به نام خدا
************
فصل اول-قسمت اول
زمستان امسال زود از راه رسیده بود، پولک های سفیدو سبک برف چه زیبا زمین را حریرگونه پوشش میدادند. هیچ روشنایی، حتی کورسوی هیچ ستاره ای دراین شب سرد نورش را به زمین هدیه نداده بود، تنها نور ضعیفی که از چراغ تیر خیابان می تابید حیاط خانه رادر گستره ی قلمروی خود قرار داده بود. دست های درختان سیب و آلبالو همانند مادرشان زمین، آغوش باز کرده بودند تا برفها را با مهربانی دربر گیرند. ماهی های قرمز از شدت سرما به اعماق حوض یخ زده پناه برده بودند.
نیمکت چوبی که محل نشستن و هواخوری مادر تابستان ها بود، مرکب اندیشه و خیال مرا به گذشته های باصفا می برد. دراین نیمه شب، که آسمان ابری و هوا کاملا تمیز بود، ازهیاهوی ماشین ها که در روز درتردد بودند و امان از همه می بریدند، خبری نبود، مردم محله به خوابی ناز فرو رفته بودند. اما در این سرما، دردل تاریکی شب! شاید افرادی چون من محسور زمستان، چشم به طبیعت دوخته بودند. ساعتها بود که از پشت پنجره اتاقم به طبیعت یخ زده ی حیاط نگاه می کردم و غوطه ور در خیال و رویا،خودم را رها کرده بودم، درهوای گرم و خلسه آور اتاق، از اینکه مبادا رشته خیال وافکارم به وسیله کسی گسسته شود، بیزار بودم.
اشک هایم سرازیر شد، روی شیشه بلند پنجره، تصویری خسته و ژولیده از کبریا را دیدم. صدای تیک تاک ساعت را به وضوح میشنیدم که خبر می داد تا صبح چیزی نمانده.از خود گریزان بودم و سکوت پر رمزو راز شبانه مرا به عمق خاطراتم سوق میداد، نمی خواستم از خاطراتم جدا شوم. ذهنم در تلاطم بود و مجال نمی یافتم که به حال و روز خودم فکر کنم. روزگار پشت سر گذاشته زنگی، گردو غبار رنج و ملال گرفته بود و تصویری از بی حوصلگی، دلتنگی و تاریکی به چشم می خورد. تاب و توان سر پا ایستادن را نداشتم، با بی تابی اشک می ریختم و آرزو میکردم ای کاش همه چیز مثل یک ماه و ده روز پیش میشد. آن شب در کنار همین پنجره در دلم برای تمام آرزو مندان از خداوند طلب خوشبختی و کامیابی کردم وخدارا برای بخشش نعمت بزرگ خوشبختی که بی منت به همه عطا میکند سپاس گفتم. احساس میکردم در کنار آنها خوشبخت ترین و بهترین انسان روی زمین هستم .
اما اکنون برای بازگشت به فضای خانه احتیاج به دلی قوی و کمی جرات داشتم و بیش از هرزمانی به همدردی او نیاز داشتمف البته دل صبور و مهربان من این روزها مرا تنها نگذاشته بودف حتی بیشتر از اقوام ودوستان به من یاری داده بود،...خدایا میدانم نباید ناشکری کنم، هرچه را تو تقدیر بندگانت کنی، همان میشود. صدایی از درونم و از اعماق دلم مرا به خود آورد:
-کبریا هیچ کس به اندازه خودت نمی تونه بهت قوت قلب بده، وکمکت کنه به خودت مسلط باش، به خونه برگرد خونه باتو غریبه نیست تنها جاییه که میتونه مأمن امنی برای تو باشه.توباید همیشه، در وقت شادی و غم به یاد خداوندباشی، اونو شکر بگی و برای آرزومندان و دردمندان و بی کسان دعا کنی. تمام این روزها، روزای امتحانهف سعی کن توی این آزمون و تقدیر الهی بی خطا باشی. برگرد، صبح نزدیکه.
وقتی به خود آمدم، اشک تمام صورتم را خیس کرده بود. حرف های درونم و ندای قلبم به نوعی ارضایم میکرد. همیشه از ندای وجدانم لذت می بردم و به آن اطمینان داشتم. میدانستم هرگز خطا نمی کند واین یادگاری از مادرم بود که در من ریشه دوانده بود.پدرم همیشه از این طرز فکر و سادگی اندیشه همسرش لذت می برد.
صدای دل نشین مؤذن که اذان صبح را بانگ میزد مرا از رویاهایی که در آن غرق شده بودم جدا کرد. فرصت خوبی برای وصال با معبود بود، سریع وضو گرفتم، سجاده نماز را جلوی پنجره پهن کردم. نسیم ملایمی به صورتم میزد وحس خوبی به من دست میداد. با اقامه نماز صبح روحم به پرواز درآمد. بعد از نماز صبح ودادن سلا، دعای روز را خواندم، حس عجیبی داشتم، گویی به صبرم افزوده شده بود، سجده شکر به جای آوردم و در ضمن دعای روز به خواب عمیقی فرو رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)