6– 3
به نظرم رسید که یکباره هاله غمی بر چهره هاتف نشست اما سعی کرد با زدن لبخندی غم خود را از دیگران پوشیده دارد. همه روی نیمکت نشسته بودیم، روبرویمان تخته سیاه قرار داشت، سمیرا بلند شد و با گچ بالای تخته نوشت بنام یزدان پاک، پدربزرگ این بار هم با صدا خندید و رو به سمیرا کرد و گفت:
_ عزیزم کلاس، کلاس خط است پس با قواعد بنویس.
سمیرا چهره اش گلگون شد و گچ را به سوی هاتف گرفت و هاتف با یک نگاه به جانب پدربزرگ نظر او را جویا شد. پدربزرگ سر فرود آورد و هاتف همان کلمه را درست و زیبا بالای تخته نوشت و پس از آن قصد رفتن کرد که مادربزرگ گفت:
_ باید بمانید تا از دست پخت من بخورید، نمی شود که همیشه گچ و مرکب از دست من خورده باشید!
آقای یزدانی بیش از هاتف از این دعوت خشنود شد و بدون تعارف نشست اما هاتف بهانه آورد و خواست برود که پدربزرگ مانع شد و او هم به ناچار ماند. من و دیانا برای آماده کردن میز غذا به آشپزخانه رفتیم و دیانا از خلوتی آنجا استفاده کرد و گفت:
_ چه خوب می شد اگر انوشیروان هم با آنها آمده بود! وقتی چشمم به دست هاتف می افتد دلم برایش می سوزد و فکر می کنم که او چطوری یک دستی کار می کند.
گفتم:
_ خوشبختانه دست راستش آسیب ندیده و دکترها امیدوار هستند که به تدریج دست چپ هم کارآیی خود را به دست آورد.
دیانا آه کشید و گفت:
_ با این که جوان و هنرمند است اما گمان نکنم که دختری حاضر باشد با او ازدواج کند، صورتش زیبا نیست!
به دیانا نگاهی غضبناک کردم و گفتم:
_ تو هم که فقط به ظاهر آدمها توجه داری و برایت درونشان مهم نیست.
خندید و از خشم من به آسانی گذشت و با لحنی شوخ گفت:
_ چشم زیبا دنبال زیبایی می گردد، به من چه که چشمهای عروسکی شما زیبایی را نمی بیند.
با این که به حرف دیانا خندیدم اما در همان حال چیزی در وجودم شکست و فرو ریخت. از خود پرسیدم به راستی من زیبایی را نمی بینم؟ آقای یزدانی هم گفته بود که در من حس زیباشناسی ضعیف است. حس کردم که ذوق و شوق نقاشی را از دست داده ام و این هنر را بیهوده دارم دنبال می کنم و بهتر آن است که فقط به خطاطی هنری که به قول پدربزرگ به حد کافی استعداد دارم بپردازم.
همان شب سعی کردم زودتر به رختخواب بروم و اصلا به فکر دیوار و نقاشی روی دیوار نباشم، ساعتی در تاریکی مطلق اتاق سعی کردم که بخوابم و همه چیز را فراموش کنم اما تلألو روغنی که بر دیوار نشسته بود گویی مرا به خود می خواند و یکدم آسوده ام نمی گذاشت. چیزی در وجودم به غلیان درآمد و مرا یکباره از بستر بلند نمود و با افروختن چراغ به سوی قوطی رنگ رفتم و در آن را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. وقتی قلم را در رنگ فرو بردم دیگر من مأیوس و نومید نبودم که نقاشی روی دیوار را شروع کرده بودم، شده بودم همان آریانایی که دوست داشت نقاشی کند و منظره بهار را همچون تابلو بر صفحه دیوار رنگ آمیزی کند. با طلوع خورشید کار نیمه تمام را رها کردم و به آنچه که آفریده بودم نگاه کردم. شکوفه های سیبم بی جان و دلمرده نبودند و به نظرم رسید که هر یک از آن شکوفه ها وعده ثمری زیبا می دهند و در آن حال جای زمستان را به تابستان دادم و از سردی و برودت آن چشم پوشیدم.
وقتی از اتاق خارج شدم در آن را قفل کردم تا کسی شاهد نقاشی نیمه کاره ام نباشد، وقتی وارد سالن شدم مادربزرگ و پدربزرگ را تنها یافتم و از سمیرا و دیانا خبری نبود. در مقابل سؤالم که پرسیدم آنها کجا هستند؟ پدربزرگ گفت:
_ رفتند خرید خانه را انجام بدهند. تو داری توی آن اتاق چه می کنی که کمتر آفتابی می شوی، نکند حضور آن دو تو را خسته می کند، اگر اینطور است بگو تا برشان گردانم!
با قاطعیت گفتم:
_ نه اینطور نیست، فقط احتیاج به سکوت و آرامش دارم مخصوصا که می خواهم کارم مورد تأیید آقای یزدانی قرار بگیرد و کمتر آثار نارضایتی در چهره اش ببینم.
پدربزرگ خندید و ضمن تأیید کارم گفت:
_ اما فراموش نکن که من و مادربزرگت هم حقی داریم و دوست داریم که از مصاحبتت استفاده کنیم. سمیرا و دیانا مشغول کنند هستند اما متأسفانه مجال صحبت به من و مادربزرگت نمی دهند در صورتی که تو برخلاف آنهایی و ما مجال صحبت به تو نمی دادیم!
گفتم:
_ امروز غذا نوبت من است، اگر مایل باشید همگی در آشپزخانه جمع می شویم و من ضمن فراهم کردن غذا از مصاحبت شما نیز استفاده می کنم.
آن دو نظرم را پذیرفتند و به اتفاق به آشپزخانه رفتیم و همانطور که انتظار داشتم خیلی زود پدربزرگ شروع به صحبت کرد و باز هم موضوع صحبتمان کلاس و شاگردان بود. پدربزرگ این بار درباره هاتف صحبت کرد و پرده از زندگی او برداشت و از این افشای راز قصدی داشت که بعد از اتمام صحبتهایش پی به هدفش بردم. پدربزرگ گفت:
_ هاتف فریب زبان بازی شوهر خواهرش را خورده و آنچه را که به عنوان ارث از پدر و مادرش به او رسیده را به او سپرد تا همچون سرمایه ای به کار اندازد و او از این اعتماد سوء استفاده کرده و مال او را به نام خود ضبط کرده و هاتف مجبور شده از صفر شروع کند و دانشگاه را برای تأمین زندگی رها کند.
سپس افزود:
_ او به قدری مغرور است که از هیچکس یاری نمی پذیرد و خود را مرهون کسی نمی کند. شغل اداری در وزارت فرهنگ و هنر را که من پیشنهاد کرده به دلیل کهولت سن و محبت پدر به فرزند پذیرفت و در روابط عمومی مشغول به کار شد. اینها را گفتم تا بدانی که هاتف گرچه جوان موفقی است اما دل شکسته است و نیاز به همدلی دارد و ما این همدلی را از او دریغ نمی کنیم گرچه بسیار کم و در حد تقاضا باشد. او دوست دارد مثمر ثمر باشد و نیاز دیگران را برآورده کند، این کار غرور جریحه دار شده اش را تسکین می دهد. دوست دارم به آن دو دختر به زبانی بفهمانی که در رابطه با هاتف و دیگران بخصوص هاتف مراقب باشند و خدای نکرده کاری نکنند که بار دیگر غرورش را جریحه دار کنند. من که امیدوارم به زودی زود دستش بهبودی یابد و تحرک پیدا کند اما تا آن زمان برسد باید این نقص را به گونه ای پذیرفت و به روی هاتف نیاورد. تو عاقل تر از آنهایی پس به گونه ای که خودت بهتر می دانی آنها را هم متوجه کن.
گفتم:
_ خیالتان آسوده باشد، با دخترها صحبت خواهم کرد.
سمیرا از گفته پدربزرگ نوعی دیگر برداشت کرد و گفت:
_ آدم قحط است که بخواهیم به هاتف نگاه کنیم.
و به این طریق پاسخم را داد و دیانا گفت:
_ من در وقت اثاث آوردن یکی دو بار نزدیک بود که به او بگویم چرا از آن دستت استفاده نمی کنی و مرتکب اشتباه شوم که خوشبختانه زود متوجه شدم.
در آخر من گفتم احتیاط لازمه عقل است پس احتیاط کن! و بحث در مورد هاتف را تمام کردم.

ادامه دارد ...