6 – 6
در دنیای جدیدی که برای خود ساخته بودم خوشحال و خوشبخت زندگی می کردم. دنیایم سراسر رنگین بود و با میل خود آن را کمرنگ و یا پررنگ می ساختم و نقش می آفریدم. تصویرهایی زنده از هستی. از باروری و توانگری طبیعت، از عشق ورزیدن و دوست داشتن و نیکی کردن. به اتاقم عشق می ورزیدم و دوستش داشتم. وقتی با تلاش فراوان موفق شدم اتاقم را به سه فصل رنگ آمیزی کنم. در نحوه چیدن اثاث مختصرم تغییراتی به وجود آوردم و با اجازه از مادربزرگ میوه درون ظرف بلور ریختم و پنهانی به اتاقم بردم تا آنجا را برای ورود مهمانان آماده کنم. مادربزرگ آهسته پرسیده بود تمام شد؟ و من با فرود آوردن سر تأیید کرده بودم. در عصر یک روز گرم تابستان مادربزرگ مهمانان را که شامل پدربزرگ، سمیرا، دیانا و بالطبع آقای یزدانی و هاتف بودند برای گردشی در باغ همراهی کرد و من آگاه بودم که می خواهد عکس العمل آنها را از دیدن نقاشی روی دیوار شاهد باشیم. وقتی صدای گفتگوی آنها را از پشت پنجره اتاقم شنیدم ضربان قلبم شدت گرفت و نفس کشیدن را برایم مشکل ساخت. صدای مادربزرگ را شنیدم که گفت:
_ خوب است آریانا را از خلوتش بیرون بیاوریم و با خودمان همراه کنیم.
او منتظر پاسخ دیگران نشد و با زدن تقه ای به در، آن را گشود و خودش بازدن چشمکی وارد شد و پرسید:
_ آریانا تو داری چکار می کنی؟
من که خود را برای رویارویی با مهمانها آماده کرده بودم به استقبال مادربزرگ رفتم و گفتم:
_ نشسته بودم، بفرمایید تو.
و با این دعوت دیگران را نیز به داخل شدن دعوت کردم. نمی توانم آنچه را که اتفاق افتاد به طور کامل بنویسم اما همینقدر بگویم که همگی به محض ورود بهتشان زد و خود را در میان فصول سرگردان دیدند و لب به تحسین و تمجید گشودند. حتی هاتف که همه می دانستند در تعریف کردن جانب احتیاط را نگهمیدارد لب به تعریف گشود و با گفتن خیلی زیبا و اعجاب انگیز است کارم را ستود. پدربزرگ به قدری ذوق زده شده بود که با چشمانی فراخ شده فقط نگاه می کرد. دیانا بغلم کرد و از شادی با صدایی فریاد گونه گفت:
_ آریانا کار تو محشر است.
و سمیرا به سیب و گیلاس درختان اشاره کرد و با گفتن آنقدر طبیعی است که دلم می خواهد آنها را بچینم تشویقم کرد و فقط مانده بود آقای یزدانی که با نگاهی هنرمندانه کارم را بررسی کرد و با گفتن خیلی پیشرفت کرده اید کارم را مورد تأیید قرار داد. مهمانها را دعوت به نشستن کردم و ضمن پذیرایی پدربزرگ لب به سخن باز کرد و گفت:
_ حالا می فهمم که علت غیبت های طولانی ات به چه خاطر بود!
و از مادربزرگ پرسید:
_ شما می دانستید که آریانا اینجا دارد چکار می کند؟
مادربزرگ گفت:
_ قدر مسلم این بود که می دانستم او دختری نیست که وقتش را بیهوده تلف کند.
آقای یزدانی یکبار دیگر بلند شد و در مقابل هر منظره ایستاد و دقیق نگاه کرد سپس رو به من نمود و گفت:
_ پیشنهادی برایتان دارم.
مرا که سراپا گوش شده بودم به تبسمی دلخوش ساخت و ادامه داد:
_ جای زمستان در میان فصول خالی است. پیشنهاد من این است که اگر دوست داشته باشید کل بنای بیرون اتاق را سفید کنید و زمستان را بر روی آن نقاشی کنید.
سمیرا با گفتن چه جالب! پیشنهاد او را پذیرفت و دیانا با گفتن اسم کلبه سفید برفی را رویش می گذاریم موافقت خود را ابراز کرد، من گفتم:
_ حرفی ندارم، اما به شرطی که شما و مادربزرگ هم در این کار کمکم کنید.
مادربزرگ با تعجب پرسید:
_ من؟! وای این کار از من ساخته نیست.
دستش را به دست گرفتم و گفتم:
_ چرا مادربزرگ، من یقین دارم که شما خیلی بهتر از من نقاشی خواهید کرد، لطفا مرا مأیوس نکنید!
پدربزرگ و هاتف هم به یاری من آمدند و درخواست مرا تکرار کردند. و او به ناچار پذیرفت. قبول درخواست از طرف مادربزرگ آقای یزدانی را هم مجبور کرد بپذیرد و هنگامی که برای دیدن بیرون نما از اتاق خارج شدیم، تازه متوجه شدیم که روکار اتاق، خود سیمان سفید بوده است که در اثر گذشت سالیان رنگ باخته و به رنگ سیاه متمایل شده است. پدربزرگ گفت:
_ برای آماده شدن پند روزی وقت می برد که بتوان روی آن نقاشی کرد.
هاتف گفت:
_ من و بچه های دیگر دیوار را آماده می کنیم، بهادر و انوشیروان خوشحال می شوند اگر در این کار سهمی داشته باشند.
نگاهم به صورت دیانا افتاد و از گلگون شدن گونه هایش به رازی پی بردم که خودش سعی در کتمان آن داشت. آقای یزدانی چرخی به دور بنا زد و دیواری را برای خود انتخاب نمود و سپس دو دیوار دیگر را میان من و مادربزرگ تقسیم کرد، مادربزرگ هنوز مردد بود و نمی خواست در این کار سهیم شود و بهانه می آورد که قادر نیست از نردبان بالا برود و دستش قدرت نگهداری قلم را ندارد. من گفتم:
_ هر وقت خسته شدید قول می دهم کمکتان کنم.
و پدربزرگ ادامه داد:
_ من هم در سر در اتاق خطی می نویسم و کم کم اتاق را به صورت یک موزه خانوادگی درخواهیم آورد. ای کاش پیش از شروع نقاشی آریانا به من گفته بود که چه خیالی دارد آنوقت من می دادم تا اتاق را وسیع کنند و فضای بیشتری برای موزه اختصاص می دادیم.
من در حالی که زیر بازوی مادربزرگ را می گرفتم تا او را در راهپیمایی همراهی کنم گفتم:
_ تا همین جا هم به قدر کافی دلشوره داشتم که نکند کارم مورد توجه قرار نگیرد.
پدربزرگ آه بلندی کشید و گفت:
_ خدا رحمت کند مش عباس را، ای کاش می بود و می دید که اتاقش چقدر زیبا شده است.
دیانا گفت:
_ موزه را به یاد مش عباس، موزه مش عباس می نامیم.
صدای شلیک خنده همگی بلند شد و بر خلاف همه پدربزرگ اصلا نخندید و با گفتن همین کار را خواهیم کرد، کلبه سفید برفی را به موزه مش عباس تغییر نام داد.
هنگام رفتن مهمانان هر دو، بار دیگر کارم را مورد تشویق قرار دادند و با گفتن فردا شما را زیارت خواهیم کرد از ما جدا شدند. مادربزرگ را گرفته و در خود فرو رفته دیدم، کنارش نشستم و گفتم:
_ مادربزرگ می دانم که خواستۀ بزرگی را از شما تقاضا کردم اما نقاشی شما به قدری عالی است که حیفم آمد کسی هنر شما را نبیند. باور کنید تابلوی پابرهنه در برف تان که از پدربزرگ کشیده اید خیلی زیباست، چه اشکالی دارد که همان تابلو را به صورت بزرگتر روی دیوار نقاشی کنید؟
مادربزرگ گفت:
_ زیاد هم آسان نیست. اندازه کادر و ابعاد کار را نگهداشتن در حافظه من نمی ماند.
دستش را روی گونه ام گذاشتم و گفتم:
_ من کمکتان می کنم و هر گاه دیگر به وجودم نیاز نداشتید دیوار خودم را شروع می کنم. حالا بخندید تا یقین کنم از من نرنجیده اید!
مادربزرگ خندید و گفت:
_ اقرار می کنم که خودم هم وسوسه شده ام که امتحان کنم، هیچکس از یک پیرزن توقع شاهکار خلق کردن را ندارد و همین که نقشی از من به یادگار بماند کافی است.
سر میز شام سمیرا رو به پدربزرگ کرد و گفت:
_ همه پیشنهاد دادند و مورد قبول واقع شد من هم می خواهم یک پیشنهاد بدهم و امیدوارم که قبول کنید.
پدربزرگ خندید و گفت:
_ حق با توست، تو بگو چه پیشنهادی داری؟
سمیرا گفت:
_ وقتی منظره های اتاق آریانا را نگاه می کردم به این فکر کردم که چه خوب بود اگر کلاس را در هوای آزاد برگزار می کردیم و به جای هوای دم کرده اتاق، از هوای پاک باغ استفاده می کردیم. پیشنهاد من این است که اگر موافقت کنید نیمکتها را بیاوریم و زیر درختها بگذاریم، من مطمئنم که بقیه شاگردان هم از این فکر استقبال می کنند.
پدربزرگ به مادربزرگ نگریست و وقتی لبخند را روی لب او دید گفت:
_ بد پیشنهادی نیست، فردا به پسرها قبل از این که دیوار موزه را تمیز کنند می گویم نیمکتها را جابجا کنند.
سمیرا که پیشنهادش مورد موافقت قرار گرفته بود با خوشحالی بلند شد و صورت همگی را بوسید و تشکر کرد. پدربزرگ گفت:
_ شما جوانها با ایده های هوس انگیزتان ما پیرها را هم به سر شوق می آورید.
پایان فصل ششم