2-2
من سینی عصرانه را بنا بر میل پدربزرگ کنار بخاری دیواری آوردم و ضمن خوردن عصرانه پدربزرگ پرسید:
_ تو خونۀ شما دیگر چه کسی خطش مثل توست؟
_ دقیقا نمی دونم. فقط می دانم که همگی ما نمره خطمان بیست است. اما شوق نوشتن خط در ناجی زیاد است و از هر فرصتی برای نوشتن خط استفاده می کند. پدر در تابستان گذشته او را به کارگاه برد و این کار خیلی ناجی را خوشحال کرد.
پدربزرگ گفت:
_ علی هم وقتی توانست قلم به دست بگیرد استعدادش را نشان داد و من از همان زمان تعلیمش دادم و زود هم فرا گرفت اما عمویت استعداد او نداشت و چند سالی طول کشید تا رمز کار را یاد گرفت.
پدربزرگ به ساعت پاندول دار نگاه کرد و گفت:
_ دیگر باید مادربزرگت برگردد. او به مکتب خانه می رود!
وقتی پدربزرگ تعجب مرا دید با صدا خندید و گفت:
_ یک کلاس خط خصوصی است، زیاد دور نیست پیاده می رود و برمی گردد. پنج، شش جوان مشتاق شاگرد مادربزرگت هستند.
گفتم:
_ نمی دانستم که مادربزرگ شاگرد تعلیم می دهد.
پدربزرگ سر فرود آورد و گفت:
_ از وقتی در فرهنگ بازنشسته شد این کار را خصوصی دنبال کرد و من هم چون علاقه اش را دیدم مخالفت نکردم.
_ چرا شاگردان اینجا نمی آیند و مادربزرگ می رود؟
پدربزرگ از سبد میوه پرتقالی برداشت و گفت:
_ می آمدند اما وقتی من سکته کردم مادربزرگت خیال می کند من با دیدن قلم به دست آنها ناراحت می شوم. این است که خودش می رود و ناراضی هم نیست.
وقتی صدای برهم خوردن در آهنی به گوشمان رسید پدربزرگ گفت:
_ خودش است.
بلند شدم و پشت شیشه ایستادم و به آمدن مادربزرگ نگاه کردم. به گمانم مادربزرگ در همان آن به مادربزرگ دیگری تبدیل شد. زنی هنرمند و خستگی ناپذیر. در دل تحسینش کردم و با گشاده رویی در سالن را باز کردم و با صدایی بلند که بشنود گفتم:
_ خسته نباشی مادربزرگ، شما زن فوق العاده ای هستید!
برایم دست تکان داد و وقتی نزدیکم رسید پرسید:
_ در غیاب من پدربزرگت چقدر دروغ سرهم کرده که تو مرا فوق العاده می بینی!
بغلش کردم و گفتم:
_ پدربزرگ هر چه گفته حقیقت دارد و شما فوق العاده اید.
دستکشهایش را در آورد و همانطور که دکمه های پالتواش را باز می کرد گفت:
_ بیرون سوز عجیبی می آید، به گمانم امشب هم برف ببارد.
به صورت مادربزرگ نگاه کردم. رنگش پریده بود. با عجله رفتم و برایش چای آوردم و گفتم:
_ بنشینید کنار بخاری و چای بنوشید، رنگتان خیلی پریده.
مادربزرگ کنار بخاری نشست و همانطور که به سوختن هیزمها نگاه می کرد گفت:
_ رنگ پریدگی ام از بابت سرما نیست، یکی از پسرها بی علت شب می خوابد و صبح می بیند که دستش را نمی تواند حرکت بدهد. دوستش می گفت نه زمین خورده و نه دکتر تشخیص سکته داده. هنوز معلوم نیست که چرا او به این حالت درآمده، از بابت سلامتی او نگرانم.
پدربزرگ پرسید:
_ کدامشان؟
مادربزرگ با سیخ کمی هیزمها را جابجا کرد و گفت:
_ هاتف.
آه پدربزرگ بلند شد و ناباور پرسید:
_ هاتف؟ امکان ندارد!
مادربزرگ سر فرود آورد و ادامه داد:
_ چرا خود هاتف است و امروز هم کلاس نیامد. از بهادر پرسیدم پس هاتف کو، چرا او با تو نیامد که برایم تعریف کرد به سرش چه آمده. من خیلی نگران این جوانم، تو که می دانی آنها زیاد هم بضاعت مالی ندارند و شوهر خواهرش با او چگونه رفتار می کند.
پدربزرگ پرسید:
_ حالا بیمارستان بستری است؟
مادربزرگ سر تکان داد و گفت:
_ نه بهادر گفت که توی خانه استراحت می کند. هفته پیش که او را دیدم حالش کاملا خوب بود و خیلی هم سرحال به نظر می رسید، به گمان من او در خواب دچار سکته شده اما دکترها نمی خواهند این حقیقت را به خود او بگویند.
پدربزرگ افسرده و غمگین پرسید:
_ کدام دستش آسیب دیده؟
مادربزرگ به علامت ندانستن سر تکان داد و هنگام نوشیدن چای گفت:
_ اگر اشتباه نکنم در اثر فشار روحی دچار این سکته شده و شوهر خواهر بی غیرتش مسبب این واقعه است. ای کاش به جای هاتف دست او فلج شده بود.
پدربزرگ که از نفرین مادربزرگ خوشش نیامده بود گفت:
_ برای کسی آرزوی بد نکن، بگو انشاءالله خدا اهلش کند. او هم جوان است و هنوز سرد و گرم زندگی را نچشیده است، بالاخره روزی به خود می آید و از اعمالش پشیمان می شود.
مادربزرگ به سقف نگاه کرد و گفت:
_ حق با توست اما امیدوارم آن روز زیاد دور نباشد.
سایه اندوهی که بر چهره هر دوی آنها افتاده بود تا شب و هنگام خواب ادامه داشت و می توانم بگویم که هیچ یک از ما سه نفر با میل و اشتها شام نخوردیم و رغبتی برای حرف زدن نداشتیم. مادربزرگ وقتی دارویش را خورد با گفتن این که من می روم بخوابم شب بخیر گفت و به اتاقش رفت. پدربزرگ هم دیگر آن مرد سرزنده صبح نبود، دیدم که او بخاطر من نشسته و اگر وجود من نبود او هم خواب را بر نشستن و در خود فرو رفتن ترجیج می داد پس بلند شدم و گفتم پدربزرگ اگر با من کاری ندارید بروم به اتاقم، پدر بزرگ شب بخیر کوتاهی گفت و می توانم بگویم شاید حرفهایم را نفهمید و فقط حرکت بلند شدنم را دید و من هم ساکت و آرام به طرف اتاقم به راه افتادم.
پانزده اسفن ساعت ده شب است و من در اتاقم هستم و می خواهم وقایع امروز را تا فراموش نکرده ام یادداشت کنم. امروز از صبح به نظر می رسید که روز بسیار خوبی را آغاز خواهم کرد. هوا گرچه سرد اما آفتابی بود و ابرها بطور پراکنده در آسمان جولان می دادند. در سر میز صبحانه بود که موضوع کلاس مادربزرگ پیش آمد و بطور فوق العاده ای مادربزرگ خوشحال بود و از آمدن شاگرد بیمارش که با وجود ناراحتی دست در کلاس تمرین حاضر خواهد بود ابراز خوشحالی می کرد و رضایت مادربزرگ و خوشحالی او باعث شده بود که پدربزرگ و من هم احساس شادی و راحتی خیال کنیم و ناراحتی یکی، دو هفته اخیر را فراموش کنیم.
مادربزرگ بعد از اطلاع از بیماری هاتف تقریبا خموش و در خود فرو رفته بود و کسالت او آن اندک شادی باغ نیاوران را هم از بین برده بود و حالا با شنیدن آمدن شاگرد خوب و پر استعداد مادربزرگ به کلاس مجددا خانه رنگ و هوای زندگی به خود گرفته بود. داشتم فکر می کردم حالا که همه خوشحالیم یک غذای خوب به این مناسبت درست کنم که صدای مادربزرگ به گوشم رسید که پرسید:
_ آریانا دوست داری بعد از ناهار همراهم بیایی، فکر می کنم که کلاس من برایت سرگرم کننده باشد.
دعوت مادربزرگ آنقدر خوشحالم کرد که دو کف دست را بر هم کوبیدم و گفتم:
_ بهتر از این نمی شه مادربزرگ، ممنونم که دعوتم کردید.
قبول دعوت مادربزرگ، پدربزرگ را هم خوشحال کرد و در حالی که روی سخن به مادربزرگ داشت گفت:
_ خانم اگر بدانید که نوه تان چه استعدادی در نوشتن دارد او را با خودتان نمی بردید و کلاستان را تخته نمی کردید چون با اطمینان می گویم که آریانا به راحتی شاگردان شما را قر می زند و مکتب خانه را خالی می کند.
لحن شوخ پدربزرگ هر دوی ما را به خنده انداخت و مادربزرگ گفت:
_ اولا که آریانا چنین کاری نمی کند. به فرض این که چنین هم کند من خوشحال می شوم که صندلی ام را به نوه ام تقدیم کنم.
دست مادربزرگ را گرفتم و گفتم:
_ مادربزرگ، پدربزرگ غلو می کنند من کجا و شما کجا! خوب حالا که همه خوشحالیم بیایید جشن بگیریم و یک غذای خوشمزه برای ناهار بخوریم، بنده در خدمت گزاری حاضرم.
صدای خنده هر دو به آسمان رفت و پدربزرگ گفت:
_ من هم موافقم، پس امروز رژیم بی رژیم. شکمهایمان را هم به این جشن دعوت می کنیم. من پیشنهاد یک مرغ کاملا برشته به همراه سیب زمینی سرخ شده و چند ورقه...
مادربزرگ حرف او را قطع کرد و گفت:
_ امکان ندارد، من می گویم ماهی تنوری به همراه لیمو ترش و ...
پدربزرگ گفت:
_ من هم مخالفم، اصلا به عهده خود آریانا می گذاریم تا او هر چه دوست داشت فراهم کند، چطور است؟
مادربزرگ موافقت کرد و هر دو مرا در آشپزخانه تنها گذاشتند و رفتند.
ادامه دارد ... .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)