فصل 13

جمعه صبح کامیار دنبالم آمد و با هم راهی بهشت زهرا شدیم، در راه چند شاخه گل خرید و به دستم داد بوی بهار می آمد بر سر مزار رسیدیم گل ها را پر پر کردم و بر سر مزار ریختم و بعد زیارت عاشورا را خواندم و کامیار هم گوش می داد. همیشه از خواندن این دعا آرامش خاطر پیدا می کردم. به پیشنهاد کامیار به رستورانی رفتیم و ناهار خوردیم. کامیار از اجرای چندین کنسرت صحبت کرد. تصمیم گرفته بود در چند شهر برنامه اجرا کند، به او گفتم: پس کامیار قبل از این که برای اجرای برنامه به شهرهای مختلف بروی بهتر است ازدواج کنیم تا من هم بتوانم همراهت بیایم. گفت: تو همین طور هم می توانی همراه من باشی.
ـ کامیار خواهش می کنم جدی باش، دیگر از این وضع خسته شده ام، دیگر به رفتن عمه و استاد سمیعی چیزی نمانده، می خواهم آنها بدانند که ما با هم زندگی مان را شروع کرده ایم.
سکوت کرد و گفت: من هنوز کلی کار دارم در ضمن کاملاً فکرهایم را نکرده ام اگر کاری نداری باید بروم.
فریاد زدم، برو باز هم فرار کن، من نمی دانم چرا تن به ازدواج نمی دهی؟ چرا نمی خواهی زیر بار مسؤولیت بروی؟ در میان حرفهایم در حیاط را محکم کوبید و رفت. دیگر عادت کرده بودم. شنبه صبح با استاد سمیعی قرار داشتم که به دنبال کارهایم برویم، اول کارهای انتقال ماشین را انجام دادیم و پس از تحویل آن، با ماشین جدید به دنبال کارهای وراثت رفتیم، تا سه شنبه مراحل قانونی طی شده بود. زمین به قیمت خوبی فروش رفت آن را سه قسمت کردم سهم عمه و استاد سمیعی را جدا کردم، تا در فرصت مناسبی تقدیمشان کنم، سهم کامیار را هم جدا کردم، تصمیم داشتم تا عقد نکرده ایم به او ندهم، با بقیه ی پول برای پدر و مادر قرآن، روزه و نماز قضا خریدم و مقداری دیگر را صرف بیماران کلیوی کردم و با مقدار بیشتر آن تجهیزات دیالیز و دندانپزشکی یک درمانگاه جنوب شهر را خریدم و به آن مرکز تحویل دادم تا ثواب دائمی برای روحشان باشد. استاد سمیعی در این مدت با تعجب و خوشحالی مرا تحسین می کرد. می دانستم که به عمه می گوید. با استاد سمیعی به خانه برگشتیم سمساری را آوردیم و تمام اجناس عتیقه را به قیمت خوبی فروختیم و لباسهای آنان را بین فقرا تقسیم کردیم.
احساس می کردم روح پدر و مادرم را شاد کرده ام، شکر خدا که تمام کارها به خوبی انجام شده بود. ولی کامیار در این چند روزه هرگز با من تماسی نگرفت. کم کم دل عمه را به دست آوردم، قبول کرد هفته ی دوم عید از ایران بروند. تصمیم گرفتم برای هفته ی اول عید، آنها را به ویلای شمال ببرم و کاری کنم که کامیار هم آن جا بیاید و یک مراسم عقد ساده در آن جا برگزار کنیم تا همه هم از جانب ما خیالش راحت باشد و هم با کامیار آشتی کند. ولی کامیار را چگونه باید راضی می کردم؟
تصمیم گرفتم یک تلفن همراه برایش بخرم با این خیال که دیگر می توانم او را به راحتی هر جا که باشد پیدا کنم. این کار را بدون اطلاع استاد سمیعی و عمه انجام دادم، آن هفته دو شب هم در منزل همه به سر بردم، تلفن همراه را به اسمخودم خریدم و قرار شد که تا چند روز دیگر انتقال سند تلفن را به نام کامیار انجام دهیم. جعبه اش را کادو کردم، عصر بود. لباسی زیبا پوشیدم، آرایش کردم و با ماشینم راهی منزل کامیار شدم. از سر راه کیک و گل خریدم، بوی بهار می آمد چند روز بیشتر به عید باقی نمانده بود حدوداً ساعت 9 به در منزل کامیار رسیدم، هر چه زنگ زدم کسی جواب نداد ماشینش را هم در پارکینگ ندیدم، فهمیدم که هنوز به منزل نیامده با ماشین در خیابانهای اطراف دوری زدم، پیاده شدم و از مغازه ای برایش یک ادکلن خریدم. نمی دانستم چرا دوست داشتم هر چه می دیدم برایش بخرم. دوباره به منزلش بازگشتم ولی باز هم نیامده بود در ماشین به انتظار نشستم، ساعت در حدود یک نیمه شب شد ماشینش را دیدم، خوشحال شدم تا در پارکینگ را باز کرد که ماشین را داخل ببرد، از ماشین پیاده شدم، هدایا، گل و کیک را برداشتم، در ماشین را قفل کردم و جلوی در ورودی منزلش ایستادم. پس از پارک کردن به هنگام بستن در مرا دید به او لبخند زدم و گفتم: بی وفا، یادی از کبریا نمی کنی حداقل تعارف کن و اینها را از دستم بگیر.
سکوت کرد، وسایل را از دستم گرفت و بالا رفت من هم به دنبالش راه افتادم. امشب حواسش سر جایش بود. داخل شدیم بدون این که صحبتی کنیم، دوش گرفت و آمد. کمی از سکوتش ناراحت شده بودم. گفتم: اگر از آمدنم ناراحتی می روم.
گفت: چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو سراغ زندگیت، چرا هر گاه می آیم تو را فراموش کنم، دوباره همه چیز را در ذهنم زنده می کنی؟
با بغضی که صدایم را می لرزاند، گفتم: کامیار من هرگز تو را رها نمی کنم، این پاسخ صبر و محبتهای من نیست. از ساعت 9 شب در خیابانها به انتظارت هستم، آن وقت این جواب من است؟ در کیک را برداشتم، بسته ی ادکلن و تلفن همراه را در مقابلش گذاشتم و گفتم: باز کن ببین برایت چه هدیه ای آورده ام!
با بی میلی ادکلن را باز کرد و آرام از من تشکر کرد، بعد کادوی تلفن همراه را باز کرد، متعجب شد با شادی به صورتم نگاه کرد و گفت: کبریا این چه کاری بود که انجام دادی؟ چرا خودت را به زحمت انداختی؟ من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس دیگر بین ما اختلافی وجود ندارد؟ گفت: نه من هم زیاده روی کرده ام، تو هم مرا ببخش.
گفتم: تلفن همراه را باید به نام خودت انتقال دهم ، در ضمن سهم هدیه ی پدر از زمین نیز در دستم امانت مانده هر وقت آمدی به تو تقدیم می کنم. سرش را پایین انداخت و گفت: من حق ندارم تا زمانی که با تو رسماً ازدواج نکرده ام، صاحب آن پول شوم، تا همین جا هم بابت تلفن همراه و آن سیصد هزار تومان قبلی حدود یک میلیون و نیم به تو بدهکارم، دیگر بیش از این مرا شرمنده نکن. با خوشحالی گفتم: اینها هیچ است، فقط امیدوارم زودتر به فکر بیفتی تا یک زندگی سالم را تشکیل بدهیم، چون از وضع تو نگرانم.
خودش فهمیده بود که متوجه بوی الکل دهانش شده ام. سکوت کرد و هیچ نگفت از جای برخاستم و خواستم برگردم گفت: کبریا من خسته ام و می خواهم امشب هر طور شده در کنارم باشی و نروی چون نمی توانم تو را برسانم. خندیدم و گفتم: احتیاجی نیست تو مرا برسانی دیگر خودم ماشین دارم، با تعجب پرسید: چه گفتی؟ شمرده شمرده گفتم دیگر خودم ماشین دلرم و به خانه برمی گردم.
ـ حدس زده بودم در این مدت به کارهای انحصار وراثت مشغول بودی! ولی خوب نخواستی تا کمک حالت باشم و می خواست تا در فرصتی مناسب به تو بگویم، به این رابطه، رابطه صادق زن و شوهری نمی گویند.
گفتم: هر گاه ما زن و شوهر شدیم آن وقت حق داری از من گلایه کنی. فعلاً شب بخیر. خداحافظی کردم و به راه افتادم تا پایین با من آمد ماشین را دید و تبریک گفت. آن شب از تصمیم برای عید حرفی نزدم. به خانه رسیدم تلفن کرد تا ببیند رسیده ام یا نه. گفتم: اگر برایت امکان دارد فردا شب به من سری بزن، کار مهمی با تو دارم!
ـ اتفاقاً من هم کاری دارم که به مشورت با تو احتیاج دارم. یادم بماند که با تو صحبت کنم.

فصل 14

تا عید نوروز چهار روز بیشتر باقی نمانده بود خانه را تمیز کرده بودم و غبارش را گرفته بودم. تغییراتی در دکور منزل دادم و تصمیم گرفتم که اگر ازدواج کردیم، خیلی از وسایل را عوض کنم و وسایل نو بخرم.
می خواستم به کامیار اطلاع دهم در محضر با هم قراری بگذاریم تا تلفن همراه را به نامش کنم. تلفن کردم، گوشی را برداشت، خوشحال بودم از این که آن وقت روز توانسته بودم با او صحبت کنم گفتم: سلام کبریا هستم. خندید و جواب داد: اولین تلفن را تو به من زدی و خوشحالم کردی، خوب چه خبر؟ گفتم: هیچ مزاحمت شدم که بگویم اگر مایل باشی یک ساعت دیگر وقت می گیرم تا مراحل انتقال نام تلفن همراه را انجام دهم چطور است؟ گفت: کبریا تلفن از اموال توست من حق دخل و تصرف آن را ندارم.
ـ این چه حرفی است که تو می زنی. این تلفن هدیه است، مگر می شود هدیه را قبول نکرد؟
ـ باشد، به همین صورت برایم بهتر است در دست من باشد و به نام تو تازه به نام تو یا به نام من چه فرقی می کند؟
ـ این هدیه متعلق به توست، پس دیگر روی حرف من حرفی نزن، خواهش می کنم؟
ـ باشد هر چه تو بگویی، دیگر نمی توانم چیزی بگویم پس قرار بگذار.
بسیار خوب قرار محضر را به تو اطلاع می دهم.
کار انتقال نام تلفن همراه هم به خوبی انجام شد و با هم به خانه بازگشتیم. شام مختصری خوردیم و در حین نوشیدن چای به صحبت مشغول شدیم. به کامیار گفتم: من تمام مراحل قانونی اسناد و مدارک پدر را دنبال کردم و به اتمام رساندم. تکلیف من از هر لحاظ روشن است در ضمن عمه و استاد سمیعی هم روز پنجم عید برای همیشه از ایران می روند و به فرزندانشان ملحق می شوند.
از آنان خواستم آخرین روز اسفند ماه را به اتفاق و رضایت تو به ویلای شمال برویم در ضمن آنها خانه را تا دو روز دیگر تحویل می دهند و از شب عید میهمان من هستند. می خواهم تو هم خصومتت را با آنها کنار بگذاری و با هم شب عید به شمال برویم و چند روزی را در کنار هم خوش بگذرانیم.
ـ اگر من نتوانم بیایم از دست من دلگیر می شوی؟
ـ تو را به خدا بهانه نیاور، تو هم مثل تمام مردان برای عید برنامه کاری نداشته باش. دلم نمی خواهد عمه با خیالی پریشان مرا ترک کند. در ضمن می خواستم بگویم اگر مایل باشی روز دوم یا سوم عید همان جا به عقد هم در آئیم تا عمه و استاد سمیعی هم شاهد آغز زندگی مشترک ما باشند، چون فکر نمی کنم دیگر مسأله و مشکل داشته باشیم.
ـ ممکن است من بتوانم با شما همسفر باشم ولی آمادگی ازدواج ندارم. البته فعلاً، ولی شاید تا چند ماه دیگر به محضر ازدواج برویم و خیلی ساده و بی سر و صدا عقد کنیم. چون دیگر خودم از این وضعیت نابسامان خسته شده ام.
وسط حرفش پریدم و گفتم: قول می دهم اگر شمال با هم عقد کردیم هیچ کاری به کارت نداشته باشم ، مزاحم قرارهایت نباشم و باز هم به همین ترتیب زندگی کنیم تا هر وقت که تو بگویی مثل دخترهای عقد کرده منتظر روز ازدواجمان می نشینم. تو را به خدا مخالفت نکن می خواهم تا عمه و استاد ایران هستند این کار انجام شود، التماس می کنم. سرش را در بین دستانش گرفت و بلند شد تا قدم بزند نمی دانم با چه چیزی در ستیز بود، قلبم آرام نمی گرفت، دلم می خواست تا با تغییر سال تغییری هم در زندگی و وجود من حاصل شود. می خواستم با رفتن عمه و استاد سمیعی چیز دیگری را جایگزین آنها کنم، اگر حتی کامیار قبول می کرد که ما عقد کنیم، شاید جواب بیشتر عقده های دلم داده می شد و دیگر دچار دلتنگی و افسردگی نمی شدم، نمی دانم این چه آتش عشقی بود که در دلم شعله ور بود با خود می گفتم ای کاش از روز اول دوستش نمی داشتم. تمام فرصتهای طلائیم را به خاطر او از دست داده بودم، دیگر نمی توانستم از او دل بکنم قدیمی ها خوب می گفتند که آدم عاشق کور می شود.
دوباره آمد نشست، گفت: کبریا تصمیم قطعی گرفته ام در آخرین روز خرداد ماه سال جاری یعنی سه ماه دیگر با هم رسماً ازدواج کنیم، ولی امکان پذیر نیست، عید به عقد هم در بیایم. به حرف او گوش می دادم، از این که پس از سالها تاریخی برای ازدواج مشخص می کرد خوشحال بودم، ولی از این که فرصت عید را از دست می دادم ناراحت بودم. گفت: ولی قول می دهم که با شما همسفر باشم البته از روز دوم عید به بعد چون نمی توانم از همان ابتدا با شما بیایم، من هم برنامه هایی دارم که باید به تو بگویم.
آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. برایم مهم نبود که چه بگوید، مهم این بود که هرگز نخواسته بود، یک بار هم که شده با برنامه ریزی من پیش برود.
ـ اگر دیگر حرفی نداری می خواهم برنامه هایم را بریت بگویم و دوست دارم تو با من همکاری کنی.
تبسمی کردم و گفتم: باشه، سعی می کنم کمک حال تو باشم، تمام این روزها برایم تکراری و یکنواخت شده، دیگر ارزش سالها پیش را بریت ندارم. اشک دیگر مجالم نداد در حین صحبت اشکهایم دانه دانه می چکید و خودم را بدبخت ترین دختر روی زمین می دانستم. بلند شدم و به کنار پنجره رفتم، پنجره را باز کردم و به آسمان خیره شدم، باز هم نم نم برف می بارید، اشکهایم قابل مهار نبود، دلم برای پدر و مادر تنگ شده بود، عید امسال را باید بدون آنها آغاز می کردم و بعد از چند روز عمه و استاد سمیعی هم می رفتند. تا وقتی ایران بودند، با این که همیشه با آنها رفت و آمد نداشتم اما خیالم راحت بود که در گوشه ای از تهران عمه ای دارم که می توانم زیر پر و بالش باشم. نمی دانستم چگونه با کامیار صحبت کنم، که بپذیرد و تکلیف مرا روشن کند. من از تمام چیزها و علایقم به خاطر او زده بودم، جلوی حرف همه یک تنه ایستاده بودم، ولی او به خاطر دلخوشی من حاضر نیست سال را آن گونه که من می خواهم شروع کند. به کنارم آمد و روی مبل نشست، دستم را گرفت و نوازش کرد، دستم را بیرون کشیدم و گفتم: دیگر حتی به نوازشت هم احتیاجی ندارم، تو نمی دانی با دل من چه می کنی. راستش را بگو چرا با خودت مدام در ستیزی؟ بگو ببینم دلت را به کسی سپرده ای که نمی توانی برای من تصمیم بگیری؟ اشکالی ندارد! حداقل به من بگو تا بدانم تکلیف من و یا سهم من از این زندگی چیست؟ با صبوری تمام این سالها را تحمل کردم، عزیزانم را از دست دادم، هر کسی جز تو عاشق من بود، هرگز این گونه با دل من بازی نمی کرد، مرا بچه محسوب نمی کرد. حداقل به عشق من احترام می گذاشت. محبت های تو نسبت به من مصنوعی است و فقط می خواهی مرا هر دم که صدایم در می آید، آرام کنی دیگر طاقت هیچ یک از برخوردهای غیرمنطقی تو را ندارم.
هیچ یک از کارهایت به من مربوط نیست، حالا که قرار است در عید عقدی بین ما خوانده نشود دیگر تو را نمی خواهم. تو حتی سعی نکردی به خاطر من آبروداری کنی و مرا پیش عزیزانم سربلند کنی تا من هم یک بار احساس غرور و خوشبختی کنم.
کامیار با تعجب مرا نگاه می کرد. سعی کرد مرا آرام کند، گفتم احتیاجی به کمک ندارم. دلم از همه چیز گرفته بود به قول عمه بازیچه ی دست کامیار شده بودم. فهمید که دیگر جایی برای ماندن ندارد، خانه را ترک کرد و رفت. غصه سراپای وجودم را گرفته بود، در حیاط را قفل کردم و آرام به اتاقم رفتم، نفهمیدم کی خوابم برد.