2-3
لحن پدربزرگ بعد از سخنرانی من دیگر خشک و بی مهر نبود و او را برشمردن امتیازات نوه هایش دل مادر را نیز نرم کرد و مهر خود را برای او هم خرید. ربع ساعتی نگذشته بود که پدربزرگ بلند شد و روی چرخ دستی نشست و به پدرم رو کرد و گفت:
_ بیا برویم گلخانه کمی کمکم کن.
با بلند شدن پدر، پدربزرگ از نامی هم دعوت کرد و سه مرد به دنبال هم از سالن بیرون رفتند. مادربزرگ که دلش به حال دو نوه خردسال خود سوخته بود رو به آنها کرد و گفت:
_ شما هم بروید بازی کنید، فقط مواظب باشید توی باغچه ها نروید که خود را گلی نکنید.
نیلوفر و ناجی هنوز حرف مادربزرگ تمام نشده بود که از روی مبل پایین پریدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و گمان می کنم که سخن آخر مادربزرگ را نشنیدند.
من به دیانا گفتم:
_ بیا تا اتاقی که مادربزرگ در اختیار من گذاشته را نشانت بدهم، نمی دانی چقدر قشنگ است و چه منظره زیبایی دارد.
وقتی با دیانا به اتاقم رفتیم نفس بلند آسوده ای کشیدم و با گفتن آخیش بخیر گذشت به او گفتم:
_ نمی دانی وقتی پدر و مادربزرگ در مورد من صحبت می کردند چقدر زجر کشیدم و دلم می خواست می توانستم بگویم سوژۀ دیگری برای حرف زدن پیدا کنید و مرا راحت بگذارید.
دیانا گفت:
_ توی اتاق دلم می گیرد، بیا ماهم برویم بیرون و در ضمن مواظب بچه ها باشیم.
من هم پذیرفتم و هر دو به حیاط رفتیم و ضمن قدم زدن آن چه از کلاس دیده بودم برای او شرح دادم و دیانا با کشیدن آه بلندی گفت:
_ خوش به حالت، ای کاش من جای تو بودم و آنها مرا انتخاب کرده بودند. من پیش بینی می کنم که تا چند ماه دیگر تو راهی خانه بخت شوی و با کسی که شایسته است ازدواج کنی.
با صدا خندیدم و به تمسخر گفتم:
_ تو هم خلی دختر، چه کسی حاضر است با من ازدواج کند؟ من نه زیبایی تو را دارم و نه زیبایی نادیا و نیلوفر را، داماد باید کور باشد تا مرا بپسندد. به قول پدربزرگ قدم هم که هی دارد درازتر می شود و شده ام نردبان دزدها!
دیانا مشت گره کرده اش را به بازویم کوبید و با گفتن خفه شو، تو خیلی هم از ما بهتری به من دلگرمی داد اما خودم را که نمی توانستم گول بزنم، با این که از چشمهایی درشت و بینی و دهان کوچک برخوردار هستم اما صورتم آن زیبایی و گیرایی لازم را ندارد و خودم صورتم را عروسکی و بی نمک می بینم. طرز نگاهم خشک و بی روح است که اصلا با روحیه شلوغ و پرتحرکم همخوانی ندارد، رنگ پوستم پریده و بیشتر به بیمارها شباهت دارم تا موجودی سالم و سرزنده.
خود به خوبی می دانم که در اولین برخورد تأثیری خوشایند روی کسی نمی گذارم و کسی را مشتاق مصاحبت مجدد نمی بینم. یکی، دو خواستگاری که داشتم به همین دلیل رفتند و دیگر برنگشتند. به قول مادر وقتی خواستگار با قیافه برج زهر مارم روبرو می شود از آمدن پشیمان می شود و در دل آروز می کند که ای کاش نیامده بود. اما در مورد نادیا موضوع کاملا متفاوت بود، او چنان رفتار کرده بود که در همان جلسه اول کار به بله بران کشیده بود. با صدای دیانا که پرسید به چی فکر می کنی؟ خندیدم و گفتم:
_ به این که پدربزرگ و مادربزرگ چون می دانستند من شانس ازدواج ندارم و برای همیشه بیخ گیس شان می مانم مرا انتخاب کردند، چون هم تو زیبایی و هم سمیرا که به حق از تو و نادیا هم زیباتر است.
دیانا سر فرود آورد و من برای این که با او شوخی کرده باشم گفتم:
_ دیدی تو هم تأیید کردی!
دیانا وای بلندی گفت و ادامه داد:
_ من زیبایی سمیرا را تأیید کردم نه ترشیده شدن تو را. آه آریانا باور کن که منظور من تو نبودی!
زیر بازویش را گرفتم و گفتم:
_ اگر منظورت من هم باشم دروغ نگفته ای و دلگیر نمی شوم، بیا از مقوله ای دیگر صحبت کنیم.
دیانا با گفتن، ای کاش مادربزرگ مرا هم به کلاسش می برد آرزوی خود را بر لب آورد و مرا به این فکر انداخت که چرا دیانا آرزوی پدربزرگ را برآورده نکند و خطاط نشود. به او گفتم:
_ نقشه ای دارم. بهتر است برگردیم به اتاق تا در آنجا برایت بگویم که تو چکار باید بکنی.
اینبار به حالت دو به اتاق برگشتیم و او را پشت میز تحریر نشاندم و گفتم:
_ همین جا بنشین تا برگردم.
و خودم یکراست رفتم پیش مادربزرگ و هر دو را سر سجاده نماز یافتم، صبر کردم تا مادربزرگ سجاده اش را جمع کرد و گفتم:
_ مادربزرگ اجازه بدهید قلم و دوات شما را ببرم برای دیانا، او می خواهد این بیت شعر سعدی را با خط درشت بنویسد که کم گوی و گزیده گوی چون چون در، تا از سخنت جهان شود پر. آیا این اجازه را می دهید؟
مادربزرگ با پایین آوردن سر موافقت کرد و من وسایل او را برداشتم و به اتاقم برگشتم و آنها را مقابل دیانا گذاشتم و گفتم:
_ بنویس.
مخصوصا این بیت سعدی را که می دانستم پدربزرگ دوست دارد انتخاب کردم و او هم نوشت و در همان زمان آقایان به سالن برگشتند در حالی که دیگر کم حرفی صبح را به همراه نداشتند. به دیانا گفتم:
_ تا تو برای آنها چای بریزی من هم می روم زمینه را فراهم کنم.
و با این حرف نوشته را برداشتم و خارج شدم. خوشبختانه پدربزرگ را شاد و سرحال مثل روزهای دیگر دیدم و این به من اطمینان خاطر داد لذا مستقیم رفتم کنارش نشستم و نوشته را مقابل چشمش گرفتم و گفتم:
_ پدربزرگ این بیت را دیانا نوشته، با این که پر شتاب نوشته اما فکر می کنم زیباست.
پدربزرگ به خط نوشته نگاه کرد و خیلی زود از آن گذشت و فقط گفت:
_ خوب است، تمرین کند بهتر می شود.
جواب پدربزرگ جوابی نبود که من انتظارش را می کشیدم و به همین خاطر مأیوس شدم و ناامید کاغذ را لوله کردم. مادربزرگ که به من توجه داشت و فهمید که پدربزرگ دلم را شکسته است لبخند زد و گفت:
_ بده من هم ببینم.
حرف مادربزرگ بارقه امید را بار دیگر در قلبم تاباند، این بار به او دل بستم و کاغذ لوله شده را به دست او دادم و در دل خدا، خدا کردم که لااقل مادربزرگ تعریف کند. دیانا با سینی چای وارد شده بود و داشت به دیگران تعارف می کرد که مادربزرگ گفت:
_ دیانا احتیاج به معلم دارد تا خطش پخته شود و ...
پدربزرگ نگذاشت مادربزرگ جمله اش را تمام کند و گفت:
_ چه معلمی بهتر از پدرش! او بهتر از همه می تواند به دیانا کمک کند. البته اگر او ذوق این کار را داشته باشد چه اگر اشتباه نکرده باشم علی گفت که دیانا ورزشکار است و تنیس روی میز را به خطاطی ترجیح می دهد.
پدرتأیید کرد و کاغذ بار دیگر لوله شد و روی میز گذاشته شد. من در اوج ناامیدی گفتم:
_ پدر وقتی به خانه بر می گردد انقدر خسته است که به زور چشمهایش را باز نگهمیدارد.
پدر که از حرف من رنجیده شده بود گفت:
_ پس ناجی را چه کسی تعلیم می دهد؟ خواهرت اگر واقعا طالب آموختن است من حرفی ندارم، از همین امشب شروع می کنم.
دیدم که هرچه تلاش می کنم کمتر نتیجه می گیرم و آخرین تیر در ترکش را ناامیدتر رها کردم و گفتم:
_ ای کاش مادربزرگ تعلیمش می داد، پدر خیلی سختگیر است!
گمان می کنم که مادربزرگ از اول هم به نقشه ام پی برده بود و می دانست که از این همه حرافی کردن چه منظوری دارم، در حالی که می خندید گفت:
_ دیانا را باید یک روز ببرم سر کلاس خودم ببیند خوشش می آید یا نه، شاید تابستان دعوتش کردم.
مادربزررگ با این حرف به من فهماند که می بایست تا تابستان و تعطیلات تابستانی صبر کنم. به نظرم آمد که ایده مادربزرگ زیاد هم بد نیست و دیانا در تعطیلات وارد کلاس شود بهتر است و به دروس دبیرستانی اش هم لطمه ای وارد نمی شود. لبخند رضایتم را مادربزرگ دید و از روی آن با گفتن میوه تعارف کن گذشت.
ادامه دارد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)