فصل 11
شام را آماده کردم و منتظر کامیار نشستم. ساعت 12 شب شد و نیامد، چندین بار با منزلش تماس گرفتم جواب نمی داد، فهمیدم که به منزلش نرفته، برای او یک تلفن همراه لازم و ضروری بود، البته اگه به مزاجش خوش می آمد و حاضر می شد جواب تلفنهای مرا بدهد. در همین فکر بودم که زنگ در خانه به صدا درآمد. پس از مطمئن شدن از این که کامیار است در را باز کردم، کامیار خسته و ژولیده به داخل آمد.
ترسیدم و گفتم: چه شده؟ این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کرده ای چرا دیر کردی؟
ـ خیلی خسته ام.
ـ بدهی ات را پرداخت کردی؟
جواب نداد به پذیرایی رسیدیم روی مبل لم داد چشمانش دو کاسه خون شده بود و کمی اختیار حرکاتش را از دست داده بود دوباره سؤالم را تکرار کردم.
دست و پا شکسته توضیح داد که بدهی را پرداخت کرده است. خدا را شکر کردم و پرسیدم: شام که نخورده ای؟ برو دست و صورتت را آبی بزن تا من میز را بچینم.
آرام از جایش بلند شد، نزدیک بود زمین بخورد، خواستم کمکش کنم فریاد زد با من کاری نداشته باش به طرف دستشویی رفت و گفت امروز کارهایم خیلی زیاد بود، خسته شدم، آهی کشیدم و به آشپزخانه رفتم شام را گرم کردم و میز را چیدم، در کنار بشقابش دو شاخه گل مریم گذاشتم همه چیز آماده بود آمدم صدایش کنم. دیدم روی مبل بزرگ خوابیده، تعجب کردم گفتم اشکالی ندارد یک ربع بخوابد بعد بیدارش می کنم، شام بخورد، حتماً شب را در منزل من می ماند.
با کفش داخل شده بود به او چیزی نگفتم پس از یک ربع بیدارش کردم. گفت: خواهش می کنم با من کاری نداشته باش. خیلی خسته ام، می خواهم بخوابم و دوباره به خوابی عمیق فرو رفت.
خستگی و کوفتگی شدید او و از همه مهمتر بوی الکل دهانش، باعث ترس من شد. آرام کفش هایش را از پایش درآوردم، بلند شد و مرا نگاه کرد. حس کردم خنده ای از روی شیطنت به من می زند. به او گفتم بهتر است، بخوابی دیگر مزاحمت نمی شوم.
ـ تو هرگز مزاحم نیستی نگفتی چرا امروز در منزلم نماندی، راستی کجا رفتی؟
با ترس گفتم: بهتر است بخوابی فردا همه چیز را برای تو توضیح می دهم.
مثل بید از ترس می لرزیدم نکند در این وضع اختیارش را از دست بدهد؟ چشمانش را آرام روی هم گذاشت چراغها را خاموش کردم، آهسته در پذیرائی را قفل کردم و از پله ها بالا رفتم، کیفم را جا گذاشته بودم، دوباره پایین برگشتم آن را برداشتم، وقت رفتم کامیار گفت: کبریا! از ترس بر جا خشک شدم و گفتم: بله چیزی لازم داری؟
ـ نه، پس تو کجا می روی؟ گفتم: می روم بالا، چطور؟
ـ مگر پایین نمی خوابی؟
با تعجب گفتم: نه در اتاقم می خوابم، اگر امری نیست من هم خسته ام، می روم بخوابم.
دیگر از او جوابی نشنیدم، به سرعت بالا رفتم، در اتاق پدر و مادر و اتاقی که اجناس عتیقه رادر آن جمع کرده بودم را فقل کردم، کلیدها را به اتاقم آوردم و از داخل در اتاقم را قفل کردم، نمی دونم چرا ترسیده بودم. کامیار همان کامیار همیشگی بود، ولی نه امشب گول شیطان را خورده بود، هرگز او را با این وضع ندیده بودم، تمام کلیدها را با کیف که تمام اسناد در آن بود داخل کمد گذاشتم، بعد کلید کمد و اتاقم را زیر فرش گذاشتم و چراغ اتاق خوابم را خاموش کردم. یادم آمد چراغ اتاق پدر و مادر را خاموش نکرده ام از سوراخ کلید نگاه کردم، جرأت نداشتم بیرون بروم، ولی انگار خدا خواسته بود چون روشنایی اتاق پدر و مادر باعث شده بود راهرو کمی روشن باشد و بتوانم از سوراخ کلید راهرو را ببینم. با ترس و لرز روی تخت دراز کشیدم.
تصمیم گرفتم به منزل عمه تلفن کنم و از استاد بخواهم این جا بیاید اما تلفن را از پایین قطع نکرده بودم، ممکن بود کامیار از خواب بیدار شود و بپرسد این وقت شب با کجا تماس می گیری.
روی تخت نشسته بودم که صدایی از پلکان آمد، به پشت در اتاق آمدم از سوراخ کلید نگاه کردم، کامیار را دیدم، قلبم به شدت می زد، برای چه به بالا آمده است؟
دوباره نگاه کردم از پنجره ی راهرو به حیاط نگاهی کرد آرام به طرف اتاق پدر و مادرم رفت شاید به خاطر روشنی چراغ فکر کرد من آن جا هستم، دستگیره را فشار داد، در قفل بود.
کنار آمد کمی ایستاد در دل به خود گفتم: عجب غلطی کردم که گذاشتم شب را در منزل ما بماند. دوباره نگاه کردم در اتاق پهلویی را خواست باز کند، ولی آن جا هم قفل بود، آهسته به سوی اتاق من آمد، برگشتم و روی تختم دراز کشیدم از ترس قالب تهی کرده بودم. آرام دستگیره را چرخاند هر لحظه فکر می کردم نکند حواسم نبوده و در را قفل نکرده باشم نزدیک بود از ترس جیغ بکشم ولی در باز نشد چند دقیقه ای پشت در ایستاد شاید هم از قفل در، داخل را نگاه می کرد، چشمهایم را محکم به هم فشار داده بودم تا فکر کند خواب هستم هیچ نگفت و دوباره به طبقه ی اول بازگشت. چشم هایم را بستم، و به خوابی عمیق و سرد رفتم.
فصل 12
صبح شده بود در خواب و بیداری بودم که صدای کامیار را از پشت در اتاق شنیدم: کبریا خانوم قصد نداری از خواب بیدار شوی و از مهمانت پذیرایی کنی؟
از ترس محکم بر سر جایم نشستم، زبانم بند آمده بود ولی از صحبتهای کامیار حالت طبیعی او را دریافتم، سعی کردم وقایع نیمه شب را به یاد نیاورم آرام با خنده گفتم: شما پایین منتظر باشید من الان خدمت می رسم.
کامیار گفت: چشم خانوم خانوما پایین منتظرتان هستم.
خود را مرتب کردم، رنگ و رویم پریده بود، در دستشویی بالا سر و صورتم را شستم و آرایش کردم از پله ها پایین آمدم، وارد آشپزخانه شدم. عجیب بود، کامیار میز صبحانه را چیده و آماده کرده بود، غذاهای دیشب را هم مرتب در ظرفی داخل پخچال گذاشته بود.
ناگهان از پشت سر آرام گفت: دوستت دارم. ترسیدم و یک دفعه برگشتم دستهایم را گرفت کمی آرامش پیدا کردم گفت: چرا دستانت یخ کرده اند؟
ـ چیزی نشده، شاید گرسنه ام و فشارم پایین است.
ـ خوب این هم میز صبحانه، به جبران میز شام دیشب تو، چطور است؟
خندیدم و گفتم: ممنون بنشین شیر بیاورم یا چای؟
ـ نه خیر خودت بنشین من برای شما شیر بیاورم یا چای؟ امروز نوبت من است!
ـ چه شده مهربان شده ای؟
ـ بله امروز مهمان شما هستم، چون غذاهای دیشب باد کرده، ناهار را با هم می خوریم، اگر موفق باشی عصر به یکی از دوستان آهنگسازم سر می زنیم و بعد با هم به دربند می رویم، موافقی؟
از شادی جیغی کشیدم و گفتم: کامیار بهتر از این نمی شود! مثل این که...
دو انگشتش را روی لبانم گذاشت و گفت: آره مثل این که تصمیم گرفتم کارهایی انجام دهم.
پس از خوردن صبحانه من مشغول جمع آوری شدم و کامیار هم مشغول شستن ظرفهای صبحانه، خنده ام گرفته بود گفت: چرا می خندی؟ امروز می خواهم تمرین خانه داری کنم، جالب است!؟
صحبتها و کارهای او مرا خوشحال می کرد. پس از مرتب کردن آشپزخانه به پذیرایی آمدیم یاد دیشب افتادم، کفشهای کامیار را به داخل راهرو بردم، آدم و روی مبل نشستم، دلم می خواست کامیار اول شروع کند و بگوید دیشب چرا خود را به آن حال در آورده بود!
از نگاه من فهمید و گفت: کبریا حس می کنم از دست من ناراحتی؟
ـ چرا باید ناراحت باشم؟
ـ خودت را به آن راه نزن، پس تو هم فهمیدی!
با مکثی کوتاه گفتم: بله از تو توقع نداشتم که به این راه بیفتی.
از حرف من خجالت کشید و گفت: عزیزم باور کن من به خطا نرفته ام وقتی پول بدهکارم را دادم او به زور تعارف کرد، مجبور شدم تعارفش را رد نکنم.
ـ تو دعوت شیطان را پذیرفتی، تا صبح نگرانت بودم.
از جمله ای که به کار بردم، فهمیدم کار را خراب تر کردم.
ـ پس ای کلک تو تا صبح بیدار بودی؟
ـ نه تا خود صبح ولی خیلی دیر خوابیدم چطور مگر؟ دیگر فهمیده بودم کار را خراب تر کرده ام.
از روی مبل بلند شد و آمد کنارم نشست، خندید و گفت: حقیقت مطلب این است که دیشب از خواب بیدار شدم هنوز داغی حرامی از سرم نپریده بود که بالا آمدم.
اول فکر کردم در اتق پدر و مادرت هستی وقتی دیدم در اتاق قفل است اشتباهی اتاق بعدی را خواستم باز کنم به خیال این که اتاق توست، آن جا هم قفل بود، فهمیدم که اتاق تو آن روبرو است آمدم که در اتاقت را باز کنم دیدم...
طاقت نیاورده و گفتم: تو آن وقت شب پشت در اتاقها چه می کردی؟
ـ خواهش می کنم با بدبینی سؤال نکن، نمی دانم چرا دلم می خواست، تا صبح با هم صحبت کنیم.
ولی خواستم غافلگیرت کنم، دیدم در اتاق تو هم قفل است، برگشتم پایین و دوباره روی میل دراز کشیدم تا خوابم برد. تازه دیشب فهمیدم ای کاش ازدواج کرده بودیم، می دانستم که تو هرگز غیر شرعی عملی انجام نمی دهی.
ـ یعنی تو در حالت طبیعی هیچ گاه متوجه اشتباهت نمی شوی؟
ـ سر به سرم نگذار، راستی دیشب داشتی می گفتی، دیروز صبح کجا رفته بودی؟
سؤال کامیار مرا به شک انداخت، فهمیدم که مستی دیشب او بی منظور نبوده و من اگر دقت کافی در برخوردهایم نمی کردم ممکن بود متوسل به زور شود.
حتماً بالا آمدن او هم بی منظور نبوده و با حواسی جمع کارهایش را انجام می داده، ولی قفل بودن درها و در آخر قفل بودن در اتاق من نقشه هایش را نقش بر آب کرده است و بهتر دیده تا آبروریزی نکرده سکوت کند، شاید هم فهمیده بود که من متوجه بالا آمدن او شده ام پس فکر کرده بهتر است دست پیش بگیرد تا پس نیفتد.
احتمالاً تمام محبتهایی که امروز به من می کند بی منظور نیست و می خواهد از کارهایی که در این چند روز انجام داده ام سر در بیاورد ولی کور خوانده تا عقد نکنیم محال است که بگذارم از کارهایم سر در بیاورد.
باز کامیار مرا متوجه خود کرد
ـ چرا ساکتی، در چه فکری بودی؟ پس جواب من چه شد؟
ـ ببخشید این جمعه اگر مایل باشی با هم به سر مزار پدر و مادرم برویم.
ـ حتماً ولی ببین برای آن روز کار دیگری نداری؟
با تعجب گفتم: مثلاً چه کاری؟
ـ مثلاً از کارهای دیروز صبح یا پریروز!
گفتم: فکر نکنم، در ضمن فضولی موقوف و وارد آشپزخانه شدم.
پس از چند تماس تلفنی به خاطر کارهایش وارد آشپزخانه شد و گفت: کبریا اگر از بودن من در این جا ناراحتی می توانم بروم.
ـ اتفاقاً خیلی خوشحالم، حداقل حس می کنم که یک روز زندگی مشترک داشته ام.
ـ به من طعنه می زنی؟ بد شده ای، و دنبالم کرد: من می دویدم و او مرا دنبال می کرد هر دو از ته دل می خندیدیم و شاد بودیم، شاید نیم ساعت طول کشید ولی نتوانست مرا بگیرد، در آخر گفت: نیروی جوانی را که تو داری من ندارم.
غمگین شدم و این غمگینی کاملاً از صورتم نمایان شد و به کنارم آمد دست هایم را گرفت و بوسید. اخم هایم باز نمی شد، هرگز دوست نداشتم فاصله سنی ما موجب تحریک اعصاب من شود. این موضوع برای من اهمیت نداشت، اعتقاد داشتم عشق، پیری و جوانی نمی شناسد مجنون نیز در پیری عاشق لیلی جوان شده بود! با لبخندی گفت: دروغ نگفتم، کبریا من الان 40 ساله هستم و تو 25 سال داری، تو باید الان با پسری آشنا شوی که همسن و سال خودت باشد، نه من که بغل موهای سرم سفید شده.
با عصبانیت فریاد زدم: بس کن کامیار از بیان این مطالب چه منظوری داری؟ چرا مرا آزار می دهی، مگر چه گناهی کرده ام که دوستت دارم. چرا دوباره به خط اول برگشتی؟ مگر عشق پیری و جوانی می شناسد؟ بسیاری از جوانها هستند که دلی فرسوده و پیر دارند و ظاهری جوان و بسیاری از پیرها هستند که دلی جوان و شاداب دارند و من از تو همان دل جوان و شاداب را خواسته ام.
مرا محکم در آغوش گرفت، تند و تند جمله ی عزیزم، کبریا مرا ببخش را تکرار می کرد.
خود را جدا کردم و روی مبل نشستم، او هم با ناراحتی گفت: کبریا عجیب است که گهگاهی فکر می کنم شاید از ازدواج با من پشیمان شده باشی، نمی دانم چرا می ترسم پس از ازدواج علاقه ات نسبت به من کم شود. من می ترسم. از طرفی هنوز نه پسر عمه ات ازدواج کرده و نه پیمان، فکر این دو لعنتی هم از سرم خارج نمی شود. درست است که پیمان را به خاطر دلایل بی مورد از گروهم اخراج کرده ام ولی گاهی اوقات سر تمرینهای ما می آید. کبریا می فهمی چه می گویم؟ من می ترسم!
با تعجب به حرفهایش گوش می کردم پس از کشیدن آهی گفتم: پس تو به خاطر این حرفها با من ازدواج نمی کنی؟ بنده ی خدا مقصر خوت هستی، تو هنوز پس از این چند سال نفهمیدی که از عشق و علاقه ی من نسبت به تو چیزی کم نشده بلکه بیشتر هم شده! تو دیگر که هستی؟ با ناراحتی از جای برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا غذا را آماده کنم.
با خود گفتم: الان بهترین موقعیت است تا از او بخواهم تاریخ عقد را با هم مشخص کنیم. در آشپزخانه روی صندلی نشست، به او گفتم: همه چیز برایت آماده است، بهتر است زودتر روز عقد را تعیین کنیم.
پرسید: پس از فوت پدر و مادرت هرگز پیمان را دیده ای؟
خندیدم و گفتم: نه! این چه سؤالی است که می پرسی؟
ـ فکر او مرا عذاب می دهد.
ـ ببین کامیار من از او خاطره ی خوشی ندارم، خاطره هایم از او همراه با وحشت است، بهتر است چون در این خانه تنها هستیم، نام او را نیاوری چون باعث می شود درباره اش فکر کنم و بترسم، پس به من رحم کن.
ـ نگفتی که چه تصمیمی گرفتی؟ موافقی تاریخ عقدمان را معلوم کنیم؟
ـ فعلاً بیا ناهار بخوریم که خیلی گرسنه هستم!
نمی دانم چرا طفره می رفت، چند سال است که طفره می رود، هر گاه سخن ازدواج پیش می آید بهانه هایی از قبیل می خواهم بهترین عروسی را بر پا کنم، می خواهم فلان کار را بکنم و هزار بهانه ی دیگر می آورد، یا سکوت می کند و یا حرف را عوض می کند. دیگر نمی دانستم از چه راهی وارد شوم با خود گفتم: احتمالاً ناراحتی اش از فرساد و پیمان یکی دیگر از بهانه های اوست.
بدون این که حرفی با هم بزنیم، ناهار را خوردیم، دوباره مثل صبح همه چیز را من جمع کردم و او ظرفها را شست.
پس از اتمام کارها آماده شدیم تا ابتدا دنبال کار کامیار رفته و پس از آن به دربند برویم. مدتها بود با او بیرون نرفته بودم.
شام را در دربند خوردیم، بسیار خوش گذشت بعد به منزل برگشتیم، هر دو خسته بودیم، نمی دانستم باید به او تعارف کنم، پیش من بماند یا برود، هیچ نگفتم.
ـ به تو عادت کرده ام، می خواهی در کنارت بمانم یا اصلاً تو بیا برویم به خانه ی من و مهمان من باش. چطور است موافقی؟ علی رغم خواست دلم به کامیار گفتم: مختاری اگر می خواهی بمانی، بمان ولی من نمی توانم به خانه ی تو بیایم ولی این گونه عادت کردن ها صحیح نیست.
ـ چرا به منزل من نمی آیی؟
ـ همسایه هایت چه فکر می کنند! این جا که همسایه های ما از نامزدی من و تو با خبرند، ولی همسایه های تو چطور؟
ـ من به این حرفها بها نمی دهم!
ـ ولی من با همین مردم زندگی می کنم، تو شهرات داری و بین مردم سرشناسی، ولی من نه شهرت دارم و نه می خواهم مردم پشت سرم حرف بزنند. قول می دهم بعد از عقدمان یا من برای زندگی به خانه ات بیایم و یا تو همیشه در کنارم در این خانه باشی.
ـ پس دیگر احتیاجی نیست، پیش تو بمانم، محترمانه حرفهایت را زدی، من می روم.
ـ از حرف من ناراحت شدی؟
ـ نه حق را گفتی، باید فکرهایم را بکنم. فعلاً خدانگهدار.
با رفتن او باری از اندوه بر دوشم نشست، من هم به او عادت کرده بودم، چه روز قشنگی داشتم، چرا تن به ازدواج نمی دهد، چرا زیر بار مسئولیت زندگی نمی رود؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)