فصل چهارم-قسمت دوم
کامیار روبه رویم نشست، لبخندش با گذشته فرق کرده بود.
- کبریای من، عزیزم،باورم نمیشد منو لایق خودت بدونی، با توجه به گذشته من فکر نمی کردم دختری به قشنگی و پاکدامنی تو منو به زندگیش راه بده، منتظر بودم بزرگ بشی تا حرفای زیادی بهت بگم، میدونستم منو دوست داری، ولی همیشه سعی میکردم احساساتمو مهار کنم تا به تو خیانت نکرده باشم. تو لایق بهترین پسرای ایران هستی، عزیز نیستی که هستی، تحصیلات نداری که داری و امسال فارغ التحصیل می شی، خانواده خوب و با اصالت نداری که داری، هنرمند نیستی که هستی، زیبا نیستی که خداوند در تو همه چیزو تموم کرده. همیشه سعی میکردم تا از عشق تو مطمئن نشدم از احساسم صحبتی نکنم، چون من 15 سال ازت بزرگترم دو سال کمتر از تو تحصیل کردم و میدونی که از بچگی موقعیت خانوادگیم بر وفق مراد نبوده و یه بارم که متاسفانه ازدواج کرده و متارکه کردم و الان از وضع زندگیم خبر داری، میدونی تنها فرزند پدر و مادری هستم که از بچگی من از هم جدا شده و من هیچ کدومو بعداز ازدواج های مجددشون ندیدم و روی پای خودم وایسادم. پدرت در حق من پدری و بزرگواری کرده و مادرت هم همین طور.
سعی کردم تورو به چشم خواهر ببینم، اما نتونستم و تو برام همیشه کبریا باقی موندی. در ضمن همین روزا نزدیک خونه شما خونه ای میخرم و این ماشینو هم دارم. اگه قبول کنی یه سال باهم نامزد باشیم و بعد با خیال راحت و با دست باز اون طوری که لایق تواه، تورو به خونه ات ببرم. دوست ندارم برای تو چیزی کم بذارم، چون تو به اندازه کافی با رضایتت گذشت های فراوونی در حق من میکنی.
فقط رضایت استاد و مادرت میمونه که سعی میکنم با کمک تو اونو هم جلب کنم.
خنده ام گرفت. چه زود همه چیز را گفت و چه با سادگی از من خواستگاری کرد.گفتم:
-خوبه، منم نگران نظر پدرو مادرم هستم، ولی اونها هیچ وقت صلاح دید منو رد نمیکنند و روی احساسات من پا نمیذارن.خوب شاممون سرد شد،من نمیخورم شما چطور؟
گفت:
-من از خوشحالی میل ندارم غذا بخورم. بهتر زود تر بریم تا بدقول نشدیم.
به خانه رسیدیم، پدر جلوی در آمد. کامیار پس از تشکر و قدردانی از پدر ومادر بابت تماشای برنامه و زحمات پدر، مرا به پدر سپرد. حال مادر را جویا شد و با نگاهی عمیق از من خداحافظی کرد. به داخل منزل آمدم.به اتاق خواب مادر رفتم. پریشان خوابیده بود، تب داشت. نگران شدم، به پدر گفتم که مادر را به بیمارستان ببریم.پدر هم موافقت کرد و مادر را به نزدیکترین بیمارستان رساندیم.
دکتر گفت ضعف شدیدی تمام بدن اورا گرفته و فشار او پایین آمده است. به مادر سرم وصل کردند و پدر در کنار تخت او نشست و دستان سفید مادر را در دست گرفت و بوسید. مادر بی حال و بی رمق خوابیده بود و پدر مدام اورا نوازش میکرد. از احساس زیبای پدر لذت بردم و از پشت سر اورا در آغوش گرفتم. شانه هایش را مالیدم و او هم به دستم بوسه زد. در یک زمان هم به مادر محبت میکرد وهم به من.
پدر آهسته سرش را کنار دستان مادر گذاشت و به خواب رفت. خوابم نمیبرد، به ساعت نگاه کردم سه بامداد بود، رفتم تا آبی بنوشم، در کنار آب سرد کن تلفن عمومی بود، لرزان گوشی را برداشتم و آرام شماره تلفن منزل کامیار را گرفتم. تصمیم داشتم اگر دو بوق آزاد زد و تلفن را برنداشت قطع کنم تا مزاحم استراحت او نشوم.با پایان گرفتن اولین بوق گوشی را برداشت.
-بفرمایید.
- سلام، کبریا هستم.
- کبریا کجایی؟چرا هرچی به خونه تون تلفن کردم کسی گوشی رو برنداشت؟
- به خونه ما، این وقت شب؟
- میدونستم که استاد و مادر تلفن طبقه پایین و تلفن اتاق خوابشونو قطع میکنن، ولی تلفن اتاق تو قطع نیست، در ضمن میدونستم تو هم مثل من امشب خوابت نمیبره.
- بله، فقط یه تفاوت داره، اون هم اینکه ما الان بیمارستان هستیم.
- بیمارستان؟ آنجا چیکار میکنین؟ کدوم بیمارستان؟
- مامان بیحال بود، به محض رسیدن به خونه تصمیم گرفتم که با بابا اونو به بیمارستان بیاریم.
-آدرس بیمارستانو بگو تا بیام.
- نمیشه بابا ناراحت میشه. آنها نمیدونن که من الان به شما خبر دادم. پس شما هم چیزی بروز ندید.ممنونم، در ضمن مامان خوبه، فعلا خداحافظ.
- کبریای عزیزم، پس خواهش میکنم وقتی به خونه برگشتین به من تلفن کن، حتی اگه صبح شده باشه، من بیدارم. خداحافظ.
وقتی گوشی را گذاشتم پدر از در بخش وارد شد و پرسید:
- کبریا کجا بودی؟
گفتم:
-اومدم آب بخورم.تشنه بودم.شما هم میخورین؟
- نه مرسی، مامان مرخص شده، باید زود به خونه برگردیم تا استراحت کنه.
به منزل رسیدیم، پس از جابه جا کردن مادر، به پدر شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم، و به کامیار تلفن کردم، اوضاع مادر را برایش شرح دادم و خداحافظی کردم.
***********************
فصل پنجم-قسمت اول
هفته را با رفتن به کلاسها و آمدن به منزل گذراندم. کامیار به پدر اطلاع داده بود که جمعه بعداز ظهر به منزل ما می آید و با پدر کار دارد، پدر هم قبول کرده بود.
چهار شنبه قبل از اینکه به دانشگاه بروم مادر گفت:
-کبریا جمعه مهمون داریم، خوبه برای اون روز برنامه ای نداشته باشی.
من به خیال اینکه نمیدانم به مادر گفتم آماده ام.
جمعه فرارسید. پدر صبح به قصد خرید از منزل خارج شد. خانم جان به منزل ما آمده بود. هیچ وقت، وقتی کامیار تنها به منزل ما می آمد احتیاج به کارگر نداشتیم، پس چرا خانم جان آمده بود؟ شاید چون مادر هنوز حالش خوب نیست. پدر با جعبه شیرینی و انواع میوه ها وارد شد، فهمیدم که کامیار با پدر صحبت کرده است، و پدر به مادر اطلاع داده. خوشحال بودم، قرار بود کامیار برای ناهار بیاید. همه چیز را آماده کردیم. کامیار رسید، با یک جعبه شیرینی و دسته گلی زیبا که پر از گلهای مریم بود. گل را از دستش گرفتم. مادر گوشه چشمی به من نازک کرد که معنای آن را فهمیدم و به آشپزخانه رفتم. باورم نمیشد که پدر ومادر با ازدواج من و کامیار به این راحتی کنار بیایند.
ناهار را با کمال خونسردی و آرامش خوردیم. بعضی اوقات یواشکی من و کامیار به هم نگاه میکردیم و خنده خود را مهار میکردیم. پس از صرف ناهار در حین نوشیدن چای، کامیار به پدر گفت که میخواهد در مورد مطلب مهمی با او صحبت کند.
-ممکنه چند ساعتی بعد با هم صحبت کنیم؟
کامیار خوشحال از اینکه بیشتر مرا میبیند، قبول کرد. ساعتی بعد زنگ در خانه به صدا درآمد. خانم جان در را باز کرد، از پنجره دیدم که چند نفر وارد حیاط شدند. کامیار روبه پدر کرد و گفت:
-استاد اگه مهمون دارید من مرم و دوباره برمیگردم.
- نه اتفاقا به حضور تو احتیاج داریم.