فصل نهم
ظهر بود.از خواب بیدار شدم تعجب کردم که چرا آن قدر خوابیده ام.از غذای دیشب گرم کردم وخوردم.همه چیز را برای ساعت 8 آماده کردم.کم کم حاضر شدم ومنتظر ماندم.استاد سمیعی تلفن کرد وگفت که با نیم ساعت تاخیر به منزل ما می رسند.راس ساعت 8 زنگ دربه صدا در امد در را باز کردم کامیار بود خوشحال شدم با هم به پذیرایی آمدیم ونشستیم زنگ در به صدا در آمد در دل آرام وقرار نداشتم به کامیار گفتم:بگذار خودم در را باز کنم عمه وآقای سمیعی هم آمده اند.
پس از خوش آمدگویی به پذیرایی رفتیم.عمه کمی از من دلگیر بود.ولی من اعتنایی نکردم به محض ورود به پذیرایی تا چشمش به کامیار افتاد یکه خورد وبا وتعجب گفت:مثل این که از ما مهمتر هم وجود دارد.کامیار چیزی نگفت وآرام بر سر جای خود نشست.
عمه صحبت را شروع کرد وگفت:خوب کبریا جان ما آمده ایم تکلیف تو را روشن کنیم به هر حال پس از برادر وزن برادرم بزرگتر تو ما هستیم قبول داری؟
با لبخند گفتم:بله عمه شما سرورو ما هستید.
ـ ما تمام دارایی مان را می فروشیم وبعد از درست شدن ویزا برای همیشه پیش فرشاد وفرساد می رویم الان حضور ما در این جا به این خاطر است که وصیت برادرم را قرائت کنیم وپس از آن تو را نیز کمک کنیم تا تمام اموالت را به پول تبدیل کنی وبا ما همراه شوی.می خواهیم تو را برای فرساد خواستگاری کنیم.
با تعجب نگاهی به عمه انداختم کامیار با خشم به عمه نگاه کرد وبه استاد سمیعی گفت:خواهش می کنم نگذارید اختلافی ایجاد شود به عنوان نامزد رسمی کبریا اجازه چنین سخنانی را نمی دهم.
عمه گفت:ببخشید نامزد کبریا؟کبریا سالهاست که نامزد ندارد تمام ان ها نقشه ای بود تا از دست خانواده پورسینا راحت شویم.
کامیار با تندی به عمه گفت:خواهش می کنم نفس مطلب را آلوده نکنید همه می دانند که من داماد آقای عارف هستم.
عمه با لجبازی گفت:با کدام نشان؟با کدام عقد؟با کدام رسمیت؟ما که نه شیرینی خوردیم ونه در جشن نامزدی وعقد شرکت کرده ایم حالا دیدی دختر بی کس وتنها شده پیدایت شد؟
با خواهش والتماس به عمه گفتم:عمه لطفا خودتان را ناراحت نکنید کامیار حق را می گوید برای من موقعیتی مناسب فراهم نشد که مراسم را برپا کنیم.اگر هم دیر شده به خاطر فوت پدر ومادر بوده ولی قرار است به زودی ازدواج کنیم.
عمه به من گفت:دختر لجباز وبکدنده چند سال است که خود را اسیر وعبیر این مرد کرده ای بهترین سالهای عمرت را به پای کسی نشسته ای که تو را ملعبه قرار داده وحالا تا ثروت تو را صاحب نشود ول کن معامله نیست.به حرف ما گوش کن وبا ما همراه شو.
استاد سمیعی سرش را پایین انداخته بود.کامیار با تعجب به من نگاه کرد وروبه استاد سمیعی گفت:فکر می کنم شما هم دیگر چیزی برای گفتن ندارید.چرا سکوت کرده اید؟
ـ من چه بگویم هم شما وهم کبریا هر دو عاقل وبالغید.صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
گفتم:اگر اجازه بدهید من وصیت نامه پدر را بیاورم تا با هم بخوانیم وبه آن عمل کنیم.
همه سکوت کردند.به طبقه بالا رفتم از خدا خواستم به همه صبر بدهد تا با هم جنگ نکنند.این وسط عمه همه رابه جان هم انداخته است.وصیت نامه را برداشتم وپایین آوردم.آن رابه استاد سمیعی دادم با صلواتی آن را باز کرد.
«انا لله وانا الیه راجعون ـ وصیت نامه رسمی:من عرفان عارف فرزند حسن وهمسرم ترانه نیک فرزند سهراب هر دو در کمال سلامت عقل وجسم این وصیت نامه را تنظیم نموده ایم.شاید حالا که این وصیت نامه را می خوانید ما در حضور شما نباشیم ویا شاید یکی از ما نباشد.ما از خداوند خواستیم با هم ازدواج کنیم.با هم زندگی کنیم واگر خداوند خواست پایان زندگیمان رابا هم قرار دهد.به هر حال اگر هر دوی ما نبودیم تمام گفتار ما وتمام اموالی که می گوییم به تنها دخترمان کبریا عارف تعلق می پذیرد واگر هر کدام از ما زنده بود به آن یکی تعلق دارد وبعد به کبریا.تمام وسایل زندگی وتمام اموال منقول وغیر منقول در صورت فقدان هر دوی ما از آن کبریاست!تعداد بسیاری سهام داریم که کبریا آنان را صاحب اختیار است وما قبلا کارهای انتقال آن را به نام کبریا انجام داده ایم زمینی داریم که از شش دانگ دو دانگ آن به خواهرم واستاد سمیعی هدیه می شود دو دانگ آن به داماد عزیزم کامیار ودو دانگ دیگر را کبریا صرف خرج ومخارج واجبات دنیوی ما کند.در ضمن ویلایی در شما خریده ایم که به عنوان هدیه ازدواج کبریا به آنها خواهد رسید.در صورت قطعی شدن ازدواج کبریا وکامیار؛کامیار می تواند در مورد اموال کبریا تصمیم بگیرد.حسابهای بانکی نیز به کبریا تعلق دارد.ماشین هم باید در اتیار کبریا باشد.چند عدد سکه هم موجود است که آنها را هم هر طور لازم است خرج کنید دیگر حرفی نیست ما را حلال کنید والسلام.»
عمه هم مثل من گریه می کرد همه ناراحت سرمان را پایین انداخته بودیم مادر وپدر تکلیف تمام اموال را روشن کرده بودند.دیگر لازم نبود عمه برایم تکلیف روشن کند.
باز عمه شروع به صحبت کرد وپرسید:کبریا می خواهی چه بکنی؟اموال را کی می فروشی؟
با تعجب گفتم:کدام یک را؟
ـ برای رفتن احتیاح به هیچ کدام از انها نداری؟همه را تبدیل به دلار کن؟
کامیار عصبانی فریاد زد:عمه خانوم لطفا احترام خودتان را نگه دارید.من به عنوان همسر کبریا دیگر اجازه دخالت به شما نمی دهم.کبریا خود صاحب اختیار اموالش می باشد وبه عنوان همسر آینده من در ایران می ماند.
عمه با تمسخر گفت:چه خوب شد تو هم به نان ونوایی رسیدی نه؟اموال را بالا می کشی؟فکر کردی که من می گذارم این دخترک ساده را گول بزنی؟
دیگر طاقت نداشتم فریاد زدم:بس کنید تو را خدا بس کنید.
عمه با تعجب نگاهی به من انداخت:با چه کسی بودی؟
ـ با هر دوی شما به جز شما وکامیار من وآقای سمیعی سکوت کدره ایم در اصل این قضیه نه به شما مربوط است نه به کامیار اجازه بدهید سهم الارث شم وکامیار را می دهم البته با کمک استاد سمیعی من طاقت ندارم این طور با هم رفتار کنید به اندازه کافی روحم خسته است.
عمه با ناراحتی از جا برخاست وبه استاد سمیعی گفت بلند شو بلند شو از این جا برویم.باید فکر می کردم که با فوت برادرم درهای خانه ودرهای امید به رویم بسته شوند ما دیگر این جا کاری نداریم همان بهتر که آن طرف دنیا وبه دور از این دختر چشم سفید باشیم.دیگر حتی نمی خواهم روی این دو نفر را ببینم اینها هر دو از خدا مرگ برادر وزن برادرم را خواسته بودند.
هضم حرفهای عمه سنگین بود.فقط سکوت کردم وبا اشاره به کامیار هم فهماندم که چیزی نگوید عمه مختار بود هر جور که دلش می خواهد تصمیم بگیرد.دلخور از خانه خارج شد استاد سمیعی وقت رفتن روبه من کرد وگفت:دختر هر کاری داشتی فقط با من تماس بگیر من تا وقت رفتن از ایران در خدمت تو هستم بعد نگاهی به کامیار انداخت وبدون خداحافظی رفت.
ناراحت نشستم دست وپایم می لرزید عمه حق داشت کامیار آن قدر در حق من کوتاهی کرده بود که واقعا نمی دانستم چه گونه از حقم دفاع کنم.ولی عجیب بود که خودش هم زبان در آورده بود. باید او را مجبور کنم که دیگر برای ازدواجمان تصمیم بگیرد.عمه واستاد سمیعی باید قبل از رفتن ازدواج مرا ببینند.
کامیار مشغول جمع آوری وسایل پذیرایی شد.برایم یک لیوان آب ویک مسکن آورد که آن را خوردم.بدنم می لرزید کامیار از جای برخاست شانه هایم را کمی مالید سرم را روی دستش قرار دادم وگفتم:کامیار ببین زندگی چه قدر شیرین است بیا همین فردا برویم برای مراسم عقدمان وقت بگیریم.بیا نگذاریم دیگران برایمان تصمیم بگیرند.ببین چه قدر سرزنش می شنوم.دستش را از روی شانه هایم برداشت.
ـ به خاطر لجبازی عجله نکن زندگی من وتو به خودمان مربوط است نه به دیگران تو به آنها زیادی اختیار داده ای!
از حرف کامیار یکه خوردم با ناراحتی گفتم:مثلا اگر فقط جانب تو را داشته باشم چه چیزی جز حسرت یک زندگی آرام در دلم می ماند؟تو چه گلی بر سر من زده ای؟
ناراحت مرا نگاه کرد وبرخاست نگاهش نکردم عصبانی بودم وقت رفتن گفت:تا وقتی لحن گفتارت را عوض نکنی برنمی گردم این حرف مرا آویزه گوشت کن.
دیگر عادت کرده بودم که همه مرا تنها بگذارند وبروند حتی پدر ومادر.
پدر حق داشت که به من می گفت بیشتر فکر کن حوصله نداشتم که فکر کنم.تصمیم گرفتم برای خودم فکر بکنم بهتر بود سرمایه ای تهیه می کردم تا چیزی که لازم دارم خریداری کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)