3-1
مادربزرگ وقتی مطمئن شد پدربزگ صدایمان را نمی شنود گفت:
_ پدربزرگت تو را طور دیگری دوست دارد و تو بیش از بقیه نوه ها برایش عزیزی، من هم تو را دوست دارم، یعنی همگی تان را دوست دارم اما پدربزرگت تو را ترجیح می دهد. وقتی قرار شد یکی از نوه ها را انتخاب کنیم تا با ما زندگی کند او بدون لحظه ای تأمل گفت فقط آریانا.
گفتم:
_ شاید به این خاطر است که من بیش از نوه های دیگر در اینجا اوقات گذرانده و با شما بوده ام.
مادربزرگ در حالیکه در یخچال را باز می کرد گفت:
_ پدربزرگت عقیده دارد که تو خیلی به جوانی من شباهت داری، اما من که چنین شباهتی نمی بینم.
حرف مادربزرگ به یادم آورد که در میان فامیل همگی هم عقیده بودند که من چهره ام به مادربزرگ بسیار شبیه است. مادربزرگ نسبت به پدربزرگ جوانتر و شاید می توان گفت که خیلی جوانتر است و کلمه زن جاافتاده مناسبتر از پیر برای مادربزرگ است. به گمانم مادربزرگ به سختی شصت سال را داشت در صورتی که پدربزرگ سن هفتاد را پر کرده بود و صورتش کاملا گذشت عمر را نشان می داد. مادربزرگ وقتی مرا در فکر دید به گمان این که من نمی توانم تصمیمی برای درست کردن غذا بگیرم گفت:
_ زیاد خودت را ناراحت نکن و با یک غذای ساده تمامش کن.
خندیدم و گفتم:
_ داشتم فکر می کردم که شما مادربزرگ جوان و خوشگلی هستید و داشتم خودم را در سن شما می دیدم.
مادربزرگ گفت:
_ می دانم که داری تعارف می کنی چون تو خیلی از من قشنگتری و اگر حرف پدربزرگت را باور کرده ای باید بگویم که شباهت من و تو تنها در دهان و بینی مان است. چشمهای تو درشت و گیرا است اما چشمهای من ریز است.
خندیدم و گفتم:
_ شما طوری می گویید ریز که بیننده نمی داند چشمها را باور کند یا حرفتان را. چشمهای من کمی درشتتر از چشمان شماست. فقط همین.
مادربزرگ تبسمی نمود و خودش برای طبخ غذا کمکم کرد. وقتی هر دو از این کار آسوده شدیم از مادربزرگ پرسیدم:
_ جمیله هنوز اینجا می آید؟
مادربزرگ سر فرود آورد و گفت:
_ آنها وقتی تهران بیایند مستقیم می آیند پیش ما. بیا برویم ببینیم پدربزرگت چه می کند.
مادربزرگ با این حرف به من فهماند که دوست ندارد بیشتر از این در مورد جمیله سؤال کنم. ما پدربزرگ را در سالن و کنار بخاری دیواری یافتیم که نشسته بود و کاغذی روی پایش بود و به ظاهر سرگرم کار بود. من می دانستم که پدربزرگم آن وقتها که هنوز سکته نکرده بود و دستش به لرزش نیفتاده بود خطاطی می کرد و شاگردان زیادی را تعلیم خط داده بود. در خانواده نیاورانی خط خوب داشتن موروثی بود و همه از این هنر بهره مند بودند. پدربزرگ وقتی بازنشسته شد کارگاهش را به پدرم سپرده بود و پدرم با نامی اکنون آن را می گرداند. ضمن آن که نامی حرفه اصلی اش این نیست و در اداره هم کار می کند. پیش از آن که بنشینم از پدربزرگ پرسیدم:
_ دوست دارید برایتان چای بیاورم؟
لب پدربزرگ به لبخند متبسم شد و با گفتن نیکی و پرسش مرا بار دیگر به سوی آشپزخانه روانه کرد. مادربزرگ میلی به نوشیدن چای نداشت و من تنها برای پدربزرگ چای آوردم و هنگامی که فنجان را روی پیشخوان بخاری گذاشتم دیدم که پدربزرگ دارد روی کاغذ با مداد صورتی را ترسیم می کند که هنوز در مرحله ابتدایی طرح بود. او بار دیگر به رویم لبخند زد و من کنار مادربزرگ نشستم. دیگر کاری وجود نداشت. هوای گرم سالن در وجود من و مادربزرگ رخوت آفرید و هر دویمان را خواب آلود کرد. من خمیازه ام را سعی کردم پنهان کنم اما نتوانستم. مادربزرگ با دیدن این حالت پرسید:
_ خسته شدی. بلند شو برو کمی استراحت کن. اینطور که معلوم است دیشب خوب استراحت نکردی.
خواستم حرفش را تکذیب کنم که ادامه داد:
_ من مواظب غذا هستم برو استراحت کن.
به ناچار بلند شدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. وقتی وارد اتاق شدم دیدم که به راستی خسته ام و احتیاج به خواب دارم. ساعتی بعد با نوازش دست مادربزرگ بر موی سرم دیده باز کردم و چشمم به صورت خندان او افتاد که گفت:
_ بلند شو تا غذایت یخ نکرده بخور.
با شتاب بلند شدم و نشستم و متحیر به اطرافم نگاه کردم، گویی مشاعرم خوب کار نمی کرد، لحظه ای که سعی کردم کاملا بیدار شوم به موقعیت خود پی بردم و شرمنده بلند شدم و گفتم:
_ متأسفم مادربزرگ، خیلی خوابیدم.
او ایستاد تا من هم همراهش شوم سپس گفت:
_ خسته بودی و زود خوابت برد، اشکالی ندارد. اگر پدربزرگت می خواست که تو سر میز حاضر باشی دلم نمی آمد بیدارت کنم.
_ خوب کاری کردید، من بی موقع خوابیدم.
وقتی قدم به آشپزخانه گذاشتم و چشمم به میز غذای آماده افتاد عرق شرم بر پیشانی ام نشست و گرسنگی را فراموش کردم. پدربزرگ تأسفم را در نگاهم خواند و با خوشحالی گفت:
_ بنشین و زودتر برایم غذا بکش که از رنگ و رویش معلوم است باید غذای خوشمزه ای باشد.
برای آنها غذا کشیدم و پدربزرگ با اولین قاشقی که به دهان برد زبان به تمجید گشود و با گفتن دستت درد نکند چه خوشمزه شد آنقدر شرمسارم کرد که با بغض گفتم:
_ متأسفم.
پدربزرگ بار دیگر خندید و گفت:
_ از چی متأسفی، از این که بعد از مدتها غذای خوشمزه می خوریم.
_ از این که خوابم برد و مادربزرگ به زحمت افتادند.
پدربزرگ رو به هر دوی ما کرد و پرسید:
_ من نفهمیدم این غذا را کدام یک از شما پخته؟
مادربزرگ گفت:
_ خورشت را آریانا و برنج کار من است.
پدربزرگ قاشقی دیگر برداشت و گفت:
_ این ضرب المثل اشتباه است که وقتی دو آشپز در خانه باشد غذا یا شور می شود یا بی نمک. چون این غذا هم خورشت اش عالی است و هم برنج اش.
حرفهای دلگرم کننده پدربزرگ کم کم حالم را بهبود بخشید و اشتهایم تحریک شد. هنگامی که اولین قاشق غذا را به دهان گذاشتم تعجب کردم چرا که به راستی خورشتی خوشمزه شده بود. بعد از غذا این من بودم که پرسیدم:
_ خب به من بگویید دارو دارید یا نه!
پدربزرگ نگاهی به من انداخت و گفت:
_ البته که داریم، مال من بالای تختم است و مال مادربزرگ همین جاست.
به دنبال آوردن دارو رفتم و هنگامی که برگشتم مادربزرگ در حال جمع آوری ظرفهای غذا بود. او را از این کار بازداشتم و گفتم:
_ شما تا دارویتان را بخورید من میز و ظرفها را تمیز می کنم. دیدم که بر لبهای هر دوی آنها لبخند رضایت نشست و آنها بعد از خوردن دارو برای استراحت رفتند و من فرصت پیدا کردم آشپزخانه را مرتب کنم. بعد از انجام کار وقتی بیرون آمدم از سکوت خانه و آفتابی که بی دریغ از پنجره های بزرگ سالن به درون می تابید به وجد آمدم و آرام و بیصدا از در سالن خارج شدم تا از منظره زمستانی نهایت بهره را ببرم. برف نشسته بر روی شاخه ها بر اثر تابش خورشید یا مقاومت از دست داده و فرو می ریختند یا آن که قطره قطره آب شده فرو می چکیدند. برای دیدن بقیه زیبایی طبیعت شروع به قدم زدن کردم و در حالی که ژاکتم را محکم به خود پیچیده بودم رفتم در انتهای باغ جایی که درختان سیب قرار داشت و باغ به آخر می رسید و دیوار گلی نمور خانه همسایه دیده شد. در ردیف دیوار به حرکت در آمدم و رسیدم به اتاقی که روزی مش عباس در آن زندگی می کرد. با احتیاط در را باز کردم و اتاق را سرد و خالی از سکنه دیدم. روی دیوار تنها یک تقویم وجود داشت و چون به آن نگاه کردم دیدم روی تقویم نوشته نوروز مبارک و سال هزار و سیصد و چهل و دو با حروف درشت روی آن چاپ شده بود. یک برگ بیشتر نبود. خواستم آن را از دیوار جدا کنم و دور اندازم اما پشیمان شدم چرا که قدمت خود تقویم به صاحبان خانه می آمد سعی کردم منظره اتاق مش عباس را به خاطر بیاورم اما از تلاشم سودی نبردم چرا که شاید یکبار و شاید هم هرگز در این اتاق را باز نکرده بودم، چون از کودکی به ما آموخته بودند که حق وارد شدن به ملک دیگران را نداریم و این قسمت از باغ ملک مش عباس بود و فکر می کنم به همین خاطر از منظره اتاقش چیزی در خاطرم نمانده بود.
از آنجا بیرون آمدم و وقتی اتاق مش عباس را دور زدم چشمم به گلخانه افتاد و از شوق به نشاط آمدم. این قسمت را برخلاف اتاق مش عباس خوب به یاد داشتم و به خاطرم مانده بود که چگونه گل را به گلدان بزرگتر منتقل می کردیم و یا میان تقسیم کردن سیبهای درشت و ریز میان خودمان مسابقه می گذاشتیم که چه کسی زودتر جعبه را پر می کند. وقتی در گلخانه را باز کردم هوای دم کرده گلخانه آمیخته با بوی گیاه به صورتم خورد و شمامه ام را پر کرد و من با نفس بلندتری آن هوای نمور را به جان کشیدم و بی اختیار صدا زدم:
_ مش عباس کجایی؟
به نظرم رسید گلها خا خوش کرده در گلدان آن طراوت و زیبایی زمان مش عباس را ندارد و از این که در یک جا حبس شده اند و از نوازش نسیم دور مانده اند. آزرده خاطرند. به گلبرگ گل زرد دست کشیدم و گفتم:
دیگر چیزی به آغاز بهار نمانده و شما به زودی از زندان آزاد می شوید و بوی طبیعت را احساس می کنید.
از گلخانه که خارج شدم دیگر هوای گردش در سر نداشتم و تصمیم گرفتم که به اتاقم برگردم. راه رفته را بازگشتم و باز هم به آرامی و سکوت در را باز کردم و داخل شدم. سکوت محیط این یقین را به من داد که آنها هنوز خوابند و بیدار نشده اند. وقتی قدم به اتاقم گذاشتم تختخواب درهم ریخته را مرتب کردم و لحظه ای بر جای نشستم و به این فکر کردم که حالا چکار می توانم انجام دهم. داشت حوصله ام از سکوت و سکون خانه سر می رفت و دلم هوای خانه را می کرد. می دانستم که نیلوفر و ناجی از مدرسه بازگشته اند و همگی دور میز غذاخوری نشسته و دارند غذایی را که مادرم فراهم کرده میل می خورند و شاید به فکر من باشند و دارند از من حرف می زنند.
می دانم که دیانا بیش از دیگران جای خالی مرا حس می کند، من و او بیش از دیگران به هم نزدیک و از زمانی که نادیا ازدواج کرد و رفت من و او بیشتر به هم وابسته شدیم چرا که با بودن نادیا من تمایلم به سوی او بود تا دیانا. شاید هم اینطور نبود چرا که وقتی فکر می کنم می بینم که همه را به یک نسبت دوست داشته و همه برایم عزیز هستند. ناگهان به یاد کادوی دیانا افتادم و بلند شدم داخل ساکم را جستجو کردم و چون آن را یافتم لفاف آن را باز کردم و دیدم که به جای کتاب، دفتر خاطراتی است که رویش منظره زیبایی به چاپ رسیده. در اول صفحه دیانا با دست خطی خوش نوشته بود امیدوارم تمام برگ برگ خاطراتت با شادی توأم باشد. دفتر را به سینه فشردم و به خود گفتم چه کار خوبی کرد. حالا می توانم آن چه را که می بینم و می شنوم در این دفتر یادداشت کنم. از درون کیف دستی ام قلمی درآوردم و نشستم به نوشتن و شرح دادن صبح تا آن ساعت و چون کارم تمام شد خوشحال و سرحال بلند شدم تا ببینم پدربزرگ و مادربزرگ بیدار شده اند یا نه.
پایان فصل اول
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)