6– 4
وقتی به گذشته فکر می کنم و با حال قیاس می کنم تازه خیلی از رفتارهای پدربزرگ و مادربزرگ برایم روشن می شود و به علت آنها پی می برم. یکی از رفتارهای آنها که ما فکر می کردیم به علت سردی و بی مهری وجودشان خواهان معاشرت نیستند و داوری کورکورانه کرده بودیم این بود که نمی دانستیم به راستی آنها فرصت کافی برای معاشرت نمودن و مهمانیهای دوره ای را ندارند. بیشتر وقت آن دو صرف تعلیم و آموزش هنرجویان می شد و هنگام شب هر دو به قدری خسته بودند که می بایست استراحت کنند و خود را برای روز دیگری آماده کنند.
با شروع کلاس پدربزرگ در خانه تعداد شاگردان که بنابر بیماری پدربزرگ ترک مکتب کرده بودند افزوده شد و در طول هفته سه روز برای آقایان و سه روز هم برای خانمها اختصاص داده شد که پدربزرگ و مادربزرگ به نوبت شاگردان خود را تعلیم می دادند. خانۀ ساکت و آرام به آموزشگاهی شلوغ و پر تحرک تبدیل شد و رفت و آمد هنرجویان و گفتگوی آنها با هم سکوت خانه را از میان برد و تنها مکان ساکت همان اتاق مش عباس بود که من در اختیار داشتم. چیزی که در کلاسهای آن دو جالب توجه بود این بود که اکثر اوقات کلاس خط به گفتگوی آزاد تبدیل می شد و معنای یک بیت شعر تمام وقت کلاس را پر می کرد و پدربزرگ علاوه بر تدریس خط می بایست پاسخگوی سؤالات هنرجویان نیز باشد. من بیشتر در این مباحث شنونده بودم و دوست داشتم که بدانم نظر دیگران چیست و کدام یک از آنها با طرز تفکر من هم گام هستند.
بهادر در اغلب این مباحث نقش یک یاغی و یا بهتر بگویم یک ناراضی را به عهده داشت و هم او بود که با رد نمودن سنتهای پای گرفته در جامعه مخالفت خود را ابراز می کرد و دیگران را هم به اظهار عقیده وامی داشت و بر عکس پدربزرگ تلاش داشت که نگذارد سنتهای کهن و درست با عنوان تجدد طلبی و امروزی بودن پایمال شود و از میان برود. نیز برای آن که خود را هم فکر با دیانا نشان دهد به آن چه که او اظهار می کرد مهر تأیید می زد. بحثها بیشتر در کلاس آقایان برپا می شد و به قول مادربزرگ دخترها صبورتر بودند و از بحث پرهیز می کردند، اما در جلسه ای که به اتفاق برگزار شد تا از آنها امتحان گرفته شود پس از پایان امتحان بحث داغی شروع شد که سر منشاء آن یکی از هنرجویان دختر بود که در خیابان مورد مزاحمت جوانی قرار گرفته بود و بدون هیچ تبعیضی مردان را موجوداتی درنده خو و بی نزاکت بر شمرده بود.
این اهانت کاسه خشم انوشیروان را لبریز کرد و سر مشاجره باز شد و پدربزرگ برای آن که جو را آرام سازد مجبور شد که از نظرات دیگران هم سود بجوید و این کار کلاس را تا هنگام غروب آفتاب دایر نگهداشت. بحث آغاز شده از جانب آن دو اول به صورت منازعه دو نفره شروع و کم کم به تمام کلاس سرایت کرد. می دانستم که سمیرا و دیانا آرام نخواهند نشست و در این منازعه شرکت خواهند کرد و همینطور هم شد و آن دو به دفاع از هنر جوی دختر، مردان را به باد انتقاد گرفتند و برای اولین بار بهادر و یزدانی در جبهه مخالف آن دو شروع به بحث کردند. حرفهای آنها از حوصله ام خارج بود و تصمیم گرفتم کلاس را بدون آن که کسی متوجه شود ترک کنم و در فرصتی که پیش آمد آرام از کلاس خارج شدم و خودم را به اتاق ته باغ رساندم و از سکوت آنجا لذت بردم.
کار نقاشی روی دیوار نزدیک به اتمام بود و از منظره باغ پدربزرگ سوژه گرفته و آن را کشیده بودم اما بدون گلخانه و اتاق ته باغ، فقط به درختان و شکوفه ها و قسمتی از راه که از میان درختان عبور می کرد اکتفا کرده بودم.
آسمان آبی و آفتابی با چند تکه ابر سفید پراکنده، خودم وقتی به نقاشی نگاه می کردم حس زنده بودن و زندگی کردن در وجودم بیدار می شد و دوست داشتم که بنشینم و نگاه کنم، دیوار دیگر را روغن کاری کرده بودم تا به محض پایان بهار، کار کشیدن تابستان را آغاز کنم. صدای همهمه ای در باغ شنیده شد که گویای تعطیل شدن کلاس بود. صبر کردم تا صدای در آهنی بلند شد و پس از آن از اتاقم خارج شدم و به سوی سالن حرکت کردم. با مشاهده آقای یزدانی و هاتف که نشسته بودند و چای می نوشیدند تعجب کردم و آقای یزدانی تا مرا دید گفت:
_ کلاس نقاشی را فراموش کردید؟
پدربزرگ هم ابرو در هم گره کرد و پرسید:
_ وسط کلاس کجا غیبت زد؟
و آقا هاتف با گفتن:
_ استاد مباحث بچگانه را دوست ندارند مرا به باد انتقاد گرفت. من به هیچ یک پاسخ ندادم و آرام و صبور برای آوردن کاغذ نقاشی روانه شدم و در راه به خود گفتم که نمی بایست فراموش می کردم و از سوی دیگر به یاد نمی آوردم که در مورد تشکیل کلاس نقاشی در همین جا از کسی سخنی شنیده باشم. کار تدریس نقاشی بیش از یک ساعت به طول انجامید و به گمانم حضور سمیرا و دیانا و هاتف در کلاس، آقای یزدانی را سر شوق آروده بود و وقت بیشتری برای آموزش گذاشت.
پس از پایان کلاس یزدانی از دیانا پرسید:
_ شما به نقاشی علاقمند نیستید؟
دیانا گفت:
_ من ورزش را ترجیح می دهم.
و در اندک زمان میان آن چهار نفر قرار کوه گذاشته شد و هنگامی که همه با هم از سالن خارج شدیم برای صبح آدینه قرار مستحکم تر گردید.
در مقابل در آهنی هاتف از من پرسید:
_ شما هم می آئید؟
من به نشانه نه سر تکان دادم و هنگامی که پرسید چرا؟ مراقبت از پدربزرگ و مادربزرگ را بهانه کردم تا دیگر جای اصرار باقی نگذارم.

ادامه دارد ... .