فصل پنجم-قسمت دوم
از گفته های پدر، من و کامیار متعجب شدیم. با اولین نگاه جوانی را که دسته گل بزرگی دردست داشت شناختم. در ارکستر کامیار گیتار می نواخت و آن شب گفت که فارغ التحصیل رشته مدیریت....به آشپزخانه رفتم. چند دقیقه ای بعد پدر صدایم کرد و به پذیرایی رفتم و پدر مرا به خانواده پیمان معرفی کرد، انها با خوشحالی به من نگاه میکردند و من معنی نگاه آنها را می فهمیدم. پیمان با لبخندی که بر لب داشت، به کامیار گفت:
-خوشحالم که شما هم حضور دارید.
کامیار با لبخندی تصنعی، سرش را به زیر انداخت، دلم به حالش سوخت، نگاهی خشن به پیمان کردم، مظلومانه و ملتمسانه مرا نگاه میکرد.چهره دلنشینی داشت، ولی هیچ یک از این مظلومیت ها جوابگوی قلب من نبود. به اتاقم رفتم، نفهمیدم پله ها را چگونه چیمودم، از تصادفی که پیش آمده بود و من بی اطلاع بودم، ناراحت و دلگیر شدم. در همان حال صدای در اتاقم آمد و به دنبال آن صدای گرم و صمیمی کامیار که میگفت:
-اجازه هست بیام داخل؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-بیا تو.
آمد و روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
-بهتره بیای پایین، پدر مادر پیمان منتظر شما هستن. من فکر میکنم پیمان جوان بدی نباشه، ولی بهتر بود قبلا به من می گفتی.
چشمانم را بستم و سرم را میان دستم گرفتم، اشک مجالم نمیداد. از رسمی صحبت کردن کامیار دلم گرفت. خواست اتاقم را ترک کند، جلوی در ایستادم و مانع رفتن او شدم. گفتم از آمدن آنها بی اطلاع بودم.
- ولی از بدو ورود متوجه شدم امروز به غیر من انتظار مهمون دیگه ای دارید.
-من روحم خبردار نبود. من فکرکردم شما قبلا با بابا تلفنی صحبت کردین و برای امروز قرار گذاشتین، اما حالا می فهمم تو هم قول و قرارو اجرا نکردی.
- برای بهونه دیر شده، بهتره زودتر بری پایین و اجازه بدی من برم بیرون.
از اینکه نتوانسته بودم منظورم را به راحتی به او بفهمانم از خودم بدم آمد. تصمیم گرفتم همه چیز را درست کنم. پایین رفتم، کامیار قصد رفتن داشت، قلبم داشت از جا کنده میشد. پیمان هم انگار چیزهایی متوجه شده بود. از اینکه کامیار میدان نبرد را به راحتی رها میکرد، ناراحت بودم. پدر مانع رفتن کامیارشدو به او گفت:
-مگه نگفتی با من کار داری؟ پس کجا به این زودی؟
کامیار با سکوتی توام با حرص، حرف پدر را پذیرفت و دوباره به پذبرایی برگشت. خیالم راحت شد، مادر از من خواست تا در جمع حاضر شوم. پیمان یکبار دیگر تمام خصوصیات و شرایط خود را تکرار کرد. متوجه شدم که 28 سال دارد. فارغ التحصیل مدیریت بازرگانی است. مدیریت قسمتی از شرکت پدرش را به عهده دارد و میتواند برای راحتی و آسایش من منزل بزرگی فراهم کند و جشن مناسبی برای ازدواجمان ترتیب دهد، در ضمن در ارکستر کامیار هم فعال است و گیتار هم تدریس میکند و به طور کامل جوان سالم و فعالی است. سرم پایین بود، پس از اتمام صحبت های پیمان پدر گفت:
-کبریا ماهم شرایط عمومی تورو توضیح دادیم، میمونه شرایط خصوصی تو که میتونید گوشه ای از پذیرایی صحبت کنید.
سرم را بلند کردم، دیدم کامیار زیر چشمی به من نگاه میکند. رو به پدرو مادر پیمان کردم و گفتم:
- با عرض معذرت من آمادگی صحبت با آقازاده شمارو ندارم.
پیمان گفت:
-اشکال نداره من حاضرم تو فرصتی مناسبتر برای شنیدن شرایط و صحبتهای خصوصی شما خدمت برسم.
مادر که از ادب او خوشش آمده بود گفت:
-پسرم، پس من شمارو مطلع میکنم.
پیمان با خوشحالی پذیرفت و اجازه خواست تا مرخص شوند. بی حوصله روی مبل نشستم. کامیار مشغول دیدن تلویزیون شد و پدرومادر هم در آشپزخانه به صحبت پرداختند، خانم جان هم خانه را مرتب میکرد. به کنار کامیار رفتم و آهسته گفتم:
-پس شما کی با بابا صحبت میکنین؟ من واقعا متاسفم و امیدوارم حرفمو قبول کرده باشین، من به شما دروغ نگفتم.
با لبخند سردی گفت:
-پایین با پدر صحبت میکنم، به پدر بگو میرم زیرزمین و منتظرشون هستم.
صحبت های پدرو کامیار چند ساعت به طول انجامید.مادر به خیال اینکه آنها باهم دارند ملودی مینویسند، مشغول کارهایش بود. من عصبانی طول و عرض پذیرایی را برای خودم دور میزدم. ساعت 10 شب بود، کامیار از زیر زمین خارج شو و به دنبالش پدر، دست پدر را فشرد و خداحافظی کرد و رفت. من با خاطری پریشان منتظر ورود پدر شدم.
با ورود پدر، مادر به خانم جان گفت که میز شام را بچیند، پدر گفت :
- شام نمیخورم و میخوام با مادر صحبت کنم.
خانم جان به خانه اش بازگشت. من هم شام نخوردم و پدر و مادر خیلی زود شب بخیر گفتند و به اتاقشان رفتند. معلوم بود پدر عجله دارد تا با مادر درباره درباره مسئله ای صحبت کند. کم کم خسته شدم و به اتاقم رفتم. چراغ اتاق پدرو مادر روشن بود، صدای جروبحث مادر با پدر را می شنیدم و مادر گریه میکرد. به منزل کامیار تلفن کردم گوشی را بر نداشت. گوشی را گذاشتم تا دوباره تلفن کنم. صدای مادر نمی آمد، پدر به مادر چه گفته بود؟ کامیار با پدر چگونه صحبت کرده بود؟ پدر هم حال خوشی نداشت. دوباره تلفن زدم ولی جواب نداد. هردقیقه برایم ساعتی می گذشت. موفق شدم، کامیار گوشی را برداشت و گفت:
- بفرمایید.
- سلام
- سلام
سکوت کرد.
- کامیار کجا بودی؟ چرا دیر به خونه رسیدی؟ با بابا حرف زدی؟
پس از سکوتی کوتاه گفت:
-مجبورم جواب بدم؟
یکه خوردم. این چه حرفی بود که کامیار به من میزد، گفتم:
- کامیار مثل اینکه حال خوبی نداری؟
- نه که ندارم، در ضمن هیچ کجا نبودم، پیاده به خونه برگشتم کمی هوا بخورم، به پدرت هم همه چیزو با صداقت گفتم. کاری نداری چون خیلی خسته ام.
معنی صحبت های مودبانه اش را فهمیدم. خواستم شب به خیر بگویم که با یک خداحافظی کوتاه گوشی را قطع کرد. این رفتار او ضربه بدی به من زد. حس کردم تحقیر شده ام. از فرط آشفتگی یک قرص خواب خوردم، پس از چند دقیقه به خواب رفتم.
صبح با روحیه ای کسل از خواب برخاستم. دوست نداشتم به دانشگاه بروم، آرام از پله ها پایین رفتم، مادر هنوز خواب بود ولی پدر نبود، در لیوانی برای خودم کمی شیر ریختم و نوشیدم. در حیاط باز شد، پدر وارد حیاط شد و کمی کنار باغچه ایستاد و بعد به داخل آمد، به او سلا کردم، گغت:
- سلام دخترم، کی از خواب بیدار شدی؟ چرا بیحال و بی رمقی؟
- ولی به نظر من شما اینطوری هستین، هرچند من دیشب به زور قرص خوابم برد.
- چه جالب، چون من اصلا خوابم نبرد و از ساعت 4 همین طور تو خیابونا ره میرم.
از گفته پدر متعجب شدم، ای کاش من هم نمی خوابیدم و با پدر تا صبح صحبت میکردم. نمیدانم چرا حرفی از کامیار نمیزند. مادر هم حتما زود بیدار نشده تا من درمورد کامیار از او نپرسم. تصمیم گرفتم مدتی نه از پدر و نه از مادر و حتی از کامیار چیزی نپرسم. کامیار اگر نگران ازدواجمان باشد، خودش برایم میگوید. به هرحال پدر و مادر میخواهند مرا روزی به خانه بخت بفرستند، آن روز حرف دلم را خواهم گفت.
آماده شدم و به دانشکده رفتم. حوصله دانشگاه، درس و استاد را نداشتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)