3- 1
در سر میز غذا حس کردم که جو سنگینی حاکم شده و مهمانی دارد خیلی رسمی برگزار می شود. نگاههای موشکاف نامی که می پرسید تو چطور این وضع را تحمل می کنی بیشتر ناراحتم کرد و برای این که آنها را از باور نادرست شان درآورم رو به پدر و مادر کردم و گفتم:
_ از روزی که من آمده ام هر دو سه روز یکبار جشن داریم، البته خصوصی.
وقتی دیدم پدر و مادر فقط نگاهم کردند و هیچ نگفتند از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و به خود گفتم شاید این یک راز بود و نمی بایست عنوان می کردم، حتی به لبخندم هم کسی پاسخ نداد و بعد از ناهار وقتی من و دیانا در آشپزخانه تنها شدیم تا میز و ظرفها را تمیز کنیم به او گفتم:
_ چرا پدر مثل افراد غریبه با پدربزرگ رفتار می کند در صورتی که پسر بزرگ پدربزرگ است و من فهمیده ام که هم مادربزرگ و هم پدربزرگ خیلی بیشتر از عمو مهدی به پدر علاقه دارند. رفتار همگی تان عاری از محبت است!
دیانا گفت:
_ مقصر پدربزرگ است که ما را به بازی نمی گیرد، نمی بینی چطور فخر کنان بالای میز نشسته بود و به ما به چشم رعیت هایش نگاه می کرد.
_ اشتباه می کنید، صورت پدربزرگ سرد و مغرور به نظر می رسد اما واقعا اینطور نیست و در سینه اش یک قلب مهربان و پر عطوفت دارد. مادربزرگ هم همینطور است، ای کاش در موردشان اینطور قضاوت نمی کردید.
دیانا گفت:
_ ما اشتباه می کنیم، خود پدر چی؟ او که بهتر از همگی ما پدر و مادرش را می شناسد. امروز بعد از تلفن مادربزرگ، پدر به مادر گفت که حدس می زنم آریانا آنجا کاری کرده که آنها را ناراحت کرده و از ما دعوت کرده اند که برای آوردن او برویم چون پدر از این دست و لبازیها بیش از سالی یکبار نمی کند.
حرف دیانا که تمام شد گویی آبی سرد برسرم ریختند و مرا چون مجسمه ساکت و بی حرکت کرد. خواهرم که متوجه تغییر حالم شد زمزمه کرد:
_ چرا ناراحت شدی، چه بهتر که برگردی و پیش خودمان باشی. از روز اول هم آمدن تو به اینجا اشتباه بود و پدر نمی بایست قبول می کرد.
بغض کرده بودم اما قادر به گریستن نبودم، و نمی توانستم درست فکر کنم که کجا اشتباه کرده و چه عمل ناشایستی از من سر زده که آنها تصمیم به مراجعتم گرفته اند. پیش از آمدن خانواده رفتار پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوب و مثل گذشته بود و من کوچکترین تغییر رفتاری از آنها مشاهده نکرده بودم. از خود پرسیدم ممکن است که رفتار شلوغم حوصله آنها را سر آورده باشد و دیگر تاب تحمل این رفتار را نداشته و خواسته اند که از شر من آسوده شوند؟
فقط این دو مورد ممکن است وجود داشته باشد و در موارد دیگر می توانم با قاطعیت بگویم که کوچکترین کاری که باعث رنجش آنها و یا زحمت آنها شده باشد از من بروز نکرده و هر دو به دفعات زیاد کارم را ستوده و تحسین کرده اند. پدربزرگ و مادربزرگ اقرار کردند که من دختری کدبانو و بسیار تمیز هستم و از روزی که قدم به خانۀ آنها گذاشته ام زندگی شان از تمیزی چون الماس درخشیده است، پس بی انضباطی در کار نیست و فقط در همان دو مورد ممکن است اشتباهی مرتکب شده باشم. از دیانا پرسیدم:
_ مطمئنی که آنها دیگر مرا نمی خواهند؟
او سر فرود آورد و بار دیگر حرفهای پدر را تکرار کرد و من هم متقاعد شدم که حقیقت همین است به دیانا گفتم:
_ پس بیا باهم به اتاقم برویم تا من لوازمم را جمع کنم.
وارد سالن که شدیم پیش از آن که به سوی اتاقم حرکت کنم صدای پدربزرگ را شنیدم که گفت:
_ آریانا آیا امکان دارد چای عصر را همین حالا به ما بدهی؟ غذایتان آنقدر خوشمزه بود که رویش چای می طلبد.
تعریف او به جای این که خوشحالم کند غمگینم کرد و با بی میلی به آشپزخانه برگشتم تا چای بیاورم. دیانا هم که به دنبالم آمده بود گفت:
_ تو حق داری که باور نکنی، من هم دارم کم کم شک می کنم چون لحن پدربزرگ هیچگونه نارضایتی را نشان نمی دهد. خوب است پیش از این که لوازمت را جمع کنی صبر کنی ببینی پدربزرگ منظورش از این مهمانی چه بوده است.
حرف او را عاقلانه دیدم و فکر کردم که اگر خودم هم در هنگام عزل شدن حضور داشته باشم بهتر است. وقتی سینی چای را در میان اعضاء ساکت و آرام نشسته گرداندم به سیمای یکایک آنها نگاه کردم و از هیچ کدام چیزی دستگیرم نشد. فقط پدربزرگ و مادربزرگ بودند که لب به تشکر باز کردند. کنار نیلوفر و ناجی که پایین تر از دست همه نشسته بودند و از چهره شان به خوبی مشخص بود که ناراحت و خواب آلود هستند نشستم. از آنجا کاملا به همه تسلط داشتم و می توانستم حرکات آنها را زیر نظر داشته باشم. سکوت حاکم بر محیط را باز من بودم که برهم زدم و از نیلوفر در مورد درس و مدرسه پرسیدم که به جای او ناجی که از آرام نشستن و ساکت بودن حوصله اش سر رفته بود شروع به تعریف کرد و هنگامی که همه نگاهها را متوجه خود دید سرخ شد و دست از تعریف برداشت. پدربزرگ با دیدن چهرۀ سرخ ناجی فهمید که او بی اندازه ترسیده پس از ناجی پرسید:
_ ناجی شنیده ام که تو خط خوب می نویسی همینطور است؟
ناجی به جای این که حرف بزند سر فرودآورد و به جای او پدر گفت:
_ ناجی در آغاز کار است اما ذوق زیادی برای فراگیری دارد.
پدربزرگ گفت:
_ گمان نکنم کسی در طایفه ما به پای آریانا برسد، خطش فوق العاده است!
تعریف پدربزرگ مثل بمبی در سالن منفجر شد و همه نگاهها متوجه من شد و از نگاه پدر چنین فهمیدم که می پرسید پس چطور تا به امروز من این را نفهمیدم؟ مادر نگاه ناباور خود را اول به من و بعد به مادربزرگ دوخت و گفت:
_ من تا بحال آریانا را در حال تمرین مشق ندیده ام!
مادربزرگ گفت:
_ با این حال او بسیار خوب می نویسد و در کلاس مایه سرافرازی من شد!
پدربزرگ ادامه داد:
_ عیب زیاد بچه داشتن همین است که پدر و مادر فرصت کافی پیدا نمی کنن تا به استعداد و نبوغ بچه های خود پی ببرند!
حرف پدربزرگ باعث رنجش خاطر مادر و پدر شد و پدر با لحنی ناخشنود گفت:
_ اما ما از بچه ها هرگز غافل نبوده ایم و می دانیم که هر کدام به چه هنری علاقمند هستند. آریانا از بچگی نقاشی را دوست داشت و ما هم در همین زمینه حمایتش کردیم. ناجی به خط نوشتن علاقمند است که در تابستان گذشته بردمش پیش خودم تا در کنار هنر جوها تعلیم بگیرد. نادیا و دیانا هم استعداد دارند اما ذوق مشق کردن ندارند، دیانا به ورزش علاقمند است و تنیس روی میز را خوب یاد گرفته و جزء تیم دبیرستان است.
پدربزرگ گفت:
_ من منظورم این نبود که خدای نا کرده تو و لیلا از بچه ها غافل شده اید، منظورم این بود که برای شکوفا شدن استعداد در بچه باید فرصت گذاشت و وقت صرف کرد. تو اگر پی برده بودی که آریانا چه استعداد نهفته ای در خط دارد مسلما بی تفاوت نمی ماندی و تشویقش می کردی که در کنار نقاشی خطاطی هم بکند. حیف از این استعداد است که شکوفا نشود!
اینبار دیگر پدر رنجیده خاطر نبود و با آوردن تبسمی بر لب گفت:
_ من اگر اهمال کردم می پذیرم و شکوفا کردن این استعداد را به شما واگذار می کنم.
اما در یک آن پدر از سخن خود پشیمان شد و آرام گفت:
_ ببخشید پدر، منظورم شما و مادر بودید.
چهره به غم نشسته پدربزرگ دلم را به درد آورد و وادارم کرد بلند شوم و ضمن جمع کردن فنجانها بگویم:
_ من اگر صد سال هم تمرین کنم باز هم در مقابل پدربزرگ و مادربزرگ یک شاگرد مبتدی هستم. پدربزرگ آنقدر نظرش بالاست و مناعت طبع دارد که همه را چون خود و مادربزرگ می بیند.
حس کردم که سخنرانی ام پدر را به عرش برد و همان جا مکان داد.
ادامه دارد ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)