فصل هشتم
ساعت نه صبح شده بود تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم کامیار بود گفت:سلام صبح بخیر تازه بیدار شدی خانم خانما؟
از لحن گفتارش خوشم امد وگفتم:نه تا صبح بیدار بودم.
گفت:تا صبح چی کار می کردی؟
گفتم:هیچی دفتر خاطراتم رو مرور می کردم تا ببینم آخر شاهنامه به کجا می رسه؟
گفت:انشاا... که خودش است راستی زنگ زدم ببینم شب چیزی لازم نداری بگیرم بیارم؟چون ضبط دارم احتمالا منو پیدا نمی کنی تا شب که خدمت برسم.
گفتم:نه به امان خدا فقط یادت نره که نمازت رو بخونی.
گفت:چشم من آدم خوبی شدم نمازم رو می خونم خداحافظ.
آماده شدم تا به خرید بروم.
در راه خرید با خودم فکر می کردم اگه کامیار قبول کنه ودر عیدی که در پیش داریم ازدواج کنیم دیگه مشکلی نداریم.مدت هاست که از فوت پدر ومادرم می گذره.آنها همیشه نگران عاقبت ما بودن پس دیگه جای بهونه باقی نیست وکامیار نمی تونه بگه دختر پدر ومادرت تازه به رحمت خدا رفته ان کمی دندون رو جیگر بذار شاید او نمی دونه دیگه درست نیست من تنها بمونم.خرید رو انجام دادم وبه خونه برگشتم با خودم گفتم اول به منزل عمه تلفن کنم بعد آشپزی را آغاز کنم.گوشی را برداشتم وشماره عمه را گرفتم آقای سمیعی گوشی را برداشتند گفتم:سلام کبریام.
گفت:به به سلام دخترم چه طوری؟چرا کم پیدایی؟دیگه نمی گی اون طرف شهر عمه ای هم دارم؟تو تنهایی چکار می کنی؟
خندیدم وگفتم:منو به خوبی خودتان ببخشید تازه تازه به خودم میام.روزگاری سخت رو پشت سر گذاشته ام می دانید بهترین پدر دنیا وخوب ترین مادر دنیا را از دست داده ام.آقای سمیعی گفت:خدا رحمتشان کند گلی زیبا هم چون تو را به یادگار گذاشته اند وتو یادگار بهترین دوست من هستی.کبریا از تو خواهش می کنم هرکاری داری اول به من بگو می دانی ما خیلی دوست داریم که تو مال ما باشی ولی صلاح مملکت خویش خسروان دانند وتو دختر بزرگی هستی!
ـ من هم برای خوشبختی فرساد دعا می کنم ولی برای من همه چیز دیر شده ومن پایبند عشقم هستم.به هر تقدیر وقت شما را نمی گیرم عمه منزل هستند؟
ـ نه برای کارهای پاسپورتش به اداره گذرنامه رفته.
ـ مگر عزم رفتن دارید؟
ـ من از برنامه ها بی اطلاعم هر چه برنامه ریزی است عمه ت وپسرها انجام می دهند ولی تا انجا که می دانم مثل این که رفتنی هستیم.
ـ برای چه مدت؟
ـ مدت را نمی دانم ولی به گفته ی عمه ات منزل را باید به فروش بگذاریم در ضمن عمه ات تصمیم دارد هرچه زودتر تکلیف تو را هم روشن کند درست است؟
ـ بله عمه با من تماس گرفتند ولی متاسفانه کمی تند روی کردند من هم با شما تماس گرفتم که بگویم فردا برای شام منتظرتان هستم.
ـ چرا برای شام؟ساعت 8 شب چطور است؟
ـ من با شما تعارف ندارم لطف بفرمایید وشام تشریف بیاورید می دانم دست پخت من به دست پخت عمه نمی رسد.
ـ دخترم این چه حرفی است فکر نمی کردم عمه ات بپذیرد حالا بگذار برای بعد شام مزحم شویم ولی قول می دهم قبل از رفتنمان حتما یک شب شام مزاحمت شویم.
خندیدم وگفتم:
ـ آقای سمیعی در هفته آینده بابت فروش سهام پدر وپولهای بانکی اش احتیاج به کمک وهمراهی شما دارم اما می خواهم عمه ندانند چون وقت آن رسیده که تکلیف سهام وحسابهای پس انداز پدر ومادر روشن شود وآن زمین واین خانه به من واگذار شود.
آقای سمیعی خنده آرامی کرد وگفت:
ـ دختر من می ترسم آخر با این ثروت بلایی سر خودت بیاوری!اما پدرانه تو را پند می دهم که حتی کامیار نباید از مقدار این اموال سردربیاورد تو جوان هستی وتجربه کافی نداری نه کامیار بلکه هیچ کس.
ـ باز هم از تذکر شما ممنونم فردا منتظرتان هستم.اگر امری ندارید فعلا خداحافظ.
ـ خدا نگهدار دخترم به امید دیدار.
گوشی را گذاشتم دلم از آن چه که شنیدم گرفت یعنی عمه واستاد سمیعی ایران را برای همیشه ترک می کنند ومن تنها وبی کس می مانم ولی نه من کامیار را دارم تا کامیار هست تنهایی برایم مفهومی ندارد.
با این امید وارد آشپزخانه شدم وبه کارهایم مشغول شدم ساعت 4 کارهایم تمام شد دوش گرفتم تا بوی غذا از من دور شود پس از آن بلوزی شیری رنگ به همراه یک دامن مشکی بلند پوشیدم موهایم را جمع کردم وآرایش ملایمی کردم ساعت در حدود 5:30 بود پائین آمدم میوه ها را اماده کردم وگل های مریم روی میز را مرتب کردم چند گل مریم کوچک در یخچال گذاشته بودم آوردم وروی چند پلکان حیاط تا در ورودی پذیرایی چیدم تا کامیار وقت ورود از دیدنشان شاد شود.
با چند مریم باقی مانده موهایم را تزئین کردم ومنتظر ماندم قرار ما ساعت 4 بود.خانه را بوی گل مریم پر کرده بود.ساعت 7 شد ولی کامیار هنوز نیامده بود نگران شدم روبروی پنجره ایستادم به آسمان صاف نگاه کردم ستاره ها کم کم نمایان می شدند به حیاط رفتم سرد بود برگشتم وشالی دور سر و گردنم پیچیدم دوباره به حیاط بازگشتم در حیاط را باز کردم به خیابان نگاه کردم هیچ خبری نبود برگشتم ودوباره در حیاط مشغول قدم زدن شدم.
تصمیم گرفتم به زیرزمین سری بزنم پس از فوت پدرو مادر هرگز آنجا نرفته بودم چراغ را روشن کردم سرد بود روی پیانوی زیبای پدر غبار نشسته بود زیرزمین حالت «ال» داشت ودر قسمت «ال» آن مبل های راحتی گذاشته بودیم وروی میز ظرف بلوری پر از اجیل قرار داشت.همه چیز مرتب بود حتی قندان هم پر بود ولی همه چیز را غبار گرفته بود دکور پایین کاملا سنتی با فضایی به رنگهای شبز،قرمز ونارنجی.
پدر دیوار ها را صداگیر کرده بود تا با تمرینشان مزاحم همسایه ها نشوند چون غیر از کامیار خوانندگان دیگری هم با پدر کار می کردند.گوشه ای از پیانو ورقه هایی قرار داشت آنها را برداشتم روی آنها فوت کردم.
رد وغبارشان پاک شد دست خط پدر را دیدم که برای آخرین آهنگ کامیار ملودی نوشته بود.این آخریم یادگار پدر مرحومم بود ان را تمام کرده بود ولی به من نشان نداده بود ومی خواست پس از اجرا با صدای کامیار آن را بشنوم.
نت های ملودی را آرام آرام خواندم.چه ملودی زیبایی بود آرام بود ومرا به یاد پدرا نداخت وقتی آن را زمزمه می کردم اشک از چشمانم سرازیر شد.در آن لحظه به یاد رفتن عمه واستاد سمیعی افتادم گوشه ای نشستم وبلند بلند گریه کردم.
ناگهان صدای زنگ در مرابه خود اورد.آری کامیار آمده بود با ضعف وخوشحالی به بالا دویدم در را باز کردم کامیار بود به محض ورود خود را در آغوشش انداختم واشک ریختم با ناراحتی پرسید:
ـ چرا دوباره ماتم گرفته ای؟
گفتم:هیچ چیز نشده چرا دیر کرده ای ساعت از 8 هم گذشته نکند ساعت تو 6 است؟
گفت:خسته ام این طور خوش امد گویی می کنی؟
پیشانیم را بوسید.یک جعبه شیرینی ویک شاخه گل مریم برایم آورده بود و وقتی راه افتادیم تا به پذیرایی برویم دیدم روی پله ها را نگاه می کند اما چیزی به روی خود نیاورد.وارد پذیرایی شدیم به کنار میز آمد وگلهای مریم را دید به طرف من برگشت وگفت:همسر من در همه موارد نمونه است ومن خیلی خوشحالم حتی از این که می داند من خیلی گل مریم دوست دارم وهمیشه برایش مریم هدیه می اورم.خندیدم واز او تشکر کردم.
شام را با لذت خوردیم واولین شبی را که با هم شام را در دربند خوردیم به یاد آوردیم.
کامیار گفت:یه روزی باز هم همان جا می رویم ویاد وخاطره آن را زنده می کنیم موافقی؟با شادی قبول کردم.بعد از شام به پذیرایی آمدیم.
کامیار گفت:کبریا بهتر است صحبت ا شروع کنیم چون من مجبورم زودتر به خانه برگردم ممکن است برای کار به منزل تلفن بزنند واگر من نباشم کارها را از دست بدهم.
ـ خودت مقصری چرا دیر کردی؟مردم برای دیدن نامزدشان دقیقه شماری می کنند ولی تو دیر هم می کنی.
ـ به هر حال تو مرا با این وضع کاری خواسته ای به غیر از این است ونان من هم از همین کارها به دست می آید.این روزها شرکت من آنچنان کاری ندارد.یک موسسه فرهنگی است که فقط کارهایم را از طریق آنجا انجام می دهم.
سکوت کردن خودش متوجه شد که ناراحت شدم.
ـ دیگر ناز نکن بهتر است صحبت را شروع کنیم به تو گفتم گرفتارم.
ـ چرا تلفن همراه نمی گیری که بتوانم تو را هر وقت خواستم پیدا کنم.
ـ مگر من گم شده ام؟
ـ نه ولی حداقل می توان قرارها رابه تو یادآوری کرد.
ـ فعلا آهی در بساط ندارم.حقیقت این است که از وقتی استاد عارف به رحمت خدا رفته نه دخترش برایم شعری می گوید ونه خودش وجود دارد که برایم آهنگ بسازد وحس می کنم کم کم محبوبیتم را از دست می دهم.
خنده تلخی کردم وگفتم:ممنونم از این که به یاد آنها هستی همین طور به یاد من.امیدوارم به زودی بتوانم دوباره مشاعر از دست رفته ام را بازیابم قول می دهم به زودی دوباره به کار روی بیاورم.
خندید وگفت:خوب آن وقت اگر کارها خوب شد تلفن همراه هم می خریم.هر دو خندیدیم.
ـ خوب کبریا برو سر اصل مطلب.
آهی کشیدم گفتم کامیار حقیقت امر این است که عمه می خواهد برای روشن کردن تکلیف من به این جا بیاید در ضمن شنیده ام که بار سفر بسته اند ومی خواهند برای همیشه از ایران بروند وقت آن رسیده که به نامه پدر جامه عمل بپوشانیم حالا می خواهم بدانم نقش تو الان چیست؟
مرا نگاه کرد وگفت:اولا تکلیف تو روشن کردن ندارد روشن است وتو نامزد من هستی دوما اگر می خواهند از ایران بروند خوب به سلامت با تو چه کار دارند؟سوما وصیت نامه پدر وتمام دارائیش به تو تعلق دارد هرگونه که می خواهی به آن جامه عمل بپوشان دیگر چه؟
با حرص گفتم:تمام جواب های مختصر ومفید تو را می دانستم تو را برای هم فکری ومشورت خواستم مثلا اگر خدا بخواهد ما نامزد بکدیگر هستیم واین مساله را همه می دانند شاید منظور عمه از روشن کردن تکلیف من این است که میخ واهد بداند ما کی ازدواح می کنیم؟قبل از رفتن آنان یا خدای نکرده پس از رفتن آنان؟واین که وصیت نامه پدر باید قرائت شود اما در حضور دامادش.در ضمن منظورم از نقش تو این است که مرا کی وچه وقت از باتکلیفی نجات می دهی دیگر از تنهایی خسته شده ام همه در مورد من فکرهای نادرست می کنند جوابی ندارم تا دیگران را نسبت به وضعم قانع کنم چه باید بکنم؟
ـ آرام چرا سر وصدا را می اندازی چرا داد وفریاد می کنی؟فکر می کنی من این مسائل را نمی دانم؟اگر فردا زیاد دخالت کنم می گویند منتظر بود ببیند سهمش چه می شود اگر دخالت نکنم می گویند عجب بی فکر وکودن است ویا این که می گویند کبریا را شیر کرده وبه جان ما انداخته وخود سکوت می کند رفتن عمه واستاد سمیعی هم هیچ ربطی به من ندارد ومن همان بهتر که سکوت کنم واصلا نیایم.
عصبانی شدم وگفتم:کامیار می خواهم تکلیفم را بدانم حتما در وصیت نامه پدر نامی از تو هم برده شده به هرحال تو حکم همسر آینده مرا داری صاحب اختیار من هستی.درست است که از همسری تو فقط نامت رابه یدک می کشم نه حلقه ای به دستم انداخته ای نه نشانی از تو دارم ونه راغب هستی خطبه عقد میان ما خوانده شود وفقط دم از عروسی می زنی که هیچ خبری از آن نیست من باید بدانم که چه برسرم می آید فردا باید برای عمه وشوهر عمه ام جوابی محکم داشته باشم.
کامیار عصبانی شد واز جای برخاست وکتش را برداشت وبه سوی در به راه افتاد گریان به دنبالش دویدم در را باز کرد ووارد حیاط شد التماس کنان روی پله ها دستانش را گرفتم ونشستم وبا بغض به کامیار گفتم:تو را به خدا نرو تکلیف من چه می شود؟من تک وتنها در این خانه بزرگ با نیش زبانهای مردم چه کنم؟وهق هق گریه مجالم نداد.
کامیار برگشت وبه من نگاهی کرد وگفت:یعنی تو به من می گویی هر وعده ای که به تو دادم دروغ است؟من فقط خواستم عروسی ای برایت بگیرم که در شان تو باشد خودت می دانی ک هدوست ودشمن بسیار دارم.ولی اگر می خواهی همین طور عروس خانه ام باشی خوب باش فردا می ایم به محضر می رویم خطبه عقد برایمان می خوانند بعد از آن تو را به طلا فروشی می برم یک انگشتر برایت می خرم ودر دست می اندازی وبعد از آن وسایلت را جمع می کنی وبه آن خانه کوچک می آیی از صبح تا شب در تنهایی به سر می بری تا شب بیایم وهمدیگر را ببینیم وبعد مثلا زندگی کنیم ولی حق نداری بعدا بگویی چرا یک روز تعطیل نداری؟چرا سر وقت نمی روی وسر وقت نمی آیی؟چرا منزل تلفن نمی کنی ویا چرا بچه نداریم؟شیر فهم شد؟
با صدایی لرزان گفتم:چرا این طوری؟چند سال است که ما نامزد یکدیگر هستیم مگر از زیر بوته به عمل امده ام یا بی سواد وامل هستم که به این نوع زندگی عادت کنم مگر به سادگی تو را به دست آورده ام که بابت نبودنت بالاخره زنده است می آید.چرا مردان دیگر مشکلات تو را ندارند.
ـ چرا دارند تو کنج خانه نشسته ای وبی خبری.
ـ به جز تو وقبل از تو هنرمندان وخوانندگان دیگری هم با پدر من در ارتباط بوده اند ومن به یاد دارم که پس از ساعت 6 حتی یک دفیفه هم این جا که محلی امن وسالم برای پیشرفت آنها بود نمی ماندند وبا عشق وعلاقه میخ واستند به زندگی خانوادگی شان بپیوندند.حتی بارها با تلفن همسرانشان را از وضع کاریشان مطلع می ساختند ولی تو چه؟هیچ می دانی با من چه می کنی؟چرا مشکلات تو تمام شدنی نیستند؟
سکوت کرد با ناراحتی دست به موهایش زد ودر کنار من روی پلکان نشست.
گفتم:کامیار با م صادق باش بگو مشکل تو چیست؟مگر من در حق تو کوتاهی کرده ام؟باید چه کار کنم تا و تکلیف مراروشن کنی؟
آرام گفت: کبریا حقیقت این مطلب این است که من بدهکارم نمی دانم چرا بدهی های من تمام نمی شوند؟قسط خانه،کرایه شرکت ومخارج دیگری که به همراه دارد چرا تو را باید شریک بدبختی هایم کنم؟مگر تو چه گناهی کرده ای؟
دستش را گرفتم وبه سوی پذیرایی بردم وروی مبل نشستم دو فنجان چای آوردم وبه کامیار گفتم:تمام این مسائل قابل حل است زن وشوهر مکمل یکدیگرند من قول می دهم با تو همکاری کنم ولی تو هم قول همکاری به من بده.
ـ مثلا چه کاری وهمکاری؟
ـ من یک پیشنهاد خوب دارم وآن این که تو اسباب واثاثیه اضافه ات را به فروش خانه ات را اجاره بده وبیا اینجا با اجاره خانه ات می توانی بدهی هایت را بپردازی بعد با یک مراسم کوچک خطبه عقدی بخوانیم وبدون جشن عروسی زندگی گرم وصمیمی را آغاز کنیم.شرکت را به صاحبش برگردان وپایین را محل کارت کن همان طور که پدر کار می کرد قول می دهم با ارثی که به من برسد بتوانم کمکت کنم تا بدهی هایت را بپردازی وکم کم آینده مان را با هم بسازیم چه طور است؟
نگاهی به من کرد چای را نوشید گفت:من باید عروسی با شکوهی بگیرم در ضمن ممکن است مردم بگویند ببین منتظر فرصت بود که در خانه عارف زندگی کند.
خسته شدم وگفتم:از ابتدا به تو گفته ام که حرفهای مردم برای من مهم نیستند.من راضی نیستم عروسی بزرگی بگیری دیگر کسی نمانده که بخواهیم دعوتش کنیم.
ـ کبریا حرفهایی که زدی همه از ته دل گفتی؟
با خوشحالی گفتم:بله مگر تو از من دروغ هم شنیده ای؟
ـ نه ولی بگذار پس از فکر کردن وجلسه فردا به تو جواب بدهم.الان اگر اجازه بدهی خسته هستم وباید زودتر به خانه برگردم تا استراحت کنم.
ـ بسیار خوب پس دیگر حرفی نداریم.ولی فردا ساعت 8 منتظرت هستم سعی کن مثل امشب بد قولی نکنی.
ـ چشم بانوی من سعی می کنم ویا ببخشید قول می دهم.خدانگهدار.
خداحافظی کردیم واو رفت.با خود فکر کردم اگر تکلیف اموال پدر ومادرم روشن شود پس از سر وسامان دادن به وضع خودم وکامیار باید کاری کنم تا باعث شادی روح پدر ومادرم شوم خسته بودم می خواستم بخوابم به امید فردای بهتر.
تا صفحه 93
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)