یزدانی گفت:
- من فکر کردم که شما به طور سرزده وارد گردید و خود را بیخبر نشان دهید بهتر است،شما می توانید بگویید تربانتین یا وایت اسپریت خودتان تمام شده بود و آمده اید از من قرض بگیرید به این طریق او به آمدنتان شک نخواهد کرد.
با خنده گفتم:
- اتفاقا قرمز آپزارنیم تمام شده
خندید و گفت:
- وقت رفتن تقدیمتان می کنم
- خوب من کجا باید مخفی شوم؟
بلند شد و هر دو بار دیگر قدم به سر سرا گذاشتیم و او در امتداد تابلوها به راه افتاد و در آخر سر سرا در دیگری را گشود و گفت:
- اینجا خوب است،می توانید آمدن دختر عمویتان را نگاه کنید و هر وقت لازم دانستید خارج شوید.
- شما او را کجا ملاقات می کنید؟
با انگشت به اتاق کارش اشاره کرد و گفت:
- او معمولا آنجا را انتخاب می کند
- بسیار خب پس من همین جا منتظر می مانم.
رنگ پریده آقای یزدانی مرا در کاری که می خواستم انجام دهم به تردید انداخت و از خود پرسیدم آیا به راستی از روحیه سمیرا آگاهی دارم؟اگر به راستی آنطور شود که آقای یزدانی از روحیه حساس سمیرا برداشت نموده چه؟در این فکر بودم که آقای یزدانی شتاب زده گفت:
- آمد،خدایا کمکم کن!
او با این دعا در حالی که وحشت به راستی وجودش رو فرا گرفته بود از اتاق خارج شد و در را پشت سر خود بست،من حس کردم که دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرده و قادر به کنترل نمودن خود نیستم و خوشحال شدم که همان لحظه مجبور نیستم با سمیرا رو به رو شوم.صدای بلند صحبت کردن یزدانی به من فهماند که سمیرا داخل ساختمان شده است و اندکی بعد صدای بر هم خوردن در اتاق به گوشم رسید،آرام در اتاق را باز کردم و به گوش ایستادم،صحبتهای نامفهومی به گوشم می رسید که مجبور شدم برای بهتر شنیدن پاورچین پاورچین خود را تا پشت در اتاق برسانم.خوبشبختانه سکوت حاکم بر محیط اجازه داد که به راحتی صدای آن دو را بشنوم.سمیرا داشت میگفت:
- دیشب تا به حال لب به هیچ چیز نزده ام و توی اتومبیل یکی دو بار نزدیک بود حالم بهم بخورد.
یزدانی پرسید:
- با چی آمدی؟
سمیرا گفت:
- آنقدر ذوق زده بودم که آژانس گرفتم و حرکت کردم،رنگ چهره تو هم پریده آیا بیماری؟
- بیمار نیستم،شاید علتش خستگی باشد.
- غذا خوردی؟
صدای یزدانی آمد که گفت:
- در منزل پدر بزرگتان طبق معمول چیزی خوردم
سمیرا پرسید:
- حالشان چطور است؟خیلی دلم برای آنها تنگ شده مخصمصا آریانا،اما اقرار می کنم از این که تو صبح تا شب در کنار او هستی حسادت می کنم
- لطفا شروع نکن
- من همیشه گفتم که نمی توانم احساسم را مخفی کنم و مثل آریانا و دیانا نقش بازی کنم.دیانا راحت توانسته علاقه اش را نسبت به انوشیروان مخفی کند و آریانا هم هیچ وقت در سینه قلبی نداشته که بخاطر کسی بطپد.من سر در نمی آورم که او چگونه نقاشی است؟
یزدانی پرسید:
- منظورت این است که هر کس نقاش خوبی باشد باید دریچه قلبش را به روی هر عشقی باز کند؟
صدای خنده سمیرا به وضوح آمد و بعد از آن گفت:
- می دانم منظورت از این حرف چیست،تو می خواهی باز هم نقش معلم اخلاق را بازی کنی،باشد هر چه تو بگویی درست است!
- اگر واقعا قبول داری که هر چه می گویم درست است پس چرا به آن عمل نمیکنی؟من بارها گفته ام که احساس من به همه اعضاء خانواده تو احساسی است توام با احترام،دوست داشتن و علاقمندی من صرفا به دلیل مهربانی و احترامی است که می بینم و متقابلا به آنها دارم،اما تو هرگز نخواستی این را درک کنی.
- تو شاید در مورد دیگران راست بگویی اما در مورد دیانا فراموش کردی که داشتی عاشق می شدی و هنگامی که من برایت قسم خوردم که تو را دوست ندارد و به انوشیروان علاقمند است کم کم باور کردی؟من می دانم که هنوز هم او را کاملا فراموش نکرده ای اما مهم نیست چون می دانم آنقدر به تو علاقمند هستم که بتوانم جای او را بگیرم
یزادنی گفت:
- من به دیانا علاقه پیدا کردم و آن را کتمان نمیکنم اما به آن عشقی که تو می گویی نرسیده ام و خیلی هم زود فهمیدم که قدم به خطا برداشته ام راه خود را اصلاح کردم،اما تو..........
سمیرا با بانگ بلند فریاد کشید:
- مرا کشیدی اینجا که باز هم همان حرفهای گذشته را تحویلم بدهی؟ این حرفها را تلفنی هم می توانستی بگویی
دقایقی سکوت برقرار شد و من بهتر دیدم که مداخله کنم،با زدن تقه ای به در اتاق آن را باز کردم و با چهره شاد قدم به درون اتاق گذاشتم و طوری وانمود کردم که تازه رسیده ام،سمیرا با دیدنم دهانش از تعجب باز ماند و من نیز خود را متعجب نشان دادم و گفتم:
- سمیرا تو اینجا چه میکنی؟مثل این که بی موقع مزاحم شدم.
بعد روی خود را به آقای یزدانی کردم و گفت:
- وایت اسپریتم تمام شده بود آمدم تا از شما قرض بگیرم و فردا برای خود تهیه کنم.آقای بیدار دل گفتند که می توانم شما را داخل منزل پیدا کنم و من هم به خود جسارت دادم و وارد شدم.لطفا ما ببخشید که مزاحم شدم
آنقدر سریع و تند صحبت کردم که سمیرا باورش شد آمدن من بدون دعوت قبلی بوده است،آقای یزدانی گفت:
- اختیار دارید،اینجا متعلق به خودتان است
سپس دعوتم نمود که بنشینم.آرام نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم و به آن وسیله به سمیرا فرصت دادم تا خودش را پیدا کند.وقتی به سویش نگاه کردم لبخند اجباری بر لبش نشسته بود اما با صدایی که لرزش داشت پرسید:
- پدر بزرگ و مادر بزرگ چطور هستند؟اتفاقا دقایق پیش که رسیدم حال همگی تان را از استاد پرسیدم و خیال داشتم از اینجا که خارج شدم سری به شما هم بزنم
گفتم: همگی خوبند ولی کلاس ها آنقدر خسته شان میکند که زود می خوابند.
سمیرا گفت:من آمده بودم تا از استاد سوالاتی بپرسم که دعوتم کردند بنشینم
- خیال داری نقاشی یاد بگیری؟
او که بهانه خوبی بدست آورده بود برقی از چشمش جهید و با زدن لبخندی پر رنگ گفت:آه بله،می خواهم استاد اگر وقت داشته باشند مرا هم تعلیم بدهند. من میدانم که هرگز به پای تو نخواهم رسید اما امتحان کردنش ضرر ندارد.
من هم با پایین آوردن سر گفته او را تایید کردم،آقای یزدانی که دید گفتگو ها دارد بُعد دیگری در پیش می گیرد گفت: وایت اسپریت خیلی بهتر از تربانتین است و چون بدون بو است دیگران را آزار نمی دهد.
سمیرا پرسید:وایت اسپریت چیست؟
آقای یزدانی خندید و گفت: مایعی است بدون بو که برای شل کردن رنگ استفاده می شود.
بعد رو به من نمود و گفت:کارتان خیلی خوب پیش می رود و من راضی هستم،ضمن اینکه بیدار هم کار شما را بیش از یک هنرجوی مبتدی ستایش میکند.
با گفتن جمله کوتاه متشکرم سکوت کردم و آقای یزدانی که خود نیز به بیراهه افتاده بود با نگاهی مستقیم که به دیده ام انداخت،خواست که من برگردم به سر موضوع و من بی اختیار گفتم: عمو جان می داند که آقای یزدانی کلاس نقاشی را به خانه پدر بزرگ منتقل کرده اند؟
سوالم سمیرا را نگران کرد و اول با گفتن بله می داند و سپس با گفتن نه نمی داند پاسخم را داد. من از این جواب سود جستم و گفتم:بالاخره می داند یا نمی داند؟
و با این سوال او را بار دیگر پریشان کردم،سمیرا گفت:درست نمی دانم
من گفتم: اما من یقین دارم که نمی داند وگرنه اجازه نمی داد که تو به تنهایی به خانه استاد بیایی و خودش یا یک نفر به همراهت می فرستاد.
آقا یزدانی گفت:اما سمیرا خانم چندین جلسه است که به اینجا می آیند و من تعجب کردم که گفتند برای پرسیدن سوالاتی آمده اند.
بعد رو به سمیرا پرسید:خانواده تان نمی دانند که شما دارید خصوصی تعلیم میگیرید؟
سمیرا گفت:می دانند اما من به آنها نگفتم که کلاسم خصوصی است
من پرسیدم: چرا نگفتی؟به طور یقین عمو از اینکه تو تعلیم بگیری ممانعت نمی کرد ولی چرا خواستی که خارج از کلاس،نقاشی بیاموزی ضمن آن که میدانی تعداد هنرجویان آنقدر زیاد نیست که نتوانی بهره کافی ببری. به من راستش رو بگو سمیرا،چرا این کار را کردی و در واقع همگی مان را گول زدی؟من حتم دارم که عمو خیال می کند تو در کلاسی آموزش می بینی که دیگران هم حضور دارند،چرا به من گفتی که تازه می خواهی شروع به تعلیم گرفتن کنی در صورتی که استاد می فرماید تو چند جلسه است که اینجا می آیی!آموزش گرفتن که ننگ و عار نیست که تو خواسته باشی آن را پنهان کنی مگر اینکه در این کار منظور دیگری نهفته باشد!من تو را خوب می شناسم و به من نمی توانی دروغ بگویی،ضمن آنکه اجازه نمی دهم نام فامیل خوشنویسان و نیاورانی را لکه دار کنی،یا به من حقیقت را همین حالا می گویی یا این که از همین جا به عمو زنگ میزنم و همه چیز را می گویم
حرکت آرامی که در جایم انجام دادم موجب شد سمیرا فکر کند قصد دارم که تلفن کنم،با شتاب گفت: باشد همه چیز را می گویم،من و آقای یزدانی به هم علاقه داریم و می خواهیم با هم ازدواج کنیم
صدای نه گفتن آقای یزدانی آنقدر بلند بود که هر دو به خوبی بشنویم.آقای یزدانی از پشت میزش بلند شد و سوی ما آمد و با گفت لطفا حقیقت را بگویید در مبل کنار من نشست و هر دو به سمیرا چشم دوختیم،سمیرا گفت:حقیقت این است که من به آقای یزدانی علاقمندم و آقای یزدانی هم این مطلب را می دانند
من رو به آقای یزدانی کردم و پرسیدم: شما هم به دختر عموی من علاقه دارید؟
آقای یزدانی گفت: درجه علاقمندی من به دختر عموی شما به همان نسبتی است که به شما و پدربزرگتان علاقه دارم و فکر نمی کنم که اسم این علاقه را بشود عشق گذاشت
گفتم: مسلم است عشق نیست،پس با این حساب دختر عموی عزیز من دارد ره رویا می رود و با چشم بسته حرکت می کند.
سمیرا سر تکان داد و گفت: من می دانم که دارم چکار می کنم و نادر هم بعد ها متوجه می شود.
خشمگین شدم از این که سمیرا نام کوچک آقای یزدانی را بدون ذکر آقا بکار برد و با لحنی خشمگین گفتم: درست صحبت کن
سمیرا بدون توجه به تذکر من رو به آقای یزدانی کرد و گفت: به آریانا بگو که پیش از آمدنش میان ما چه حرفهایی رد و بدل شد و تو قبول کردی که ......
صدای یزدانی این بار بلند تر از پیش شد و گفت: چه چیز را قبول کردم؟سمیرا خانم چرا حرف به دهان من می گذارید!باور کنید که من لیاقت و شایستگی این مهر عمیق را ندارم و نمی توانم پاسخگوی آن باشم،دریچه قلب شما سزاوار است که به روی باغ باز شود نه شوره زار،من هیچ چیز که لایق شما باشد ندارم که تقدیمتان کنم.آیا می توانید عمری در کنار مردی در کنار مردی زندگی کنید که هنوز خودش نمی داند از زدگی چه می خواهد و آمادگی پذیرش زندگی زناشویی را ندارد؟آیا شما می خواهید با یک آدم بدون آینده زندگی کنید؟
سمیرا با بغضی که در گلو داشت گفت: اما تو همه چیز داری؟ خانه،ماشین،کار
یزدانی سر فرود آورد و زمزمه کرد: اینها همه ظاهر هستند و نغییر پذیر،منظور من علاقه ای است که تغییر نپذیرد و پایدار بماند. من دوست دارم همسرم را نه بخاطر داشتن صورت زیبا و نه ظاهرش بلکه به خاطر خودش و به خاطر خصوصیات اخلاقی اش دوست داشته باشم و متاسفانه آنن را هنوز نیافته ام.باور کنید صادقانه می گویم که شما خیلی بیش از آنچه که خودتان تصور می کنید ارزشمند هستید و به راحتی می توانید مردی که دوستتان داشته باشد را خوشبخت کنید.من شما را کودکی لجباز می بینم که می خواهد عروسکی را به زور تصاحب کند و به یقین پس از چند روزی خسته شده و از آن عروسک بیزار می شود،آیا دوست دارید من آن عروسک بی جان باشم و بدون احساس بازیچه شما شوم؟
من به جای سمیرا پاسخ دادم: نه که نمی خواهد!با اینکه دختر عموی من همانطور که فرمودید دارد کمی لجبازی می کند اما در مجموع دختری است منطقی و استدلال پذیر،حالا استاد من از حضورتان خواهشی داشتم و آن این که هر چه تا به امروز از سمیرا دیده و یا شنیده اید فراموش کنید و من هم از طرف سمیرا قول می دهم که دیگر به هیچ وجه مزاحمتی برای شما به وجود نیاورد و این آخرین دیدار باشد.از اینکه موجبی پیش آمد تا دختر عمویم را که خوب می داند چقدر دوستش دارم پیش از آن که به چاه سقوط کند ملاقات کنم خدا رو شکر می کنم و از او سپاسگزارم.
از جایم بلند شدم سمیرا هم بلند شد،در حالی که گرفته و سر به زیر بود.وقتی استاد ما را تا دم خانه اش بدرقه کرد با گفتن برای سمیرا خانم و شما آرزوی نیکبختی می کنم ما را بدرقه کرد.