فصل سوم
شب شد، از فرط خستگی و خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. خسته بودم ولی خوابم نمی برد. از جایم برخاستم، دفتر خاطراتم را آوردم و مشغول ورق زدن آن شدم. دلم می خواست یک بار دیگر خاطرات آشنایی خودم را با کامیار به خاطر آورم و به فردا متصلش کنم. در این دنیا بعد از یاد پدر و مادرم، کامیار تنها کسی بود که بیشتر از جانم دوستش داشتم و حاضر بودم به خاطرش جان دهم.پدر و مادر همیشه از این برخورد من که نوعی افراط در عشق بود ناراحت می شدند. چون من هرگز دوستی اختیار نکرده بودم، شاید حد دوست داشتن را نمی دانستم نه در مورد دوستان زمان دبیرستان و مدرسه و نه زمان تحصیل در دانشکده؟ تمام خواستگارانم را رد میکردم چون همیشه رفت و آمد کامیار به منزل ما توجه مرا به خود جلب میکرد.
زمانی که کامیار برای یادگیری آواز به خانه ما می آمد من 10 سال داشتم. او جوانی بلند قد بود با صورتی کشیده، ابروها و چشمانی سیاه، نمی دانم چرا به او علاقه داشتم. هر وقت از مدرسه باز می گشتم به زیر زمین که محل کار پدر بود میرفتم و سراغ اورا می گرفتم. پدر زیر زمین را مرتب کرده بود و یک پیانوی زیبا و گران در آنجا گذاشته بود. من مامور پذیرایی از مهمانان پدر بودم، هرگاه کامیار نزد پدر می آمد من می نشستم و به آواز او گوش میدادم. او هم مرا دوست داشت و به پدرم میگفت:
-کاشکی خدا به منم همچین دختری بده.
در آن وقت کامیار جوانی 25 ساله با روحیه ای شادو سرحال بود. او در خانواده ای فقیر به دنیا آمده بود. اما خداوند نعمت زیبایی صدارا به او عطا کرده بود. او توانست با کمک پدر که ملودی های زیبایی برایش می ساخت در مدت کوتاهی خواننده معروفی شود. وقتی او ازدواج کرد من 13 ساله بودم. نمی دانم چرا با دیدن کارت ازدواج او ناراحت شدم و بی اختیار اشک ریختم. تازه فهمیده بودم که چقدر دوستش دارم. حتی در مراسم عروسی او نیز شرکت نکردم. او با دختری دانشجو به نام نغمه ازدواج کرد. هرگاه پس از ازدواج با نغمه به منزل ما می آمد، آن روز من مریض میشدم. این برخوردهای من ، پدر و مادر را حساس کرده بود.
در پی مشهور شدن کامیار، نغمه نیز حساسیت های بیمار گونه از خود نشان میداد، کامیار حق نداشت تا دیر وقت پیش پدر بماند یا نمی توانست بدون اجازه او به استودیوی ضبط موسیقی برود و این مساله باعث خدشه دار شدن شهرت کامیار میشد. طولی نکشید که کامیار و نغمه از هم جدا شدند. نغمه نتوانسته بود به خوبی از عهده سیاست های زندگی برآید. این جمله مرا به حال بازگرداند، آیا من توانسته ام از عهده سیاست های زندگی برآیم؟
از 19 سالگی سرودن شعر را شروع کردم و به جامعه شاعران قدم گذاشتم و شعرهایم یکی پس از دیگری مشهور میشد.کامیار به این فکر افتاد که به جای اینکه از شاعران دیگر شعر بخرد، از من شعر بگیرد و در آخر پس از اجرای کار با پدر حساب کند. من هم پذیرفتم و پدر را وکیل قرار دادم. ملودی های زیبای پدر و صدای خوش کامیار، شعرهایم را در یادها ماندگارتر میکرد. موفقیت های روز افزون کامیار مارا به وجد و شادی آورده بود. اما پدر نگران سلامتی او در جامعه بود.
در همان سال با قبول شدن در رشته ادبیات فارسی وارد دانشگاه شدم. خستگی حاصل از درس را با شوق دیدار هر شب کامیار از تن بیرون میکردم. این خاطره ها صورت ادبی داشتند ولی من با آغاز هر جمله وارد روزی میشدم که آن اتفاق ها برایم افتاده بود. مسائل و علاقه یکطرفه من به کامیار باعث شده بود که در دانشکده به هیچ کس توجهی نکنم، نمیدانم چرا خودرا موظف به اجرای یک تعهد می دانستم، تعهدی که ممکن بود بی نتیجه باشد. خواستگاران خوب و سر شناسی را رد کردم و این امر موجب تعجب پدر و مادرم شده بود. کامیار هم گویی از دور شاهد تمام حرکات و طرز رفتارهای من بود و هر حرکتی که میکردم را با کنجکاوی میدید. نگاه های زیرکانه و محبت های شیرین او مساله را برایم جدی تر میکرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)