گرچه ریختن چای هم زمان گرفت و هم تمیز از کار در نیامد اما بالاخره موفق شدم و فنجان را به دست پدر بزرگ دادم و فنجان چای خود را هم روی میز گذاشتم و مثل دیگران روی صندلی پشت میز صبحانه نشستم و چایم را هم زدم.کندن نان و گذاشتن پنیر در اولین لقمه دشوار بود اما برای لقمه بعدی بعد از دست بی جان استفاده کردم و همچون نقطه اتکایی روی نان گذاشتم و به راحتی تکه ای جدا کردم.می دانستم که با تمرین بیشتر قادر به انجام کارهایم خواهم بود،همگی به کارم نظارت داشتند و وقتی توانستم صبحانه ام را بدوون کمک دیگران بخورم پدر بزرگ برایم کف زد و هورا کشید و به هنگام بوسیدن صورتم گفت:آریانا را هیچکس به خوبی من نمی شناسد،این دختر اگر اراده کند کوه را از زمین بلند می کند.
بعد از خوردن صبحانه به پدر بزرگ گفتم:باید تمرین با دست چپ را شروع کنم و خیال دارم اول با مداد شروع کنم تا طرز دست گرفتن آن را یاد بگیرم
پدر بزرگ گفت:هر کاری که می دانی درست است انجام بده و هر وقت کمک خواستی فقط کافی است صدایم بزنی.
تشکر کردم و چرخ را به سوی اتاقم به حرکت در آوردم،با دیدن دیانا که هنوز در خواب بود بلند خندیدم و ضمن بیدار کردنش گفتم:بلند شو دختر خواب آلود،باید کمکم کنی
او هراسان بلند شد و وقتی مرا مرتب و منظم دید پرسید:تو کی بیدار شدی؟
- من صبحانه ام را هم خورده ام،بلند شو تا شاگردان نیامده اند صبحانه بخور،آشپزخانه باید زودتر شکل بوفه را به خود بگیرد.
- دیانا با عجله بلند شد و بدون آن که رختخوابش را مرتب کند از اتاق خارج شد.فکر کردم آیا می توانم هر دو تخت را با یک دست مرتب کنم؟تردید نکردم و شروع به مرتب کردن رختخوابها کردم و وقتی به نتیجه کارم نگام کردم راضی بودم.با این که خسته شده بودم و نفس نفس می زدم اما چون موفق شده بودم خستگی را ز.د فراموش کردم.از کشوی میز کارم دفتری بیرون آوردم و به دنبال مداد گشتم،اقرار می کنم که وقتی مداد را به دست گرفتم دچار احساس شدم و پنهانی دور از چشم دیگران گریستم.یکی دو بار مداد را زمین گذاشتن و خواستم منصرف شوم اما بعد پشیمان شدم و مجددا آن را به دست گرفتم.نوشتن با مداد آن هم با دستی که تجربه گرفتن قلم را نداشت دشوار بود،سعی کردم خود را کودکی تازه به دبستان راه یافته تصور کنم که می خواهد برای اولین بار قلم به دست بگیرد و بنویسد.
از الف شروع کردم به نوشتن،الفی که به صورت یک بود و می بایست حرف الف را روی خط کرسی و به اندازه معمولی سه نقطه تقریبا عمود،قسمت بالای آن به سمت راست و پایین به سمت چپ.مداد ارضایم نکرد و جعبه قلمها را در آوردم و با قلم درشت شروع به نوشتن کردم.مقدار زاویه قلم گذاری ام نسبت به خط افق کمتر می شد که صحیح نبود و نمی توانستم درست نوک قلم را دور بزنم و جای سمت ها را اشتباه می کردم،به طوری که خودم از نوشتن الف آنقدر عصبانی شدم که کاغذ را پاره کردم و مداد به دست گرفتم و به خود گفتم هیچ دانش آموز ابتدایی اینگونه شروع نمی کند.نمی دانم چند صفحه را سیاه کرده و الف نوشته بودم اما می دانم کار نوشتن الف به همان روز ختم نشد و تا مطمئن نشدم که درست می نویسم یا نه،به سراغ حرف ب نرفتم.
به آقای یزدانی که برای تعلیمم آمده بود گفتم:ممکن است بتوانم نوشتن خط با دست چپ یاد بگیرم اما مسلما نمی توانم با یک دست نقاشی و طراحی کنم.
او گفت: اما من خلاف نظر شما را دارم،به دستم نگاه کنید من با دست چپ هم می توانم به راحتی دست راستم کار کنم فقط باید همان همتی را که برای یادگیری در خط به کار می برید در مورد نقاشی هم همان کوشش را بکنید.حالا بیایید از کاغذ شطرنجی برای کشیدن خطوط عمودی و افقی کمک بگیریم.
به سختی توانستم شکل مربع ، مستطیل و مثلث را روی کاغذ شطرنجی بکشم،اما لبخند آقای یزدانی حاکی از رضایت او بود.وقتی احساس کرد خسته هستم گفت: ما هیچ عجله و ستابی نداریم.خودتان را خسته نکنید.
- نمی خواهم خودم و شما را گول بزنم اما فکر می کنم که دستم قدرت لازمه را ندارد
خندید و گفت:برعکس،دست چپ شما توانایی اش بیش از گذشته است و تمام نیروی دست راست شما اکنون منتقل شده به دست چپتان،پس از این بابت خیالتان راحت باشد.بیایید فکر دست راست را از مخیله تان خارج کنید و به خود بباورانید که دختری هستید چپ دست و می خواهید از ابتدا طراحی بیاموزید.خواهید دید که ترس پنهان شده در وجودتان به راحتی از بین خواهد رفت.وقتی به زودی توانستید از دست راست هم استفاده کنید خانم هنرمندی خواهید بود که از هر دو دست خود به یک نسبت استفاده می کند.حالا روی همین صفحه شطرنجی یک بطری و لیوان بکشید.
در هنگام کشیدن،او با گفتن بسیار خوب است خواست که دایره ای هم بکشم که دایره را مجبور شدم چندین بار امتحان کنم و در آخر وقتی موفق شدم،آقای یزدانی کاغذ سفید دیگری پیش رویم گذاشت و گفت:حالا روی این کاغذ برایم دایره بکش.
دایره ها بیشتر شکل بیضی به خود می گرفتند اما او با شکیبایی تمام صبر کرد تا این که توانستم دایره را ترسیم کنم.هر دو خسته بودیم،استاد مداد را از دستم گرفت و روی میز گذاشت و گفت:می رویم کمی هوای تازه تنفس کنیم.
بعد بدون اینکه نظر مرا بپرسد چرخ مرا به حرکت در آورد و از کلاس خارج نمود.در سالن مادرم را دید و خواهش کرد بالاپوشی به او بدهد که بتواند مرا کمی در باغ بگرداند.آفتاب نیم روز تمام سطح باغ را پوشانده بود و برفها روی شاخه ها آنقدر درخشش داشتند که چشم از تلالو آن عاجز از دیدن بود.آقای یزدانی مرا به سوی اتاق آخر باغ پیش می راند و توجهم را به زیبایی شاخه ای از یک درخت جلب کرد و گفت:توجه کنید،گویی این شاخه چون شما آنقدر استوار است که با این همه برفی که رویش نشسته سرخم نکرده و همچنان محکم و استوار مانده است.
یا این که می گفت:به این توده برف نگاه کنید،مشکلات زندگی مثل این توده برف هستند و عزم و اراده انسان مثل اشعه خورشید،که کم کم آن را ذوب و نابود می کند.
وقتی مقابل در کلبه رسیدیم چرخ را از حرکت بازداشت و به نقاشی مادر بزرگ اشاره کرد و پرسید:هیچ باورتان می شد که مادر بزرگتان با آن دستهای نحیف بتواند این کار را به پایان ببرد؟وقتی من آمدم تا کار خودم را شروع کنم در مقابل عزم و اراده این زن سر خم کردم و به خود گفتم،وقتی او با این اراده و همت دارد بر دیوار فائق می شود پس چگونه است که ما مردان از مشکلات فرار می کنیم یا این که زبان به گله و شکایت باز می کنیم؟و حالا باز هم با نگاه کردن به این تابلوی بدیع یکبار دیگر می گویم احسن و آفرین به این همّ والا و یقین دارم که شما هم همچون مادر بزرگتان از اراده ای محکم و پولادین برخوردار دارید و هرگز یاس و نومیدی را به دلتان راه نمی دهد.خب خانم جوان بیایید سیری در چهار فصل کنیم و زودتر از دیگران به بهار و جاودانگی طبیعت سلام کنیم.
او در اتاق را باز کرد و چرخ مرا وارد اتاق کرد و گفت:با این که هوا کمی سرد است اما وقتی با حس طبیعت قرین شوی حس را حس نمی کنی.خب از کجا شروع کنیم،از بهار که سرآغاز سلام است.
آقای یزدانی در مقابل دیوار به گونه ای استاد که روبروی من قرار گرفت و با پایین آوردن سر گفت:سلامم را بپذیرید اس دوشیزه جوان( فصل لطف و صفا که در آن غنچه و شکوفه پدید می آید،گل و دشت تن به جامعه سبز می پوشد،بلبل شاهپر نو به در آورده بخنیاگری می پردازد،لاک پشت با جفت خویش داستان مشتاقی می خواند،بهار آمده است.زمستان از فصل ماتم گلها و ریاحین است از زمانه رخت بربسته است.بدین گونه می بینم که در میان این همه شادمانی و نشاط زمانه،هر غمی کاستی می گیرد،جز درد من که سر افزونی دارد و چون چشمم دایم در فوران است).خب چطور بود؟
- زیبا بود.
سر فرود آورد و گفت: از آوسری شاعر انگلیسی وام گرفتم.خب حالا می رویم به تابستان،چه هوای گرمی دارد،بیایید زیر این درخت سیب روی نیمکت بنشینیم،چه جای آرام و چه هوای مطبوعی است(شما نیز ای اونیاس،فرشته صدق و راستی کمی در کنارم بنشینید و از این طبیعت زیبا بهره بگیرید.قلب من آنقدر از اندوه آکنده است که اگر پروای شرمساری نبود سیل اشک می باریدم و فریاد می زدم آه ای خدا آیا سزاوار بود که در اثر رشک و حسد بدکاری این چنین فرشته راستی را به بلا گرفتار کنی؟دل در قفس سینه به تنگ آمده و می خواهد آن را بشکافد و بیرون بیاید،اما ای دوشیزه زیبا در ایام بلا تقربی است به درگاه خداوند مهر،روزی که سلامت به تو بازگردد باغ را چراغان می کنم و زبان به اقرار می گشایم و بار دیگر شور و نشاط را به این منظر زیبا بر می گردانم)