فصل ششم-قسمت اول
یک هفته گذشت، نه مادر و نه پدر کلمه ای در آن مورد با من صحبت نکردند، خود کامیار هم نه تلفن میزد ونه به خانه ما می آمد، نگران شده بودم، زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، صدایی ناآشنا به گوشم رسید:
-الو منزل آقای عارف؟
- بله بفرمایید خواهش میکنم.
-من پورسینا هستم، استاد منزل تشریف دارن؟
- نخیر ولی مادر هستن
-شما کبریا خانم هستید؟
-بله ولی شمارو به جا نمیارم.
-پدر بزرگ پیمان هستم، خاطرتون اومد؟
متعجب شدم و گفتم:
-بله، شمارو به جا آوردم خانواده خوبند؟
-بله دخترم، ممنونم، ان شاءالله فردا شب شمارو زیارت میکنیم؟
- خیر، متاسفانه من خیلی درس دارم، فکر نمیکنم بتونم فردا در مهمونی آقای صمدی شرکت کنم.
-حیف شد اشکال نداره از همین حالا برای پنجشنبه شب آینده، شمارو به مهمونی منزل خودمون دعوت میکنم، مهمونی هفتگیه، شما هم تشریف بیارید و منزل مارو با اومدنتون مزین کنین.
-تا هفته آینده....
-من خودم زودتر گفتم تا دیگه جایی برای تعارف باقی نمونه. لطف کنید گوشی رو به مادر بدید، ممنون و خداحافظ.
- چشم خداحافظ.
مادر را صدا زدم از طبقه اول گوشی را برداشت. از این که خیلی رک و بی تعارف مرا به اجبار دعوت کرده بود، در رودربایستی قرار گرفتم. سعی کردم فکرش را نکنم، تا هفته بعد ببینم چه به روزم می آید. شب به پایان رسید و از کامیار خبری نشد . یعنی امشب به مراسم آقای صمدی میرود؟ آن هم بدون هماهنگی با من؟ عصبی شده بودم، قبلا به مادر گفتم که در مهمانی شرکت نمیکنم ولی پدر اطلاع نداشت. یکی دو ساعت تا شروع مهمانی باقی نمانده بود، در اتاقم به صدا درآمد...
-بله؟
پدر گفت:
-دخترم، عزیزم، اجازه هست بیام داخل؟
لحن مهربان پدر بغض در گلویم انداخت، گفتم:
-بفرمایید.
پدر وارد شد، مرا بی حال و رنگ پریده دید، کتابم را از روی میز برداشت و مسغول ورق زدن شد، سرم پاییم بود، گفت:
-چرا امشب نمیای مهمونی؟
- حوصله ندارم، درسام سنگینه، چند ماه دیگه فارغ التحصیل میشم، نمیتونم وقتمو تلف کنم.
- اگه چند ساعتی با ما باشی، آن هم تو مهمونی آقای صمدی که اینقدر به تو محبت داره وقت تلف کردنه؟
پدر حق داشت، شاید حواسم به حرفهایی که میزدم نبود، دلیل نداشت به خاطر مشکلی که برایم پیش آمده آنها را برنجانم، ولی چرا آنها به نظر من اهمیت نمیدهند؟ این چه خواسته بدی است که نباید مطرح شود؟ پدر گفت:
- میدونم که تو مقصر نیستی، در ضمن دختر من آدم بی منطقی نیست، شاید حجم درسات زیاده. شاید اصلا حق باتواه و منو مادرت نباید انتظار داشته باشیم که تو همیشه باما باشی.
از حرف های دلنشین پدر خجالت کشیدم و همیشه در خوبی ها از من و مادر جلو بود. بلند شدم و در آغوشش رفتم، سرم را محکم به سینه اش چسباند و موهای بلندم را نوازش کرد. آ] بلند مرا شنید و به من گفت:
- کبریای عزیز، این روزا بیشتر به خودتو آیندت فکر کن، تو بچه نیستی، من روی تو و نظرهات حساب میکنم. سعی کن در برابر خواسته هات منطقی فکر کنی و اگه چیزی خواستی که دارای عیب بود، صبور باش تا معایبش برطرف بشه . هیچوقت از خواسته هات فرار نکن.
پدر در لفافه حرف های زیبایی زد. حرفهای اورا درک کردم. مرا از خود جدا کرد و گفت:
-خوب فکر کن، سعی میکنم تا یکی دوروز آینده باهات صحبت کنم. حتما خوب منظورمو میفهمی، به9 عقلت بیشتر از احساست اطمینان کن، در ضمن اگه مایل نیستی امشب با ما باشی، حتما هفته آینده رو بی هیچ عذری بیا فعلا خداحافظ.
پدر حرفهای شیرین و منطقی میزد. من باید به چه چیز فکر میکردم؟ پدر مرا نه به سوی کامیار سوق داد و نه به سوی پیمان همه چیز را به خودم واگذار کرده بود. حتما از دور شاهد تصمیم من خواهد بود، ولی من مدتها بلکه سالهاست انتخاب کرده ام. ولی برخوردهای این هفته کامیار باعث شده که پدرم بگوید، معایب خواسته هایت را در نظر بگیر. پدر حق دارد باید در مورد تصمیم خود بیشتر فکر کنم.
صدای مادر آمد:
-کبریا دخترم اگه کاری نداری من و پدر میریم، ولی قول حضور تورو برای هفته آینده به خانواده آقای پورسینا میدیم.
از اتاقم خارج شدم و به کنار پلکان آمدم گفتم:
- خداحافظ ، خوش بگذره، از طرف من عذر خواهی کنید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)