6-5
در مقابل در آهنی هاتف از من پرسید:
_ شما هم می آئید؟
من به نشانه نه سر تکان دادم و هنگامی که پرسید چرا؟ مراقبت از پدربزرگ و مادربزرگ را بهانه کردم تا دیگر جای اصرار باقی نگذارم. هنگامی که آنها رفتند سمیرا و دیانا قصد داشتند که داخل اتاق من شوند با باز هم پیرامون بحث کلاس صحبت کنند که من گفتم:
_ کلید اتاق را در سالن جا گذاشتم.
و از پذیرفتن آنها امتناع کردم. پدربزرگ وقتی فهمید که آن دو برای صبح جمعه چه قراری دارند رو به من نمود و پرسید:
_ تو چرا نمی روی؟
من این بار مجبور شدم کار نقاشی را بهانه قرار دهم و به گمانم پدربزرگ فهمید که از بودن با این جمع راضی نیستم و برای رفتن اصرار نکرد. سمیرا و دیانا صبح خیلی زود بیدار شده و سر قرار حاضر شده بودند. وقتی برای خوردن صبحانه وارد سالن شدم آنها را ندیدم و مادربزرگ به من خبر داد که آنها صبح زود حرکت کرده اند. بعد از صبحانه می خواستم برای تهیه غذا اقدام کنم که پدربزرگ مانع شد و گفت:
_ حالا که نقاشی را به رفتن کوه ترجیح داده ای برو به کارت برس.
و در برابر اصرار من مادربزرگ هم پافشاری کرد و مرا روانه اتاقم کردند. روز آرامی را آغاز کرده بودم و مجال داشتم تا طرح تابستان را پیاده کنم. بوی رنگ و تینر فضای اتاق را پر کرده بود و با این که در و پنجره باز بود باز هم تحملش دشوار بود. اما من بدون توجه شروع به کار کردم و آنقدر سرگرم شدم که زمان را فراموش کردم. وقتی از صدای وای گفتن مادربزرگ به خودم آمدم او را دیدم که مات و مبهوت به دیوار زل زده و با دیده تحسین آن را نگاه می کند. قلم را زمین گذاشتم و کنارش ایستادم و ضمن آن که خودم هم نگاه می کردم گفتم:
_ با این که چیز جالبی از آب درنیامده اما خودم خوشم آمد.
مادربزرگ بدون توجه به روپوش رنگی بغلم کرد و گفت:
_ آریانا بسیار زیباست. باور کن آنقدر زنده است که نمی شود باور کرد نقاشی بر روی دیوار است. باید پدربزرگت را هم خبر کنم تا بیاید و ببیند.
_ لطفا این کار رو نکنید. دوست داشتم وقتی تمام دیوارها را تمام کرده بودم به شما و دیگران نشان می دادم، اما شما با آمدنتان...
_ نقشه ات را برهم زدم، می دانم! اما من نمی توانم رازدار باقی بمانم و تا تمام شدن کارت صبر کنم. حالا می فهمم که چرا بیشتر وقتت را در اینجا می گذرانی. من و پدربزرگت چه فکرها که نکردیم و راستش نگران سلامت تو بودیم. حالا دیگر همه چیز را می دانم و کمکت می کنم تا فرصت بیشتری داشته باشی. اگر بخواهی می توانی یکی از کلاسها را تعطیل کنی، حالا مال من باشد یا پدربزرگت فرقی نمی کند. تو در یک کلاس هم شرکت کنی کافی است.
گفتم:
_ هرچه شما بگویید همان کار را می کنم.
مادربزرگ بار دیگر به منظره نگاه کرد و گفت:
_ فوق العاده است! ای کاش استعداد تو را داشتم.
خندیدم و گفتم:
_ من دارم تلاش می کنم که بتوانم روزی مثل شما نقاشی کنم.
مادربزرگ سر تکان داد و گفت:
_ نه، می دانم داری تعارف می کنی اما من اگر نیمی از استعداد تو را داشتم هرگز آن را رها نمی کردم. آمده بودم بگویم غذا آماده است و فراموشم شد، بیا زودتر برویم تا پدربزرگت دنبالمان نیامده.
وقتی با مادربزرگ وارد سالن شدم پدربزرگ صدایش از آشپزخانه آمد که ناخشنود گفت:
_ من نمی دانم آخر باغ چه خبر است که هر کس می رود دیگر دلش نمی خواهد برگردد؟!
مادربزرگ گفت:
_ هوای باغ روح انسان را تازه می کند و آدم دلش نمی آید چشم از طبیعت بردارد.
من بشقابها را روی میز می چیدم که پدربزرگ پرسید:
_ تو چرا بوی نفت می دهی؟
مادربزرگ نگذاشت من پاسخ بدهم و با گفتن:
_ شما هم چه سؤالاتی می کنید!
مرا از پاسخ دادن بازداشت. هنگام صرف غذا پدربزرگ گفت:
_ ای کاش تو هم همراه آنها رفته بودی. از این که به آنها اجازه رفتن دادم پشیمانم. گرچه با جوانها مطمئنی هستند اما من نگران این هستم که نکند مراقب خود نباشند و در کوه آسیب ببینند.
مادربزرگ برای آن که خیال همسرش را آسوده کند گفت:
_ تا یکی دو ساعت دیگر بر می گردند، خیالت آسوده باشد.
اما پدربزرگ نگران بود و من و مادربزرگ را هم نگران کرد. وقتی به اتاقم بر می گشتم گوشم به صدا تیز کردم تا به محض آمدن آنها جویای سلامتی شان شوم اما وقتی مشغول کار شدم همه چیز فراموشم شد و زمانی به خود آمدم که آفتاب غروب کرده بود. ناگهان دچار دلشوره شدم و با شتاب روپوشم را درآوردم و به طرف سالن دویدم. خانه در سکوت فرو رفته بود و از مادربزرگ و پدربزرگ خبری نبود، از این که آنها بدون خبر خانه را ترک کرده و مرا بیخبر گذاشته اند به خشم آمدم و دقیقه ای صبر کردم تا به یاد آوردم آیا آنها سخنی مبنی بر این که قصد بیرون رفتن داشته اند را گفته اند یا نه و چون به نتیجه نرسیدم بهتر دیدم که خیابان را تماشا کنم شاید آنها را در حال مراجعت ببینم. مسافت سالن تا در آهنی را دویدم و با گشودن در و نگاه کردن به خیابان هیچ رهگذری را ندیدم.
فکرهای ناخوشایندی در یک آن تمام ذهنم را به خود مشغول کرد و قدرت تصمیم گیری را از من سلب کرد. نمی دانستم چه باید بکنم و به دنبال چه کسانی بگردم. از یکسو دیر کردن سمیرا و دیانا و از سوی دیگر ناپدید شدن مادربزرگ و پدربزرگ. در هوای شبانگاهی که نسیم ملایمی می وزید احساس سرمای عجیبی کردم و برای فرار از سرمای بیشتر به طرف سالن حرکت کردم و یکراست به سوی آشپزخانه به راه افتادم. با روشن کردم چراغ چشمم به کاغذ نوشته ای افتاد که مادربزرگ برایم گذاشته بود با این مضمون که بچه ها تماس گرفتند، صحیح و سلامت هستند و از ما دعوت کردند تا سر پل به آنها ملحق شویم. تو با خیال راحت به کارت برس و برای شام تهیه نبین. زود بر می گردیم. پس از خواندن نامه نفس آسوده ای کشیدم و بار دیگر راهی اتاق خودم شدم و به کار مشغول شدم.
ادامه دارد ..
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)