به در اتاق که رسیدم آن را باز یافتم و چون به درون رفتم یزدانی را روی نیمکتی که از تابستان در آنجا به جای مانده بود مشاهده کردم. او با ورودم از جا بلند شد و با پریشانی که سعی در حفظ آرامش داشت مرا به جای خود نشاند و گفت:
نمیدانم چه باید بکنم و یقین ندارم کاری هم که دارم میکنم صحیح است و آیا درست است که با شما در میان بگذارم یا نه؟
- در چه مورد؟
- مطلبی که می خواستم به شما بگویم مربوط به دختر عمویتان می باشد،ایشان وقتی در اینجا سکونت داشتند چندین بار به من .... چطور بگویم .... چندین بار اظهار علاقه به نقاشی کردند و خود را مشتاق آموزش گرفتن نشان دادند و من هم با پیش زمینه ای که از شما و خانم نیاورانی داشتم قبول کردم که تعلیم ایشان را به عهده بگیرم،اما متاسفانه هدف سمیرا خانم چیز دیگری بود.
احساس کردم که نزدیک به بیهوش شدن هستم،سمیرا و یزدانی؟نه این غیر ممکن است،گفتم:
- دختر عموی من دختر عاقلی است و ...
یزدانی سخنم رو قطع کرد و گفت:
- متاسفانه نه آنقدر که شما و دیانا خانم عاقلید. بدبختانه دخترعمویتان بسیار احساساتی است و با داشتن این روحیه شکننده مرا هم به درد سر انداخته. میدانید من .... چطور بگویم من نمی توانم احساس عاطفی ایشان را برآورده کنم،راستش دختر عموی شما نمی تواند زوج مناسبی برای من باشد همانطور که من هم زوج مناسبی برای خواهرتان نبودم.
پرسیدم:
- او شما را کجا می بیند؟
- از عمویتان اجازه گرفته و به خانه ام می آید،به گمانم عمویتان کاملا از انتقال کلاسها با خبر نیستند یا این که سمیرا خانم طوری وانمود کرده اند که هنوز کلاس نقاشی در خانه ی من دایر است،به درستی نمی دانم،ضمن آنکه من هنوز هنرجویانی در خانه تعلیم می دهم اما همگی آنها مرد هستند و تنها دختر عموی شما خانم است.
حس کردم که در هوای سرد اتاق گُر گرفته ام و نمی توانم تنفس کنم،برایم باور کردنی نبود که سمیرا همگی ما را فریب داده و قدم در بیراهه گذاشته باشد.یزدانی که سکوت مرا دید ادامه داد:
- نگرانی من از این بابت است که دختر عمویتان دست به کار بچگانه ای بزند،چون دیروز مرا تهدید نمود و تا امروز عصر هم بیشتر به من مهلت فکر کردن و تصمیم گرفتن نداده است.به راستی نمیدانم چه باید بکنم.اگر به او پاسخ منفی بدهم یعنی جواب دلم را بگویم از پیامد آن می ترسم و اگر پاسخ مثبت بدهم یک عمر خود را بیچاره کرده ام.با وضع مزاجی که هم از پدر بزرگتان دارد هم خانم نیاورانی،می ترسم که از آنها چاره جویی بخواهم،این بود که به ناچار شما را آگاه کردم تا شاید شما چاره ای بیندیشید.
گفتم:
- من هم جز این که پدر بزرگ یا عمویم را در جریان بگذارم چاره ای دیگر نمی بینم.آیا سمیرا امروز به خانه تان می آید؟
یزدانی سر تکان داد و گفت:
- گمان نکنم چون دیروز هم تلفنی تماس گرفت و منتظر جواب است.
- آیا شما هرگز دختر عموی مرا امیدوار نکردید؟
سرتکان داد و پریشان تر از قبل گفت:
- به خدا سوگند که چنین کاری نکردم،چون در آن زمان من داشتم به آینده ای که در کنار خواهرتان می توانستم داشته باشم فکر میکردم و همه ذهن من معطوف به آن بود. باور کنید که دختر عمویتان از مهری که من نسبت به اعضاء این خانواده دارم برداشت نادرست کرده اند.
- احساسات تند چشم او را به روی حقایق بسته است،شاید بهتر باشد پیش از آنکه موضوع را به پدر بزرگ یا عمو بگویم خودم با او صحبت کنم،شاید بتوانم وادارش کنم تا حقیقت را بپذیرد.من امروز عصر به خانه شما خواهم آمد و به سمیرا هم بگویید که می خواهید حضوری به او جواب بدهید،اگر هر دو هم با هم باشیم بهتر می توانیم با کمک هم چشمش را به روی حقیقت باز کنیم.
یزدانی گفت:
- هر چه شما بگویید.
صدای بلند زنگ کلاس که در باغ پیچید هر دو از اتاق خارج شدیم و تا رسیدن به کلاس هر دو سکوت اختیار کردیم.در کلاس را که باز کردم دیدم که دو هنرجو سیاه مشق پدر بزرگ را که به دیوار کوبیده شده بود پایین می آوردند،بانگ زدم:
- بچه ها دارید چکار می کنید؟
یکی از هنرجوها گفت:
- تصمیم گرفته ایم که ساه مشق استاد را قاب کنیم و در روز تولدشان به خودشان تقدیم کنیم.
خیالم آسوده شد و گفتم:
- پدر بزرگم به همین گونه ساده بیشتر دوست دارند،لطفا این کار را نکنید و از سیاه مشق استاد دیگری به عنوان کادو استفاده کنید.
آنها سیاه مشق را بار دیگر به دیوار آویخنتد در حالی که از صورتشان عدم رضایت به خوبی مشخص بود.کلاس که به پایان رسید تازه به این فکر افتادم که رفتن خودم را به خانه آقای یزدانی چگونه توجیه کنم و کمی بعد با این تصمیم که بهتر است مادر بزرگ را آگاه کنم وارد آشپزخانه شدم و خوشبختانه او را مشغول نوشیدن چای و رفع خستگی پیدا کردم.در آشپزخانه را از داخل بستم تا کسی مزاحممان نشود و با گفتن مادر بزرگ موضوعی هست که باید راهنمایی ام کنید،او را هوشیار کردم و شمه ای از گفتگوی میان خودم با یزدانی را شرح دادم و در آخر افزودم:
- اگر به هنگام ورود سمیرا به خانه یزدانی آنجا حضور داشته باشم جای انکار باقی نمی ماند و هر دو می توانیم متقاعدش کنیم که از این راه تا پشیمانی به بار نیاورده باز گردد.
مادر بزرگ مغموم و متفکر به حرف هایم گوش کرد و در آخر با کشیدن آه بلند گفت:
- من فکر می کردم که سمیرا عاقلتر از دیاناست اما اشتباه کرده بودم
- آیا صلاح می دانید من بروم و پیش از آنکه پدر بزرگ و عمو آگاه شوند با او صحبت کنم؟
مادر بزرگ سر فرو آورد و با گفتن ایرادی ندارد،اجازه رفتن به من داد و خودش گفت:
- اگر پدر بزرگت پرسید به او خواهم گفت که رفته ای منزل یزدانی اما دلیلش را شرکت در کلاس او عنوان خواهم کرد.فقط سعی کن زودتر برگردی و سمیرا را هم با خودت نیاور چون تمایلی به دیدن او ندارم
ساعتی بعد وقتی همه هنرجویان باغ را ترک کردند من نیز از باغ خارج شدم و راه کلاس را در پیش گرفتم،آسمان ابری و هوا طوفانی بود،در کوچه باغ به عابری برخورد نکردم و در کوچه ای که خانه یزدانی در آن واقع شده بود چشمم به سه جوان افتاد که از در پارکینگ داخل می شدند و دانستم که کلاس نقاشی استاد یزدانی شروع شده است.برای ورود به پارکینگ لحظه ای تامل نمودم که آیا از آنجا وارد شوم یا اینکه زنگ خانه را بزنم.خوشبختانه در همان زمان آقای بیدار دل از در پارکینگ خارج شد و مرا مردد دید،با زدن لبخندی به من خوشامد گفت ودعوتم کرد داخل شوم.جوانان به کار خود مشغول بودند و ورود من زیاد محسوس نبود،وقتی آقای بیداردل دری که به حیاط خانه باز میشد را گشود آقای یزدانی را در انتهای محوطه وسیع خانه اش در مقابل در ورودی ساختمان دیدم که به انتظار ایستاده بود.آقای بیدار دل با گفتن من خانم نیاورانی را به دست تو می سپارم،از ما خداحافظی کرد و به سوی در پارکینگ حرکت کرد،آقای یزدانی گفت:
- انشالله روزی محبت شما را جبران کنم.
سپس در ساختمان را باز کرد و تعارفم نمود داخل شوم. در سر سرای خانه اش لحظه ای پای سست کردم و به تماشا ایستادم،انجا بیشتر شبیه نمایشگاه بود و روی دیوار به فاصله های منظم و حساب شده تابلوهای نقاشی دیده میشد و در فاصله تابلوها دست نوشته اساتید خوشنویس چشم را نوازش می داد.یزدانی با گفتن از این طرف بفرمایید،در اتاقی را گشود که دانستم دفتر کار آقای یزدانی است.بر روی دیوار آنجا نیز دو تابلو نقاشی آبرنگ و تابلوی هم از کمپوزیسیون خط که نحوه کنار هم قرار دادن اشیاء در طراحی را نشان می داد کنار میز کارش دیده می شد.آقای یزدانی دعوتم کرد کنار میز روی مبلی چرمی به رنگ سیاه بنشینم و خودش نیز در مبل روبرویم نشست و گفت:
- خوشبختانه قبول کرد که بیاید اما من نگرانم و هیچ مایل نیستم که چنین تصور کند خواسته ایم که فریبش بدهیم یا این که به قول عوام مچ گیری کرده باشیم.
گفتم:
- بعکس شما،من تمایل دارم که بداند نتوانسته ما را فریب بدهد.
یزدانی پریشان شد و گفت:
- این قصد من نبود،من امیدوار بودم که در آرامش و صلح با او صحبت کنیم و افکار ناخوشایند را از ذهنش پاک کنیم.شاید بهتر بود که احضارش نمی کردم؟
- ناراحتی شما بی دلیل است،من دختر عمویم را می شناسم و آنطورها هم که شما تصور میکنید تُرد و شکننده نیست!اما اگر راه حل دیگری پیشنهاد می کنید می پذیرم.