گفتم:
- خواهش میکنم، ولی اگر این کار جلوی جمع صورت بگیره شاید بتونم اون رو قبول کنم.
فورا دویدم و از اتاقش بیرون رفتم، او هم به دنبالم میدوید و مرا صدا میزد. خود را به جمع رساندم، کامیار نبود، کنار مادر نشستم و تند تند برای مادر ماجرا را تعریف کردم، مادر گفت که کامیار با پدر به باغ رفته اند تا کمی باهم صحبت کنند. خیالم راحت شد، پس از یک ساعت همه به باغ فراخوانده شدند تا شام بخورند. کامیار و پدر بازگشتند، کامیار پیش من آمد و گفت:
- کجا رفتید؟
گفتم:
- به زور خواست منو ببره تا اتاقشو نشونم بده ولی من فورا برگشتم. امیدوارم ناراحت نشده باشی.
با لحن آرامی گفت:
- طولی نمیکشه که اونو از گروه اخراج میکنم، پسرک بدجوری دور من میچرخه.
من هیچ چیز نگفتم و همگی برسر میز شام آماده شدیم. پیمان با خشم به صورت کامیار نگاه میکرد و دندان هایش را به هم میکشید و کامیار با کمال خونسردی غذایش را میخورد. پس از صرف شام آقایان مشغول بحث در مورد ملودی یکی از شعر های من بودند که تنها خواهر پیمان که پونه نام داشت آمد و به من گفت:
- کبریا اگر مایلی بیا تا عمارت اون طرف باغ رو نشونت بدم.
گفتم:
- نه اونجا تاریکه و من از تاریکی می ترسم ترجیح میدم همین جا پیش بقیه باشم.
پونه خندید و گفت:
- اون طرف با اینجا فرقی نداره، اتفاقا چراغ هاش روشنه بیا بریم و زود برمیگردیم.
کامیار رویش را به سمت ما برگرداند تا ببیند من چه میکنم. مادر در همان حال گفت:
- خب کبریا جان چرا دعوت پونه جون رو رد میکنی؟ برید هم با پونه قدمی تو باغ بزنید و هم از عمارت اون طرف باغ دیدن کنید چه اشکالی داره؟
حس کردم پیمان هم تمام هوش و حواسش به ماست ولی بروز نمیدهد. به کنار کامیار رفتم و به او گفتم:
- من نمیدونم باید چیکار کنم؟
کامیار گفت:
- برو ولی مواظب باش و زود برگرد.
وقت رفتن متوجه شدم که پیمان هم نسبت به رابطه من و کامیار حساس شده است. ای کاش پدر به زودی نامزدی مارا اعلام میکرد. با پونه دست در دست هم به آن سوی باغ رفتیم. کمی می ترسیدم ولی پونه شعر می خواند و مرا با خود میبرد. به عمارت رسیدیم، چقدر زیبا بود، پدر پیمان همه چیز را در حق دو فرزندش کامل ادا کرده بود. پونه گفت:
- بریم داخل.
از پونه پرسیدم:
- پونه تو اگه ازدواج کنی کجا زندگی میکنی؟ با شوهرت به منزلش میری یا همین جا زندگی می کنید؟
پونه پاسخ داد:
- پدر همیشه میگه من همین دو بچه رو دارم و باید اون ها تا عمر دارم در کنار من تو همین خونه زندگی کنن. بنابراین اگه پیمان با تو ازدواج کنه به این عمارت میاد و من وقتی ازدواج کردم طبقه بالای عمارت بزرگ مال من میشه.
به فکر رفتم، از پونه پرسیدم:
- اگر عروستون یکی یدونه باشه پدرت راضی میشه که پیمان با خانواده خانمش زندگی کنه؟
پونه گفت:
- اگه منظور خودت هستی که هرچی خودت میگی، ولی فکر بقیه رو نکردم
پوزخندی زدم و در دل گفتم عجب زندان زیبایی ساخته اند گرچه زندان بان های بدی نیستند. داخل عمارت زیبا بود فقط کمی تاریک بود. با وجودی که پیمان میگفت عمارت این سوی باغ از آن عمارت کوچک تر است، اتاق های بزرگی داشت. با پونه به طبقه دوم رفتیم همه جا فرش شده بود و اثاثیه کمی در اتاق ها موجود بود. به پونه گفتم:
- دیگه بسه بیا برگردیم تا از مهمونی فیض ببریم.
پونه گفت:
- فعلا خوب خونه ات رو نگاه کن ببین می پسندی؟
از طرز صحبت پونه ناراحت شدم اصلا نمی دانستم باید از کدام طرف پایین بروم. قاب عکس زیبایی نظرم را جلب کرد، دختری با یک سبد گل رز صورتی رنگ، چقدر دخترک زیبا بود او چشمانی آبی داشت. صورتی گرد و چشمانی درشت و کشیده ولی چقدر قیافه دخترک به نظرم آشنا آمده پونه را صدا زدم او نبود، هرچه در اتاق ها به دنبالش گشتم پیدایش نکردم بلند صدایش زدم، ترسیده بودم ولی انگار صدایم را نمی شنید. پونه کجا رفته بود؟ آیا قصد شوخی داشت؟ با گریه فریاد کشیدم:
- پونه من حالم خوب نیست ازین شوخی متنفرم کجایی؟
انگار آب شده بود و به زیر زمین رفته بود. از بالای ایوان عمارت بزرگ را میدیدم ولی نمیدانستم از کجا به طبقه پایین بروم. دوباره به اتاقی که تابلو نصب شده بود رفتم تا شاید بتوانم از آنجا راه خروجی به پایین پیدا کنم. هر اتاق دو در داشت. هرچه آن اتاق را گشتم، نتوانستم راه خروج را بیابم، سرگردان به تابلو خیره شدم، ناگهان از شیشه تابلو سایه ای پشت سرم دیدم، ترسیدم، برگشتم و پیمان را دیدم که آرام به من نزدیک میشود و لبخندی خشن بر گوشه لبانش دارد. نمیدانستم از ترس چه کنم، چرا پیمان این طور بود؟ لب به سخن گشود و گفت:
- چرا میترسی؟ مگه من ترسناکم؟
آرام آرام عقب میرفتم و او آرام به طرفم می آمد با چشمانی نافذ نگاهم میکرد و جملاتی به زبان می آورد که مرا بیشتر می ترساند. او میگفت:
- پس برای اومدن به اتاقم باید از اون اجازه بگیری؟ برای شام خوردن و به این عمارت اومدن باید از اون اجازه بگیری؟ پس برای بله گفتن سر عقد و برای به من پیوستن باید از اون اجازه بگیری؟
فریادی کشید و گفت:
- آره ؟ باید برای همه چیز از اون اجازه بگیری؟
من لال شده بودم و نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. فقط آرام عقب میرفتم، دوست داشتم فرار کنم اما هیچ کس صدای مرا نمی شنید و اگر هر بلایی سرم می آمد هیچ کس نمی فهمید. آوردن من به این سوی باغ همه طبق نقشه بود. دوباره پیمان گفت:
- من نمیذارم با اون مرتیکه کثیف ازدواج کنی، فکر میکنی نمیدونم چقدر به هم علاقه دارین؟
از چشمانش خون می بارید و من نمیدانستم چه باید بکنم؟ ناگهان به طرفم حمله کرد و نزدیک بود مرا به زمین بزند، از دستش فرار کردم. بلند گفت:
- کاری میکنم که فقط بتونی با خودم از دواج کنی.
من فریاد می کشیدم و کمک می طلبیدم. ناگهان وسط اتاق بر زمین افتادم، سرم را در بین دستانم گرفتم و بلند بلند گفتم:
-خدایا من از بی آبرویی می ترسم، کمکم کن، منو از دست شیطان نجات بده.
به حال ضجه افتاده بودم دیگر توان دویدن نداشتم تا فرار کنم. پیمان ناگهان آرام شدو به گریه افتاد. سرم پایین بود ناگهان دستانی قوی مرا بلند کرد، از ترس جیغ کشیدم، چشمانم را بستم و از خدا مرگم را خواستم که در آن حالت ناگهان خود را در آغوش کامیار دیدم، او مرا به گوشه ای گذاشت به طرف پیمان حمله کرد. با هم گلاویز شدند و من گریه کنان خواستم تا یکدیگر را رها کنند، التماس میکردم، به طرفشان رفتم اما در حین دعوا کامیار به من خورد و من محکم به زمین افتادم، مرا بلند کرد تا به طبقه پایین برویم. ترسیده بودم، پیمان در حالی که گریه می کرد فریاد کشید، گفت:
- چرا بین اون و من ، اون رو انتخاب کردی؟ هنوز تورو ندیده عاشقت بودم به خدا اگه با من زندگی کنی همیشه خوشبختی. فقط توصیف چهره ات رو شنیده بودم که این تابلو رو کشیدم، همون روز کنسرت که تورو دیدم، تا صبح کاملش کردم و به دیوار خونه ام نصب کردم.
تازه فهمیده بودم که چهره ای که به نظرم آشنا می آمد، خودم بودم. در بین این عمارت و عمارتی که میهمانان قرار داشتند جوی آبی روان بود، از این که سر و وضع نا به سامانی داشتم ناراحت بودم. به کامیار گفتم:
- الا اگه بابا و مامان منو با این وضع بد ببینن میترسن، بهتره که دست و صورتم و بشورم و خودمو مرتب کنم.
با کمک کامیار خودم را مرتب کردم و به جمع پیوستیم. دیر وقت بود، همه عزم رفتن کرده بودند. پدر کامیار را به گوشه ای کشید و چیزی در گوشش گفت، بعد خطاب به حضار گفت:
- دوستان، من امشب میخوام خبری خوش رو به شما اعلام کنم که به همین مناسبت به زودی جشنی رو در منزل ما به پا کنیم.
آقای پورسینا و همسرش هردو خوشحال به سمت پدر آمدند، میدانستم چه فکر میکنند، ولی واقعا برایشان متاسف بودم. پدر اضافه کرد:
- امشب من نامزدی دخترم رو با مردی که همه میشناسن اعلام میکنم شما همه دخترم کبریا رو میشناسید
در بین صحبت های پدر متوجه عمه و آقای سمیعی شدم که هردو از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. خسته از واقعه ای که برایم پیش آمده بود چشم به لبان پدر دوختم. پدر گفت:
- اکنون نامزد کبریا رو معرفی میکنم، اون هیچ کس نیست جز کامیار عزیزم که الان اون رو رسما نامزد کبریا میخونم.
عمه و آقای سمیعی متعجب به پدر نگاه کردند و پدر پیمان آقای پورسینا فورا آنجا را ترک کرد. حضار همه از تعجب مبهوت مانده بودند و من به کامیار لبخندی پراز شادی هدیه کردم. کامیار که توقع چنین برخوردی را از همکارانش نداشت به طرف من آمد دستانم را گرفت و بوسه ای بر دستانم زد، دستش را به روی بازوی راستم گذاشت و منتظر تبریک دوستان شد. اول پدر و مادر هردو مارا بوسیدند و تبریک گفتند و عمه با چشمانی اشک آلود از منزل آقای پورسینا خارج شد. نگاهم به طبقه دوم افتاد متوجه شدم پیمان و پونه مرا تماشا میکنند. پیمان آرام از پله ها پایین آمد و جعبه کوچکی به دستانم داد و تبریک گفت. جعبه را باز کردم. درون آن گل سینه طلا با نگین های برلیان وجود داشت . این هدیه ارزش مادی فراوانی داشت. خواستم آن را برگردانم که پیمان گفت:
- خودم خواستم که این هدیه مال شما باشه
و مارا ترک کرد. به منزل برگشتیم. پدر گفت جشن نامزدی مارا تا دو هفته دیگر در منزل خودمان برپا میکند. چند روز گذشت و پدر دوستان و اقوام را دعوت کرد. اما عمه فامیل را مجاب کرده بود که در نامزدی من و کامیار شرکت نکنند و آقای پورسینا نیز دوستان پدر را مجاب کرده بود که آنها نیز در جشن نامزدی من و کامیار شرکت نکنند. همه تلفنی تبریک گفتند و هیچ کس حاضر نشد در جشن نامزدی ما شرکت کند. ماهم از برگزاری این جشن صرف نظر کردیم ، اما رسما نامزد شدیم.
پس از مدتی من فارغ التحصیل شدم و کار کامیار هم بالا گرفت، وقتش کم شده بود و مدام با پدر سرگرم ساختن موسیقی، خواندن و اجرای آن بود. تعداد بسیاری از شعرهای او سروده های من بود و این خود امتیاز بیشتری برای مشهور شدن کامیار محسوب میشد. پس از گذشت یکسال و نیم پدر تصمیم گرفت که دیگر مراسم ازدواج مارا به پا کند، اما کامیار گفت که آمادگی ندارد و باید تا مدتی کار کند. پدر نگران آینده ما بود و با مادر همیشه مساله ازدواج من را به کامیار تذکر میدادند و کامیار میگفت:
- به کوری چشم دشمنام باید بهترین عروسی رو برای کبریا بگیرم
ولی باز هم از جشن عروسی خبری نبود.
خاطراتم را تا همین جا نوشته بودم.