صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 79

موضوع: آریانا | فهیمه رحیمی

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    7-3
    پدرم زودتر از عمو از در باغ خارج شد و به دنبالش عمو و دخترها خارج شدند. وقتی پدر اتومبیلش را به حرکت درآورد آن دو هنوز ما را می نگریستند و امیدوار بودند که پدربزرگ از رأی خود برگردد اما چنین نشد. من آنقدر صبر کردم تا اتومبیل از دیده ام پنهان شد و آن وقت در را بستم و به راه افتادم. به گمانم رسید که با رفتن آنها زیبایی باغ هم از بین رفت و عریانی درختان چهره ای زشت و نازیبا به باغ داده بود. وقتی وارد سالن شدم مادربزرگ گفت:
    _ ای کاش در را نمی بستی، دیگر چیزی به آمدن بچه ها نمانده.
    با افسردگی گفتم:
    _ برمی گردم باز می کنم.
    پدربزرگ گفت:
    _ من این کار را می کنم، تو خودت را برای کلاس آماده کن.
    و با این حرف مانع بازگشتم به حیاط شد. مادربزرگ با یک نگاه به چهره ام فهمیده بود که تا چه اندازه غمگینم، برای آن که تسلایم داده باشد گفت:
    _ جمعه هیچ قراری نمی گذاریم و می رویم خانه تان، فکرش را نکن! برو لباس بپوش خوب نیست خانم معلم نامرتب باشد. آن چینهای ابرویت را هم باز کن که خیلی صورتت را زشت کرده اند!
    کلمات مادربزرگ با مهربانی و شوخ طبعی همراه بود و پیش خود فکر کردم که حتما جدا شدن از دو نوه هم برای او آسان نبوده ولی اندوهش را پنهان می کند. سعی کردم همچون او نقاب بر چهره بزنم و خودم را برای ورود هنرجویان آماده کنم. هیچ یک از هنر جویان همچون هاتف و آقای یزدانی از رفتن سمیرا و دیانا متعجب و بهت زده نشدند. آن دو در فرصتهایی که به دست آوردند علت رفتن آنها را جویا شدند و من هم همان حرفهای پدربزرگ و مادربزرگ را که گفته بودند سمیرا دلتنگ خانواده بود و وجود دیانا در کلاس درس پدرش الزامی بود را تکرار کردم اما به خوبی متوجه بودم که هیچ یک از آن دو گفته های ما را باور نکردند و هر دو تا پایان ساعات کلاس، دیگر آن مردان شادی که به هنگام صبح از در باغ وارد شده بودند نبودند. پس از تعطیل شدن کلاس پدربزرگ هاتف را مقابل در بدرقه کرد و به گمانم حرفهای دیانا را برای او بازگو می کرد. من از پشت شیشه سالن آن دو را می دیدم که پدربزرگ صحبت می کرد و هاتف سر به زیر انداخته در کنار چرخ پدربزرگ راه می رفت.
    من فکر کردم که با رفتن دخترها من هم بایست نقل مکان کنم و به سالن برگردم اما هیچ حرفی از آن دو مبنی بر نقل مکان نشنیدم و با خود گفتم که شاید با باریدن برف فرمان صادر شود که باز هم چنین نشد و من تنها در اتاق مش عباس ماندگار شدم. گویی پدربزرگ انتخاب جا را به عهدۀ خودم گذاشته بود تا هر زمان دوست داشتم از آن اتاق دل کنده و با آنها همجوار شوم. شبی از شبهای برفی وقتی برق خانه قطع شد آنچنان دچار ترس و وحشت شدم که بی اختیار فریاد کشیدم و مادربزرگ را صدا زدم. بعد مسافت اجازه نمی داد که آنها صدایم را بشنوند، تصمیم گرفتم که درنگ نکنم و خود را به آنها برسانم. با شتاب و در تاریکی لباس پوشیدم و به راه افتادم و سعی کردم از غریزه ام کمک بگیرم و همانگونه که در روز راه را طی می کردم در تاریکی هم آن را طی کنم.
    برف تا ساق پایم بر زمین نشسته بود، من راه نمی رفتم بلکه می دویدم، تا هر چه زودتر خود را به ساختمان برسانم به نزدیک ساختمان رسیده بودم که صبر و شکیب خود را از دست داده و بار دیگر با صدای بلند مادربزرگ را صدا زدم و خوشبختانه او صدایم را شنید و با باز کردن در سالن مرا که پوشیده از برف شده بودم به داخل ساختمان برد و گفت:
    _ داشتم می آمدم دنبالت که تو رسیدی. زودتر پالتوات را درآورد تا سرما نخورده ای!
    به سختی توانستم بگویم که از تاریکی دچار وهم شدم. مادربزرگ دستم را گرفت و مرا کنار آتش نشاند و گفت:
    _ به پدربزرگت نگو که ترسیده ای چون او شهامت مردان را در تو می بیند، اما من گویم خوب شد که ترسیدی و آمدی. باور کن که شبها چندین بار از خواب می پرم و به گمانم می رسد که تو داری صدایم می زنی، می دانم که آن اتاق چقدر برایت عزیز است اما بهتر است که در آن را تا رسیدن بهار ببندی و پیش خودمان بمانی.
    چای گرمی که مادربزرگ به دستم داد را نوشیدم و توانستم بگویم:
    _ اگر شما بخواهید من دیگر در آنجا نخواهم ماند و زمستان آن اتاق را به خود مش عباس واگذار می کنم.
    مادربزرگ بلند شد و گفت:
    _ امشب باهم می خوابیم تا فردا که تختخوابت را به اتاق من منتقل کنی.
    پرسیدم:
    _ پس بدربزرگ کجاست؟
    صدای پدربزرگ به گوشم رسید که گفت:
    _ من جای بسیار گرمی دارم.
    مادربزرگ گفت:
    _ پدربزرگت تصمیم گرفته روی نیمکتها بخوابد که چند شبی است این کار را می کند.
    گفتم:
    _ ما نمی بایست تمام اتاقها را کلاس می کردیم. چطور در آن زمان فکر حالا را نکرده بودیم.
    مادربزرگ با گفتن این دوران هم برای خود دورانی است، مرا به اتاقش برد و در همان زمان برق هم آمد، اما آمدن برق هم از درجۀ ترسم نکاست و مرا از تصمیم منصرف نکرد. من از همان زمان ساکن اتاق مادربزرگ شدم و خواب راحت و آرامی هم کردم. صبح هنوز پشت میز صبحانه نشسته بودیم که تلفن زنگ زد و چون گوشی را برداشتم صدای آقای یزدانی را شناختم. سلام و صبح بخیر گفتم و او با عذرخواهی فراوان از تلفن زود هنگامش خواست که با پدربزرگ صحبت کند. گوشی را به دست پدربزرگ دادم و خودم نشستم اما تمام حواسم متوجه مکالمه پدربزرگ بود و هنگامی که پدربزرگ گفت، انشاالله که خیر است، نگاه من و مادربزرگ به هم افتاد و هر دو کنجکاو به مکالمه گوش سپردیم. پدربزرگ پس از اندکی گوش کردن پرسید:
    _ زیاد که طول نمی کشد؟
    و سپس شنیدم که بازهم گفت:
    _ ایرادی ندارد اما سعی کن خودت زودتر برگردی، مراقب خودت باش.
    و پس از لحظه ای سکوت با گفتن خوش بگذرد تماس را قطع کرد. مادربزرگ پرسید:
    _ اتفاقی افتاده؟
    پدربزرگ سر تکان داد و گفت:
    _ اتفاق که نه، یزدانی قصد کرده چند روزی برود سفر، تلفن کرد تا اطلاع بدهد یکی از دوستانش کلاس او را اداره می کند تا برگردد.
    مادربزرگ متعجب گفت:
    _ سفر آن هم در این موقع سال؟!
    پدربزرگ سر تکان داد و گفت:
    _ لحنش غمگین بود اما خودش گفت که حالش خوب است!
    مادربزرگ به من نگاه کرد و گفت:
    _ من فکر می کنم دیانا به جای یک دل، دو دل را در چمدانش گذاشت و برد!
    پدربزرگ با گفتن من هم همینطور فکر می کنم، از من پرسید:
    _ نظر تو چیست؟ نکند خواهرت به یزدانی علاقمند بود و به خاطر او هاتف را جواب کرد!
    گفتم:
    _ باور کنید من در این مورد هیچ چیز نمی دانم، همانطور که شاهد بودید بیشتر وقت من در تنهایی اتاقم گذشت و دیانا با سمیرا بود.
    هر دو تأیید کردند و مادربزرگ گفت:
    _ اگر واقعا به خواهرت علاقمند باشد قدم پیش می گذارد و او را خواستگاری می کند.
    به این ترتیب گفتگو را کوتاه کرد و از پشت میز بلند شد. پدربزرگ با به حرکت درآوردن چرخش زمزمه کرد:
    _ دیگر به چشمان هنرمندان هم نمی شود اعتماد کرد. آنها هم سطحی نگر و ظاهر بین شده اند!
    خواستم به پدربزرگ بگویم که اشتباه می کند و بر عکس آقای یزدانی چیزی در صورت دیانا دید که من هرگز ندیده بودم و اولین درسی که به من آموخت این بود که به عمق توجه داشته باشم و از روی هر شیئی سطحی عبور نکنم اما لب فرو بستم و خاموش ماندم و اندیشیدم که باست حتما در وجود دیانا جاذبه ای وجود داشته که دو مرد را به سوی خود جذب کرده. چرا که در میان این همه دختر که در کلاس آمد و شد می کنند تنها او مورد توجه قرار گرفته است؟!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    7-4
    غیبت هاتف هم در کلاس خطاطی نگرانی پدربزرگ را برانگیخت و مجبور شد از بهادر در مورد غیبت او سؤال کند. بهادر بدون هیچ پرده پوشی گفت:
    _ استاد قلبش مجروح است و احتیاج به عمل جراحی دارد.
    و به این طریق پدربزرگ را واقف کرد که علت نیامدنش به کلاس رنجشی است که از شنیدن پاسخ منفی دیانا به وجود آمده و تا این رنجش برطرف شود به زمان نیاز خواهد داشت. پدربزرگ سفر رفتن یزدانی را آسان پذیرفت اما از غیبت کردن هاتف سخت پریشان شد و با گفتن با او تماس می گیرم ناراحتی خود را بروز داد. در سر کلاس داشتم نمونه خط برای هنرجویان می نوشتم که یکی از هنرجویان کلاس پدربزرگ در اتاق را باز کرد و با گفتن استاد، استاد کارتان دارند صدایم زد. کلمه استادی من که برابر با پدربزرگ بیان شد وجودم را لرزاند. گچ را پایین گذاشتم و گفتم:
    _ دوستان خواهشی از شما دارم و آن این است که لطفا از کلمه استاد در مورد خطاب به من استفاده نکنید. معنای استادی به معلم عالیمرتبه هستم، پس لطف کنید مرا با نام خودم آریانا و یا به نام فامیلم، نیاورانی خطاب کنید، ممنون می شوم.
    یکی از شاگردان گفت:
    _ من خیلی دوست دارم که شما را فقط آریانا صدا کنم، اسم شما طنین قشنگی دارد!
    گفتم:
    _ پس همه مرا آریانا خطاب کنید، همانطور که من هم فقط از اسمهای شما استفاده می کنم. تا از روی این خط بنویسید من بر می گردم.
    کلاس را که ترک کردم پدربزرگ را مقابل در سالن به اتفاق آقایی دیدم، پدربزرگ تا مرا دید لبش به تبسمی شکوفا شد و گفت:
    _ آقای بیدار دل با نوه ام آریانا آشنا شوید.
    مرد به طرف من چرخید و تا مرا دید لبخند بر لب آورد و اظهار خوشوقتی کرد. پدربزرگ رو به من نمود و ادامه داد:
    _ آقای بیدار دل از دوستان صمیمی آقای یزدانی هستند که در غیبت ایشان عهده دار کلاسهای نقاشی می شوند و زحمت تو هم خواهی نخواهی بر شانۀ ایشان گذاشته شده.
    آقای بیدار دل با گفتن برای من کمال افتخار است که بتوانم کاری انجام بدهم رو به من نمود و گفت:
    _ آقای یزدانی از شما و کار شما آنقدر تعریف کرده اند که کنجکاو شده ام کلبه سفید برفی تان را تماشا کنم. البته اگر اجازه بفرمایید!
    گفتم:
    _ کلبه سفید برفی کار من تنها نیست، بفرمایید نشانتان بدهم.
    با اجازه پدربزرگ آقای بیداردل را در برف به دنبال خود روانه کردم و او گفت:
    _ جسارتم را ببخشید. با تعریفهایی که نادر کرد گمان می کردم که با خانمی جا افتاده و کمی مسن روبرو می شوم و وقتی شما را دیدم تعجب کردم.
    _ نمی دانم آقای یزدانی از من به شما چه گفته اند اما امیدوارم با دیدن نقاشی مأیوس تان نکنم.
    گامهای آرام و آهسته ای که آقای بیدار دل بر می داشت مسافت را طولانی تر کرد و او ادامه داد:
    _ نادر به این خانه و به اعضاء این خانواده خیلی دلبستگی دارد و دائم نقل سخنش خانواده شماست. من نیز بدون آن که افتخار آشنایی نزدیک با شما و افراد خانواده تان را داشته باشم دورادور گویی همگی را می شناسم و خیلی تمایل دارم که دیانا خانم را هم ببینم.
    _ متأسفانه خواهرم دیگر در اینجا نیست و برگشته خانه مان.
    آقای بیداردل گفت:
    _ حسی درونی به من می گوید که میان رفتن خواهرتان به خانه و سفر نادر ارتباطی وجود دارد، با شناختی که من از او دارم می دانم که سفر کردن در زمستان را دوست ندارد اما به یکباره تصمیم گرفت که چند روزی از اینجا دور شود و این نمی تواند بدون علت باشد. ضمن آن که افسرده و غمگین بود و حال و حوصله نفاشی هم نداشت.
    سربلند کردم و به چهره آقای بیداردل نگاه کردم و گفتم:
    _ اگر درست منظورتان را درک کرده باشم باید بگویم که هیچ رابطه ای میان خواهرم و آقای یزدانی وجود نداشته و از این جهت کاملا مطمئن هستم، اما در مورد دوست شما آقای یزدانی نمی دانم، شاید شما درست حدس زده باشید اما یقین بدانید که اگر محبتی ریشه گرفته باشد یک سویه است و خواهرم نقشی ندارد.
    نمی دانم آقای بیداردل از کلامم چه برداشتی کرد که بلافاصله صحبت را تغییر داد و پرسید:
    _ خیلی راه مانده تا به کلبه سفید برفی برسیم؟
    از سؤالش تعجب کردم چرا که بیش از دو گام با کلبه فاصله نداشتیم. با انگشت به اتاق اشاره کردم و گفتم همین جاست. او نگاهی به دیوار انداخت و چشم به منظره زمستانی که مادربزرگ کشیده بود دوخت و لب به تحسین گشود و گفت:
    _ خیلی زیباست، چقدر برای این مرد پشت برف مانده دلم می سوزد آیا این تصویر عینیت داره؟
    گفتم:
    _ نمی دانم این نقاشی کار مادربزرگم است و باید از خود او سؤال کنید.
    با چشمانی فراخ شده و دهانی باز مانده پرسید:
    _ راست می گویید آیا این نقاشی را مادربزرگتان کشیده؟ چه زن فوق العاده ای است این خانم!
    _ بله او واقعا زن هنرمندی است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    7 -5
    آرام آرام حرکت کردم تا آقای بیداردل دیوار متعلق به دوستش را نیز بنگرد و او هم با من همگام شد، وقتی به دیواری که توسط آقای یزدانی کشیده شده بود رسید بار دیگر لب به تحسین گشود و گفت:
    _ این کار را به خوبی می شناسم.
    و نشان داد که چندان هم ناآگاه نیست. او از روی منظره ای که دوستش کشیده بود گذشت و این بار خودش دیوار را دور زد و در مقابل کار من ایستاد و موشکافانه به آن چشم دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
    _ عالی است!
    دقیقه ای سکوت میانمان حاکم شد و او نشان داد که دارد دقیق نگاه می کند و بعد انگشت روی خورشید گذاشت که انوار طلایی اش را بر کوه و درختان و دشت برفی تابانده بود و گفت:
    _ چه زیباست به هنگام مرگ درخشش نور حیات و امیدوار بودن به جاودانگی زندگی. یقین دارم که این کار شماست و اقرار می کنم که نادر از آن بسیار تعریف کرده و حالا خودم با دیدن این منظره زیبا می گویم که او راه غلو در پیش نگرفته و کارتان عالی است.
    به تشکری کوتاه اکتفا کردم و او ادامه دادم:
    _ نادر از چهار فصل صحبت می کرد، آیا آنها را هم می شود ببینم؟
    در اتاق را باز کردم و او با گرفتن اجازه قدم به درون اتاق گذاشت و به تماشا ایستاد. من هم فرصت یافتم تا خود او را دقیق نگاه کنم، او همچون آقای یزدانی بلند قامت و کمی درشت اندام تر از او به نظر می رسید، صورتی با پوست سفید و موهایی به رنگ خرمایی و چشمانش را در لحظه ای که در مورد احساس آقای یزدانی گفتگو می کرد به نظرم رسید که چشمانی قهوه ای رنگ دارد. او برای دیدن هر تابلو از عینک استفاده کرده بود اما بعد از تماشا عینک را از چشم برداشته و در جیب کوچک کتش گذاشته بود. به نظرم رسید که دیدار او دارد به درازا می کشد و از این که ایستاده و تماشایش می کنم خسته شده ام. گرچه دوست داشتم نظر یا نظریاتش را هم در مورد مناظر درون اتاق می شنیدم اما تأمل او روی هر منظره خسته کننده شده بود. خواستم لب باز کنم و او را به گذشتن ساعت واقف کنم که خودش به سخن درآمد و گفت:
    _ باور کنید شناخت روحیه شما از میان این تابلوها که یکی از دیگری زیباتر است چندان هم آسان نیست. در منظره پاییز آنچنان دست از زندگی شسته اید که گویی با افتادن این تک برگ از درخت روح خودتان هم به ملکوت پرواز می کند و به همراه برگ از شاخسار زندگی جدا می شود و بعکس در منظره بهار آنچنان شور و نشاط جوانی با شماست که گویی تمام شکوفه ها بدون آسیب و گزند تا مرحله باروری بر شاخه زنده خواهد ماند و در تابستان می شود نهایت آرزو را در شما دید که درختان از باروری سر به سوی زمین خم کرده و تسبیح گویان خالق را سجده می کنند، امیدوارم برداشت حسی من زیاد از احساس شما دور نباشد و راه به خطا نرفته باشم!
    سر تکان دادم و پیش از آن که او باز هم به صحبت ادامه دهد از اتاق خارج شدم و او هم بیرون آمد، به هنگام بازگشت پرسید:
    _ آیا شما دختر بزرگ خانواده هستید؟
    باز هم سرتکان دادم و او سکوتم را به حساب خستگی ام گذاشت و گفت:
    _ شما را بسیار خسته کردم، مرا ببخشید!
    سپس او هم سکوت کرد و ادامه راه را با گامهایی سریع تر پیمود. کلاس آغاز شده بود و من با گفتن ببخشید کلاسم را شروع کرده و او را تنها گذاشتم و شاهد بودم که پدربزرگ از کلاسش خندان خارج شد و چرخش را به طرف او به حرکت درآورد. وقتی هنرجویان مشغول نوشتن شدند فرصت یافتم تا به حرفهای او مخصوصا کنجکاوی کردنش در مورد دیانا فکر کنم و به این نتیجه رسیدم که سؤالات او جز درخواستی از جانب یزدانی نمی تواند باشد و آقای بیداردل نقش کارآگاه خصوصی را در کنار آموزگاری نیز به عهده گرفته است و خوشحال شدم از این که نگذاشته بودم او اطلاعات جامعی جمع آوری کند و قلبا از این که از دیانا پشتیبانی کردم خشنود بودم. با تمام شدن ساعت کلاس هنرجویان، وقت استراحت فرارسید و پدربزرگ از بیداردل دعوت نمود تا فنجانی چای با ما بنوشد و پس از آن تدریس خصوصی آغاز شود. او هم با کمال میل پذیرفت و من به هنگام چای آوردن شنیدم که بیداردل دارد از پدربزرگ در مورد خانواده و آیا این که همه اهل هنر هستند سؤال می کند و من دانستم که شروع سؤالش به کجا ختم می شود و او باز هم می خواهد در مورد دیانا اطلاعات بیشتری کسب کند. خاموش نشستم تا آنچه را که پدربزرگ صلاح می بیند بیان کند. مادربزرگ هم همچون من آرام و خاموش به نوشیدن چایش پرداخت و آثارخستگی از این مصاحبت در چهره اش هویدا بود.
    آقای بیداردل می خواست در مورد دیانا اطلاعاتی جمع آوری کند اما به جای آن پدربزرگ به دادن اطلاعات وسیع و جامع در مورد من و هنز خطاطی و نقاشی ام پرداخته بود. از این که دیدم تیر آقای بیداردل به سنگ خورد و نقشه اش نقش بر آب شد خنده ام گرفت و برای این که دیگران متوجه نگردند کاغذ نقاشی ام را به صورتم نزدیک کردم و چهره ام را از آنها پنهان کردم. گمان می کردم که آقای بیداردل از تعاریف پدربزرگ خسته شده و سخن او را ناتمام بگذارد اما وقتی کاغذ را از صورتم پایین آوردم در کمال تعجب دیدم که او سراپا گوش نشسته و بدون حرکت کاملا به حرفهای پدربزرگ گوش می کند. دلم به حالش سوخت. از جا بلند شدم تا ضمن جمع آوری فنجانها پدربزرگ را متوجه ساعت کنم که خوشبختانه متوجه شد و گفت:
    _ وقت شما را باحرف زدن گرفتم.
    آقای بیداردل بلند شد و گفت:
    _ شما باید مرا ببخشید که با سؤالاتم خسته تان کردم. لطفا بگویید کجا باید بروم؟
    پدربزرگ خندید و گفت:
    _ فقط دو سه قدم که به سمت جلو بردارید کلاس نقاشی را خواهید دید.
    و آقای بیداردل دانست که پشت دیوار چوبی نیز کلاس است.
    او زودتر از من وارد سالن شده بود لذا هنگامی که من وارد شدم داشت از شیشه بزرگ سالن به تاریکی باغ نگاه می کرد. وقتی فهمید من وارد شدم روی پاشنه پا چرخید و گفت:
    _ اینطور که مشخص است استاد تمام فضای خانه را کلاس کرده!
    من سرفرود آوردم و او ادامه داد:
    _ افرادی همچون پدربزرگ شما کم پیدا می شوند.
    گفتم:
    _ اما آقای یزدانی هم چنین کرده اند.
    این بار سر فرود آورد و گفت:
    _ اقرار می کنم که من در اوایل با کار او موافق نبودم اما وقتی او اقدام کرد و پارکینگ خانه اش را بصورت کلاس در آورد نه تنها دیگر ناراضی نبودم بلکه یکی از ستایشگرانش شدم خب امروز به قدر کافی سر همگی را درد آوردم، لطفا بدهید نقاشی را ببینم.
    خیلی دلم می خواست من نیز اطلاعاتی از آن مرد بلند قامت مو خرمایی که وقتی عینک به چشم دارد تیپ مردان ژورنال مد را پیدا می کند داشتم، شاید آن وقت شخصیت اش آنقدر گنگ و مرموز نبود. ساعت کلاس که تمام شد او با گفتن به امید دیدار از ما جدا شد و به علت باریدن برف پدربزرگ مرا برای بدرقه راهی نکرد، بلکه از او خواهش کرد در را پشت سر خود ببند. با رفتن او، خسته خود را روی مبل رها کردم و گفتم:
    _ چه روز خسته کننده ای بود و چه خوب که تمام شد.
    پدربزرگ گفت:
    _ خستگی ات ناشی از استاد جدید است، تا بخواهی به او هم عادت کنی چند روزی وقت می برد.
    _ او مرد کنجکاوی است و از کنجکاویش ناراحتم، او هر چه می خواست بداند پرسید و فهمید در صورتی که هیچ گونه اطلاعاتی از خود به ما نداد.
    پدربزرگ گفت:
    _ من آنچه که باید از او بدانم می دانم، حالا اگر تو می خواهی بدانی گوش کن تا برایت بگویم.
    بلند شدم و گفتم:
    _ من اطلاعاتی لازم ندارم، همانقدر که شما می دانید او کیست و چرا این همه سؤال می کند کافی است. باور کنید داشتم کم کم به او مظنون می شدم.
    صدای خندۀ بلند پدربزرگ به من فهماند که در مورد او اشتباه فکر کرده ام و او انسان قابل اعتمادی است.
    پایان فصل هفتم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    8 – 1
    به یاد نمی آورم که از سمیرا و دیانا در باره صبح روزی که چهار نفری به کوه رفته بودند تعریفی شنیده باشم و حالا که فکر می کنم به گمانم می رسد که آن روز جمعه یک جمعه معمولی و ساده نبوده است و کوهنوردی حادثه آفرین بوده است، اما چرا هر دو مرد نظرشان به دیانا معطوف شده بود و سمیرا حاشیه نشین گشته بود را نمی دانم. روز جمعه مادربزرگ به وعده اش عمل نمود و همگی به خانه ما رفتیم. مادر و نادیا برای ما سنگ تمام گذاشته بودند و مادر غذاهایی را که می دانست خیلی دوست دارم تهیه کرده بودند. سینا به سختی با من انس گرفت و ترجیح می داد در آغوش نیلوفر و دیانا باشد. نامی با گفتن دستت را بلند کن ببین به سقف می رسد، بلندی قدم را با لحن شوخ به تمسخر گرفت و هنگامی که فهمید از سخنش رنجیده ام بغلم کرد و گفت:
    _ ناراحت نشو، تازه باید خوشحال باشی که به خدا نزدیکتری!
    پدر مرا کنار خودش نشاند و گفت:
    _ شنیده ام شاگردانی برای خودت دست و پا کرده ای؟ تا وقتی که با ما بودی از اسم قلم و دوات فرار می کردی اما حالا ...
    پدربزرگ گفت:
    _ هنوز هم خوشش نمیاد و تنها برای دل خوش ساختن من و مادرت تعلیم می دهد تا با ما را سبکتر کند. آریانا روزی نقاش بزرگی می شود، این جمله مرا همه خوب به خاطر بسپارید.
    دوست داشتم با مادر ساعتی تنها می بودم و تنها با او صحبت می کردم مثل همان صبحی که بیدارم کرد تا برای رفتن به خانه پدربزرگ آماده شوم و با هم ساعتی گپ زدیم، اما او کنار مادربزرگ نشسته بود و گوش به حرفهای او داشت. از کنار نیلوفر و ناجی که سخت خود را به من چسبانده بودند بلند شدم و از اتاق خارج شدم، دیانا هم از من پیروی کرد و هر دو به اتاقمان رفتیم. تغییرات محسوسی در اتاق به وجود آمده بود، تختخواب یک نفره و میز کار و یک صندلی گردان و چند تابلو از دست خط پدر بر دیوار اتاق، نگاه کردم و گفتم:
    _ اتاق زیبایی درست کرده ای.
    اما او به جای تشکر پرسید:
    _ انوشیروان هنوز به کلاس می آید؟ آیا حال مرا می پرسد؟
    خندیدم و گفتم:
    _ تا به من نگویی که در آن روز جمعه چه اتفاقی افتاد به هیچکدام از سؤالهایت جواب نمی دهم.
    متعجب نگاهم کرد و پرسید:
    _ منظورت کدام جمعه است؟
    _ همان جمعه ای که به اتفاق سمیرا و هاتف و یزدانی کوه رفته بودید؟
    انگشتش را به نشانۀ قسم پیشاهنگی نشانم داد و گفت:
    _ قسم می خورم که هیچ اتفاقی نیفتاد، چطور مگر؟
    _ هیچ می دانی که دل استاد یزدانی را هم برده ای و از وقتی که به خانه برگشته ای او هم ترک درس و مکتب را کرده و آواره کوه و بیابان شده است؟
    حرفم را باور نکرد و متعجب تر از پیش پرسید:
    _ یزدانی؟ چرا من؟ شاید به خاطر سمیرا است که ...
    حرفش را قطع کردم و گفتم:
    _ نه خواهر عزیز به خاطر سمیرا نیست، او به تو علاقه پیدا کرده و من فکر می کردم که این علاقه از کوه رفتنتان سرچشمه گرفته!
    دیانا چند بار سر تکان داد و گفت:
    _ باور کن که در آنجا هیچ چیز که به قول تو پایه علاقه شود رخ نداد و اتفاقا من بخاطر آن که تو با ما نبودی زیاد هم حال و حوصله حرف زدن نداشتم و بیشتر سمیرا و هاتف سخنران بودند.
    _ اما قضیه علاقه او به تو جدی است و یقین دارم که اگر تو برگردی و او بفهمد در اسرع وقت خودش را می رساند.
    دیانا خشمگین گفت:
    _ بیخود این کار را می کند، من دارم زمینه چینی می کنم که برای اسفند ماه بیایم نیاوران، اما اگر این آقا بخواهد ادا و اطوار بچه ها را دربیاورد مسلما پدربزرگ موافقت نخواهد کرد. آه آریانا من دوست دارم برگردم آنجا!
    پرسیدم:
    _ آیا تو دختری به نام الناز می شناسی؟
    دیانا سر فرود آورد و گفت:
    _ با او در کوه آشنا شدیم، کوه نور خوبی است چطور مگر؟
    _ او هم سراغ تو را می گرفت و اینطور که از بهادر و انوشیروان شنیدم علاوه بر کوهنوردی، اسکی باز خوبی هم هست و بچه را به پیست اسکی دعوت کرده.
    آه دیانا بلند شد و گفت:
    _ او دختر زیبایی است، من حتم دارم که خیلی راحت نظر انوشیروان را به خودش جلب می کند. لعنت بر هاتف و این یکی، یزدانی که مرا از آنجا آواره کردند. آریانا خواهش می کنم با پدربزرگ صحبت کن و مرا همراهتان ببر، من اگر اینجا بمانم از فکر و خیال دیوانه می شوم.
    _ خوشبختانه هاتف عاقلانه تر رفتار کرد و پس از دو جلسه غیبت برگشت اما یزدانی هنوز نیامده و به جای خودش فرد دیگری را فرستاده که به خوبی خود یزدانی تعلیم می دهد. من می ترسم که او هم تا چشمش به تو بیفتد دل ببازد و مجنون شود!
    دیانا مشت گره کرده اش را بر شانه ام کوبید و گفت:
    _ قول می دهم که با هیچکس حرف نزنم و از کنار تو تکان نخورم، فقط مرا با خود ببر.
    بلند شدم و گفتم:
    _ باید زمینه را آماده کنم، بیا برویم تا پدربزرگ گمان نکند که توطئه چینی می کنیم.
    هر دو به آشپز خانه رفتیم و نادیا را مشغول فراهم کردن سفره دیدیم، او با لحن گله آمیز گفت:
    _ چند ماه است که از خانه دوری حالا هم که آمده ای وقتت را در اتاق و با دیانا می گذرانی.
    بغلش کردم و گفتم:
    _ آنقدر در قلب و روحم جا برای خودت اشغال کرده ای که هرگز گمان ندارم که از تو دور بوده ام!
    خودش را در آغوشم رها کرد و گفت:
    _ اگر این حرفها را هم بلد نبودی چه بهانه ای می آوردی؟
    _ آنوقت گوشه نشین کنج اتاقت می شدم تا حرفهایم را باور کنی.
    وقتی به لبش تبسم نشست یقین کردم که رنجش اش از میان رفته، کمکش کردم تا غذا کشید و در همان حال سؤالاتی از افشین شوهرش پرسیدم که جواب شنیدم:
    _ خیلی دلش برایت تنگ شده و قرار است تا شما برنگشته اید خودش را برساند و تو را ببیند.
    _ از پدر شنیدم که دو برادر مهندس دست به دست هم داده اند و شرکتی دائر کرده اند، درست است؟
    نادیا سر فرود آورد و گفت:
    _ ابراهیم دیگر خیال سفر نداشت و تصمیم گرفت برای همیشه بماند، به همین خاطر با افشین شریک شد و کارشان هم بد نیست و شکر خدا هر دو راضی هستند.
    با فراخوانده شدن به سر میز غذا گفتگویمان به آخر رسید و ما هم به دیگران ملحق شدیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    8- 2
    در سر میز غذا هر بار نگاهم با نگاه دیانا تلاقی می کرد او به من اشاره می کرد که به نوعی موضوع بردن او را عنوان کنم و مرا در تنگنا قرار می داد. نمی دانستم باید از کجا شروع کنم تا این که خود پدربزرگ با مطرح ساختن دو خواهر هنرجوی کلاسش به نامی تلنگر زد که اگر خیال ازدواج دارد آن دو خواهر شایستگی کامل را دارا هستند و دیانا نیز با مطرح کردن این که او نیز آنها را دیده شروع کرد به برشمردن محاسن آنها و در آخر گفتۀ خود اضافه کرد:
    _ حیف که پدربزرگ دیگر مرا نخواست و اخراجم کرد و گرنه حتم داشتم که من هم روزی چون آن دو موفق می شدم.
    لحن غمبار دیانا مادربزرگ را متأثر کرد و گفت:
    _ چه کسی گفته که تو و سمیرا را نخواستیم و اخراجتان کردیم؟ امکانات ما محدود شد، خودت که شاهد بودی. پدربزرگت از بی اتاقی روی نیمکتهای کلاس می خوابد و آریانا هم مجبور است تنگی اتاق مرا تحمل کند، اما در تابستان وضعیت فرق می کند.
    پدر حرف او را تأیید کرد و مادر نیز گفت:
    _ اگر تو ذوق کافی داشته باشی پدرت و نامی می توانند کمکت کنند.
    و به این طریق به بحث خاتمه داد. در صورت دیانا شکست را آشکارا دیدم و دلم به حالش سوخت و بی اختیار گفتم:
    _ می خواهی به جای من به آنجا برگردی؟
    حرفم با هجوم اعتراضات مواجه شد و پدربزرگ اولین نفری بود که اعتراض کنان پرسید:
    _ پس شاگردان چه می شوند؟ کلاس نقاشی ات هم نیمه کاره می ماند.
    مادربزرگ هم حرف او را تأیید کرد و پدر با گفتن هر کاری باید در موقع خودش انجام شود، پیشنهادم را رد کرد و مادر هم با گفتن آریانا نباید کلاسهایش را تعطیل کند، بر گفته آنان مهر تأیید نهاد. به دیانا نگاه کردم به بفهمد من تلاش خود را کرده اما شکست خورده ام. دیانا غمگین بلند شد و میز غذا را ترک کرد و نگاه ناراضی مادر و پدر را پشت سر خود بدرقه کرد.
    در انتهای غذا بودیم که افشین از راه رسید و مستقیم به پشت میز غذا خورد هدایت شد. او را شاد و سرحال دیدم و از این که هنوز هم همان محبت گذشته را نسبت به من داشت شاد شدم و با او به گفتگو پرداختم. به آفتاب کمرنگ زمستانی که می رفت غروب کند خشم گرفتم چرا که هر چه او به افق دامن می کشید لحظه جدایی ما را نزدیکتر می کرد. افشین می بایست بر می گشت، به موقع خداحافظی گفت:
    _ می خواهم از گوته برایت سخنی بگویم که دوست دارم آن را همیشه به یاد داشته باشی، او می گوید "زندگی بدون کوشش، مرگ قبل از وقت مقرر است" پس کوشش کن آنقدر که دلت تسلا پیدا کند.
    گفتم سعی می کنم فراموش نکنم و از یکدیگر جدا شدیم. پدربزرگ به پدر گفت:
    _ همیشه از افشین خوشم آمده، جوان فعال و خانواده دوستی است.
    پدر حرف او را تأیید کرد و نادیا از خوشحالی خود را در آسمان رقصان دید.
    ***

    در امتحانات هنرجویان خط از میان آقایان هاتف و از میان دختر خانمها مریم بیشترین امتیاز را آوردند و مینا و انوشیروان رتبه دوم را کسب کردند. پدربزرگ برای آنان جشن کوچکی گرفت و هدایایی تقدیمشان کرد، در جشن آقای یزدانی هم شرکت داشت ولی متأسفانه او به هنگام امتحان حضور نداشت و همه می دانستند که اگر آقای یزدانی شرکت می کرد شانس اول شدنش بیشتر از هاتف بود. حضور دو آموزگار نقاشی در جشن مرا معذب کرده بود و سعی داشتم از هر دو یکسان پذیرایی کنم، وقتی جشن با سخنرانی پدربزرگ به پایان رسید هاتف که در کنارم نشسته بود آرام گفت:
    _ من با دست خود آتشی در وجودم افروخته بودم که خوشبختانه پیش از آن که تمام وجودم را بسوزاند موفق به خاموش کردن آن شدم و خوشحالم که این آتش به دامان کسی سرایت نکرد و تنها به خودم آسیب رساند.
    گفتم:
    _ با کمی صبر آسیب هم ترمیم می شود و زخم هم التیام می پذیرد. من هم خوشحالم که با تدبیر و پیروزی از عقل توانستید راه درست را انتخاب کنید، نمی دانم در کجا خواندم قلبی که زودتر با گلها بیدار می شود، همیشه زودتر هم آزار خار را احساس می کند.
    برای تأیید سخنم سر فرود آورد و گفت:
    _ وقتی شنیدم که خواهرتان به یزدانی هم پاسخ منفی داده اندیشه های زهر آگین را از خود دور ساختم و یقین نمودم که او به خاطر نقص جسمانی مرا جواب نکرده بلکه به حقیقت به دنبال جفتی است که دوستش بدارد و بخواهد با او همراه شود.
    _ بله همینطور است، خواهرم به عشق بعد از ازدواج اعتقاد ندارد و شاید هم حق با او باشد!
    صبح روز بعد نیز در کلاس، آقای یزدانی غیبت اش را اینگونه توجیه کرد:
    _ گفتن این که در انتخاب راه به خطا پیموده بودم دشوار است اما فکر می کنم اقرار کردن خود شجاعت به حساب می آید. اگر چنین باشد من مرد شجاعی هستم "نه هر که چهره برافروخت دلبری داند".
    گفتم:
    _ همینطور است و آرزو می کنم این بار همسفر همدلی نصیبتان شود.
    تشکر کرد و راه کلاس را در پیش گرفت. بسیار دلم می خواست که یزدانی هم در این مسابقه شرکت کرده بود و خط نوشته اش را به مسابقه گذاشته بود، اما متأسفانه چنین نشد. داشتم به هنرجویان شیوه نوشتن کلمه "واو" را روی تخته سیاه تعلیم می دادم که در کلاس باز شد و آقای یزدانی سر درون کلاس کرد و پرسید:
    _ می شود چند لحظه وقت کلاس را بگیرم؟
    اشاره کرد که از کلاس خارج شوم، گچ را زمین گذاشتم و از کلاس که خارج شدم آقای یزدانی گفت:
    _ من باید با شما درباره مطلبی صحبت کنم و می خواستم خواهش کنم بعد از تمام شدن کلاستان به کلبه سفید برفی بروید و آنجا بمانید تا من هم بیایم. خواهش می کنم در این مورد به کسی حرفی نزنید.
    با این که تعجب کرده بودم اما با گفتن بسیار خب، او را خوشحال روانه کردم و خودم به کلاس بازگشتم. داشتم می گفتم:
    _ حرف واو تا حدی شبیه به حرف ق و یا قاف است با اندک تفاوتی در دور زدن و همچنین میزان دور، اما زاویه شروع در هر دو یکی است.
    در همین زمان یکی از هنرجویان گفت:
    _ آریانا ببخشید، شما دارید قاف به جای واو می نویسید.
    از این اشتباه فاحش آنچنان سرخ شدم که گچ را زمین گذاشتم و بر جای نشستم و گفتم:
    _ بچه ها مرا ببخشید!
    هنرجوی دیگری پرسید:
    _ اتفاقی رخ داده؟
    سرتکان دادم و گفتم:
    _ نه چیز مهمی نیست.
    یکی از پسرها بلند شد و بدون اجازه از کلاس خارج شد و دقایقی بعد با یک لیوان به کلاس بازگشت و ضمن دادن لیوان آب به دستم پرسید:
    _ می توانیم کمکتان کنیم؟
    به رویش لبخند زدم و گفتم:
    _ ممنونم، واقعا چیز مهمی نیست فقط برای یک لحظه فکرم مشغول شد، متشکرم.
    هنر جو بر جای خود نشست. من جرعه ای آب نوشیدم و پای تخته برگشتم و اشتباهم را رفع کردم. این اولین اشتباه در دوران کارم بود و خوشبختانه بچه ها زود اشتباهم را فراموش کردند یا این که بر آن سرپوش گذاشتند. پس از پایان کلاس همانطور که یزدانی خواسته بود به سمت اتاق آخر باغ به راه افتادم و در تمام طول مسیر این اندیشه با من بود که چه مطلب مهمی را یزدانی می خواهد بگوید که نمی توانسته صبر کند چون نزدیک به دو ساعت دیگر کلاس خصوصی نقاشی خودمان آغاز می شد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    به در اتاق که رسیدم آن را باز یافتم و چون به درون رفتم یزدانی را روی نیمکتی که از تابستان در آنجا به جای مانده بود مشاهده کردم. او با ورودم از جا بلند شد و با پریشانی که سعی در حفظ آرامش داشت مرا به جای خود نشاند و گفت:
    نمیدانم چه باید بکنم و یقین ندارم کاری هم که دارم میکنم صحیح است و آیا درست است که با شما در میان بگذارم یا نه؟
    - در چه مورد؟
    - مطلبی که می خواستم به شما بگویم مربوط به دختر عمویتان می باشد،ایشان وقتی در اینجا سکونت داشتند چندین بار به من .... چطور بگویم .... چندین بار اظهار علاقه به نقاشی کردند و خود را مشتاق آموزش گرفتن نشان دادند و من هم با پیش زمینه ای که از شما و خانم نیاورانی داشتم قبول کردم که تعلیم ایشان را به عهده بگیرم،اما متاسفانه هدف سمیرا خانم چیز دیگری بود.
    احساس کردم که نزدیک به بیهوش شدن هستم،سمیرا و یزدانی؟نه این غیر ممکن است،گفتم:
    - دختر عموی من دختر عاقلی است و ...
    یزدانی سخنم رو قطع کرد و گفت:
    - متاسفانه نه آنقدر که شما و دیانا خانم عاقلید. بدبختانه دخترعمویتان بسیار احساساتی است و با داشتن این روحیه شکننده مرا هم به درد سر انداخته. میدانید من .... چطور بگویم من نمی توانم احساس عاطفی ایشان را برآورده کنم،راستش دختر عموی شما نمی تواند زوج مناسبی برای من باشد همانطور که من هم زوج مناسبی برای خواهرتان نبودم.
    پرسیدم:
    - او شما را کجا می بیند؟
    - از عمویتان اجازه گرفته و به خانه ام می آید،به گمانم عمویتان کاملا از انتقال کلاسها با خبر نیستند یا این که سمیرا خانم طوری وانمود کرده اند که هنوز کلاس نقاشی در خانه ی من دایر است،به درستی نمی دانم،ضمن آنکه من هنوز هنرجویانی در خانه تعلیم می دهم اما همگی آنها مرد هستند و تنها دختر عموی شما خانم است.
    حس کردم که در هوای سرد اتاق گُر گرفته ام و نمی توانم تنفس کنم،برایم باور کردنی نبود که سمیرا همگی ما را فریب داده و قدم در بیراهه گذاشته باشد.یزدانی که سکوت مرا دید ادامه داد:
    - نگرانی من از این بابت است که دختر عمویتان دست به کار بچگانه ای بزند،چون دیروز مرا تهدید نمود و تا امروز عصر هم بیشتر به من مهلت فکر کردن و تصمیم گرفتن نداده است.به راستی نمیدانم چه باید بکنم.اگر به او پاسخ منفی بدهم یعنی جواب دلم را بگویم از پیامد آن می ترسم و اگر پاسخ مثبت بدهم یک عمر خود را بیچاره کرده ام.با وضع مزاجی که هم از پدر بزرگتان دارد هم خانم نیاورانی،می ترسم که از آنها چاره جویی بخواهم،این بود که به ناچار شما را آگاه کردم تا شاید شما چاره ای بیندیشید.
    گفتم:
    - من هم جز این که پدر بزرگ یا عمویم را در جریان بگذارم چاره ای دیگر نمی بینم.آیا سمیرا امروز به خانه تان می آید؟
    یزدانی سر تکان داد و گفت:
    - گمان نکنم چون دیروز هم تلفنی تماس گرفت و منتظر جواب است.
    - آیا شما هرگز دختر عموی مرا امیدوار نکردید؟
    سرتکان داد و پریشان تر از قبل گفت:
    - به خدا سوگند که چنین کاری نکردم،چون در آن زمان من داشتم به آینده ای که در کنار خواهرتان می توانستم داشته باشم فکر میکردم و همه ذهن من معطوف به آن بود. باور کنید که دختر عمویتان از مهری که من نسبت به اعضاء این خانواده دارم برداشت نادرست کرده اند.
    - احساسات تند چشم او را به روی حقایق بسته است،شاید بهتر باشد پیش از آنکه موضوع را به پدر بزرگ یا عمو بگویم خودم با او صحبت کنم،شاید بتوانم وادارش کنم تا حقیقت را بپذیرد.من امروز عصر به خانه شما خواهم آمد و به سمیرا هم بگویید که می خواهید حضوری به او جواب بدهید،اگر هر دو هم با هم باشیم بهتر می توانیم با کمک هم چشمش را به روی حقیقت باز کنیم.
    یزدانی گفت:
    - هر چه شما بگویید.
    صدای بلند زنگ کلاس که در باغ پیچید هر دو از اتاق خارج شدیم و تا رسیدن به کلاس هر دو سکوت اختیار کردیم.در کلاس را که باز کردم دیدم که دو هنرجو سیاه مشق پدر بزرگ را که به دیوار کوبیده شده بود پایین می آوردند،بانگ زدم:
    - بچه ها دارید چکار می کنید؟
    یکی از هنرجوها گفت:
    - تصمیم گرفته ایم که ساه مشق استاد را قاب کنیم و در روز تولدشان به خودشان تقدیم کنیم.
    خیالم آسوده شد و گفتم:
    - پدر بزرگم به همین گونه ساده بیشتر دوست دارند،لطفا این کار را نکنید و از سیاه مشق استاد دیگری به عنوان کادو استفاده کنید.
    آنها سیاه مشق را بار دیگر به دیوار آویخنتد در حالی که از صورتشان عدم رضایت به خوبی مشخص بود.کلاس که به پایان رسید تازه به این فکر افتادم که رفتن خودم را به خانه آقای یزدانی چگونه توجیه کنم و کمی بعد با این تصمیم که بهتر است مادر بزرگ را آگاه کنم وارد آشپزخانه شدم و خوشبختانه او را مشغول نوشیدن چای و رفع خستگی پیدا کردم.در آشپزخانه را از داخل بستم تا کسی مزاحممان نشود و با گفتن مادر بزرگ موضوعی هست که باید راهنمایی ام کنید،او را هوشیار کردم و شمه ای از گفتگوی میان خودم با یزدانی را شرح دادم و در آخر افزودم:
    - اگر به هنگام ورود سمیرا به خانه یزدانی آنجا حضور داشته باشم جای انکار باقی نمی ماند و هر دو می توانیم متقاعدش کنیم که از این راه تا پشیمانی به بار نیاورده باز گردد.
    مادر بزرگ مغموم و متفکر به حرف هایم گوش کرد و در آخر با کشیدن آه بلند گفت:
    - من فکر می کردم که سمیرا عاقلتر از دیاناست اما اشتباه کرده بودم
    - آیا صلاح می دانید من بروم و پیش از آنکه پدر بزرگ و عمو آگاه شوند با او صحبت کنم؟
    مادر بزرگ سر فرو آورد و با گفتن ایرادی ندارد،اجازه رفتن به من داد و خودش گفت:
    - اگر پدر بزرگت پرسید به او خواهم گفت که رفته ای منزل یزدانی اما دلیلش را شرکت در کلاس او عنوان خواهم کرد.فقط سعی کن زودتر برگردی و سمیرا را هم با خودت نیاور چون تمایلی به دیدن او ندارم
    ساعتی بعد وقتی همه هنرجویان باغ را ترک کردند من نیز از باغ خارج شدم و راه کلاس را در پیش گرفتم،آسمان ابری و هوا طوفانی بود،در کوچه باغ به عابری برخورد نکردم و در کوچه ای که خانه یزدانی در آن واقع شده بود چشمم به سه جوان افتاد که از در پارکینگ داخل می شدند و دانستم که کلاس نقاشی استاد یزدانی شروع شده است.برای ورود به پارکینگ لحظه ای تامل نمودم که آیا از آنجا وارد شوم یا اینکه زنگ خانه را بزنم.خوشبختانه در همان زمان آقای بیدار دل از در پارکینگ خارج شد و مرا مردد دید،با زدن لبخندی به من خوشامد گفت ودعوتم کرد داخل شوم.جوانان به کار خود مشغول بودند و ورود من زیاد محسوس نبود،وقتی آقای بیداردل دری که به حیاط خانه باز میشد را گشود آقای یزدانی را در انتهای محوطه وسیع خانه اش در مقابل در ورودی ساختمان دیدم که به انتظار ایستاده بود.آقای بیدار دل با گفتن من خانم نیاورانی را به دست تو می سپارم،از ما خداحافظی کرد و به سوی در پارکینگ حرکت کرد،آقای یزدانی گفت:
    - انشالله روزی محبت شما را جبران کنم.
    سپس در ساختمان را باز کرد و تعارفم نمود داخل شوم. در سر سرای خانه اش لحظه ای پای سست کردم و به تماشا ایستادم،انجا بیشتر شبیه نمایشگاه بود و روی دیوار به فاصله های منظم و حساب شده تابلوهای نقاشی دیده میشد و در فاصله تابلوها دست نوشته اساتید خوشنویس چشم را نوازش می داد.یزدانی با گفتن از این طرف بفرمایید،در اتاقی را گشود که دانستم دفتر کار آقای یزدانی است.بر روی دیوار آنجا نیز دو تابلو نقاشی آبرنگ و تابلوی هم از کمپوزیسیون خط که نحوه کنار هم قرار دادن اشیاء در طراحی را نشان می داد کنار میز کارش دیده می شد.آقای یزدانی دعوتم کرد کنار میز روی مبلی چرمی به رنگ سیاه بنشینم و خودش نیز در مبل روبرویم نشست و گفت:
    - خوشبختانه قبول کرد که بیاید اما من نگرانم و هیچ مایل نیستم که چنین تصور کند خواسته ایم که فریبش بدهیم یا این که به قول عوام مچ گیری کرده باشیم.
    گفتم:
    - بعکس شما،من تمایل دارم که بداند نتوانسته ما را فریب بدهد.
    یزدانی پریشان شد و گفت:
    - این قصد من نبود،من امیدوار بودم که در آرامش و صلح با او صحبت کنیم و افکار ناخوشایند را از ذهنش پاک کنیم.شاید بهتر بود که احضارش نمی کردم؟
    - ناراحتی شما بی دلیل است،من دختر عمویم را می شناسم و آنطورها هم که شما تصور میکنید تُرد و شکننده نیست!اما اگر راه حل دیگری پیشنهاد می کنید می پذیرم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یزدانی گفت:
    - من فکر کردم که شما به طور سرزده وارد گردید و خود را بیخبر نشان دهید بهتر است،شما می توانید بگویید تربانتین یا وایت اسپریت خودتان تمام شده بود و آمده اید از من قرض بگیرید به این طریق او به آمدنتان شک نخواهد کرد.
    با خنده گفتم:
    - اتفاقا قرمز آپزارنیم تمام شده
    خندید و گفت:
    - وقت رفتن تقدیمتان می کنم
    - خوب من کجا باید مخفی شوم؟
    بلند شد و هر دو بار دیگر قدم به سر سرا گذاشتیم و او در امتداد تابلوها به راه افتاد و در آخر سر سرا در دیگری را گشود و گفت:
    - اینجا خوب است،می توانید آمدن دختر عمویتان را نگاه کنید و هر وقت لازم دانستید خارج شوید.
    - شما او را کجا ملاقات می کنید؟
    با انگشت به اتاق کارش اشاره کرد و گفت:
    - او معمولا آنجا را انتخاب می کند
    - بسیار خب پس من همین جا منتظر می مانم.
    رنگ پریده آقای یزدانی مرا در کاری که می خواستم انجام دهم به تردید انداخت و از خود پرسیدم آیا به راستی از روحیه سمیرا آگاهی دارم؟اگر به راستی آنطور شود که آقای یزدانی از روحیه حساس سمیرا برداشت نموده چه؟در این فکر بودم که آقای یزدانی شتاب زده گفت:
    - آمد،خدایا کمکم کن!
    او با این دعا در حالی که وحشت به راستی وجودش رو فرا گرفته بود از اتاق خارج شد و در را پشت سر خود بست،من حس کردم که دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرده و قادر به کنترل نمودن خود نیستم و خوشحال شدم که همان لحظه مجبور نیستم با سمیرا رو به رو شوم.صدای بلند صحبت کردن یزدانی به من فهماند که سمیرا داخل ساختمان شده است و اندکی بعد صدای بر هم خوردن در اتاق به گوشم رسید،آرام در اتاق را باز کردم و به گوش ایستادم،صحبتهای نامفهومی به گوشم می رسید که مجبور شدم برای بهتر شنیدن پاورچین پاورچین خود را تا پشت در اتاق برسانم.خوبشبختانه سکوت حاکم بر محیط اجازه داد که به راحتی صدای آن دو را بشنوم.سمیرا داشت میگفت:
    - دیشب تا به حال لب به هیچ چیز نزده ام و توی اتومبیل یکی دو بار نزدیک بود حالم بهم بخورد.
    یزدانی پرسید:
    - با چی آمدی؟
    سمیرا گفت:
    - آنقدر ذوق زده بودم که آژانس گرفتم و حرکت کردم،رنگ چهره تو هم پریده آیا بیماری؟
    - بیمار نیستم،شاید علتش خستگی باشد.
    - غذا خوردی؟
    صدای یزدانی آمد که گفت:
    - در منزل پدر بزرگتان طبق معمول چیزی خوردم
    سمیرا پرسید:
    - حالشان چطور است؟خیلی دلم برای آنها تنگ شده مخصمصا آریانا،اما اقرار می کنم از این که تو صبح تا شب در کنار او هستی حسادت می کنم
    - لطفا شروع نکن
    - من همیشه گفتم که نمی توانم احساسم را مخفی کنم و مثل آریانا و دیانا نقش بازی کنم.دیانا راحت توانسته علاقه اش را نسبت به انوشیروان مخفی کند و آریانا هم هیچ وقت در سینه قلبی نداشته که بخاطر کسی بطپد.من سر در نمی آورم که او چگونه نقاشی است؟
    یزدانی پرسید:
    - منظورت این است که هر کس نقاش خوبی باشد باید دریچه قلبش را به روی هر عشقی باز کند؟
    صدای خنده سمیرا به وضوح آمد و بعد از آن گفت:
    - می دانم منظورت از این حرف چیست،تو می خواهی باز هم نقش معلم اخلاق را بازی کنی،باشد هر چه تو بگویی درست است!
    - اگر واقعا قبول داری که هر چه می گویم درست است پس چرا به آن عمل نمیکنی؟من بارها گفته ام که احساس من به همه اعضاء خانواده تو احساسی است توام با احترام،دوست داشتن و علاقمندی من صرفا به دلیل مهربانی و احترامی است که می بینم و متقابلا به آنها دارم،اما تو هرگز نخواستی این را درک کنی.
    - تو شاید در مورد دیگران راست بگویی اما در مورد دیانا فراموش کردی که داشتی عاشق می شدی و هنگامی که من برایت قسم خوردم که تو را دوست ندارد و به انوشیروان علاقمند است کم کم باور کردی؟من می دانم که هنوز هم او را کاملا فراموش نکرده ای اما مهم نیست چون می دانم آنقدر به تو علاقمند هستم که بتوانم جای او را بگیرم
    یزادنی گفت:
    - من به دیانا علاقه پیدا کردم و آن را کتمان نمیکنم اما به آن عشقی که تو می گویی نرسیده ام و خیلی هم زود فهمیدم که قدم به خطا برداشته ام راه خود را اصلاح کردم،اما تو..........
    سمیرا با بانگ بلند فریاد کشید:
    - مرا کشیدی اینجا که باز هم همان حرفهای گذشته را تحویلم بدهی؟ این حرفها را تلفنی هم می توانستی بگویی
    دقایقی سکوت برقرار شد و من بهتر دیدم که مداخله کنم،با زدن تقه ای به در اتاق آن را باز کردم و با چهره شاد قدم به درون اتاق گذاشتم و طوری وانمود کردم که تازه رسیده ام،سمیرا با دیدنم دهانش از تعجب باز ماند و من نیز خود را متعجب نشان دادم و گفتم:
    - سمیرا تو اینجا چه میکنی؟مثل این که بی موقع مزاحم شدم.
    بعد روی خود را به آقای یزدانی کردم و گفت:
    - وایت اسپریتم تمام شده بود آمدم تا از شما قرض بگیرم و فردا برای خود تهیه کنم.آقای بیدار دل گفتند که می توانم شما را داخل منزل پیدا کنم و من هم به خود جسارت دادم و وارد شدم.لطفا ما ببخشید که مزاحم شدم
    آنقدر سریع و تند صحبت کردم که سمیرا باورش شد آمدن من بدون دعوت قبلی بوده است،آقای یزدانی گفت:
    - اختیار دارید،اینجا متعلق به خودتان است
    سپس دعوتم نمود که بنشینم.آرام نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم و به آن وسیله به سمیرا فرصت دادم تا خودش را پیدا کند.وقتی به سویش نگاه کردم لبخند اجباری بر لبش نشسته بود اما با صدایی که لرزش داشت پرسید:
    - پدر بزرگ و مادر بزرگ چطور هستند؟اتفاقا دقایق پیش که رسیدم حال همگی تان را از استاد پرسیدم و خیال داشتم از اینجا که خارج شدم سری به شما هم بزنم
    گفتم: همگی خوبند ولی کلاس ها آنقدر خسته شان میکند که زود می خوابند.
    سمیرا گفت:من آمده بودم تا از استاد سوالاتی بپرسم که دعوتم کردند بنشینم
    - خیال داری نقاشی یاد بگیری؟
    او که بهانه خوبی بدست آورده بود برقی از چشمش جهید و با زدن لبخندی پر رنگ گفت:آه بله،می خواهم استاد اگر وقت داشته باشند مرا هم تعلیم بدهند. من میدانم که هرگز به پای تو نخواهم رسید اما امتحان کردنش ضرر ندارد.
    من هم با پایین آوردن سر گفته او را تایید کردم،آقای یزدانی که دید گفتگو ها دارد بُعد دیگری در پیش می گیرد گفت: وایت اسپریت خیلی بهتر از تربانتین است و چون بدون بو است دیگران را آزار نمی دهد.
    سمیرا پرسید:وایت اسپریت چیست؟
    آقای یزدانی خندید و گفت: مایعی است بدون بو که برای شل کردن رنگ استفاده می شود.
    بعد رو به من نمود و گفت:کارتان خیلی خوب پیش می رود و من راضی هستم،ضمن اینکه بیدار هم کار شما را بیش از یک هنرجوی مبتدی ستایش میکند.
    با گفتن جمله کوتاه متشکرم سکوت کردم و آقای یزدانی که خود نیز به بیراهه افتاده بود با نگاهی مستقیم که به دیده ام انداخت،خواست که من برگردم به سر موضوع و من بی اختیار گفتم: عمو جان می داند که آقای یزدانی کلاس نقاشی را به خانه پدر بزرگ منتقل کرده اند؟
    سوالم سمیرا را نگران کرد و اول با گفتن بله می داند و سپس با گفتن نه نمی داند پاسخم را داد. من از این جواب سود جستم و گفتم:بالاخره می داند یا نمی داند؟
    و با این سوال او را بار دیگر پریشان کردم،سمیرا گفت:درست نمی دانم
    من گفتم: اما من یقین دارم که نمی داند وگرنه اجازه نمی داد که تو به تنهایی به خانه استاد بیایی و خودش یا یک نفر به همراهت می فرستاد.
    آقا یزدانی گفت:اما سمیرا خانم چندین جلسه است که به اینجا می آیند و من تعجب کردم که گفتند برای پرسیدن سوالاتی آمده اند.
    بعد رو به سمیرا پرسید:خانواده تان نمی دانند که شما دارید خصوصی تعلیم میگیرید؟
    سمیرا گفت:می دانند اما من به آنها نگفتم که کلاسم خصوصی است
    من پرسیدم: چرا نگفتی؟به طور یقین عمو از اینکه تو تعلیم بگیری ممانعت نمی کرد ولی چرا خواستی که خارج از کلاس،نقاشی بیاموزی ضمن آن که میدانی تعداد هنرجویان آنقدر زیاد نیست که نتوانی بهره کافی ببری. به من راستش رو بگو سمیرا،چرا این کار را کردی و در واقع همگی مان را گول زدی؟من حتم دارم که عمو خیال می کند تو در کلاسی آموزش می بینی که دیگران هم حضور دارند،چرا به من گفتی که تازه می خواهی شروع به تعلیم گرفتن کنی در صورتی که استاد می فرماید تو چند جلسه است که اینجا می آیی!آموزش گرفتن که ننگ و عار نیست که تو خواسته باشی آن را پنهان کنی مگر اینکه در این کار منظور دیگری نهفته باشد!من تو را خوب می شناسم و به من نمی توانی دروغ بگویی،ضمن آنکه اجازه نمی دهم نام فامیل خوشنویسان و نیاورانی را لکه دار کنی،یا به من حقیقت را همین حالا می گویی یا این که از همین جا به عمو زنگ میزنم و همه چیز را می گویم
    حرکت آرامی که در جایم انجام دادم موجب شد سمیرا فکر کند قصد دارم که تلفن کنم،با شتاب گفت: باشد همه چیز را می گویم،من و آقای یزدانی به هم علاقه داریم و می خواهیم با هم ازدواج کنیم
    صدای نه گفتن آقای یزدانی آنقدر بلند بود که هر دو به خوبی بشنویم.آقای یزدانی از پشت میزش بلند شد و سوی ما آمد و با گفت لطفا حقیقت را بگویید در مبل کنار من نشست و هر دو به سمیرا چشم دوختیم،سمیرا گفت:حقیقت این است که من به آقای یزدانی علاقمندم و آقای یزدانی هم این مطلب را می دانند
    من رو به آقای یزدانی کردم و پرسیدم: شما هم به دختر عموی من علاقه دارید؟
    آقای یزدانی گفت: درجه علاقمندی من به دختر عموی شما به همان نسبتی است که به شما و پدربزرگتان علاقه دارم و فکر نمی کنم که اسم این علاقه را بشود عشق گذاشت
    گفتم: مسلم است عشق نیست،پس با این حساب دختر عموی عزیز من دارد ره رویا می رود و با چشم بسته حرکت می کند.
    سمیرا سر تکان داد و گفت: من می دانم که دارم چکار می کنم و نادر هم بعد ها متوجه می شود.
    خشمگین شدم از این که سمیرا نام کوچک آقای یزدانی را بدون ذکر آقا بکار برد و با لحنی خشمگین گفتم: درست صحبت کن
    سمیرا بدون توجه به تذکر من رو به آقای یزدانی کرد و گفت: به آریانا بگو که پیش از آمدنش میان ما چه حرفهایی رد و بدل شد و تو قبول کردی که ......
    صدای یزدانی این بار بلند تر از پیش شد و گفت: چه چیز را قبول کردم؟سمیرا خانم چرا حرف به دهان من می گذارید!باور کنید که من لیاقت و شایستگی این مهر عمیق را ندارم و نمی توانم پاسخگوی آن باشم،دریچه قلب شما سزاوار است که به روی باغ باز شود نه شوره زار،من هیچ چیز که لایق شما باشد ندارم که تقدیمتان کنم.آیا می توانید عمری در کنار مردی در کنار مردی زندگی کنید که هنوز خودش نمی داند از زدگی چه می خواهد و آمادگی پذیرش زندگی زناشویی را ندارد؟آیا شما می خواهید با یک آدم بدون آینده زندگی کنید؟
    سمیرا با بغضی که در گلو داشت گفت: اما تو همه چیز داری؟ خانه،ماشین،کار
    یزدانی سر فرود آورد و زمزمه کرد: اینها همه ظاهر هستند و نغییر پذیر،منظور من علاقه ای است که تغییر نپذیرد و پایدار بماند. من دوست دارم همسرم را نه بخاطر داشتن صورت زیبا و نه ظاهرش بلکه به خاطر خودش و به خاطر خصوصیات اخلاقی اش دوست داشته باشم و متاسفانه آنن را هنوز نیافته ام.باور کنید صادقانه می گویم که شما خیلی بیش از آنچه که خودتان تصور می کنید ارزشمند هستید و به راحتی می توانید مردی که دوستتان داشته باشد را خوشبخت کنید.من شما را کودکی لجباز می بینم که می خواهد عروسکی را به زور تصاحب کند و به یقین پس از چند روزی خسته شده و از آن عروسک بیزار می شود،آیا دوست دارید من آن عروسک بی جان باشم و بدون احساس بازیچه شما شوم؟
    من به جای سمیرا پاسخ دادم: نه که نمی خواهد!با اینکه دختر عموی من همانطور که فرمودید دارد کمی لجبازی می کند اما در مجموع دختری است منطقی و استدلال پذیر،حالا استاد من از حضورتان خواهشی داشتم و آن این که هر چه تا به امروز از سمیرا دیده و یا شنیده اید فراموش کنید و من هم از طرف سمیرا قول می دهم که دیگر به هیچ وجه مزاحمتی برای شما به وجود نیاورد و این آخرین دیدار باشد.از اینکه موجبی پیش آمد تا دختر عمویم را که خوب می داند چقدر دوستش دارم پیش از آن که به چاه سقوط کند ملاقات کنم خدا رو شکر می کنم و از او سپاسگزارم.
    از جایم بلند شدم سمیرا هم بلند شد،در حالی که گرفته و سر به زیر بود.وقتی استاد ما را تا دم خانه اش بدرقه کرد با گفتن برای سمیرا خانم و شما آرزوی نیکبختی می کنم ما را بدرقه کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 9
    با خارج شدن از خانه استاد ابر چشم سمیرا بارانی شد و با گفتن من می توانستم خوشبختش کنم در کنارم شروع به راه رفتن کرد،من گفتم: باور من که اگر با او ازدواج میکردی هرگز به خوشبختی دست پیدا نمی کردی چون تا کسی چیزی را دوست نداشته باشد به ارزش آن هم پی نخواهد برد.من یقین دارم که در زمانی نه چندان دور به این احساست خواهی خندیدئو از این که دچار خبط و خطا نشدی خدا را شکر خواهی کرد.حالا با من می آیی یا این که ترجیح می دهی به خانه برگردی؟
    سمیرا دستم را در دستش گرفت و گفت: به من قول بده که پیش هیچکس حرفی در این مورد نزنی.
    - قول می دهم به شرطی آن که تو هم دیگر این کارهای بچگانه را تکرار نکنی.تو و دیانا بایستی تعطیلات را با ما بگذرانید و اگر خدای ناکرده بخواهی به همین راه ادامه بدهی تعطیلاتی وجود نخواهد داشت.
    سمیرا خندید و گفت: قول می دهم، به گمانم می بایست چون تو قلبم را از سینه در آورم و به جوی آب بیندازم.
    - من با قلبم چنین کاری نکرده ام بلکه به قول استاد آن را حفظ کرده ام تا به روی باغ باز شود نه شوره زار.دختر عموی نازنینم تو آنقدر نجابت و شایستگی داری که هر مردی بخواهد برای همسری تو تلاش کند،پس خودت را دست کم نگیر و با شرافتت بیهوده بازی نکن!بغضی که تو گلوی من است و مجال حرف زدن به من نمی دهد گواه آن است که خیلی دوستت دارم و برای آینده تو نگرانم
    سمیرا از خلوتی کوچه استفاده کرد و مرا در بغل گرفت و گفت: من هم دوستت دارم و قول می دهم گه اشتباه گذشته را تکرار نکنم
    سپس صورت یکدیگر را بوسیدیم و از هم جدا شدیم و من در سکوت شباهنگاهی و در زیر ریزش برف آرام ،آرام اشک باریدم تا بغض ام را فرو بنشانم و آسوده شوم.پشت در باغ که رسیدم دیگر گریه نمی کردم و آرام شده بودم، وقتی زنگ را فشردم صدای مادر بزرگ را شنیدم که پرسید:کیه؟
    - مادر بزرگ،آریانا هستم.
    - باید صبر کنی تا بیایم در را باز کنم،به گمانم اف اف ایراد پیدا کرده
    لباس گرم بر تن داشتم و آنقدر از بازگشت سمیرا به جاده عفاف خوشحال بودم که بتوانم سردی هوا را تحمل کنم.وقتی مادر بزرگ در آهنی را باز کرد و مرا دید گفت:اف اف خراب نبود این بهانه را کردم تا بتوانم با تو حرف بزنم.خب بگو نتیجه کار چه شد،آیا او آمد؟
    - بله آمد و در وهله اول سعی داشت انکار کند اما وقتی صراحت بیان آقای یزدانی را دید مجبور شد که حقیقت را بگوید و به اتفاق توانستیم قانعش کنیم که اشتباه میکرده.او به من قول داد که دیگر اشتباهش را تکرار نکند و من قول دادم که رازدار باقی بمانم و می دانم که شما هم مثل همیشه رازدار باقی خواهید ماند.
    مادر بزرگ دسه به آسمان بلند کرد و با گفتن الهی شکرت،نفس آسوده ای کشید و گفت: وقتی فکر می کنم که اگر یزدانی خویشتن دار نبود و دست به سوی طعمه ای که با پای خود به دام آمدهه بود دراز می کرد چه خاکی بر سرمان می شد،تیره پشتم می لرزد.پدر بزرگت نگران شده بود که چرا دیر کردی و می خواست به دنبالت بیاید اما من نگذاشتم و گوشی تلفن را برداشتم و به ظاهر نشان دادم که دارم تماس می گیرم،نمی دانی از اینکه مجبور شدم پدر بزرگت را فریب دهم چقدر پشیمانم.
    گفتم:میدانم مادر بزرگ که چقدر برایتان سخت بوده،باور کنید من هم از اینکه مجبور شدم نقش بازی کنم و چنین وانمود کنم که سر زده و بیخبر به آنجا وارد شده ام چه احساس ناخوشایندی داشتم اما بعد خوشحال شدم که توانستم کار مثبتی انجام دهم.هر دو باید دعا منیم که سمیرا واقعا متقاعد شده و دیگر اشتباه گذشته را تکرار را تکرار نکند.
    وارد سالن که شدیم پدر بزرگ را گرفته و در خود فرو رفته کنار بخاری دیواری یافتم که به ظاهر به شعله های آتش نگاه می کرد اما مشخص بود که افکارش در جای دیگر سیر می کند. با گفتن سلام من سر بلند کرد و قهر آلود پاسخم را داد.برای اینکه او را با خود مهربان کنم گفتم:پدر بزرگ ببخشید از اینکه دیر کردم،آقای یزدانی شاگردانش را اول راه انداخت و من هم مجبور شدم تا پایان کلاس صبر کنم،ضمن اینکه چیزهای تازه ای یاد گرفتم که بعد ها توی زندگی به دردم خواهد خورد.
    حس کردم کنجکاوی پدر بزرگ را تحریک کرده ام،همانطور که پالتو و روسری ام را در می آوردم گفتم:امشب یاد گرفتم که استعداد یعنی این که قابلیت داشته باشیم تا رنج فراوانی را متحمل شویم
    هر اشتباهی که اتفاق می افتد مانعی از سر راه موفقیت مان برداشته می شود.انسان از شکست خود یا دیگران عبرت می گیرد تا پیروز شدن.
    پدر بزرگ که آثار رصایت به جای گرفتگی در صورتش ظاهر شده بود لبخند دلگرم کننده ای بر لب آورد و گفت: صورتت نشان می دهد که از این کلاس راضی بوده ای!بیا کنار آتش بنشین و خودت را گرم کن.
    شور و شوق کودکانه به همراه آرامش خیال در من آنچنان راحتی آفرید که وقتی نشستم نفس بلندی از سر آسودگی کشیدم و چشمهایم را بستم تا از گرمای مطبوع آن لذت ببرم.
    ***
    سر میز صبحانه وقتی هر سه داشتیم ناشتایی می خوردیم پدر بزرگ گفت:به درسی که دیشب آموختی بد نیست این را هم اضافه کنی،کسانی که کارهای بزرگ انجام می دهند افرادی هستند که پس از اتکاء به خداوند به استعداد خود متکی هستند،ایمان آنها آنقدر قوی است که به اعتراضهای دیگران گوش نمی دهند،حتی اگر مردم آنها را دیوانه نامیدند مثل کُپرنیک و گالیله را هم به جنون متهم کردند.آنها اگر به اعتراضهای مردم اهمیت می دادند و دست از کار می کشیدند آیا چنین موفقیتهایی به دست می آوردند؟بایستی فکر صحیح را تقویت کرد و اراده و تصمیم را قوی ساخت و با پشتکار و توکل به خدا پیش رفت تا خوشبخت و سعادتمند شد.عده ای به رفتار و سلوک خود توجهی ندارند و نمی دانند که خود باعث عدم پیشرفت در زندگی شان هستند.
    نگاه من و مادر بزرگ در هم گره خورد و پدر بزرگ با گفتن زودتر میز را جمع کنید تا شاگردان نرسیده اند،از آشپزخانه خارج شد از مادر بزرگ پرسیدم:آیا پدر بزرگ چیزی فهمیده؟
    سر تکان داد و آرام نجوا کرد:من که به او چیزی نگفتم،شاید دیشب خواب دیده باشد
    به راز داری مادر بزرگ ایمان داشتم و تعبیر خواب دیدن پدر بزرگ را به نشانه شوخی مادر بزرگ گذاشتم پس میز صبحانه را جمع کردم تا شکل بوفه هنرجویان را به خود بگیرد.با ورود استادان که آقا یزدانی هم در میانشان بود خیالم آسوده شد،چرا که آقای یزدانی با تبسمی که به رویم زد خاطرم را آسوده کرده بود،در زنگ دوم فرصتی پیدا شد و هر در در راهرو یکدیگر را دیدیم و او تند و شتاب آلود گفت:از زحمتی که دیروز کشیدید سپاسگذارم و امیدوارم روزی جبران کنم.
    من هم با همان سرعت گفتم:امیدوارم دیگر دچار موردی آنچنانی نشوید!
    خندید و تشکر کرد،پدر بزرگ شاهد گفتگوی کوتاه ما بود اما فاصله اش با ما زیاد بود و صحبتهای ما را نشنید.از هشت صبح تا شاعت ده که کلاس خطاطی و خوشنویسی دایر بود کمتر فرصتی به دست می آمد که استادان پیرامون موضوعات متفرقه صحبت کنند اما از ساعت ده تا یازده به مدت یک ساعت تا شروع کلاس نقاشی همه فرصت می یافتیم تا ضمن نوشیدن چای و رفع خستگی هر کس به کار خود مشغول شود.آقای یزدانی در آنی از هنرجوی خوشنویس به استاد نقاش ارتقاء درجه میافت،هنرجویان پدر بزرگ که خود دیگر استاد بودند هنوز مکتب پدر بزرگ و مادر بزرگ را رها نکرده بودند و عقیده داشتند که خوشنویس خطاط هم هست اما هر خطاطی خوشنویس نیست و هنوز خود را خوشنویس نمی خواندند.تواضع و فروتنی آنها به من نیز آموخت که به خود غره نشوم و خود را استاد نخوانم.
    در دو کلاس نقاشی که یکی را آقای بیدار دل اداره می کرد و دیگری را آقای یزدانی،من با بر توصیه یزدانی از طراحی شروع کردم و در کنارش فن تشخیص تیره – روشنی را فرا می گیرم و آرزو دارم که هر چه زودتر این مهارت های دوگانه را آموخته و به نقاشی با رنگ روغن بپردازم.پدر بزرگ طراحی هایم را می پسندد اما هر بار پی از دیدن می پرسد:کی کار با رنگ روغن را شروع می کنی؟
    و من مجبور می شوم که باز توصیح بدهم:هر وقت مهارت کافی در طراحی و تشخیص تیره روشنی پیدا کردم خود آقای یزدانی به من خواهد گفت
    می دانم پدر بزرگ عاشق تابلوهای رنگ و روغن است و به کارهای رنگ و روغنم بیشتر علاقه دارد اما خود نیز می دانم که اگر بخواهم نقاش خوبی شوم می بایست صبر و شکیب داشته باشم و کار را از روی اصول دنبال کنم.به هر حال در کلاس نقاشی آقای یزدانی داشت اهمیت "تاکید" با مرکزیت در یک طرح را بار دیگر مرور می کردو با ذغال مخصوص سایه روشن می آفرید که در کلاس باز شد و سمیرا داخل شد و با گفتن اجازه هست استاد؟من و آقای یزدانی را به بهت فرو برد،به گونه ای که هیچ یک از ما دو نفر نتوانستیم حرکتی از خود نشان دهیم.آقای یزدانی زودتر از من به خود آمد و با گفتن آه بفرمایید،اجازه داخل شدن به او را داد،او هم داخل شد و صندلی خالی یافت و نشست.رنگ چهره استاد گاهی قرمز و گاه مثل گچ دیوار می شد و می توانستم تشخیص بدهم که قادر به ادامه کلاس نیست،از جا بلند شدم و پرسیدم:استاد آیا محل تاکید باید به مرکز نزدیک باش یا این که خود مرکز باشد؟
    سوالم او را از تنگنا در آورد و گفت:نه باید به مرکز نزدیک باشد ولی خود مرکز نباشد
    پرسیدم:پس هر نقطه از تابلو را که بخواهیم می توانیم انتخاب کنیم؟
    استاد جواب داد:گوشه ها و کناره های تابلو نباشد بله می توانید انتخاب کنید
    سوالات من موجب شد تا هنرجویان دیگر نیز سوالات خود را مطرح کنند و آقای یزدانی را از آن حالت بهت و پریشانی فکر نجات دهند.کلاس که به پایان رسید و هنرجویان آنجا را ترک کردند تنها سه نفر نشسته بودیم،آقای یزدانی سر به زیر انداخته بود و به ما نگاه نمی کرد.از سمیرا پرسیدم:تو چرا اینجا آمدی؟مگر قول نداده بودی که همه چیز را فراموش کنی؟
    بلند شد و نزدیک ما روی صندلی نشست و گفت: آمدم تا به هر دوی شما بگویم با این که قول دادم اما باید شما بدانید که من فریب نقشه شما را نخورده ام و همان دیروز می بایست می فهمیدم که بین شما دوتا روابطی وجود دارد،حالا این رابطه چقدر نزدیک است را خدا می داند اما اگر توانسته باشد پدر بزرگ و مادر بزرگ را فریب بدهید مرا نتوانسته اید. تو دیروز به بهانه نداشتن وایت اسپریت به خانه نادر آمدی در حالی که در کمد اتاقت من خود شاهد بوده ام که هم تربانتین داری و هم وایت اسپریت.می خواهی بروم بیاورم تا بهتان ثابت کنم؟من دلم برای خودم و برای پدر بزرگ و مادر بزرگ می سوزد که گمان می کردیم تو نوه ای پاک و نجیب هستی و زود حرفهایت را باور می کنند،همانطور که من دیشب باور کردم و گمان داشتم که تو دختر عمویی مهربان و دلسوز برایم هستی اما بعد به یکباره به یادم افتاد که حضور تو در آنجا نمی توانست بی علت باشد و با یادآوری این که تو حلال در خانه داشتی،به خودم گفتم حالا معلوم شد که چرا نادر از پذیرفتن علاقه من سر باز می زند و می گوید نمی توانم محبت مرا قبول کند.نگو که دختر عموی بنده خیلی زودتر از من دست به کار شده و نظر استاد را برای خودش خریده است!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خُب دختر عموی نازنین در یک جمله می گفتی که پا تو کفش من نکن و هم خیال خودت را راحت می کردی و هم من وقتی می فهمیدم که میان شما ارتباطی است پایم را عقب می کشیدم.
    لحن گستاخ آمیز سمیرا و اتهاماتی که پشت سر هم وارد می کرد قدرت دفاع را از هر دوی ما گرفته بود و هر دو مات و مبهوت فقط به حرفهای او گوش می کردیم.سمیرا وقتی سکوت ما را دید به یقین به این که درست می گوید و توانسته به راز ما پی ببرد بلند شد و گفت: اما من نمی گذارم که مرا احمق تصور کنید و چهره واقعی هر دوی شما را به پدر بزرگ و مادر بزرک نشان می دهم.
    او قصد خارج شدن از کلاس را داشت که آقای یزدانی بلند شد و پشت به در ایستاد و با صدایی که رزش داشت پرسید:منظورت از این کارها چیست؟
    سمیرا شانه ای بالا انداخت و گفت: منظور خاصی ندارم،فقط می خواهم به این پیرزن و پیرمرد بگویم که گول ظاهر شما را نخورند و بی جهت به شما اعتماد نکنند.می خواهم به پدر بزرگ بگویم که وقتی نوه عزیزش برای کلاس فوق برنامه به خانه تو می آید واقعا چه اتفاقی رخ می دهد.پدر بزرگ باید بداند که نوه ی خوشنویس اش مدل نقاشی هم هست و به رایگان کار می کند.
    از روی صندلی بلند شدم تا به طرف سمیرا هجوم ببرم که اتاق به دور سرم چرخید و بیهوش نقش بر زمین شدم. در بیمارستان چشم باز کردم آن هم بیست چهار ساعت بعد که با تلاش پزشکان توانستم مرگ را شکست داده و به حیات باز گردم اما در این بازگشت نیمی از حس بدنم را بر جای گذاشته بودم و سمت راست بدنم از ناحیه دست و پا فلج شده بود.ناقوس مرگ هنوز در صدا بود و امید زنده بودن ضعیف اما عشق به زندگی،به طبیعت و به آدمهایی که دوستشان داشتم و چشم گریانشان مرا دعوت به ماندن و زیستن می کرد و در نهایت نجاتم داد و پس از سپری کردن ماهی در بیمارستان بر روی ویلچر از بیمارستان خارج شدم و به علت نزدیکی خانه پدربزرگ با بیمارستان بار دیگر به باغ بازگردانده شدم.
    پدر بزرگ برایم قربانی کرد و شاگردانم با تجمع خود در سالن بازگشتم را تبریک گفتند،هاتف از طرف هنرجویان سخنرانی کرد و از شجاعت و شهامت پدر بزرگ در شکست دادن دیو باس و نا امیدی مثال آورد و در آخر خودش را نیز مثال زد گه با اتکاء به خدا و عشق به قلمی که خداوند بر آن قسم یاد کرده بازگشت خود را به کلاس و مکتب بیان کرد و در آخر سخنرانی رو به من نگاه کرد و مستقیم در چشمم نگریست و گفت:آریانا به خاطر حرمت عشق و به خاطر دلهایی که صمیمانه دوستت دارند زندگی را از دریچه روشنش نگاه کن و دوستش داشته باش.
    اشکهایی که از دیده همگی ما جاری شد،روز استقبال را با حسرت دوران خوش گذشته پیوند زد.چرخ پدر بزرگ در کنار چرخ من بود،او دست بی جانم را به گونه اش گذاشته بود و در حالی که اشک چون ابر بهاری از دیده اش روان بود گفت: این دستها باز هم می توانند بنویسند،این دستها در زمانی نه چندان دور می توانند قلم مو برداشته و زیبایی طبیعت را به تصویر بکشند.من به همگی شما قول می دهم که آریانای من دختری نیست که مصائب زندگی بتواند شکست اش بدهد و او را نا امید کند،خواهید دید که او باز هم مثل گذشته با خط خوشش روی تخته سیاه با گچ سفید می نویسد بسم الله الرحمن الرحیم و باز هم در کلاس آقای یزدانی با رنگ و روغن بوم سفید را به رنگ زندگی نقاشی می کند. حالا بیایید شادی کنیم و بازگشت آریانا را به خانه و کلاس جشن بگیریم.
    نامی و نادیا میوه و شیرینی تعارف کردند و دیانا به مهمانها چی تعارف کرد،جشن به گرمی برگزار شد و هنگامی که مهمانها قصد مراجعت کردند آقای یزدانی در مقابل پدرم ایستاد و گفت: آقای نیاورانی به خدایی که جان همه مادر دست اوست سوگند می خورم تا زمانی که آریانا بتواند چون گذشته نقاشی کند یک روز از تعلیم دادنش کوتاهی نمی کنم و کمک خود را دریغ نم یکنم.من از این ساعت اعلام می کنم که شاگردانم اگر طالب به ادام هکار هستند می توانند از کلاس دوست و استاد ارجمندم آقای بیدار دل استفاده کنند و من هم روزی کارم را مجدد آغاز می کنم که آریانا بتواند نقاشی کند.
    پدر و پدر بزرگ خواستند او را از این تصمیم منصرف کنند اما او با گفتن اگر به خاطر من نبود آریانا هرگز به این حالت دچار نمی شد،از در سالن خارج شد و باغ را ترک کرد.تصمیم آقای یزدانی چون ولوله ای در میان هنرجویان پیچید و همه از هم می پرسیدند که من به خاطر آقای یزدانی چه کرده ام که دچار شوک شدم؟و با حدسهای خود از باغ خارج شدند. با بیماری من شکل خانه بار دیگر دگرگون شد و کلاسها محدود شد،اتاقم بار دیگر به صورت اتاق خواب درآمد و ساعت کلاسها به نه صبح تا یازده صبح تغییر کرد،تغییر ساعت و محدود شدن کلاسها موجب گردید که بار دیگر در پارکینگ به روی هنرجویان گشوده شود و کلاسهای بعد از ظهر در آنجا برگزار گردد.
    پدر بزرگ قصد تعطیل نمودن کلیه کلاسها را داشت اما با نظرخواهی از پدر و دیگران تغییر عقیده داد و آمد و شد هنرجویان و دایر بودن کلاسها را مفید به حالم دانستند و مادر بزرگ و پدر بالاخره توانستند حرف خود را بر کرسی بنشانند.همان شب وقتی دیانا مرا برای خواب آماده می کرد گفت:هیچ وقت دوست نداشتم که با این حالت به باغ برگردم و پرستار تو باشم
    گفتم:خواست خدا چنین بود،خودت را ناراحت نکن.
    اما اشکی که از چشمش فرو افتاد قطره ای از دریای غمش بود که هیدا شد.بسیار شنیده بودم که تا کسی به مصیبتی گرفتار نشود قدر عافیت نمی داند اما عمق این کلام را وقتی خود مصیبت را لمس کردم دریافتم و افسوس بسیار خوردم که چرا تا تندرست بودم کارهایی که می شد انجام دهم به تاخیر انداخته بودم اما نگذاشتم که یاس و نا امیدی مرا از زندگی بیزار کند.حسی با من بود که گویی از پیش می دانستم چنین خواهم شد اما زمان آن را فراموش کرده بودم.به گمانم تنها در این مورد بود که در بیخبری مطلق به دنیا نیامده بودم و این راز بر من پوشیده نمانده بود.قلبم گرچه جریحه دار شده بود اما سیاه نبود و چنین باور داشتم که این حالت زود گذر است و پایدار نیست.شاید تاکید دکترها و امیدواری دادن دیگران ملکه ذهن و جانم شده بود که اجازه نمی داد به یاس و نا امیدی فکر کنم.شاید اگز گریستن دیگران را شاهد نبودم به عمق مصیبتی که گرفتارش شده بودم هرگز پی نمی بردم.
    شور و نشاط ذاتی گه و بیگاه سر بلند می نمود و مرا با خود به دنیای شاد بیخبری می برد،می گفتم ئ می خندیدم و دیگران را هم به خندیدن وا می داشتم،یقین این که به خاطر نوع تربیتم در خانه بود که از بچگی آموخته بودم بزرگترین دشمن در راه رسیدن به دف ترس است و نمی خواستم در میانه راه جا بمانم.صبح آن شب وقتی چشم باز کردم از خود پرسیدم خب حالا این تو هستی و نیم از وجودت،می خواهی با این نیم باقیمانده چه کنی؟آیا دوست داری راهی را انتخاب کنی که در آن جزء نگاه های ترحم آمیز دیگران و سر بار بودن و چون انگل زندگی کردن راهی ندارد یا این که از دست دیگران کمک می گیری و فعالیت را آغاز می کنی؟تصمیم خودت را بگیر!با فکر دوم به بدنم حرکت دادم و گرچه به سختی اما خود را روی چرخ نشاندم و به سمت دستشویی حرکت کردم،دیانا هنوز خواب بود،در دستشویی به دست چپم نگاه کردم و به او گفتم آیا تا پایان راه با من خواهی بود؟آیا چون رفیقی همدل حاضری کمکم کنی و به یاری دوست از کار افتاده ات همت کنی؟می دانم که باید خیلی از خستگی ها را یک تنه بر دوش بکشی اما من هم باورم این است که زمان درازی را به تنهایی جور نخواهی کشید،بیا و با همت باش و کمکم کن
    اشکهایم دستم را شستشو دادند و وقتی ندای درونم به من اطمینان داد که یاری خواهم شد،صورتم را شستم و بیرون آمدم.پدر بزرگ و مادر بزرگ به اتفاق پدر و مادرم در آشپزخانه پشت میز صبحانه نشسته بودند و به آرامی با هم صحبت می کردند.وقتی چرخ را به درون آشپزخانه هل دادم همه نگاهها را متوجه خود دیدم.مادر بلند شد و هراسان پرسید:پس دیانا کو؟
    لبخندی زدم:خواب است
    و به پدر بزرگ گفتم:چطور دلتان آمد بدون من صبحانه بخورید؟چه کسی چای میل دارد؟
    دیدم مادر سراسیمه بسوی کتری رفت و گفت:من برایت می ریزم
    نگاهش کردم و گفتم:مادر خواهش می کنم این کار را نکنید،من تصمیم دارم که نگذارم کسی کمکم کند. از تمام بدن که فلج نشده ام.ببینید این دستم هنوز کار می کند.
    پدر بزرگ رو به مادرم کرد و گفت: لیلا خانم لطفا بنشینید! آریانا من هم یک فنجان چای می خورم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    گرچه ریختن چای هم زمان گرفت و هم تمیز از کار در نیامد اما بالاخره موفق شدم و فنجان را به دست پدر بزرگ دادم و فنجان چای خود را هم روی میز گذاشتم و مثل دیگران روی صندلی پشت میز صبحانه نشستم و چایم را هم زدم.کندن نان و گذاشتن پنیر در اولین لقمه دشوار بود اما برای لقمه بعدی بعد از دست بی جان استفاده کردم و همچون نقطه اتکایی روی نان گذاشتم و به راحتی تکه ای جدا کردم.می دانستم که با تمرین بیشتر قادر به انجام کارهایم خواهم بود،همگی به کارم نظارت داشتند و وقتی توانستم صبحانه ام را بدوون کمک دیگران بخورم پدر بزرگ برایم کف زد و هورا کشید و به هنگام بوسیدن صورتم گفت:آریانا را هیچکس به خوبی من نمی شناسد،این دختر اگر اراده کند کوه را از زمین بلند می کند.
    بعد از خوردن صبحانه به پدر بزرگ گفتم:باید تمرین با دست چپ را شروع کنم و خیال دارم اول با مداد شروع کنم تا طرز دست گرفتن آن را یاد بگیرم
    پدر بزرگ گفت:هر کاری که می دانی درست است انجام بده و هر وقت کمک خواستی فقط کافی است صدایم بزنی.
    تشکر کردم و چرخ را به سوی اتاقم به حرکت در آوردم،با دیدن دیانا که هنوز در خواب بود بلند خندیدم و ضمن بیدار کردنش گفتم:بلند شو دختر خواب آلود،باید کمکم کنی
    او هراسان بلند شد و وقتی مرا مرتب و منظم دید پرسید:تو کی بیدار شدی؟
    - من صبحانه ام را هم خورده ام،بلند شو تا شاگردان نیامده اند صبحانه بخور،آشپزخانه باید زودتر شکل بوفه را به خود بگیرد.
    - دیانا با عجله بلند شد و بدون آن که رختخوابش را مرتب کند از اتاق خارج شد.فکر کردم آیا می توانم هر دو تخت را با یک دست مرتب کنم؟تردید نکردم و شروع به مرتب کردن رختخوابها کردم و وقتی به نتیجه کارم نگام کردم راضی بودم.با این که خسته شده بودم و نفس نفس می زدم اما چون موفق شده بودم خستگی را ز.د فراموش کردم.از کشوی میز کارم دفتری بیرون آوردم و به دنبال مداد گشتم،اقرار می کنم که وقتی مداد را به دست گرفتم دچار احساس شدم و پنهانی دور از چشم دیگران گریستم.یکی دو بار مداد را زمین گذاشتن و خواستم منصرف شوم اما بعد پشیمان شدم و مجددا آن را به دست گرفتم.نوشتن با مداد آن هم با دستی که تجربه گرفتن قلم را نداشت دشوار بود،سعی کردم خود را کودکی تازه به دبستان راه یافته تصور کنم که می خواهد برای اولین بار قلم به دست بگیرد و بنویسد.
    از الف شروع کردم به نوشتن،الفی که به صورت یک بود و می بایست حرف الف را روی خط کرسی و به اندازه معمولی سه نقطه تقریبا عمود،قسمت بالای آن به سمت راست و پایین به سمت چپ.مداد ارضایم نکرد و جعبه قلمها را در آوردم و با قلم درشت شروع به نوشتن کردم.مقدار زاویه قلم گذاری ام نسبت به خط افق کمتر می شد که صحیح نبود و نمی توانستم درست نوک قلم را دور بزنم و جای سمت ها را اشتباه می کردم،به طوری که خودم از نوشتن الف آنقدر عصبانی شدم که کاغذ را پاره کردم و مداد به دست گرفتم و به خود گفتم هیچ دانش آموز ابتدایی اینگونه شروع نمی کند.نمی دانم چند صفحه را سیاه کرده و الف نوشته بودم اما می دانم کار نوشتن الف به همان روز ختم نشد و تا مطمئن نشدم که درست می نویسم یا نه،به سراغ حرف ب نرفتم.
    به آقای یزدانی که برای تعلیمم آمده بود گفتم:ممکن است بتوانم نوشتن خط با دست چپ یاد بگیرم اما مسلما نمی توانم با یک دست نقاشی و طراحی کنم.
    او گفت: اما من خلاف نظر شما را دارم،به دستم نگاه کنید من با دست چپ هم می توانم به راحتی دست راستم کار کنم فقط باید همان همتی را که برای یادگیری در خط به کار می برید در مورد نقاشی هم همان کوشش را بکنید.حالا بیایید از کاغذ شطرنجی برای کشیدن خطوط عمودی و افقی کمک بگیریم.
    به سختی توانستم شکل مربع ، مستطیل و مثلث را روی کاغذ شطرنجی بکشم،اما لبخند آقای یزدانی حاکی از رضایت او بود.وقتی احساس کرد خسته هستم گفت: ما هیچ عجله و ستابی نداریم.خودتان را خسته نکنید.
    - نمی خواهم خودم و شما را گول بزنم اما فکر می کنم که دستم قدرت لازمه را ندارد
    خندید و گفت:برعکس،دست چپ شما توانایی اش بیش از گذشته است و تمام نیروی دست راست شما اکنون منتقل شده به دست چپتان،پس از این بابت خیالتان راحت باشد.بیایید فکر دست راست را از مخیله تان خارج کنید و به خود بباورانید که دختری هستید چپ دست و می خواهید از ابتدا طراحی بیاموزید.خواهید دید که ترس پنهان شده در وجودتان به راحتی از بین خواهد رفت.وقتی به زودی توانستید از دست راست هم استفاده کنید خانم هنرمندی خواهید بود که از هر دو دست خود به یک نسبت استفاده می کند.حالا روی همین صفحه شطرنجی یک بطری و لیوان بکشید.
    در هنگام کشیدن،او با گفتن بسیار خوب است خواست که دایره ای هم بکشم که دایره را مجبور شدم چندین بار امتحان کنم و در آخر وقتی موفق شدم،آقای یزدانی کاغذ سفید دیگری پیش رویم گذاشت و گفت:حالا روی این کاغذ برایم دایره بکش.
    دایره ها بیشتر شکل بیضی به خود می گرفتند اما او با شکیبایی تمام صبر کرد تا این که توانستم دایره را ترسیم کنم.هر دو خسته بودیم،استاد مداد را از دستم گرفت و روی میز گذاشت و گفت:می رویم کمی هوای تازه تنفس کنیم.
    بعد بدون اینکه نظر مرا بپرسد چرخ مرا به حرکت در آورد و از کلاس خارج نمود.در سالن مادرم را دید و خواهش کرد بالاپوشی به او بدهد که بتواند مرا کمی در باغ بگرداند.آفتاب نیم روز تمام سطح باغ را پوشانده بود و برفها روی شاخه ها آنقدر درخشش داشتند که چشم از تلالو آن عاجز از دیدن بود.آقای یزدانی مرا به سوی اتاق آخر باغ پیش می راند و توجهم را به زیبایی شاخه ای از یک درخت جلب کرد و گفت:توجه کنید،گویی این شاخه چون شما آنقدر استوار است که با این همه برفی که رویش نشسته سرخم نکرده و همچنان محکم و استوار مانده است.
    یا این که می گفت:به این توده برف نگاه کنید،مشکلات زندگی مثل این توده برف هستند و عزم و اراده انسان مثل اشعه خورشید،که کم کم آن را ذوب و نابود می کند.
    وقتی مقابل در کلبه رسیدیم چرخ را از حرکت بازداشت و به نقاشی مادر بزرگ اشاره کرد و پرسید:هیچ باورتان می شد که مادر بزرگتان با آن دستهای نحیف بتواند این کار را به پایان ببرد؟وقتی من آمدم تا کار خودم را شروع کنم در مقابل عزم و اراده این زن سر خم کردم و به خود گفتم،وقتی او با این اراده و همت دارد بر دیوار فائق می شود پس چگونه است که ما مردان از مشکلات فرار می کنیم یا این که زبان به گله و شکایت باز می کنیم؟و حالا باز هم با نگاه کردن به این تابلوی بدیع یکبار دیگر می گویم احسن و آفرین به این همّ والا و یقین دارم که شما هم همچون مادر بزرگتان از اراده ای محکم و پولادین برخوردار دارید و هرگز یاس و نومیدی را به دلتان راه نمی دهد.خب خانم جوان بیایید سیری در چهار فصل کنیم و زودتر از دیگران به بهار و جاودانگی طبیعت سلام کنیم.
    او در اتاق را باز کرد و چرخ مرا وارد اتاق کرد و گفت:با این که هوا کمی سرد است اما وقتی با حس طبیعت قرین شوی حس را حس نمی کنی.خب از کجا شروع کنیم،از بهار که سرآغاز سلام است.
    آقای یزدانی در مقابل دیوار به گونه ای استاد که روبروی من قرار گرفت و با پایین آوردن سر گفت:سلامم را بپذیرید اس دوشیزه جوان( فصل لطف و صفا که در آن غنچه و شکوفه پدید می آید،گل و دشت تن به جامعه سبز می پوشد،بلبل شاهپر نو به در آورده بخنیاگری می پردازد،لاک پشت با جفت خویش داستان مشتاقی می خواند،بهار آمده است.زمستان از فصل ماتم گلها و ریاحین است از زمانه رخت بربسته است.بدین گونه می بینم که در میان این همه شادمانی و نشاط زمانه،هر غمی کاستی می گیرد،جز درد من که سر افزونی دارد و چون چشمم دایم در فوران است).خب چطور بود؟
    - زیبا بود.
    سر فرود آورد و گفت: از آوسری شاعر انگلیسی وام گرفتم.خب حالا می رویم به تابستان،چه هوای گرمی دارد،بیایید زیر این درخت سیب روی نیمکت بنشینیم،چه جای آرام و چه هوای مطبوعی است(شما نیز ای اونیاس،فرشته صدق و راستی کمی در کنارم بنشینید و از این طبیعت زیبا بهره بگیرید.قلب من آنقدر از اندوه آکنده است که اگر پروای شرمساری نبود سیل اشک می باریدم و فریاد می زدم آه ای خدا آیا سزاوار بود که در اثر رشک و حسد بدکاری این چنین فرشته راستی را به بلا گرفتار کنی؟دل در قفس سینه به تنگ آمده و می خواهد آن را بشکافد و بیرون بیاید،اما ای دوشیزه زیبا در ایام بلا تقربی است به درگاه خداوند مهر،روزی که سلامت به تو بازگردد باغ را چراغان می کنم و زبان به اقرار می گشایم و بار دیگر شور و نشاط را به این منظر زیبا بر می گردانم)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/