فصل چهارم- قسمت اول
کامیار می خواست با کمک پدرم اولین برنامه کنسرت خود را اجرا کند. ترانه چند آواز او از شعرهای من بود، خیلی خوشحال بودم. روز کنسرت فرا رسید. پس از بازگشت از دانشکده سبد بزرگی از گلهای مریم و سرخ سفارش دادم. با عجله خود را به منزل رساندم، پس از سلام و احوال پرسی با مادر، دوش گرفتم و آماده شدم، پایین که آمدم مادر نیز آماده بود، مادر به من گفت:
-کبریا بهتر نبود دسته گلی سفارش میدادیم تا ا ین شکلی از هنرمندمون قدردانی کرده باشیم؟
گفتم:
-مامان من فکر همه چیزو کردم و گلم سفارش دادم. شما لطف کنین به آژانس زنگ بزنین تا دیر نشده بریم، خوب؟
در مقابل دیدگان متعجب مادر گونه های زیبایش را بوسیدم.گفت:
-بابا اتومبیلو نبرده و با کامیار رفته، خودمون با ماشین میریم و به آژانس هم احتیاجی نیست.اما از این وضع روحی تو نگرانم!
گفتم:
- مامان جون بس کنین، یعنی چی؟ مگه من چیکار کردم؟ خوشحالم از اینکه به جایی میرم که میخوام...
ناگهان به خودم آمدم و لحن گفتارم را تغییر دادم و گفتم:
-خوشحالم مامان به جایی میرم که شعرای خودمو گوش میکنم.
این حرفها مادر را قانع نکرد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. فکر میکردم مثل مثلثی شده ایم که یک گوشه باز دارد و میخواستم هر چه زودتر آن گوشه هم تکمیل شود. به محل اجرای کنسرت رسیدیم، افراد زیادی تجمع کرده بودند. بلند گفتم:
-خدایا چرا اینقدر شلوغه؟
مادر گفت:
-باید خوشحال باشیم.
دردل گفتم:
-یعنی اینا همه به خاطر کامیار اومدن؟
ماشین را پارک کردیم به جلو در سالن رفتیم. ازدیاد جمعیت مانع از حرکت ما میشد، پدر را دیدم که از پشت در ورودی با اشاره به مامور در مارا نشان میداد. با سختی وارد سالن شدیم، در ردیف اول نشستیم و پدر قبل از نشستن از ما خواست تا من و مادر را به گروه ارکستر معرفی کند. کامیار را نمی دیذم. چشمانم به دنبالش می گشت. گروه ارکستر از پانزده نفر که اغلب جوان بودند تشکیل شده بود. از همان ابتدا متوجه نگاه های برخی از آنان شدم. بعد از معرفی به گوشه ای پناه بردم. مادر که از بعد از ظهر با تعجب به حرکات من نگاه میکرد به کنارم آمد و گفت:
-کبریا دخترم حالت خوبه؟
-بله مامان خوبم. از همیشه خوبترم ولی کمی هول کردم.
- تو چرا؟ مگه تو میخوای آواز بخونی؟
-نه مامان!
سالن بسیار شلوغ بود و بیشتر جمعیت را جوانان تشکیل میدادند. هم خوشحال بودم و هم نگران از اینکه نکند کامیار با دیدن آن همه تماشاگر احساس غرور کند؟ در همین افکار بودم که پدر به نزد من و مادر آمد، هرسه با هم نشستیم و کنسرت آغاز شد. کامیار با خونسردی و لبخند وارد سالن شد. به محض ورود نگاهش با نگاه من تلاقی کرد، مردم اورا تشویق میکردند و در من نوعی احساس افتخار موج میزد. کامیار قبل از اجرای آواز خواست تا چند جمله صحبت کند. اول پدر را معرفی کردو گفت:
-استاد عارف در حال حاضر تنها آهنگساز آواهای من هستند، لطفا ایشون رو تشویق بفرمایید.
پدر از جای برخاست و در مقابل مردم تعظیم کوتاهی کرد. دوباره او اضافه کرد:
-من میخوام قبل از اجرای کنسرت از یکی از جوان ترین هنذمندان این کشور تشکرو قدردانی کنم.
با خودم فکر میکردم چه کسی را میخواهد معرفی کند که ناگهان اسم کبریا عارف را شنیدم، مادر به گرمی دستانم را گرفت و به من گفت:
-بلند شو کبریا، کجایی مادر؟ کامیار ازت خواسته که به روی سن بری.
گفتم:
-ازمن؟ چرا از من؟
اوضاع به کلی عوض شد و مجبور بودم بالا بروم. پدر گل را به دستم دادو این بهانه ای بهتر برای قدم گذاردن روی سن شد. جمعیت مرا تشویق میکردند. گل را به کامیار دادم، میلرزیدم و نمی توانستم صحبت کنم، نفس نفس میزدم، کامیار متوجه شد. به خاطر گل تشکر کرد و گفت:
-خانومی که کنارم ایستاده، یکی از با احساس ترین شاعران جوان ماست که امروز چند قطعه از اشعار ایشون رو برای شما اجرا میکنم.
دوباره جمعیت مرا تشویق کردند. من شرمنده شدم و کمی به خود آمدم، کامیار بعد از معرفی اولین آوازش که از سروده های من بود، خواست تا چند بیت از آن را با هم دکلمه کنیم و من پذیرفتم. موزیک شروع به نواختن کرد، از بالا سعی کردم فقط به پدر و مادر توجه کنم، هردو را خوشحال دیدم، پدر دستی تکان داد و من آرام تبسم کردم. قوت قلب گرفتم و به حالت طبیعی خود بازگشتم.
بی تو یه بغضی تو صدامه
حلقه اشکی تو چشامه
با من تو خوندی، یه دنیا ترانه
با من تو گفتی شعر عاشقانه
در خاطرم موند شور نگاهت
چشمای بارونی و بی گناهت
سفر رفتی من چه تنها ترینم
غزل بی تو خوندم که عاشق ترینم
پس از دکلمه اشعار چنان خیس عرق شدم که دیگر وجود جمعیت برایم مفهومی نداشت. کامیار با تمام حس درونی، با چند بیت شعر که من سروده بودم و با چشمانی که از عشق برق میزد و با نگاهی پرتمنا که هر لحظه به جز آنجا انتظارش را می کشیدم به من همه چیز را فهماند، فکر کردم آن لحظه عاشق ترین دختر روی زمین هستم. فهمیدم که عشق من یکطرفه نبوده است و دلم هرگز به من امید واهی نداده. با کندن گل مریمی از سبد گل و تقدیم آن به من عشق را در حق من تمام کرد. تمام تماشاچیان برایمان دست میزدند.پاهایم خشک شده بود و نمی توانستم حرکت کنم، چشمانم پر از اشک شد و وقتی به پدر نگاه کردم دیدم با شادی برای کمک من به روی صحنه می آید، به یاد دارم که در طول مدتی که کامیار شاخه گل را به من داد تا وقتی که بر روی صندلی ام قرار گرفتم، حضار مرا تشویق میکردند. کامیار روی صحنه اشک شوق مرا دید و شادی همدلی اش را با پایان دادن به سکوت در آهنگ نشان داد و شروع به خواندن کرد، نشسته بودم ولی اشک می ریختم، دوست داشتم هیچ کس مرا تماشا نکند تا با خلوت خودم تنها باشم این لحظه ها برایم ارزش خاصی داشتند.
هرگز در مدت این چند سال کامیار این عشق چنهانی خود را به من بروز نداده بود، شاید تا وقتی که بمیرم هرگز نگاهش را فراموش نکنم. مادر دست مرا در میان دستانش گرفت، می خندید ولی خنده بی رمقی داشت، نفهمیدم چرا؟ وقتی دقت کردم دیدم مادر حضور دارد ولی فکرش جای دیگری سیر میکند و حواسش به برنامه نیست. کامیار دومین و سومین و آخرین آهنگ خود را اجرا کرد و بخش اول کنسرت به پایان رسید. مادر حال خوشی نداشت پدر صلاح دانست که هرچه زودتر مادر را به خانه ببرد و از کامیار خواست بعد ا ز اتمام کار مرا به خانه برساند. این اولین باری بود که پدر اجازه میداد تا به غیر از عمه و آقای سمیعی کسی مسئولیت مرا بپذیرد. خوشحال بودم و به راحتی قبول کردم. آنها از من خداحافظی کردند انگار مادر میخواست چیزی به من بگوید ولی از گفتن آن صرف نظر کرد و رفت.
بخش دوم کنسرت شروع شد و من با اشتیاق بیشتری نشستم تا شاهد موفقیت کامیار باشم. چنان محو تماشای کنسرت بودم که گویی در آسمانها پرواز میکنم. کامیار گهگاهی به چشمان من خیره میشد و من معنای عشق را از نگاهش می فهمیدم. کنسرت با موفقیت تمام شد. مردم همه، سالن را ترک کردند. در همان لحظه جوانی جلو آمد، یکی از اعضای ارکستر بود و به من گفت:
-خانم عارف از آشنایی با شما خوشوقتم.
- من هم همین طور.
-من پیمان هستم. افتخاری نصیب من شده کم شما رو ببینم. همیشه شعرای شما رو دوست داشتم و میدونستم دختر استاد عارف هستید.
جدی شما خوشتون اومد؟
راستی بیشتر از خودم باید بگم، من فارغ التحصیل مدیریت....
صدای مرد دیگری آمد:
-خانم عارف،خانم عارف...
-بله؟
-آقای کامیار گفتند خودتون رو سریع به سالن انتظار برسونید.
آقای پیمان از آشنایی با شما بسیار مسرورم و براتون آرزوی موفقیت دارم. به امید دیدار.
پیمان نتوانست به حرفهایش ادامه دهد. من با سرعت از آنجا دور شدم. جلوی در خروجی سالن کامیار را دیدم، چنان به طرفش دویدم که نزدیک بود زمین بخورم.کامیار لبخندی زد و به هم سلام کردیم. کامیار گفت:
-چطوری؟
از سوال کامیار تعجب کردم، هیچ وقت با من اینقدر خودمانی صحبت نکرده بود.
-موافقی با هم بیرون شام بخوریم؟
-ممنونم آقای کامیار! آخه بابا و مامان...
وسط حرفم پرید و گفت:
- مشکل اجازه شما از استادبا من.
مرا به گوشه سالن برد، چنان به من نزدیک شد که انگار ضربان قلب یکدیگر را حس میکردیم.
-موفقیت امروزم رو مدیون احساس زیبای توام، برای تشکر فرصتی بهم بده.
هول شده بودم. سکوت کردم و رضایت دادم. به راه افتادیم. بیرون سالن خیلی شلوغ بود، تمام تماشاچی های برنامه ایستاده بودند تا کامیار از آنجا خارج شود.کارت پستال و ورقه های تشکر بود که برسر ما میبارید. آنها میخواستند کامیار روی تمامی آنها را امضا کند. ولی کامیار بی اعتنا کمکم کرد و مرا از میان جمعیت خارج کرد. سوار ماشین شدیم. ازدحام طوری بود که نمی توانستیم حرکت کنیم. نگهبانان سالن به کمک ما آمدند. ولی باز کامیار مجبور شد چند کارت پستال را امضا کند. در میان مردم دختران و پسران جوانی به چشم میخوردند که با رفتارهای ناهنجار خود موجب آزار ما شده بودند. بعضی از دختران با نوعی حسرت به من نگاه میکردند و من متعجب از نگاه آنان بودم. در همان افکار بودم که ماشین راه افتاد و ما از آنجا دور شدیم. به اولین کیوسک تلفن که رسیدیم کامیار به منزل ما تلفن کرد.پدر اجازه داد شام را با هم بخوریم. ولی گفته بود تا قبل از 12 شب منزل باشید، چون مادر کبریا حال خوشی ندارد. نگران مادر بودم. کامیار گفت:
-مادر امروز از خوشحالی شگفت زده شدن، چون کار همسر و شعرهای دخترش رو به خوانندگی من دیده و شنیده.
خندیدم و گفتم:
-کار پدر و شعرای من صحیح، اما خواندن شما چرا باید مادرو شوق زده کنه؟
کامیار گفت:
- یعنی مادر به من علاقه نداره؟و موفقیت منو به اندازه موفقیت پدر و کبریا دوست نداره؟
احساس کردم سوء تفاهم شده، گفتم:
- منظوری نداشتم، مادر حتما بیشتر از موفقیت من و بابا به موفقیت شما علاقه منده.
- نه من از حد انتظارم بیشتر توقع ندارم.
- خواهش میکنم.
شب زیبایی بود. مقصد ما دربند بود. به پیشنهاد کامیار ماشین را پارک کردیم و پیاده تا بالا رفتیم. سرراه کمی لواشک خریدیم و باهم مشغول خوردن شدیم. کامیار از روزها که در استودیو کار میکرد برایم تعریف کرد و من به حرف هایش گوش میدادم. وارد رستورانی شدیم و در ایوان آن نشستیم. از جایی که لواشک خریدیم تا رستوران تقریبا همه کامیار را شتاخته بودند. به اظهار علاقه مردم و محبت هایشان به گرمی پاسخ میداد و مردم هم از برخوردهای خوب و مهربان کامیار خوششان می آمد. حس حسادت من برانگیخته شده بود و انگار کامیار متوجه شده بود. به گارسون دستور داد کسی را به این رستوران راه ندهد. گارسون پذیرفت، با خیال راحت برسر میزمان نشستیم و از طبیعت زیبا لذت بردیم. کامیار گفت:
- همیشه سکوت تو برام معما بود. زیبا و دوست داشتنی، چون احساس میکردم تمام حرفارو میشه از نگاهت فهمید ولی باید با هم حرف بزنیم، نظرت چیه؟
حس کردم تب دارم، برای اولین بار بود که او بی پروا صحبت میکرد، خجالت می کشیدم. خون روی صورتم دویده بود و میدانم که آدم سفید و بور فورا مثل لبو قرمز میشود.کامیار سرش را به موازات سر من که در پایین قرار داشت آورد. چشمانش را دیدم، یکبار هردو خندیدیم.گفت:
- اول ازت سوالی میپرسم. اگه جواب دادی و در صورت مثبت بودنش برای راحت کردن تو اول من حرف میزنم، موافقی؟
- بله من به حرف های شما گوش میکنم.
- فقط گوش نکن، تازه امروز من میخوام به حرفای تو گوش کنم.
سکوت کردم، از خجالت فقط با غذایم بازی میکردم. کامیار به حالت ادب دستانش را به هم گره زد و پرسید:
-اگه از اینکه شمارو تو خطاب کنم و اسمت رو بدون پیشوند خانم به کار میبرم، ناراحت میشی به من بگو وگرنه از همین شب تو هم منو کامیار صدا کن.
-من؟ نه. ولی شما هرطور که راحتید منو خطاب کنین.
هیچ نمی فهمیدم چه میگفتم. فقط هول شده بودم.
- نه پس نشد، باید با الفاظ سخت و سنگینی با هم حرف بزنیم.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- باشه هرچی نظر شماست. ادامه بدید.
سکوت کرد. سرم پایین بود و منتظر شنیدن حرفهایش بودم. شاید صدای ضربان قلبم را به راحتی می شنید. صدایی از او نشنیدم. سرم را بلند کردم، دیدم مرا نگاه میکند و اشک در چشمانش موج میزند، طاقت نداشتم که دیدن اشک را از چشمان سیاه و براقش ببینم، سریع بلند شدم و به کنار نرده های ایوان رفتم. بغض راه گلویم را گرفت و اشک چشمم را تر کرد. وجودش را در کنارم حس کردم، به آرامی گفت:
-کبریا نه از من خجالت بکش و نه تعارف کن، فقط بگو توهم با من همدلی یا نه؟ تو هم منو برای زندگی انتخاب کردی یا نه؟ قلب کوچیک تو منو لایق چشای دریاییت میدونه یا نه؟
اشکهایم مثل باران می ریخت، چه ساده و بی ریا احساساتش را برایم گفت. اضافه کرد:
-اگه جوابت مثبته، بگو که اندازه 40 سال باهات حرف دارم و فقط دو ساعت وقت دارم.
چنان هق هق گریه ام بلند شد که کامیار طاقت نیاورد، پرسید:
- چی شده؟ ناراحت شدی؟ منو ببخش.
- نه چیزی نیست، شاید نتونستم احساساتمو کنترل کنم.
-پس جواب من؟
و در جواب گفتم:
-آن شب که تورادیدم تو مرهم جان بودی
عشقت به دلم بنشست تو با دگران بودی
من یار وفادارم چون وعده به تو دادم
ای کاش تو هم چون من بی تاب و توان بودی
کامیار به طرف من آمد. با دستانش بازوهایم رافشرد و مرا به سمت خود برگرداند. اشکهایم را نمی توانستم مهار کنم، شاید اشک خوشحالی و چندین سال انتظار بود. نفسم به شماره افتاده بود و در چشمهایش عشق و محبت را میدیدم، سعی کردم خودم را کنترل کنم، جدا شدم و بر روی صندلی ام نشستم، کمی دوغ نوشیدم. خنکی آن روح تازه ای به درونم دمید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)