگیش را در دست بگیرد می خندیدم و در دل با خود می گفتم این کار، کار تو نیست، تو خودت را بیخود قاطی عشق کامیار کرده ای. ولی الان خودم هم افسار گسیخته ام و نمی دانم تکه های زندگی متلاشی شده ام را از کجا پیدا کنم و به هم بچسبانم! دیگر امیدی نداشتم، صدای پلیس مرا متوجه خود کرد: خانم تا کی می خواهی این جا پارک کنی. پارک ممنوع است. تا جریمه تان نکرده ام راه بیفتید. شرمنده شدم و زود راه افتادم و به خانه کامیار رسیدم. ماشینش را در پارکینگ دیدم هنوز نرفته بود از کیفم ورقه ای در آوردم و رویش اسامی تماس گیرنده ها و دفعاتی که تلفن زده می شد، ولی کسی حرف نمی زد را یادداشت کردم.
پیاده شدم زنگ زدم کامیار بی حال پرسید، کیه؟
ـ امانتی ات را روی ماشینت گذاشتم، در را باز کن و زود بیا ببر.
در را باز کرد، یادداشت را به همراه تلفن روی کاپوت ماشینش گذاشتم، بیرون آمدم در را بستم، داخل ماشین نشستم و مشغول تماشا شدم از پلکان پایین آمد، تلفن و یادداشت را برداشت به سمت در آمد و مرا نگاه کرد. می خواست چیزی بگوید، نگفت. حرکت کردم و از آن جا دور شدم تمام فکرم مشغول تماسهای تلفنی کامیار بود، تلفن همراه به جز خوبی هایی که دارد بدی هایی هم دارد.
به منزل عمه رسیدم. آماده بود، او را در آغوش کشیدم بوی پدر را می داد، عمه به من گفت: کبریا جان این چه رنگ و رویی است که پیدا کردی؟
ـ عمه، فشار کارهای عید مرا خسته کرده است! نگران نباشید به زودی خوب می شوم، سوار شدیم و تا شب در خیابانهای شلوغ تهران مشغول به خرید عید و سوغاتی شدیم.
عمه هر چه اصرار کرد که من چیزی برای خودم بخرم، گفتم که احتیاجی به هیچ چیز ندارم. به عمه گفتم که همه چیز دارم، پس احتیاجی نیست ولخرجی کنم.
به منزل عمه برگشتیم. داخل منزل عمه شدم. به جز تخت و چند عدد صندلی و چند جامه دان هیچ چیز در خانه نبود. اتاقها را نگاه کردم به یاد کودکی های خودم، فرشاد و فرساد افتادم. چه روزهای خوشی بود. از این اتاق به آن اتاق دنبال هم می کردیم. مادر و پدر به ما تذکر می دادند. آرام باشید ولی عمه و استاد سمیعی از بازیهای ما لذت می بردند.
عمه آخرین عکسهای فرشاد، همسر و دخترش را به من نشان داد. فرشاد تغییر کرده بود. از وضع زندگی و ظاهرش فهمیدم که زندگی خوب و آرامی دارند. دخترک زیبا و تپلی داشت. در چند عکس جوانی را در کنار آنها دیدم. از عمه پرسیدم این جوان کیست و چه جذاب است!
استاد سمیعی با تعجب به من و عمه نگاه کرد. عمه با خنده ای که حالت اعتماد به نفسش را زیاد کرده بود گفت: یعنی تو فرساد را نشناختی؟
با تعجب یک بار دیگر به عکسها نگاه کردم، فرساد چه جوان برازنده ای شده بود. دقت کردم کاملاً به پدرم شباهت داشت. خیلی تعجب کردم چقدر بزرگ شده بود او هم حدوداً دو سال از من بزرگتر بود. پرسیدم: به نظر می رسد که وضع مالی هر دوی انها خوبست، پس چرا فرساد تا حالا ازدواج نکرده است؟ عمه خندید و گفت: دختر می خواهی ما را اذیت کنی؟ حقیقت امر این است که فرساد به حرمت فرشاد که روزی تو را برایش خواستگاری کرده بودیم، به خود اجازه نمی داد تا تو را خواستگاری کند، تا این که خودمان به او پیشنهاد کردیم. در نامه ای مفصل که الان هم آن نامه موجود است، متوجه شدیم که قبل از فرشاد تو را می خواسته و تا امروز هم در انتظار تو ازدواج نکرده است!
پیش خود گفتم: یکی آن طرف دنیا بدون اینکه مرا ببیند، مرا می ستاید و به امید رسیدن به من روزهایش را طی می کند آن وقت یکی این طرف دنیا، بغل گوش خودم مرا می بیند، احساسم را می بیند، چشمهای اشکبارم را می بیند، از همه مهمتر موقعیت مرا می بیند، ولی نمی خواهد مرا درک کند و مرا نمی خواهد، در همین فکر بودم که استاد سمیعی نامه ای به دستم داد. نگاه کردم دیدم نامه ی فرساد است. عمه و استاد گفتند بهتر است تو هم از محتوای نامه با خبر باشی. در ضمن عکسهایی هم برایت فرستاده بود که در صورت موافقت از خواستگاری به تو بدهیم ولی ما همه چیز را بیهوده دیدیم و هیچ یک را ندادیم. البته پدر و مادرت نامه را خواندند و عکسها را دیده اند. ولی تو آن روز نبودی، دانشگاه بودی.
از عمه اجازه گرفتم و به اتاق فرساد رفتم، تا در تنهایی نامه را بخوانم. عمه و استاد سمیعی با امیدواری و خوشحالی مرا تا اتاق فرساد دنبال کردند. نامه را از پاکت در آوردم، یکی از عکسهای فرساد بر زمین افتاد، برداشتم و به آن نگاه کردم عکس را در دانشگاه انداخته بود در حین سادگی لبخندی شیرین بر لب داشت. اگر موهایش کمی پرپشت بود، می توانستم عکس پدر را ببینم. چقدر به پدر شباهت داشت یادم می آمد که استاد سمیعی هر وقت با پدر شوخی می کرد می گفت: قدیمی ها گفته اند بچه ی حلال زاده به دایی اش می رود، راست می گفت. فرشاد با موی سیاه و پوستی سفید، ولی فرساد با موی بلوند و چشمانی آبی رنگ و زیبا و صورتی گرد کاملاً به پدر شباهت داشت.
پشت یکی از عکسها نوشته شده بود، کبریا این جا وقتی برایم بهشت می شود که تو در کنارم باشی. چه جمله ی زیبایی بود و چه احساس زیبایی به دنبال داشت. عمه حق داشت این قدر به خاطر فرساد پافشاری می کرد.
فصل 16
نامه را باز کردم این چنین نوشته شده بود!
" به نام خدایی که مرزی را برای قلبهای خسته و عشقهای پیوسته قرار نداد. سلام پدر، سلام مادر، سلام دایی و سلام زن دایی و سلام به تنها گل زندگی من کبریا.
سلام بی ریای مرا از راهی دور پذیرا باشید، امیدوارم همگی سلامت و سرخوش باشید گرچه وقتی کبریا را دارید خوش و سلامتید. تا ماه آینده، دکترای خودم را در رشته ژئوفیزیک خواهم گرفت. این نامه را در حالی برایتان می فرستم که شاد و خوشحالم، درست است که صبری طولانی کشیده ام ولی با پیشنهادی که از سوی مادر در مورد دختر دایی به من داده شد، دیگر کار دلم آسان گشت. فکر می کنم او هم کم کم فارغ التحصیل می شود و باید دختری زیبا و دوست داشتنی شده باشد، گرچه از تعریفهای مادر در ذهنم دختری ساخته ام که اگر باز هم ببینمش، می فهمم که از ساخته و پرداخته ی ذهنم هم زیباتر و مهربان تر است. البته از چنین پدر و مادری که دایی و زن دایی من باشند، حتماً چنین دختری پاک و زیبا، پرورش می یابد. به هر تقدیر مادر جان شما و پدر از طرف من وکیل هستید کبریا را برایم خواستگاری کنید در صورت لزوم نامه را دایی و زن دایی و یا اگر لازم دانستید کبریا هم بخواند، عکسهای مرا هم نشان دهید تا مرا همان طور که هستم و بودم ببیند در صورت موافقت کبریا بهتر است اول او و بعد شما و پدر همراه دایی و زن دایی برای همیشه کنار ما بیایید. اگر کبریا آمد و از زندگی کردن در این جا راضی نبود به اتفاق هم به ایران باز خواهیم گشت و در کنار شما زندگی خواهیم کرد. پدر عزیز و مادر عزیزتر از جانم، دایی و زن دایی هرگونه شرایط برای من گذاشتند بپذیرید. حتی اگر کبریا شرایط خاص داشت، من همه چیز را برایش فراهم خواهم کرد، حتی اگر جانم را بخواهد. بگویید برای خوشبختی کبریا تمام سعی و تلاشم را می کنم و به دایی و زن دایی قول می دهم که دردانه ی زیبایشان را به یاری خداوند خوشبخت و سعادتمند کنم به امید و انتظار روزی هستم که جواب کبریا را برایم بفرستید "
به امید دیدار شما عزیزانی که بیشتر از جانم دوستشان دارم.
فرساد
گوشه ی اتاق نشسته بودم، زانوهایم را به بغل گرفته بودم و گریه می کردم، ای کاش قبلاً عاشق نشده بودم، این چه عشقی است که آن طرف مرزها چنین با اصالت و پابرجاست. با تواضع و فروتنی نامه ای فرستاده که در تمام خطوطش مهربانی و عطوفت به چشم می خورد. ای کاش الان کامیار بود و محبتهای پسر عمه ی مرا می دید. یک بار دیگر عکسهای فرساد را دیدم. این دیدن، با دیدن آنها قبل از نامه، کلی فرق کرده بود. انگار لبخندهای معصومانه ی فرساد در عکسها معنی پیدا کرده بود و با من سخن می گفت: صدای در اتاق را شنیدم، استاد سمیعی داخل شد. مرا با آن حالت زار دید. آهی کشید و کنارم نشست و گفت: فرساد مرا دیدی؟ دیدی چه پسری شده است؟ و حالا دیدی که او چگونه به انتظار تو نشسته است. حال بگو او لایق تو نیست؟ در حالی که اشک می ریختم رو به پنجره کردم و گفتم: شاید لیاقت او بیش از من باشد! من به او و به احساسات پاک او احترام می گذارم. متأسفم استاد نمی خواهم عمه بداند ولی دیگر با این قلب خسته و شکسته نمی توانم همسری مناسب برای فرساد باشم. ولی همیشه برای خوشبختی او دعا می کنم و همیشه به عنوان یک عاشق پاک او را تقدیر می کنم.
استاد دستی از محبت بر سرم کشید و گفت: کبریا با ماندن تو، ما نیمی از وجودمان را این جا جا می گذاریم. دخترم تو تنها از پس این روزگار برنمی آیی. لقمه ای غیرقابل هضم برداشته ای، کامیار نمی تواند تو را خوشبخت کند، من از وضع او اطلاع دارم. او با محبوبیتی که در بین مردم دارد نمی تواند همسر لایق و وفاداری برای تو باشد، او حد خود را گم کرده است. من و عمه از دور شاهد ذره ذره آب شدن تو هستیم. دختر از این عشق پوچ حذر کن، تو هنوز سنی نداری، با جابجا شدن محیط ممکن است روحیه ات را به دست بیاوری. باز هم فکر کن و ببین چه به صلاح توست. بلند شد و از اتاق بیرون رفت صدایش کردم دوباره برگشت، گفتم: استاد من به این سرعت نمی توانم با شما بیایم. لبخندش را دیدم، عمه را صدا زد و گفت: بیا ببین کبریا چه می گوید، در حالی که گریه می کردم سرم را به زیر انداختم ، عمه رسید استاد سمیعی گفت: یک بار دیگر بگو چه گفتی؟ عمه به استاد گفتم من نمی توانم ظرف این چند روز همسفر شما باشم. از شما مهلت می خواهم، قولی به شما نمی دهم، تصمیم گرفته ام اگر نتوانستم کامیار را وارد زندگی مشترک کنم، دیگر وقتم را صرف او نکنم و به زودی به شما ملحق شوم. فرصت می خواهم، فروختن ماشین، خانه و وسایل وقت می خواهد. شما هم مرا دعا کنید. عمه از خوشحالی اشک می ریخت و بلند بلند می گفت: دیدی سمیعی، گفتم فعلاً از جواب رد دادن به فرساد حذر کنیم، شاید کبریا نظرش تغییر کرد. خدایا شکر که پسرم را ناامید نکردی. مرا در آغوش گرفت، صورتم را غرق بوسه کرد و گفت امشب همگی شام بیرون می خوریم و جشن کوچکی می گیریم. انشاالله کبریا تا آخر بهار پیش ما می آید. استاد سمیعی گفت: ای کاش برای گرفتن بلیط عجله نمی کردیم تا با کبریا همسفر می شدیم، تازه فرشاد و فرساد هم می توانستند با شنیدن این خبر دندان بر جگر بگذارند و منتظر ما باشند، من می توانم بلیطها را برگردانم و بچه ها را مطلع کنم فقط می ماند مشکل خانه که می توانیم این مدت را در هتل به یر ببریم.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: استاد به هیچ یک از این کارها راضی نیستم. اولاً اگر ماندنی بودید خانه ی ما هست و تا من و آن خانه هستیم هتل معنایی ندارد و شما از همین امشب مهمان من هستید . دوم لازم نیست بلیطها را برگردانید، چون هنوز برای آمدن به آن جا تصمیم قطعی نگرفته ام و سوم فرشاد و فرساد چشم انتظار شما هستند، من معنی انتظار را چشیده ام، حاضر نیستم به خاطر من انتظار آنها را افزون کنید.
عمه گفت: سمیعی هر چه کبریا بگوید ما به آن عمل می کنیم، دخترم دروغ نمی گوید او خوب می داند، می خواهم با بودن او به عروس خارجی ام فخر بفروشم. خندیدم و عمه مرا از اتاق بیرون برد. تمام وسایل باقیمانده را در اتاقی جمع کردیم و جامه دان ها را به ماشین بردیم و برای صرف شام به رستورانی رفتیم. از عمه نامه و عکسهای فرساد را گرفته بودم تا پیش خودم نگهدارم. بعد از شام با شادی و خوشحالی به منزل رفتیم.
فصل 17
از کامیار بی خبر بودم، ولی به خاطر عمه و استاد سمیعی چیزی به رویم نمی آوردم. سفره ای زیبا روی زمین پهن کردیم، سیبهای قرمز، سیر، سمنو، سنجد، سماق با دسته گلی که استاد خریده بود را روی آن چیدم. در تنگ ماهی چند سکه انداختیم، آیینه و قرآن را هم روبروی تنگ ماهی قرار دادیم. عمه ساعتی را هم به سفره اضافه کرد. نزدیک تحویل سال بود، دلم گرفته بود، به یاد حرف مادر افتادم که می گفت هنگام تحویل سال، دل را از کینه و ریا پاک کن و بنده ی مخلص و بی ریای خدا شو تا به آرزوهایت برسی وبرای تمام دردمندان هم آرزوی توفیق کن.
بغضی کهنه گلویم را فشار می داد. این بغض چند روزی بود که به سراغم آمده بود، سر سفره ی هفت سین جای پدر و مادر خالی بود. نمی خواستم با ریختن اشک عمه و استاد سمیعی را ناراحت کنم. با این وجود عکس پدر و مادر را که در منزل از آنها گرفته بودم بر سر سفره گذاردم و شمعی به یاد آنها روبروی عکس روشن کردم یکی از گلها را برداشتم، روبروی عکس پر پر کردم. عمه با دقت به کارهای من نگاه می کرد. بوی گل مریم به مشامم می رسید. بین گل هایی که استاد خریده بود یک شاخه گل مریم بود، در دل گفتم: خدایا هر چه می کنم او از یادم برود باز تو سببی می سازی که به یادم بیاید. به لحظه های پایان سال نزدیک می شدیم، سالی که اندوه بسیار برایم به ارمغان آورده بود، سالی که پدر و مادر را در خود غرق کرده بود و حاضر نشده بود کامیار را به من بدهد، سال سختی را پشت سر گذاشته بودم، استاد قرآن تلاوت می کرد. به یاد پدر افتادم که در هنگام تحویل سال همیشه قرآن می خواند و من و مادر گوش می کردیم.
پدر شب قبل از تحویل سال لای ورق های قرآن اسکناس پول را می چید تا همه عیدی از قرآن بگیریم و سالی پربرکت را از وجود مبارک قرآن داشته باشیم. اما امسال نه پدر و ن مادر. در همین فکرها بودم که دیدم عمه عکس فرساد را از پاکت درآورد و در کنار آینه قرار داد، با دیدن عکسی که در کنار برکه انداخته بود به یاد جمله اش افتادم که نوشته بود کبریا این جا وقتی برایم بهشت می شود که تو در کنارم باشی.
نگاهم به ماهی داخل تنگ افتاد خود را به تنگ می کوبید، گویا او هم دوست داشت سال جدید، زودتر آغاز شود. عمه را دیدم که با لبخندی پر از غرور و محبت به من نگاه می کند، خیلی خوشحال بود.
ناگهان به یاد کامیار افتادم. بی معرفت الان کجا بود؟ چگونه دلش آمد، تحویل سال را با من نباشد! قلبم شروع به تپیدن کرد، عید سال گذشته را به یاد آوردم پدر قبل از تحویل سال به کامیار تلفن کرد و گفت: کجایی پسرم؟ در کنار سفره ما جای یک داماد خالی است چرا نیامدی؟
او گفته بود: پدر من همیشه مزاحم هستم، بلافاصله پس از تحویل سال مزاحمتان می شوم و پدر با ناراحتی گفته بود که همگی منتظر او هستیم، چند دقیقه قبل از سال تحویل خود را به منزل ما رساند و پدر دست مرا در دست او گذاشت و گفت: از خداوند عاقبت خیری، خوشبختی و سعادت شما را می خواهم و من برای همیشه کبریا را به تو می سپارم.
آرزو می کردم، اخلاق کامیار هم مثل اخلاق پدر باشد. پدرم از نظر من نمونه ترین مرد و پدر روی زمین بود. پدر شروع به تلاوت قرآن کرد و پس از تحویل سال پولی از قرآن و سپس هدایای عید را به ما داد.
چه روز زیبایی بود، به یاد آن روز چشمهایم پر از اشک شد از کامیار متنفر شده بودم، او نتوانسته بود به حرف پدرم عمل کند و خوب امانت داری نکرده بود تصمیم گرفته بودم دیگر به او فکر نکنم. چشمم به عکس فرساد افتاد گویی او هم با ما در کنار سفره نشسته است. عمه آرام گفت: کبریا می دانم در دلت به فرساد فکر می کنی، عزیزم برای تو و فرساد آرزوی خوشبختی و سربلندی می کنم. با لبخندی از عمه تشکر کردم و صدای توپ، آغاز سال نو را اعلام کرد.
استاد سمیعی به من و عمه تبریک گفت و قرآن را باز کرد، او هم مثل پدر اسکناس هزار تومانی را لابلای قرآن گذاشته بود.
با تلاوت دعای تحویل از خود بی خود شدم به یاد پدر مهربانم افتادم، آهی جان سوز کشیدم انگار آن بغض کهنه در حال ترکیدن بود، عمه مرا محکم در آغوش گرفت او هم ناراحت بود در آغوشش احساس آرامش کردم بوی پدر به مشامم رسید، دیگر طاقت نیاوردم، به عکسشان نگاه کردم و از ته دل آن دو را صدا زدم. انگار بودند ولی صدایم را نمی شنیدند، نمی توانستم اشکهایم را کنترل کنم. عمه هم گریه می کرد و استاد سمیعی می خواست مرا آرام کند. به یاد روزی افتادم که کمردرد شدید داشتم، پدر کمرم را گرم می کرد و می مالید، ناراحت بود و می گفت ای کاش جای تو من کمرم درد می کرد من طاقت دیدن درد کشیدن تو را ندارم.
صدایشان در گوشم می پیچید، ولی خودشان را نمی دیدم به یاد آن روز با صدای بلند گفتم: پدرم، عزیزم تو که از درد کمر من ناراحت می شدی، کجائی که ببینی در نبودنتان، چگونه روزگار کمرم را شکسته است؟ کجائی که تنهایی و غربتم را ببینی؟ دیگر نتوانستم حرفی بزنم، صدای تلفن ما را از حال و هوای غربت درآورد. استاد سمیعی گوشی را برداشت با فریادی از خوشحالی ما را متوجه خود کرد، یک لحظه فکر کردم پدر با استاد صحبت می کند.
در حال و هوای آنها بودم، قلبم از این امید واهی ایستاد، چشمهایم را بر هم گذاشتم، سیلاب اشک چنان صورتم را خیس کرده بود که گویی زیر باران شدید بوده ام. ناگهان استاد مرا صدا کرد و گفت: کبریای عزیزم، بیا و ببین چه کسی پشت خط منتظر است، با تو صحبت کند. با حالت اضطراب گوشی را گرفتم و جرأت نداشتم حرف بزنم، استاد گفت: کبریا، صحبت کن دخترم!
زبانم بند آمده بود، صدای شنیدم گویی صدای پدر بود، خوب دقت کردم، از تعجب چشمهایم می خواستند از حدقه درآیند، دوباره صدا آمد که می گفت: کبریا، عزیزم خوبی؟
چشمهایم به آرامی بسته شد، بدنم سست و سرد شد و دیگر هیچ نفهمیدم از حال رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)