فصل دوم
از مراسم چهلم پدر ومادرم یک ماه می گذشت. عمه واستاد سمیعی مدام به من سر میزدند و از من دلجویی میکردند، اقوام و آشنایان نیز هرکدام تلفنی حال و هوای مرا جویا می شدند و مرا مورد لطف و مهرشان قرار میدادند.دیدارهای من و کامیار هم ادامه داشت. دیگر این وضع حوصله مرا سر برده بود. دچار نوعی روز مره گی شده بودم، شاید هم به افسردگی و بی تفاوتی رسیده بودم. مرتب خودم را به محاکمه می کشیدم که:
-کبریا، کمی به خودت بیا، سعی کن سربلند باشی. دوباره به زندگی و کارت روی بیار و خودتو از بند افسردگی نجات بده. گناه اطرافیانت به خصوص کامیار چیه که هرروز تورو اینطوری ببینه؟
این ها همه حرف های دلم بود و میدانستم روح پدر و مادرم هم از اینکه من با وضع روحی ام دیگران را ناراحت می کنم، شاد نیست. شبی در خواب دیدم که هردو بدون اعتنا به من روی تخت نشیمنگاه تابستانی، چای می نوشند، من هرچه خودرا به آنها معرفی میکردم، مرا نمی شناختند و مرا غریبه می پنداشتند. با ناراحتی از خواب پریدم.دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. پس از آن خواب تصمیم گرفتم دیگر باعث ناراحتی دیگران نشوم و با شرایط فعلی به گونه ای معقول کنار بیایم. مشغول مرتب کردن خانه شدم و غبار چند ماهه آن را گرفتم.ا عید چیزی نمانده بود. باید زندگی می کردم. معمولا در کارهای خانه به مادر کمک می کردم، ولی از آشپزی چیزی نمی دانستم. با کمک کتاب آشپزی توانستم کم کم آشپزی را هم یاد بگیرم و حسابی خود را با کارهای خانه مشغول کنم. استاد سمیعی ماشین پدرم را با قیمت کم برایم فروخت و با پس اندازهایی که در منزل داشتم سعی کردم روزها را بگذرانم.
در یکی از همین روزهای معمولی بود که ناگهان صدای زنگ تلفن را شنیدم و با خوشحالی گوشی را برداشتم، عمه بود. گفت:
-کبریا چیکار میکنی؟
-خوبم شما چطورید؟استاد سمیعی با زحمتای من چیکار میکنه؟
-خوبیم، زحمت نبود دخترم، حیف که ماشین کلا از بین رفته بود وگرنه به قیمت بیشتری به فروش میرفت.بگو ببینم چرا به خونه ما نمیای و در مورد زندگی آینده ات با ما حرف نمیزنی؟ خانواده مادرت که همه خارج از ایران هستن و از خانواده پدرت فقط منو داری، خدا پدر و مادرتو رحمت کنه که حاضر نشدن به خاطر تو بچه دیگه ای به دنیا بیارن تا تو این روزا تنها نباشی، البته من همیشه بهشون می گفتم....
گوشی را روی سینه ام گذاشم، ناراحت شدم، پس از مرگ آنها دوست نداشتم کسی پشت سرشان حرفی بزند، حتی عمه، او که از وضع جسمی مادرم مطلع نبود، پس چرا باید قضاوت کند، مگر هردو پسرش که در ایران نیستند، چه گلی به سر پدر و مادرشان زده اند که من یا فرزند دیگری به سر پدر و مادرمان می زدیم؟ ناگهان صدای فریاد عمه از پشت گوشی مرا متوجه خود کرد، دوباره گوشی را به گوشم نزدیک کردم.
- بله عمه حواسم به شماست بفرمایید.
-نه مثل اینکه اینطوری نمیشه، باید از نزدیک با هم صحبت کنیم تا ببینم تصمیم تو برای آینده ات چیه. کی خونه ای؟
-هر وقت که شما تشریف بیارید یا...نه من به زودی خبرتون میکنم، باید فکر کنم.
-چه فکری؟ نکنه با اون مرتیکه آسمون جل مشورت کنی ها؟
-عمه بس کنید، من دوست ندارم شما حرص بخورید.قول میدم به زودی قرار تعیین کنم، حق با شماست.اگر اجازه بدید روی گاز غذا گذاشتم باید بهش سر بزنم.
سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. سردرد گرفته بودم. خوب شد به عمه فرصت ندادم تا بیشتر از این دچار گناه شود. دلم به حال برخوردهای نا متعادلش میسوخت ولی در عین حال مرا دچار نفرت میکرد. به قول پدر و مادرم، آقای سمیعی خیلی با عمه فرق میکرد ولی به خاطر ضعف اعصاب عمه نمی توانست در مقابلش مدام واکنش نشان دهد.بنابراین همه در مقابلش سر تعظیم فرو می آوردیم ولی کسی به حرفهای اشتباهش عمل نمیکرد، البته همیشه این طور نبود، گاهی هم حرفهای خوبی میزد و پیشنهادهای مفیدی ارائه میداد که ما به آن جامه عمل می پوشاندیم. دلم از حرفهای عمه گرفته بود،او میخواست با این حرفها موضوعی را به من بفهماند ولی چه چیزی را؟ و چرا اینقدر عصبانی؟ چرا او هنوز با کامیار خصومت دارد؟
به سراغ بسته ای رفتم که استاد سمیعی پس از فروش ماشین به من داده بود و عمه از آن بی اطلاع بود. در این چند هفته جرات نکرده بودم سراغ وسایل پدرم بروم. کارتن کوچکی بود آن را برداشتم، ناخودآگاه روی مبلی که پدر روی آن می نشست نشستم، به یاد نداشتم در این مدت پس از در گذشت آنان روی مبل هایی که نشان از آنها داشت بنشینم. فکر نمی کردم به این زودی مجبور شوم از یادگاری هایشان استفاده کنم. نمی دانم چرا دلم نمی خواست به چیزی که به آنان تعلق داشت دست بزنم. ولی چه باید میکردم قبل از خودم دیگران برایم تصمیم گرفته بودند.
دستم میلرزید.در کارتن را باز کردم، حضور پدر را با بوی عطرش که از شال گردنش برخاست، حس کردم. لابه لای شال چند اسکناس هزا تومانی به همراه گوشواره و دستبند مادر قرار داشت. ناگهان چشمم خیره ماند. قلبم از تپش افتاد، یک شال خونی بود. روی کنده کاری های دستبند هم چند قطره خون خشکیده بود. با دیدن حلقه های ساده ازدواج آنها که شبیه هم بود بغض راه گلویم را بست، به محبت هردوی آنها احتیاج داشتم. بعد از دوران دبیرستان، پدر و مادر بهترین دوستان زندگی من بودند و بعد از آنها تنها به کامیار علاقه نشان دادم. من با وجود آنها که سرشار از محبت بودند، به دوست دیگری نیاز نداشتم. پدر همیشه به مادر احترام می گذاشت و به هنگام صحبت با مادر الفاظ زیبایی را به کار میبرد. به یاد ندارم که مادرم هم به پدر کم احترامی یا بی حرمتی کرده باشد. او همیشه مشوق کارهای پدر بود و همیشه یار و یاور او بود و در هیچ کاری اورا تنها نمی گذاشت. همه چیز و همه کس من و مادر، پدر بود و پدر هم میگفت، زندگی بدون مادر و من برایش مفهومی ندارد. آنها عاشق هم و هردو عاشق من بودند.
خاطره آشنایی پدر و مادرم را به یاد آوردم. خاطره ای جالب که بارها از مادر خواسته بودم برایم تعریف کند. پدر نوازنده پیانو در یک گروه موسیقی بود. روزی مادر برای تماشای برنامه ای که این گروه برگزار کرده بود، میرود و در آنجا پدر را می بیند، کار پدر را بی نقص میداند و از او میخواهد برای تدریس پیانو به منزلشان برود. پدر هم قبول میکند. بعد از مدتی بین معلم و شاگرد علاقه به وجود می آید و آندو با یکدیگر ازدواج میکنند. در آن زمان تمام اعضای خانواده مادرم از ایران رفته بودند. فقط مادر به همراه پدرش در ایران زندگی میکرد، آنها نیز منتظر بودند مراحل قانونی تهیه ویزا طی شود و عازم اتریش شوند. اما پدرم که والدین خود را از دست داده بود، با عمه و شوهرش و دو پسر خردسال آنها زندگی میکرد. پدر با استاد سمیعی همکار بودند و هردو در یک گروه موسیقی فعالیت داشتند. وقتی پدر و مادر به یکدیگر علاقه مند می شوند، عمه به علت اختلاف فرهنگی بین دو خانواده با این وصلت مخالفت میکند و از طرفی پدر بزرگ نیز راضی به این ازدواج نمی شود. اما، مادر با گریه های فراوان پدرش را راضی میکند و این پیوند صورت میگیرد. خانواده مادر در اتریش به جای اینکه منتظر 2 نفر باشند، از 3 نفر استقبال میکنند و مادر و پدر در آنجا زندگی شیرین خود را آغاز میکنند.
پدر تحصیلات آکادمی موسیقی را در آنجا به پایان میر ساند و مادر نیز در رشته تئاتر به تحصیل می پردازد. مادر بسیار زیبا بود. چشمانی درشت و کشیده، ابروانی پیوندی، بینی کوچک ولب های خندان و گونه هایی زیبا که هنگام خنده زیبایی او را دو چندان میکرد. همیشه آرزو میکردم ای کاش من هم گونه هایی شبیه مادر داشتم. گرچه من بسیار شبیه مادر بودم. چشمها و ابروهای مادر را به ارث برده بودم با این تفاوت که چشمان مادر سیاه بود اما چشمهای من آبی. رنگ چشمها و موهایم را از پدر به ارث برده بودم. عمه در ایران دلتنگی میکرد و از تنهایی شکوه داشت. پدر از عمه قول میگیرد به شرطی که در زندگی آنها دخالت نکند به ایران باز میگردند، عمه نیز قبول میکند.
پس از به دنیا آمدن من، پدر و مادر یرای همیشه وین را ترک میکنند و به ایران باز می گردند. عمه به افتخار ورود ما و از خوشحالی چند شب مهمانی میدهد و به قول خودش از تنهایی و غربت در میهنش در می آید. پدر با کمک پدربزرگ در شمالی ترین منطقه شهر خانه ای می خرد و زندگی مستقلی تشکیل میدهد. من دوران کودکی و نوجوانی ام را با پسر عمه هایم به نام های فرشاد و فرساد که با یکدیگر یک سال و نیم اختلاف سنی داشتند، طی کردم و با رفتن آنها به خارج از ایران من از این دوستان خوبم جدا شدم.
عمه قصد داشت مرا برای فرشاد پسر بزرگ ترش خواستگاری کند. اما چون او به خارج از ایران میرفت، پدر و مادرم راضی به این وصلت نبودند. از طرفی فرشاد هم تمایل نداشت که در ابتدای ورود به کشوری غریب و ناآشنا با همسرش باشد، چون موقعیت آنجا را از نزدیک ندیده بود. آنها به کانادا میروند و او به خاطر اقامتش مجبور میشود که با یک دختر کانادایی ازدواج کند و چون عمه شرمنده شده بود برای جبران خواست تا مرا برای فرساد خواستگاری کند، که پدر مخالفت میکند.
به خود آمدم، ساعت 7 شب شده بود، ساعتها در خیال بودم. در انتهای کارتن دفترچه ای دیدم. سند ویلا بود. ورق زدم، پدر ویلا را به نام مادر خریداری کرده بود.چقدر جای آنها خالی بود. اشکهایم را پاک کردم، پس از خوردن شام برای مدتی کوتاه به اتاق پدر رفتم، در کمدش را باز کردم و صندوق اماناتش را برداشتم. درون صندوق اوراق سهام، حسابهای بانکی و سند خانه که جزء مهریه مادر بود به اضافه یک پاکت کرم رنگ قرار داشت. در پاکت را باز کردم،ابتدای متن نوشته بود( انا لله و انا الیه راجعون) وصیت نامه رسمی بود.ورق را داخل پاکت گذاشتم، انگار پدر با من صحبت میکرد، دلم می خواست هم اینک پیشم بود تا مرا در آغوش میگرفت. من دیگر بچه نبودم، 25سال سن داشتم، ولی هرگز آماده نبودم که آنان را به این راحتی از دست بدهم. در کنار کمد پدر ، از شدت ناراحتی و غصه خوابم برد.
در عالم رویا پدر و مادرم را دیدم. هردو خوشحال وارد اتاقشان شدند. پدر مرا در آغوش گرفت، اوراقی بدستم داد و گفت:
-چرا دوباره شعر نمیگی؟ چرا زبونت رو تو دل مخفی کردی؟ هنرمند با هنرش زنده اس، تو روح منو باشعرات زنده کن.
سپس مادرم به کنارم نشست و گفت:
-نگران ما نباش ، ماخوبیم، فقط نگران تو هستیم، چرا خودتو تو خونه حبس کردی؟
پدر گفت:
-مهمونی بگیر و خودتو شاد کن!
از خواب پریدم. صحبت های عمه ذهنم را مشوش کرده بود، مدام به آینده مبهم خودم با کامیار فکر میکردم. دوست داشتم هرچه زودتر تکلیف ازدواجمان مشخص شود. صدای زنگ تلفن مرا از ادامه فکرم بازداشت. گوشی ر ا برداشتم.صدای کامیار بود.
-سلام کبریا، خوبی؟
-خوبم، شما چطوری؟
-منم خوبم، خونه مرتب شد؟
به یادم آمد که دیروز به کامیار گفته بودم که میخواهم به خانه سر و سامان بدهم.
-پس چرا جواب نمیدی؟خونه مرتب شد؟
دستپاچه شدم و گفتم:
-بله، ببخشید، مرتب شد.راستی وقت داری امروز یا فردا چند ساعتی به خونه ما بیای؟
- من که همیشه مزاحمم، مسئله ای پیش اومده؟
- آره امروز عمه با من صحبت کرد،اون میخواد از تصمیم من در مورد زنگی آینده ام با خبر بشه، من باید قبل از حرف زدن با اون، تو رو ببینم.
- این موضوع چه ربطی به من داره؟ بعد از حرف زدن باهم به من هم بگو چه تصمیمی گرفتی.
از لحن گفتارش ناراحت شدم.سکوت کردم و هیچ نگفتم.
- باشه میام، فردا عصر خوبه؟
خوشحال شدم و گفتم:
-ممنونم، فردا شب به صرف شام با دست پخت من.
- به به ، چه افتخاری نصیب من شده، پس اگه کاری نداری تا فردا، خداحافظ.
-نه کاری ندارم، خداحافظ.
گوشی را گذاشتم، باید تمام فکرم را متمرکز میکردم، زیرا مهمانی عزیز داشتم، همه چیز مرتب بود، برنامه شام فردا چه میشد؟ فکر کردم بهتر است برای شام کتلت درست کنم. خنده ام گرفت. اولین دست پخت من باید غذای رسمی باشد. بسیار خوب چلو مرغ ساده از همه چیز بهتر است.