3-2
به هنگام ظهر وقتی آن دو را که در گلخانه مشغول کار بودند برای خوردن غذا صدا کردم هر دو به هم نگاه کردند و پدربزرگ با گفتن حالا معلوم می شود که غذای مورد علاقه آریانا چیست، بیلچۀ باغبانی را زمین گذاشت و هر سه به طرف سالن به راه افتادیم. در ورودی را که پدربزرگ باز کرد نفس بلند و عمیقی کشید و گفت:
_ بوهای اشتها آوری به مشام می رسد.
میز را با سلیقه چیده بودم و سعی کرده بودم دل هر دو را به دست آورده و غذای مورد علاقه هر دو را آماده کرده بودم. چشم آن دو وقتی به میز چیده شده افتاد هر دو با خوشحالی گفتند:
_ چه میز شاهانه ای!
گفتم:
_ باید ببخشید که اسراف کردم اما وقتی جشنی برپاست عیب ندارد که کمی اسراف شود.
مادربزرگ گفت من هم موافقم و پدربزرگ در حالی که برای نشستن صندلی را عقب می کشید گفت:
_ چه موافق چه مخالف باید قبول کنیم که میز اشتها برانگیزی است پس تا یخ نکرده لطفا بنشینید که خیلی گرسنه ام.
آن دو چنان با اشتها به خوردن مشغول شدند که خستگی کار فراموشم شد و خودم هم با اشتهای تحریک شده به خوردن پرداختم. پس از صرف غذای به قول پدربزرگ سنگین هر دو چنان روی صندلی لم دادند که گویی به آن میخ شده بودند. پدربزرگ گفت:
_ آنقدر خوشمزه بود که اندازه از دستم در رفت و چنان سنگین شده ام که نمی توانم بلند شوم.
مادربزرگ هم تأیید کرد و من با گفتن خوشحالم که خوشتون آمد به جمع آوری میز پرداختم. پدربزرگ ادامه داد:
_ باور کن اگر می دانستم تو تا این اندازه کد بانویی خیلی بیشترها از تو دعوت می کردم تا با ما زندگی کنی.
من به شوخی گفتم:
_ و آن وقت ها می بایس بی تجربگی های مرا تحمل می کردید، ضمن آن که هنوز هم تجربه کافی نیندوخته ام.
مادربزرگ حرف مرا به نشانه تعارف گذاشت و با گفتن، باید به مادرت تبریک بگویم که چنین دختران لایقی پرورش داده سر پدربزرگ را به تکان دادن وا داشت و او هم حرف خانمش را تأیید کرد. برای رفتن به کلاس یا به قول پدربزرگ مکتب خانه، مادربزرگ مرا مثل کودکی پوشاند و هنگامی که می خواستیم از در خارج شویم حس کردم که قادر به راه رفتن نیستم و خیلی سنگین شده ام. زیر لب گفتم:
_ اصلا نمی توانم راه بروم.
مادربزرگ مشغول دست کردن دستکشهایش بود و سخنم را نشنید اما پدربزرگ که میان ما ایستاده بود نگاهی به قامتم انداخت و آرام زمزمه کرد:
_ من حواسش را پرت می کنم، تو برو خودت را سبک کن.
با چشمک پدربزرگ به طرف اتاقم به راه افتادم و در مقابل سؤال مادربزرگ که پرسید:
_ پس کجا می روی؟
پدربزرگ جواب داد:
_ الان بر می گردد، تا شما آرام آرام به طرف در بروید او هم به شما می رسد.
مادربزرگ گویی حرف او را پذیرفت و من با سرعت از تعداد بلوزهای پشمی کاستم و با احساس این که راحت شده ام از اتاق بیرون آمدم و شتابان صورت پدربزرگ را بوسیدم و ضمن خداحافظی گفتم:
_ ممنونم پدربزرگ.
پدربزرگ برایم دست تکان داد و من خود را به مادربزرگ که مقابل در آهنی ایستاده بود رساندم و برای خروج در را باز کردم. خیابان تمیز و عاری از برف بود و این به ما امکان می داد که راحت پیش برویم.
مادربزرگ یکبار دیگر در خیابان به ظاهر من نگاه کرد و گفت:
_ شال گردنت را بالاتر بکش تا هوای سرد وارد دهانت نشود.
سپس به کوچه ای فرعی پیچید و حرکت کرد. همانطور که پدربزرگ قبلا در مورد مکتب خانه گفته بود آنجا هم از خانه دور نبود و ما در عرض ده دقیقه به کلاس رسیدیم. کلاس مادربزرگ پارکینگ سر پوشیده خانۀ یکی از شاکردان مادر بزرگ بود که به صورت اتاق مفروش شده بود و به پارکینک شباهت نداشت. بر روی دیوار آجری تابلوی نقاشی که با خطوط ریز شکل یافته بودند دیده می شد و روی دیوارهای دیگر انواع خط با تابلو و بدون تابلو دیده می شد. در گوشه ای تابلوی تبلیغ یک عکاسخانه به چشم می خورد و آنجا چون کلاس درس، شاگردان روی نیمکت نشسته و به کار تمرین مشغول بودند.
در بدو ورود ما همگی بپا خاسته و با مادربزرگ به گرمی روبرو شدند. مادربزرگ مرا به آنها معرفی کرد و با گفتن بچه ها راحت باشید به آنها اجازه نشستن داد. مادربزرگ مرا روی یک صندلی و پشت میز خودش نشاند و گفت:
_ بنشین خستگی درکن.
خودش با درآوردن پالتو و شال پشمی اش مرا هم واداشت تا بلند شوم و خود را سبک کنم. در هنگام این کار شروع کردم به ارزیابی و شمردن شاگردان و تعداد هفده شاگرد تعدادی نبود که پدربزرگ گفته بود و درست یادم هست که او گفته بود پنج، شش نفر، همگی مرد بودند و درمیانشان من زنی ندیدم و از خود پرسیدم یعنی تعداد مشتاقان خط آقایان زیادتر از خانمهاست؟ مادربزرگ در کیفش را باز کرد و عینکش را بیرون آورد و هنگامی که بر چشم زد پرسید:
_ هاتف و بهادر می آیند؟
یکی از مردان بدون این که دست از کار بردارد گفت:
_ دیشب هاتف به من گفت که امروز می آید.
مادربزرگ با خوشحالی گفت:
_ پس کمی صبر می کنیم تا برسند.
و با گفتن این حرف به راه افتاد و به نمونه های خط حاضرین نگاه کرد. من هم روی همان صندلی مادربزرگ نشستم و به ارزیابی ادامه دادم. در میان شاگردان مادربزرگ همه سنی وجود داشت اما می توانم بگویم شاگرد مسن نداشت. سن آنها را از ده سال تا بیست و هفت یا بیست و هشت سال تخمین زدم. خیلی دوست داشتم که هر چه زودتر این آقا هاتف را که با روحیه پدربزگ و مادربزرگ من بازی کرده بود ببینم. در همین فکر بودم که در باز شد و دو مرد جوان داخل شدند که زیر بغل هر دو کیف بود. ورود آنها و کیف آنها به راستی مرا برد به جو کلاس و مدرسه به خنده ام انداخت.
مادربزرگ با ورود آن دو کار بازدید را نیمه کاره گذاشت و خوشحال به سلام آنها پاسخ داد و به استقبالشان رفت. شاگردان دیگر هم بلند شدند و در آنی پارکینگ شلوع و پر همهمه شد. آنها با هم حرف می زدند و دقایقی همگی حضور مرا فراموش کردند. وقتی کار استقبال به پایان رسید و صدای مادربزرگ بلند شد که گفت، بچه ها، بچه ها به جای خود! خنده ام گرفت چرا که با فرمان مادربزرگ همگی به جای خود برگشتند. تازه در آن هنگام بود که مادربزرگ متوجه شد مرا به این دو شاگردش معرفی نکرده. آن دو سر جای خود نشسته بودند که مادربزرگ گفت:
_ هاتف، بهادر، با نوه ام آشنا شوید.
آن دو با نگاه به جستجوی من پرداختند و از سر جای خود بلند شدند و به من خوشامد و خیر مقدم گفتند. وقتی کار شروع شد و مادربزرگ روی تخته سیاه شروع به نوشتن و توضیح دادن کرد حس کردم که به این کار علاقه پیدا کرده ام و در ضمن از این که درس نیاموخته و از روی غریزه همانطور می نویسم که می بایست بنویسم در خود احساس شعف و تکبر کردم و حرفهای پدربزرگ را به یاد آوردم که گفته بود می توانم با اطمینان بگویم که تو فوق العاده ای.
در آن لحظه آرزو داشتم که ای کاش پدربزرگ این سخنش را در همین جمع بر زبان آورده و مرا ستوده بود. کمی دلم گرفت و از خود پرسیدم می شود مادر بزرگ کاری کند که من هم استعدادم را نشان بدهم؟ هنوز فکرم را کامل نکرده بودم که مادربزرگ از همان پای تخته مرا به نام صدا زد و گفت:
_ آریانا، عزیزم بیا!
حس کردم که چیزی در وجودم فرو ریخت و دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. پیش خود گفتم وای نکند مادربزرگ بخواهد که من خطی بنویسم؟ اگر چنین کاری بخواهد هرگز نمی توانم! با ترس و لرز بلند شدم و به طرفش رفتم، وقتی کنارش ایستادم گفت:
_ این نوۀ من با این که هرگز تعلیم ندیده و اینطور که فهمیده ام اصلا علاقه ای هم به هنر خطاطی ندارد اما خط خوشی دارد و همسرم عقیده دارد که اگر شما خط او را ببینید مرا رها می کنید و از او تعلیم می گیرید. باید اقرار کنم که من هنوز خط درشت او را ندیده ام اما به صدق کلام همسرم که استاد من است ایمان دارم و حالا می خواهم او را امتحان کنم. می دانم که الان چه حالی دارد و در مقابل شماها که هر کدام استادید هول شده و شاید به خوبی هیچ کدامتان نتواند بنویسد اما بد نیست که امتحان کنیم.
سپس گچ را به دستم داد و گفت:
_ عزیزم این بیت را بنویس، با اشک ندامت کنم چهره را تر.
سر به زیر انداختم و گفتم:
_ مادربزرگ اجازه بدین این کار را نکنم چون به قدری هول شده ام که دستم می لرزد.
از میان جمع یکی گفت:
_ بیشتر از دست من!
سر بلند کردم و چشمم به هاتف افتاد و از آن فاصله لرزشی ندیدم. اما دلم آنچنان به حالش سوخت که از حرفم شرمنده شدم و گچ را از دست مادربزرگ گرفتم و بیت را نوشتم. من کار کارشناسی نه دیده بودم و نه می شناختم و به همان شیوۀ غریزی بیت را نوشتم و منتظر بودم که یا مادر بزرگ و یا یکی از آقایان لب به ایراد باز کند و چیزی بگوید.
ادامه دارد... .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)