فصل ششم- قسمت دوم
بعد از فکر کردن، به این نتیجه رسیدم که کامیار باید تکلیف مرا روشن کند. امشب فرصت خوبی برای صحبت با او بود. از این که نرفته بودم دلم گرفت، خواستم آماده شوم اما دیر شده بود. به نماز ایستادم، تلفن مدام زنگ میزد.
- بله بفرمایید...الو بفرمایید
صدایی ضعیفتر از آن سو گفت:
- کبریا تویی؟
- بله شما؟ صدا نمیاد لطفا بلند تر صحبت کنین
سکوت کرد، با خواهش پرسیدم:
- لطفا خودتونو معرفی کنین،خواهش میکنم.
دوباره صدایی در گوشی پیچید و گفت:
-یه بخت برگشته.
و گوشی را قطع کرد. صدا به نظرم آشنا آمد، یا خود گفتم:
- این چه شوخی بی مزه ای بود.
به فکر فرو رفتم.گوشی را برداشته و شماره تلفن کامیار را گرفتم. چندبار بوق زد، گوشی برداشته شد اما کسی از آن طرف حرف نمیزد. پرسیدم:
- کامیار تویی؟
جوابی نشنیدم. دوباره پرسیدم:
- کامیار خواهش میکنم حرف بزن، میدونم الان تو به خونه ما زنگ زدی، ببین منم مثله تو توی خونه زندونی شدم، سالهاست که انتخاب کردم، اگه بهترین و پاکترین نمیدونم خوبترین به سراغ من بیاد من تورو ترجیح میدم. تورو به خدا حرف بزن، بگو چی شده؟
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم ، اشکم سرازیر شد. پس از سکوتی کوتاه کامیار با صدایی گرفته و محزون پرسید:
- تا آخر با منی؟ با دیدن مشکلات شونه خال نمیکنی؟ زندگی من فراز و نشیب زیادی داره، تموم اونا رو تحمل میکنی؟
- چی شده، این چه صداییه که...
- مهم نیست ، فقط جواب منو بده..
- گفتم که انتخاب کردم و تا آخرم وایسادم.
-پس برای خواستگاریت میام.
- پس با بابا در این باره...!
- مساله رو با پدر در میون گذاشتم، گفتم که قصد من برای خواستگاری قبل پیمان بوده.
- بابا چی گفت؟
- هیچی گفت با مادرت صحبت میکنه.
- کامیار من تا فردا باهاشون صحبت میکنم و بعد بهت میگم. فقط خواهش میکنم رفتارتو تغییر بده.
- چه رفتاری؟
- با این رفتار و اخلاقی که تو پیش گرفت من کاملا روحیه امو باختم.
خندید و با بیحالی گفت:
- باشه تسلیم، پس منتظر تلفنت هستم.
به طبقه اول رفتم، پس از یک ساعت پدر و مادر آمدند.متوجه شدم بیفایده به انتظارشان نشسته ام. پدر که به طبقه بالا میرفت، گفتم:
- بابا من تموم فکرامو کردم.
پدر برگشت و گفت:
- مثله اینکه با عجله فکر کردی.
مادر آمد و گفت:
- بهتره امشب حرفی نزنیم. من خسته ام فردا شب درباره اش حرف میزنیم.
مثل غریبه ها حرف زدو رفت. پدر متوجه بی اعتنایی مادر شد و گفت:
- مادرت حق داره، با برخوردهای خانواده پیمان....
از جای برخاستم و به طرف پنجره رفتم، پدر گفت:
- این حرکت، بی ادبی تورو نسبت به حرفای من نشون میده، کبریا من از تو توقع ندارم.
- بابا نمی خواستم بی حرمتی کرده باشم ولی منم حقی دارم.
- صد در صد ولی این راهش نیست، نشستی توی خونه و به این حرکات فکر کردی؟ همون بهتر که تا فردا شبم فکر نکنی، شب به خیر.
پدر رفت. ناگهان مادر فریاد زد و شروع به گریه کرد، سکوت کردم مادر به آشپزخانه رفت. پدر نگاهی تند به صورتم انداخت و به دنبال مادر رفت. چشمهایم را بستم و سرم را روی میز گذاشتم، خدایا چه باید میکردم؟ آرام و آهسته به اتاقم پناه بردم بدنم می لرزید، چشمانم سیاهی رفت، حس کردم سبک شده ام، روی تختم افتادم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
پدر در حالی که دستمالی خیس را روی پیشانیم می گذاشت آرام گفت:
- کبریا! دخترم چطوری؟
چشمانم را باز کردم، آفتاب تندی از پنجره اتاق میتابید فهمیدم ظهر است و تب شدیدی داشتم، پدر و مادر به زحمت بلندم کردند و دو قرص در دهانم گذاشتند، مادر برایم سوپ پخته بود ولی اشتها نداشتم. دوباره تا عصر خوابیدم و شب هم از شدت سردرد حتی به پدر ومادر اجازه ندادم برای روشن کردن چراغ وارد اتاقم شوند. فردا هم نه غذا خوردم و نه به دانشگاه رفتم، دیگر انرژی نداشتم دکتر آمد و پس از معاینه به پدر و مادر گفت ضعف دارد و تب شدید باعث بی اشتهایی او شده است و اگر این وضع ادامه داشته باشد برای او خطرناک است.
پدر و مادر تصمیم گرفتند مرا به بیمارستان ببرند تا سرم غذایی به من وصل کنند. آنها از اتاق خارج شدند. به زحمت از جا برخاستم و در را قفل کردم، از اینکه مادر مرا درک نمیکرد، ناراحت و افسرده شده بودم و دیگر هیچ چیزی از آنها نمی خواستم. در همان پشت در به زمین افتادم و از هوش رفتم، شاید چند ساعتی گذشته بود و من هیچ نفهمیده بودم. ناگهان در تاریکی صدای گریه مادر را شنیدم که التماس میکرد و می گفت:
- کبریا عزیزم درو باز کن ببین کی اومده!
در خواب و بیداری صدای آشنایی توجه ام را جلب کرد، کسی آرام از پشت در آهسته زمزمه میکرد:
- عشق یعنی سفر قلب به قلب
به سفر رفتن صد جای به خاک افتادن
عشق یعنی که نگاهی با اشک
سوی مغرب شدن و دست دعا برداشتن
بوی گل مریم به مشامم رسید ولی حس میکردم تمام اینها دروغ است، دوباره همان شعر تکرار شد، با بیحالی تبسم کردم و شروع به گریه کردم.شنیدم کامیار از پشت در به پدر و مادر گفت:
- خواهش میکنم شما پایین باشید، من سعی میکتم که درو باز کنم.
صورتش را به در نزدیک کرد و گفت:
- کبریای من، کبریا خانوم حالا دیگه منو هم حساب نمیکنی؟ این چه کاریه که انجام میدی؟ مگه بچه شدی؟ درو باز کن حداقل به خاطرمن! دلم برای چشای دریاییت تنگ شده، برات گل مریم آوردم اون وقت میخوای اینطوری زن کامیار بشی؟ درو باز کن برات یه مژده دارم.
از لحن مهربانش خنده ام گرفته بود ولی جان در بدن نداشتم. حتی یک کلمه هم نمی توانستم حرف بزنم. گفت:
- پدر و مادرت نگرانن، اونا خواستن که من به اینجا بیام ، از امروز منو تو با هم نامزد شدیم.
آرام دستانم را به قفل در نزدیک کردم نمی توانستم کلید را بچرخانم.کامیار گفت:
- کبریا عزیزم سعی خودتو بکن، میدونم ضعیف شدی، کلیدو بچرخون اگه نمیتونی کلیدو دربیار و از زیر در برام بفرست.
کامیار از آن طرف به قفل دستکاری کرد و کلید افتاد، توانستم با انگشتان بی جانم کلید را به آن طرف در بفرستم و در همان حین از شدت درد از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. پدر، مادر و کامیار بالی سرم ایستاده بودند. سرم به دستم وصل کرده بودند و مادر به من لبخند زد. پس از چند دقیقه دکتر آمد و گفت:
- خطر رفع شده و کلیه هاش دوباره فعال شدن، صبح مرخص میشه.
دکتر رفت. من شرمنده شده بودم، کامیار به پدر و مادر گفت:
- شما برید، من خودم تا صبح به خوبی ازش پرستاری میکنم.
پدر و مادر وقت رفتن دستان مرا گرفتند، پدر گفت:
- کبریا از امروز تو و کامیار نامزد هستین و ما این مسئله رو به رسمیت میشناسیم و بعدا همه رو مطلع میکنیم. به هردوتون تبریک میگم و امیدوارم زندگی خوب و شیرینی رو شروع کنین.
قطره ای اشک از چشمان من و مادر سرازیر شد. آنها رفتند، من و کامیار ماندیم، کامیار دستمال کاغذی آورد و با مهربانی اشک چشمانم را پاک کرد و گفت:
- کبریا هیچ وقت دلم نمیخواد چشماتو گریون ببینم، حیف نیست که خنده به لبات نشینه و از چشات اشک بباره؟
هردو خندیدیم و تا صبح با هم از عشق گفتیم و از آینده.
با لبخند دفتر را بستم. چه خاطرات شیرینی را یادداشت کرده بودم.
**************************************
با شنیدن اذان صبح وضو گرفتم و نماز خواندم، پس از نماز برای شادی روح پدر و مادر فاتحه ای قرائت کردم. هرچه سعی کردم لخوابم ، خوابم نبرد. هوا هم خوب روشن نشده بود که برای خرید از منزل شوم، تصمیم گرفتم دوباره به سراغ دفترچه خاطرات بروم، دیگر چیزی نمانده بود که به این روزها متصل شود، دوباره دفتر را باز کردم.
***************************************
روز به روز حالم بهتر میشد، پنج شنبه، روزی که آقای پورسینا مارا مهمان کرده بود فرارسید. کامیار و دیگر دوستان و همکاران پدر به اتفاق همسران و فرزندانشان نیز دعوت شده بودند. با کامیار تصمیم گرفتیم که خیلی شاد به مهمانی بویم تا پدر نامزدی مارا رسما اطلاع دهد و درضمن با یک تیر دو نشان میزدیم چون آقای سمیعی و عمه هم آنجا حضور داشتند.
کامیار به خانه ما آمد تا به اتفاق هم به مهمانی برویم، قبل از حرکت او به اتاق من آمد تا مرا ببیند. در بدو ورود هردو مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردیم. خدایا کامیار چه زیبا شده بود، موهای فرم گرفته با کت و شلواری صدری رنگ و زیبا که برازنده اش بود. کامیار به طرفم آمد، لباسی مخمل به رنگ شب آسمان پوشیده بودم، نگاهی تحسین برانگیز بر من انداخت و گفت:
- چقدر زیبا شدی؟
گفتم:
- ممنونم تو هم زیبا شدی.
ناگهان ناراحت شد و به روی تخت من نشست و در فکر فرورفت. پرسیدم:
- چی شد؟ چرا ناراحت شدی؟
آهی کشید و گفت:
- نه چیزی نست حقیقتش میترسم.
گفتم:
- از چی میترسی؟ مگه چی شده؟
گفت:
- از اینکه لیاقت تورو نداشته باشم، از اینکه مردم بگن حیف کبریا نیست که چنین پیرمردی رو برای زندگیش انتخاب کرده؟ و کامیار لایق این دختر نیست.
پی از اتمام حرف هایش روبرویش نشستم، دوباره مثل همیشه اخم کردم، چشمانم پر از اشک شد. گفتم:
- حرفای مردم برای من اندازه پشیزی ارزش نداره، هرکی نمیتونه من و تورو ببینه کور بشه، تو برای من بهترینی، فقط قول بده همیشه با من باشی و همسر خوبی برام باقی بمونی.
کامیار سرم را به صورتش نزدیک کرد و پیشانیم را بوسید، دانه اشک من دست هایش را خیس کرد، به آنها نگاه کردو دانه اشک را آرام به صورتش مالید و گفت:
- قسم به قطره های اشک تو که برام خیای عزیزه همیشه بهت وفادار میمونم.
صدای پدر و مادر شنیده میشد که میگفتند:
- کامیار، کبریا بیاید، کجا موندین؟
کامیار شنل مرا برداشت و بر دورم پیچید. با هم پایین رفتیم، چنان برازنده هم بودیم که پدر و مادر با لبخندی متعجب مارا تا پایین پله ها همراهی کردند و برایمان دست زدند. من در ماشین کامیار نشستم و پدر و مادر با ماشین خودشان، به راه افتادیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)