6 – 2
کاری که آرزویش را در سر پرورانده بودم، یعنی نقاشی دیوارها بار دیگر ذهنم را به خود مشغول کرد و تصمیم گرفتم آن را عملی کنم، البته مخفیانه و به دور از چشم دیگران، این کار چندان هم آسان نبود و می بایست کاملا مراقب باشم که کسی تا پایان کار از نقشه ام خبردار نشود. وجود باغبانی که هر هفته می آمد و پدربزرگ هم او را همراهی می کرد و بودن دو دختری که دائم حوصله شان سر می رفت و هوس گردش در باغ به سرشان می زد را نمی توانستم نادیده بگیرم و از همه مهمتر رسیدگی کردن به امور خانه و پرستاری از پدربزرگ و مادربزرگ و در کنارش کلاسهای خط و نقاشی. فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهترین موقع شب، وقت خوابیدن اهل خانه است. در شب اول شروع کار پرده اتاق را کشیدم و تا مطمئن نشدم که همه خوابیده اند دست به کار نشدم. زیرسازی کار چندان هم آسان نبود و آوردن نردبان به اتاق و گردگیری سطح دیوارها تا هنگام سحر و خواندن خروس همسایه وقتم را گرفت و چون از شدت خستگی از پای درآمدم، صبح دیرتر از دیگران سر میز صبحانه حاضر شدم و اگر صدای زنگ در خانه بیدارم نکرده بود همچنان خوابیده بودم. وقتی بیدار شدم با عجله اتاقم را ترک کردم و برای باز کردن در رفتم. ظاهری نامرتب و خواب آلود داشتم، وقتی در را گشودم با دیدن آقا هاتف در پشت در پریشان شدم و او که فهمید بی موقع آمده لب به عذرخواهی گشود و گفت:
_ مرا ببخشید که از خواب بیدارتان کردم، استاد به من در این وقت صبح وقت ملاقات دادند.
گفتم:
_ لطفا بفرمایید، من دیر از خواب بیدار شده ام و به گمانم دیگران صبحانه هم خورده اند.
با او به طرف سالن به راه افتادم و در میان راه سعی کردم وضع آشفته خود را مرتب کنم. حدسم درست بود و دیگر افراد خانواده صبحانه خورده و مرتب بودند و از هاتف همانطور استقبال کردند که می بایست. به سرعت صبحانه خوردم و وقتی خیال رفتن به سالن را داشتم شنیدم که پدربزرگ به دخترها گفت:
_ تا ما برگردیم به اتفاق اتاق مرا آماده کنید.
بعد از صدای برهم خوردن در سالن آرام بیرون آمدم و تنها مادربزرگ را دیدم و پرسیدم:
_ رفتند؟
مادربزرگ گفت:
_ پدربزرگت تصمیم گرفته کلاس دایر کند و چون گذشته شاگردان را همین جا تعلیم دهد. با هاتف رفتند تا وسایل را از خانه یزدانی بیاورند.
بی اختیار دلم گرفت و پرسیدم:
_ یعنی کلاس شما تعطیل می شود؟
مادربزرگ سر تکان داد و گفت:
_ نه کلاس تعطیل نمی شود، بلکه مکان تغییر می کند و چون گذشته می شود.
با اندوهی که به خوبی از کلامم هویدا بود پرسیدم:
_ پس آقای یزدانی چه می کند؟
مادربزرگ گفت:
_ او هم چون گذشته نقاشی خود را دنبال می کند و شاگردان خودش را دارد. او به خاطر ما خیلی به زحمت افتاد و حالا دیگر کلاسش مال خودش می شود. همۀ بچه ها که خیلی خوشحال شدند اما به گمانم تو چندان خوشحال نیستی.
سعی کردم لبخند بزنم و بگویم:
_ چرا خوشحالم، اما تعجب کردم چون قبلا چیزی در این مورد نشنیده بودم.
مادربزرگ تأیید کرد و گفت:
_ اخلاق پدربزرگت همین است، یکباره تصمیم به کاری می گیرد و همان را اجرا می کند. بیا برویم لوازم اتاق پدربزرگت را به اتاق من ببریم و آنجا را خالی کنیم.
وقتی با مادر بزرگ به اتاق پدربزرگ رفتیم سمیرا و دیانا مشغول جمع کردن لوازم تخت پدربزرگ بودند. مادربزرگ نظارت بر کار را به عهده گرفت و آنها را با سلیقۀ خود جای داد و در ساعتی اتاق خواب پدربزرگ نیمه عریان شد و تنها لوازم و میز کار پدربزرگ بر جای ماند. وقتی همگی از کار فارغ شدیم سمیرا و دیانا هر دو به روی هم لبخند معنی داری زدند که من مفهوم آن را نفهمیدم. فراهم ساختن غذا آن روز به عهده خود مادربزرگ بود و من چون دیگر در آنجا کاری نداشتم به بهانه مرتب کردن اتاقم از آنها جدا شدم و به ته باغ رفتم و شروع به کار کردم. دو دختر جوان خوشبختانه قدم به باغ نگذاشتند و خود را در سالن مشغول کردند.
دیوار مربوط به بهار را زیر سازی کردم و با روغن تمام سطح را آماده پذیرش رنگ کردم. وقتی مجددا صدای زنگ در بلند شد کار آن قسمت از دیوار هم به پایان رسیده بود. دیانا برای باز کردن در رفته بود و چون آن را گشود مجبور شد لنگۀ دیگر در را هم باز کند تا وانت باری داخل شود و تا نزدیک در سالن حرکت کند. من در پشت وانت یزدانی را دیدم که روی نیمکتی نشسته بود و مراقب بقیه لوازم بود. پدربزرگ هنگام پیاده شدن صبر کرد تا یزدانی چرخ او را از پشت وانت بر زمین گذاشت و پس از نشستن او هاتف هم خارج شد، دو دختر هم به کمک آمدند و در بردن نیمکتها و دیگر لوازم به آنها کمک کردند.
پدربزرگ نظارت می کرد و دیگران گوش به فرمان او داشتند، ساعتی خانه شلوغ و پر هیاهو شد و صدای کشیده شدن میز و نیمکتها و جابجایی لوازم با گفتگوی آنها درهم آمیخته و هیاهو برپاکرده بودند. مادربزرگ با آوردن چای، جانی تازه به کارگران داد و صدای خنده شاد مادربزرگ با آوردن چای، جانی تازه با کارگران داد و صدای خنده شاد آنها هم مزید بر علت شد. پدربزرگ بعد از تمام کار نگاه خریدارانه ای به کلاس انداخت و با گفتن، آریانا عزیزم نظرت چیست؟ نظر مرا جویا شد.
دیدم که همه نگاهها متوجه من است، سرخ شدم و گفتم:
_ پدربزرگ به گمانم همه چیز را مثل قبل چیده اید اینطور است؟
او خندید و گفت:
_ درست است، همه چیز برگشت سر جای خودش، درست مثل گذشته! تنها چیزی که تغییر کرده سن و سال ...
مادربزرگ حرف او را قطع کرد و گفت:
_ تجربه!
پدربزرگ با صدای بلند خندید و رو به همگی ما گفت:
_ از سن و سال در مقابل خانمها نباید سخن گفت! بله حق با شماست. انشاالله با تجربه بیشتر کلاس کار مجدد خود را شروع می کند.
ادامه دارد ... .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)