1-2
وقتی به سالن رفتم در کمال تعجب مادربزرگ را در پالتواش دیدم که داشت دستکش هایش را به دست می کرد و روسری و شال گردن هم بسته بود، پرسیدم:
_ مادربزرگ کجا می روید؟
لبخند زد و گفت:
_ یکی دو ساعتی می روم بیرون و بر می گردم.
_ اما بیرون خیلی سرد است، سرما می خورید.
لبخند زد و گفت:
_ نه عزیزم، مواظب خودم هستم. من به این هوا عادت دارم، تا تو و پدربزرگت با هم کمی گپ بزنید من برگشته ام.
به چهره پدربزرگ نگاه کردم و دیدم که او هم با نظر مادربزرگ موافق است، فهمیدم که دیگر نباید اظهار عقیده کنم و به خود گفتم شاید کار واجبی است که حتما مادربزرگ باید برود. به دنبال او راه افتادم و تا در سالن بدرقه اش کردم، می خواستم با او خارج شوم که مانع شد و گفت تو دیگر بیرون نیا و برگرد پیش پدربزرگت، من هم همان جا ایستادم و مثل صبح که مادربزرگ از پشت پرده توری از من استقبال کرده بود او را بدرقه کردم.
صدای پدربزرگ مرا متوجه خود کرد که گفت:
_ بیا با هم برویم به اتاق من، چیزهایی هست که اگر ببینی به گمانم خوشت بیاید.
وقتی پدربزرگ چرخ دستی را به حرکت در آورد من پشت سرش راه افتادم و با او به اتاق خوابش رفتم. اتاق خواب بزرگ پدربزرگ به کارگاه نقاشی او بیشتر شبیه بود تا اتاق خواب، ورقهای نوشته شده با خط پدربزرگ بدون آن که قاب شده باشند روی دیوار کوبیده شده بودند و یک سوی دیگر اتاق مقابل پنجره میز کار قرار داشت که انواع قلم و مرکب و کاغذ خشک کن و دیگر لوازم دیده می شد. پدربزرگ به میز نزدیک شد و مرا به اشاره کنار خود خواند و پس از آن گفت:
_ خم شو از زیر تخت آن چمدان را در بیاور.
روتختی را بالا زدم. چشمم به چمدان کهنه ای افتاد و آن را بیرون کشیدم. پدربزرگ گفت:
_ سنگین است، موقع بلند کردن مواظب باش.
چمدان را بلند کردم و با اشاره پدربزرگ روی تخت گذاشتم و خودش دو تسمه چرمی چمدان را باز کرد و سپس در آن را باز نمود. چشمم به توده ای از کاغذهای نوشته شده افتاد و در اولین نگاه چیز جالب توجهی ندیدم، اما پدربزرگ آن کاغذها را با نظم و احتیاط درآورد و کنار گذاشت و لحظه ای بعد پوشه ای درآورد که در اثر گذشت زمان رنگ سبز آن به دو حالت پر رنگ و کم رنگ درآمده بود. پدربزرگ لای پوشه را باز کرد و از لای کاغذ دیگری عکسی نسبتا بزرگ بیرون آورد و به طرفم گرفت و پرسید:
_ این عکس را می شناسی؟
دختری بود در سن و سالی که خودم بودم، یعنی نوزده سال و شاید هم کمتر، در بلوزی سفید آستین بلند با دامنی چین دار به رنگ مشکی که بر ستونی که پیچک رونده ای به دور آن پیچیده بود تکیه داده و با لبخند به عکاس عکس گرفته بود. نمی دانم چرا با دیدن او حس کردم خودم را دارم در این لباس می بینم و با یادآوری تشابه خود و مادربزرگ گفتم:
_ این مادربزرگ است، چقدر جوان بوده.
پدربزرگ خندید و گفت:
_ این عکس را یک عکاس روسی از مادربزرگت گرفته و مادربزرگت آن موقع هنوز همسر من نشده بود.
بعد عکس دیگری نشانم داد و این بار در عکس هم پدربزرگ و هم مادربزرگ را در لباس عروسی شان نشان می داد. نظیر این عکس را هم ما درخانه داشتیم و هم عمو، گفتم:
_ ماهم این عکس را داریم.
لبخند زد و سر فرود آورد و گفت:
_ از روی همین چاپ کرده اند، تو وقتی عروس شوی همین شکلی می شوی.
از حرف پدربزرگ حس کردم که گوشها و صورتم آتش گرفتند، پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
_ خجالت ندارد، بالاخره هر دختری روزی باید عروس بشود.
بعد پدربزرگ عکس دیگری نشانم داد که پدربزرگ را پشت میز کارش در حال نوشتن خط نشان می داد. او خیلی جوان بود. وقتی دید دارم با دقت نگاه می کنم پرسید باورت نمی شود که من هم روزی جوان و شاداب بودم، این عکس را مادربزرگت از من گرفته و ما در آن وقت پدرت را داشتیم. پرسیدم:
_ پدربزرگ اینها را چرا در چمدان گذاشته اید و قاب نکرده اید؟
گفت:
_ به هزاران دلیل که آخرینش این است که پدربزرگت دوست دارد چیزهایی را که دوست دارد و برایش مهم هستند چون گنج پنهان کند. منظورش را به درستی نفهمیدم چرا که از پدربزرگ و مادربزرگ عکسهای دیگری هم دیده بودم که نه تنها پنهان نبودند بلکه در قابهای نفیس بر دیوار کوبیده شده و در معرض دید قرار داشتند، دوتا از همین تابلوها در سالن دیده می شد و در خانۀ خودمان در اتاق پذیرایی و در سالن خانه عمو هم وجود داشت. پیش خود فکر کردم که منظور پدربزرگ چیز دیگری است و همینطور هم بود چرا که وقتی پدربزرگ عکسها را به چمدان برمی گرداند گفت:
_ شرح زندگی من و مادربزرگت مفصل است و اگر بخواهم شرح دهم یک زمستان طول می کشد اما همین قدر بدان که من و مادر بزرگت برای این که با هم زندگی کنیم خیلی زجر کشیدیم.
پدربزرگ تسمه های چرمی چمدان را بست و با اشاره به من فهماند که آن را سر جایش بگذارم. چمدان را به سختی زیر تخت گذاشتم و پدربزرگ از کشوی میز کارش صفحه ای تا شده را بیرون کشید و تای آن را باز کرد و گفت:
_ این آخرین کار من است، داشتم این ابیات را می نوشتم که حالم منقلب شد و سکته کردم، نیم بیت آن هنوز نوشته نشده.
ما در غم عشق غمگسار خویشیم شوریده و سرگشتۀ کار خویشیم
ســـــودا زدگان روزگـــــار خویشیم صیادانیم و خود شکــار خویشیم
گفتم:
_ می خواهید من این نیم بیت را بنویسم؟
پدربزرگ اندکی فکر کرد و اشاره کرد روی صندلی بنشینم و با گذاشتن قلم و مرکب در مقابلم گفت:
_ بنویس، صیادانیم و خود شکار خویشیم.
من آن را نوشتم و باید بگویم که زیاد دقت هم نکردم، وقتی نوشتم پدربزرگ به خطم دقیق نگاه کرد و با گفتن عالی است خوشحالم کرد و پرسید:
_ پیش علی یاد می گیری؟
منظور پدرم بود، سر تکان دادم و گفتم:
_ نه، تعلیم نمی گیرم چون نوشتن خط را دوست ندارم.
پدربزرگ ابرو درهم گره کرد و ناباور پرسید:
_ این خط خام توست؟
سرفرود آوردم و پدربزرگ کاغذ را برداشت و با دقت بیشتری نگاه کرد و باز هم ناباور پرسید:
_ پهلوی نامی چی؟
بازهم سرتکان دادم و گفتم:
_ هیچکس، من که گفتم دوست ندارم خطاطی کنم.
پدربزرگ از روی تأسف سر تکان داد و گفت:
_ جای تأسف است دختر جان، تو استعداد فوق العاده ای داری و حیف است که از آن استفاده نکنی. من با اطمینان می گویم که اگر به این کار دست بزنی موفق خواهی بود.
من با لجاجت گفتم:
_ اما من براستی این کار را دوست ندارم و حتی وقتی قلم روی کاغذ کشیده می شود بند، بند جانم از هم جدا می شود. من نقاشی را بیشتر دوست دارم، من دوست دارم به جای وصف خود احساس را نقاشی کنم. من چند تا از کارهایم را با خود آورده ام اگر دوست داشته باشید نشانتان می دهم.
پدربزرگ موافقت کرد و من به حال دو به اتاقم رفتم تا نقاشی هایم را بیاورم، وقتی کلاسور کارهایم را برداشتم و نزد پدربزرگ برگشتم هنوز نوشته در دستش بود و داشت به آن نگاه می کرد. کلاسورم را روی میز گذاشتم و آن را ورق زدم، پدربزرگ به نقاشی ام با دقت نگاه کرد و بعد یکی یکی آنها را دید و به آخرین کارم بیشتر توجه کرد و پرسید:
_ این منظره حقیقی است؟
_ بله از بازار شهر ری کشیده ام، وقتی همگی رفته بودیم شاه عبدالعظیم زیارت.
پدربزرگ گفت:
_ نقاشی ات خوب است و زیبا کشیده ای اما در تخصص من نیست که آن را یک نقاشی خوب یا بد بدانم فقط می توانم بگویم که خط تو عالی است.
_ پدربزرگ توی خانواده ما همگی خطاطند و من می خواهم نقاش شوم.
پدربزرگ با صدا خندید و گفت:
_ پدر مادربزرگت آروز داشت که دخترش نقاش شود و او با لجاجت خواست خطاط شود و همین کار را هم کرد، پس می توانم بگویم که تو هم روزی نقاش می شوی. بیا برویم عصرانه بخوریم و من مغزت را شستشو می دهم، شاید تو مثل مادربزرگت لجباز نباشی و خطاط شوی!
کلاسورم را جمع کردم و همانطور که پشت سر پدربزرگ از اتاق خواب خارج می شدیم گفتم:
_ اما من حتم دارم که علاوه بر صورت، لجاجت مادربزرگ را هم به ارث برده ام.
ادامه دارد.. .