7-2
به قول پدربزرگ ایده های هوس انگیز و به قول خودم تغییر و تحول و ابتکارات جدید، کار خود را کردند و خانه را از حالت سکون به در آوردند و به حقیقت خانه پدربزرگ به هنرستان تبدیل شد. هنر کده ای که فضای آموزشی اش هنرجویان را چون آهن ربا به خود جذب می کرد و هنگامی که برای دیدن می آمدند پای سست می کردند و طالب می شدند عضو شوند. سمیرا امور ثبت نام را به عهده گرفته بود و بنابر درخواست پدربزرگ آقای یزدانی هم کلاس نقاشی خود را به آنجا منتقل کرد. هر روز از صبح تا هنگام غروب آمد و رفت هنرجویان در باغ آرامش اولیه محیط را برهم می زد و برخلاف تصور من و دیانا که فکر می کردیم پدربزرگ و مادربزرگ به زودی خسته شده و بساطمان را برخواهند چید چنین نکردند و علاوه بر تعلیم، نظارت بر کارها را هم به عهده گرفتند. من و مادربزرگ کم کم عادت کردیم که در مقابل چشم کنجکاو هنرجویان کار نقاشی روی دیوار خود را دنبال کنیم و آقای یزدانی هم در هنگام فراغت ما را همراهی می کرد و غالبا هنرجویانش دوست داشتند که بایستند و کار استاد خود را از نزدیک مشاهده کنند. پائیز از راه رسیده بود و سوز گزنده ای پیکرمان را می لرزاند. خوشبختانه کار به اتمام رسیده بود و هم زمان با پایان گرفتن دیوار مادربزرگ، کار نوشتن خط روی دیوار هم تمام شده بود و جلوه باغ به کلی دگرگون شده بود. تا پیش از فرا رسیدن پائیز کلاس های درس همانطور که خواسته سمیرا بود در محوطه باغ برگزار شد و هیچ یک از هنرجویان خود را در کلاس خشک و بیروحی احساس نکردند اما با رسیدن پاییز و شروع بارندگی، همگی علی رغم میلشان پذیرفتند که به درون کلاس باز گردند.
پدربزرگ از نجار خواسته بود که وسط سالن در بگذارد و کلاس دیگری به کلاسها اضافه کند. حس می کردم که هر چه جایمان تنگ تر می شود نسبت به یکدیگر صمیمی تر و مهربانتر می شویم و هیچ کدام گله ای از جای تنگ نمی کردیم. سمیرا و دیانا به اتاق ته باغ کوچ کردند و اتاق سابق جمیله خانم هم مورد استفاده هنرجویان قرار گرفت. وقتی در ساعت هشت و نیم شب در باغ قفل می شد و ما فرصت می کردیم کنار هم بنشینیم تازه زمان گزارش فرا می رسید و اتفاقات مرور می شد. کلاس من که با حضور پنج هنرجو آغاز شد به هفت نفر و تا آخر سال به ده نفر رسید و این تعداد برای من کلاسی شلوغ به شمار می آمد. پدرم توسط تلفن دانسته بود که ما چه تغییراتی در باغ به وجود آورده ایم و دو دخترش چگونه از خانه یک هنرستان به وجود آورده اند. گرچه عمو مهدی سمیرا را عامل این تحول بزرگ به همه معرفی کرد اما در نهایت همه خوشحال بودیم و پاییز را با همه زیبایی افسانه سازش به سردی زمستان رساندیم و کم کم سرها در اثر برف زمستانی در یقه ها پنهان شد و از تعداد ساعتها کاسته شد. ماه دی را به پایان می بردیم که شبی پس از شام پدربزرگ رو به دیانا کرد و گفت:
_ برایت خبری دارم که شاید متعجبت کند، می دانی که هاتف تا چه اندازه برای ما عزیز است و صحبت دربارۀ او شاید کاری تکراری و کسالت آور باشد. خواستم بگویم که او از تو تقاضای ازدواج کرده. یعنی تو را از من خواستگاری کرده و اجازه خواسته که اگر نظر تو هم موافق باشد مراحل مقدماتی را انجام دهد. من خواستم اول نظر تو را جویا شوم و پس از آن پدرت را در جریان بگذارم.
گونه های دیانا همچون دانه های اناری که در کاسۀ روبرویش بود گلگون شد و سر به زیر انداخت و با شرمساری گفت:
_ نه پدربزرگ، لطفا این کار را نکنید.
پدربزرگ پرسید:
_ کدام کار را نکنم؟
دیانا گفت:
_ هاتف جوان مؤدب و خوبی است و شما هم او را تأیید می کنید اما من هیچ علاقه ای به او ندارم و نمی توانم همسر خوبی برای او باشم.
مادربزرگ پرسید:
_ بخاطر دستش؟
دیانا سر تکان داد و گفتۀ مادربزرگ را رد کرد و گفت:
_ عیب ظاهرش اصلا مهم نیست فقط من نسبت به او علاقه ای در خود نمی بینم!
پدربزرگ سر فرود آورد و با گفتن کلمۀ بله منظورت را درک می کنیم، رو به مادربزرگ کرد و گفت:
_ ازدواج از روی بی علاقگی عاقلانه نیست، من به هاتف می گویم که تو آمادگی نداری.
پدربزرگ با سکوت طولانی خود به ما فهماند که می توانیم به اتاقمان برویم و استراحت کنیم، دیانا و سمیرا بلند شدند و من داشتم زیردستی های میوه را جمع می کردم که پدربزرگ اشاره کرد بنشینم، من سر جایم نشستم و آن دو خارج شدند. پدربزرگ گفت:
_ حیف از این جوان است که بخواهد ضربه ای دیگر بپذیرد، به گمانم دیانا نتوانسته جانب احتیاط را نگهدارد و با احساس هاتف بازی کرده است.
گفتم:
_ عکس این هم صادق است که دیانا با احتیاط خود مورد توجه قرار گرفته باشد. آنطور که من شاهد بوده ام دیانا هیچ وقت با هاتف برخوردی بسیار گرم و صمیمی نداشته است و ...
پدربزرگ حرفم را قطع کرد و گفت:
_ به هر حال کاری است که شده و او به دیانا علاقمند شده، راستش امیدوار بودم که دیانا با خوشحالی بپذیرد و حالا آرزو می کنم که ای کاش او فرد دیگری را انتخاب کرده بود.
منظور پدربزرگ را درک کردم اما سکوت کردم تا او کلام خود را پایان دهد و من هم برای استراحت بروم. پدربزرگ وقتی سکوت مرا دید گفت:
_ برو بخواب، فردا یک کاری خواهم کرد!
و به این ترتیب مرا هم مرخص کرد. وقتی از باغ قدم به اتاق گذاشتم هوای بسیار گرم اتاق نفس کشیدن را برایم مشکل ساخت و کمی پنجره را باز کردم که با اعتراض دو دختر روبرو شدم و به ناچار آن را بستم. نمی دانم آیا به راستی هوای اتاق اختناق کننده بود یا از حرفی که پدربزرگ زده بود کلافه شده بودم. سمیرا پرسید:
_ پدربزرگ به تو چه گفت؟
به جای بازگویی کلمات پدربزرگ گفتم:
_ پدربزرگ خواست تا به شما بگویم که جانب احتیاط را بیش از پیش نگهدارید و با احساسات جوانها بازی نکنید. اگر شما خیلی جدی رفتار کنید این مسائل پیش نخواهد آمد.
دیانا با خشم گفت:
_ اما من هرگز کاری نکردم که مورد توجه او قرار بگیرم، تو می بایست این را به پدربزرگ می گفتی.
گفتم:
_ همین کار را کردم و او هم خوشبختانه قانع شد، حالا تو باید سعی کنی که با هاتف کمتر هم کلام شوی تا او کم کم فکر تو را از سرش بیرون کند.
سمیرا با لحن ناراضی در حالی که حق را به دیانا می داد گفت:
_ او اصلا نمی بایست چنین تقاضایی از پدربزرگ می کرد، مردک نه صورت ظاهرش چنگی به دل می زند و نه مال و مکنتی دارد. چطور به خود جرأت داد که این تقاضا را بکند؟ من هم اگر جای دیانا بودم همین کار را می کردم و به او جواب رد می دادم.
در مقابل استدلال سمیرا ساکت ماندم، گرچه دلایل او را قبول نداشتم اما حال و حوصله بحث را نداشتم و با خاموش کردن چراغ به گفتگو خاتمه دادم. به گمانم همان شب پدربزرگ با پدر و عمویم تماس گرفت و هر دو را به باغ نیاوران فرا خواند چرا که صبح زود هنگامی که ما سه نفر تازه پشت میز صبحانه نشسته بودیم صدای زنگ خانه شنیده شد و همه ما را متعجب کرد جز پدربزرگ که خونسرد گفت:
_ باز کنید، غریبه نیستند.
با ورود پدر و عمو رنگ از چهرۀ دیانا و سمیرا پرید و قلب من هم شروع به طپیدن کرد. دیانا نجوا کرد:
_ پدربزرگ حرف تو را باور نکرد و می خواهد ما را دست بسر کند.
سمیرا هم گفت:
_ او هاتف را بیشتر از ما دوست دارد. اما نمی دانم چرا من را می خواهد روانه کند. کسی که از من خواستگاری نکرده!
دیانا گفت:
_ شاید دارد علاج واقعه را قبل از وقوع می کند و می ترسد برای تو هم چنین وضعیتی رخ بدهد.
با ورود پدر و عمو به استقبال رفتیم و گرم در آغوششان گرفتیم. از چهرۀ هیچ کدام آنها نمی شد به راز درونشان واقف شد. مادربزرگ برای آن دو نیز صبحانه آورد و آنها ضمن بررسی با نگاه از تحولی که ایجاد شده بود اظهار خرسندی کردند و کار پدربزرگ را ستودند. عمو صبحانه اش که به پایان رسید رو به سمیرا کرد و گفت:
_ دخترم وسایلت را جمع کن تا به خانه برگردیم.
و در مقابل چرای سمیرا ادامه داد:
_ زمستان اینجا خیلی سرد و طولانی است و پدربزرگ و مادربزرگت هم امکاناتشان محدود شده و دیگر نمی توانند هر سه شما را سرویس بدهند. این است که من و عمویت تصمیم گرفته ایم که تو و دیانا را برگردانیم تا زمستان بگذرد.
سمیرا گفت:
_ اما من و دیانا در اتاق ته باغ جایمان راحت است و مشکلی نداریم.
پدربزرگ مداخله کرد و گفت:
_ با باریدن برف آنجا غیر قابل سکونت می شود و رفت و آمدتان از اینجا تا ته باغ به شکل برخورد می کند. آریانا هم می بایست رختخواب و وسایلش را بردارد و برگردد پیش ما.
لحن قاطع پدربزرگ دیگر جایی برای گفتگوی بیشتر باقی نگذاشت و دو دختر مغموم بلند شدند و راه اتاق ته باغ را در پیش گرفتند تا وسایلشان را جمع کنند. من می خواستم برای کمک به آنها روانه شوم که پدربزرگ دستور جمع آوری میز صبحانه را داد و با گفتن اینطور بهتر است به من فهماند که حکم صادره جای تغییر ندارد. از رفتن آنها غم بزرگی به دلم نشست و فکر این که سراسر زمستان را بدون هم صحبت می بایست بگذرانم اندوهگینم کرد و آرزو کردم که ای کاش من به جای دیانا می رفتم و زمستان را در کنار خانواده سپری می کردم. جدا شدن از آنها سخت و دشوار بود به گونه ای که موقع رفتنشان همه گریستیم و پدربزرگ مجبور شد بگوید:
_ کاری نکنید که کلاس را تعطیل کنم و یا شما را نگهدارم یا این که خودمان همراه شما شویم!
ادامه دارد ..