همان شب عمو چشم از دنيا فرو بست. براي تشيع جنازه اش رفتم اما تمام مدت مانند كودكي به پرديس كه شب قبل از مرگ عمو به همراه سروش به تهران آمده بود چسبيده بودم. مي دانستم هر لحظه ممكن است با شهاب رو به رو شوم و نمي دانستم كه چگونه مي توانستم اين ديدار را تحمل كنم. جمعيت زيادي براي تشييع جنازه آمده بودند و با عزت و احترام پيكر عمو را به خاك سپردند. من روي تلي از خاك ميان عده اي زن كه شيون و فرياد مي كردند كنار پرديس نشسته بودم و از ترس اينكه مبادا چشمم به كسي بيفتد نگاهم را به زير دوخته بودم. در يك لحظه چشمم از لا به لاي چادرهاي مشكي زنان به اندام رشيد مردي افتاد كه خيلي خوب مي شناختمش. عاقبت شهاب را ديدم. با همان قد بلند و اندام قشنگ. همانطور خوش قيافه و زيبا. چهره اش تغيير زيادي نكرده بود اما چرا، حالا ريش داشت و به نظرم اينطور چهره اش خيلي مردانه تر شده بود. لباس مشكي به تن داشت كه موهاي بلند و خوش حالتش روي يقه آن را گرفته بود. كسي جلويم آمد. ناخودآگاه براي اينكه او را ببينم در يك لحظه از جا بلند شدم و چيزي نمانده بود كه با تمام قوا او را فرياد كنم كه پرديس كه از همان جا متوجه حالم بود دستم را به شدت از روي چادر مشكي ام به طرف خود كشيد. صداي فريادم به زوزه اي تبديل شد و بعد سرم ميان سينه پرديس بود و با صداي بلندتر از صداهاي اطرافيان به شدت مي گريستم.
شايد اگر كسي مرا مي ديد تصور مي كرد كه آنقدر به عمويم علاقه داشتم كه در مرگش حتي بيشتر از دخترانش شيون و زاري مي كنم و بي شك از چنين علاقه گرم و صميمانه اي غرق در شگفتي مي شد اما در آن لحظه من فقط به خاطر اين مي گريستم كه با وجودي كه نزديك سه سال بود كه شهاب را نديده بودم و در اين مدت نيز فرسنگها از او دور بوده ام و تصور مي كردم كه در طول اين مدت توانسته ام او را فراموش كنم اما هم اكنون مي ديدم تصوراتم همه پوچ و بي اساس بوده است و با وجود تمام تلاشم براي فراموش كردن او. هنوز هم با تمام وجود او را مي خواستم و اين با داشتن همسري مانند پيروز برايم از هر مصيبتي سختتر بود.
شام غريب عمو در منزلش برگزار شد اما پرديس مرا كه خيلي بيتابي مي كردم به خانه آورد و هر دو در تنهايي گريستيم.
تا روز سوم به منزل عمو نرفتم. اما براي مراسم سوم او نمي توانستم خانه بمانم و به همراه پرديس به منزل عمو رفتم. هنگامي كه وارد خانه شدم شهاب همراه با نويد داخل حياط خانه ايستاده بود. قدمي به عقب برداشتم و خواستم كه عقب گرد كنم اما پرديس كه دستم را گرفته بود مانع از انجام اين كار شد. نويد با ديدن من و پرديس سرش را به نشانه سلام تكان داد و شهاب را متوجه ورود ما كرد. شهاب به طرف ما برگشت. نه مي توانستم به عقب برگردم و نه مي توانستم بجز او به جاي ديگري نگاه كنم. اما شهاب گويي كه عضوي از خانواده را مي بيند خيلي عادي با پرديس سلام و احوالپرسي كرد و بعد نگاهي به من انداخت و خيلي معمولي گفت :
- سلام خانم رسيدن به خير.
لحنش بيشتر به تحقير شبيه بود تا احوالپرسي با دختري كه زماني نامزدش بود يا دست كم با دختر عموي همسرش. براي اينكه جلوي نويد كاري نكنم كه خودم را بيشتر از آن تحقير كنم زير لب گفتم :
- متشكرم.
سپس سرم را به زير انداختم و بدون كوچكترين صحبت ديگري به همراه پرديس به داخل خانه رفتم. گوشه اي نشيتم و به فكر فرو رفتم. نيشا و نوشين مشغول پذيرايي از مهمانان بودند. به نوشين نگاه كردم. در اين مدت قد بلندتر و چاق تر شده بود اما هنوز نيشا زيباتر از او بود. نوشين بلوز و دامن مشكي به تن داشت و من با ديدن او به ياد شهاب افتادم كه هم اكنون از آنِ او بود. نگاهم را از نوشين برداشتم و به گلهاي قالي دوختم.
مراسم هفت عمو به همين ترتيب سپري شد در فاصله بين مراسم هفت و چهلم عمو، همه به سنندج رفتند تا مراسم ختمي هم آنجا برگزار كنند. من در تهران ماندم و پوريا هم به دليل اينكه سرباز بود نتوانست برود. محل خدمت پوريا تهران بود و او هر بعد از ظهر به خانه بر مي گشت. اين خيلي خوب بود كه من تنها نبودم. با اينكه خيلي دوست داشتم به ديدن عمه سوزه بروم اما شرايط روحي ام اجازه نمي داد مسافرت كنم. باز هم تنشهاي روحي ام شروع شده بود و دوباره مصرف قرصهاي آرامبخش را شروع كرده بودم. نمي دانم چه مي خواستم. ديگر از ديدن شهاب واهمه نداشتم اما از اينكه او همسر نوشين بود چيزي از دورن مرا مي خورد. اگر شهاب همسر هر كس ديگري بود برايم فرقي نمي كرد اما از اينكه او آنقدر نزديك بود احساس عذاب مي كردم. شهاب مرا فراموش كرده بود اين را از نگاهش خوانده بودم اما چرا من نمي توانستم او را فراموش كنم؟ اين چيزي بود كه مانند سوهان روحم را مي ساييد. در اين مدت به خودم تلقين كردم كه هرگاه بيتاب او شدم به ياد بياورم كه او همسر دختر عمويم است و به اين وسيله از او متنفر شوم. شايد اين توقع زيادي بود كه از او داشتم. دور از انتظارم بود كه او بعد از من كس ديگري را دوست داشته باشد. شايد شهاب مرا به بي وفايي متهم كرده و از من متنفر شده بود اما من هيچ گاه نمي خواستم او بفهمد كه علت سردي يك شبه من از او به خاطر چه چيز بوده است.
پدر و اقوام فقط سه روز در سنندج ماندند. روز سوم پدر به من زنگ زد تا به پوريا بگويم ترتيب ورود زن عمو و نيما را بدهد و حجله عمو را قبل از ورود آنان جمع كند و من به او گفتم كه سفارشش را حتما به پوريا خواهم گفت.
آن روز هوا حسابي گرفته بود و آسمان را تيره كرده بود. داخل هال نشسته بودم اما چراغي روشن نكرده بودم، ترجيح مي دادم در فضاي نيمه تاريك خانه فكر كنم. صداي زنگ باعث شد از جا بلند شوم. به ساعت نگاه كردم. پوريا به پادگان رفته بود و تا آمدنش وقت زيادي مانده بود. فكر كردم پوريا است كه دو سه ساعت مرخصي گرفته و به خانه آمده است. اما وقتي در هال را باز كردم با ديدن قد بلند و باريك شهاب فكر كردم كه اشتباه مي بينم. شهاب مكثي كرد و بعد به داخل آمد. قلبم به رقص در آمده بود اما نمي دانم براي چه. نه من آزاد بودم كه بخواهم وعده اي به خود بدهم و نه او آزاد بود كه اميدي براي وصل باشد پس اين تپش شادي براي چه بود؟ شايد قلب بيچاره ام به ديدن لحظه اي هم راضي بود.
سرگردان وسط هال ايستادم، نمي دانستم كه آيا شهاب مي دانست كه من با بقيه به سنندج نرفته ام. اگر اينطور بود او از من چه مي خواست؟ اندام شهاب جلوي در ظاهر شد با وجودي كه فضاي نيمه تاريكي در هال حكمفرما بود اما من برق چشمان شهاب را ديدم. اما نترسيدم و حتي نخواستم تكاني بخورم. شايد از اينكه با او تنها بودم و به دور از چشم ديگران مي توانستم او را خوب برانداز كنم خوشحال بودم. شهاب قدمي به جلو برداشت و با جسارت سرتا پايم را كاويد. با اينكه لباس مناسبي به تن داشتم اما از نگاه او احساس خجالت كردم. شايد او مي خواست ببيند در اين مدت چه تغييري كرده ام. شهاب پوزخندي به لب داشت. يك لحظه احساس كردم در نگاهش كينه اي عميق نهفته است اما نه، كينه اينطور نبود. دقت بيشتري به طرز نگاهش كردم او با نگاهي چون تشنه اي كه چشمه آبي ديده باشد به من نگاه مي كرد. خداي من او چه منظوري مي توانست داشته باشد. شهاب قدم به قدم به من نزديك مي شد و من دعا مي كردم مبادا كاري از او سر بزند كه پيش وجدانم شرمنده شوم. با اين حال در حسرت آغوش او مي سوختم. نمي دانم اين چه مخاطره اي بود كه او كرده بود. من و او هيچ كدام آزاد نبوديم و سر رسيدن كسي در اين موقع به قيمت سنگيني تمام مي شد. شايد طرد او از فاميل و قطعا ريختن آبروي من. زيرا او بود كه به خانه ما آمده بود. شهاب كاملا نزديك من ايستاده بود. صداي نفسهايش تند و كشدار بود اما هرچه فكر مي كردم احساس ترسي از بودن با او نداشتم. من نيز به او نگاه مي كردم و منتظر پايان رسيدن اين تراژدي بودم. در همان لحظه صداي كشيده شدن دندانهايش را روي هم شنيدم. سپس صداي گرم و آشنايش در عمق وجودم طنين انداز شد. دوست داشتم صدايش را بشنوم حتي اگر شده سرم داد مي كشيد و يا با نفرت با من صحبت مي كرد. شهاب با صداي آهسته اي گفت :
- نگين. تو نبايد برمي گشتي. دوست نداشتم ديگه هرگز ببينمت. فراموشت كرده بودم. اما حالا كه برگشتي فكر مي كنم سه سال است كه منتظر چنين روزي بودم تا كلام آخري رو كه در دلم انباشته شده بود به تو بگم.
شهاب نگاهش را از من برداشت و نفس عميقي كشيد. نگاهش مانند كسي بود كه زجر مي كشد و بعد دوباره به من كه مانند مجسمه اي از سنگ به او چشم دوخته بودم نگاه كرد و گفت :
- نمي دونم چرا، شايد حقت اين است كه به ازاي هر بازي كه در آغوش همسر پولدارت خوابيده اي بكشمت و دوباره زنده ات كنم. تو اين مدت خيلي با خودم فكر كردم تا اگر باز هم تو رو ديدم چه بگم و چطور با تو رفتار كنم. فقط يك چيز هنوز قلبم رو مي سوزاند و آن اينكه تو هنوز نفهميدي يه مرد به سوگندي كه خورد تا پاي جان وفادارِ و تو پس زدن منو از جسمت به چيز ديگري نسبت دادي.
نگاه شهاب عوض شد. رنگ تاثر و محبت از نگاهش رخت بربست و نفرت در چشمانش نشست. فكش سفت شد. اما اين فقط يك لحظه بود حاضر بودم قسم بخورم كه او مي خواست نقش يك آدم پست رو بازي كنه اما نمي توانست. زيرا براي بازي كردن اين نقش ساخته نشده بود. نگاهش لحظه به لحظه عوض مي شد. او در مرز بين عشق و نفرت مانده بود و من با تمام وجود به اين موضوع اطمينان داشتم. شهاب قدمي ديگر برداشت و در يك لحظه دستش را جلو آورد و موهايم را در چنگ خودش گرفت و سرم را بالا كشيد. پوست سرم كنده شده بود و دردي در سرم ايجاد شده بود اما لرزش دستان او را روي پوست سرم احساس مي كردم. از اينكه موهايم ميان پنجه هايش بود هيچ اعتراضي نكردم حتي صدايم نيز درنيامد. شهاب به موهايم فشار وارد كرد و سرم را روبروي صوتش نگه داشت. چشمان سياه و جذابش كه حالا از خشم به دو چشم خونين تبديل شده بود و به چشمانم خيره شده بود. من از نگاهش نترسيدم گويي حسي به نام ترس در من مرده بود. صداي او را شنيدم و نفسش روي صورتم پخش شد :
- نگين ... براي من كاري نداره كه حيثيت زني چون تو رو لكه دار كنم تا اين بار درجه نامردي ام رو به تو ثابت كنم اما هرچي فكر مي كنم مي بينم تو ارزش اين خطر رو نداري چون يه آشغالي. يك آشغال كه در چهره دلفريبي پنهان شده. آشغالي كه تو كله كوچيكش پول جاي عشق و محبت رو مي گيره.
او به من دشنام مي داد و مرا به باد تحقير گرفته بود. او همان شهابي بود كه من بخاطرش زندگي ام را تا مرز نابودي كشانده بودم. يعني من اشتباه كرده بودم؟ هنوز محبت كسي را به دل داشتم كه تشنه خونم بود و مرا نفرت انگيز و آشغال مي خواند. بغضي از شدت تاثر و تحقير در گلويم جمع شده بود اما نمي بايست بازي آخر را مي باختم بايستي با شهامت تمام مي كردم. نمي بايست از شهاب كينه به دل مي گرفتم. او در اين مدت زجر زيادي كشيده بود شايد با اين حرف عقده اش را خالي مي كرد و علف هرز نفرت را از زمين وجودش ريشه كن مي كرد. با اين فكر لبخند زدم و چشمانم را بستم اما ديگر آن را باز نكردم چون در پس پلكهاي بسته ام اشك جمع شده بود و من نمي خواستم شهاب اشكهايم را ببيند. شهاب فشاري ديگر به موهايم وارد كرد و بعد دستش را پس كشيد. نفس عميق و بلند شهاب نشان از آزادي روحش از چنگ فشار بود. نفس او مانند اين بود كه خيالش ديگر راحت شده است. با چشماني بسته و موهايي پريشان سر جايم ايستاده بودم تا شهاب كه حالا ديگر فارغ و راحت شده بود تركم كند همانطور هم شد او با قدمهاي محكم و بلندي از در هال خارج شد و لحظاتي بعد صداي بهم خوردن در كوچه را شنيدم.
تازه آن لحظه بود كه چشمانم را باز كردم. اشكهايم كه راهي به بيرون پيدا كرده بودند مانند چشمه اي جوشان از ديدگانم فرو مي ريختند. من نيز عقده دل خالي كردم. در همان حال زير لب گفتم :
- آره شهاب من آشغالم اما نه اوني كه تو فكر مي كني. همين آشغال مثل كودي كه پاي درختي مريض بريزند تا باعث نجاتش شوند باعث نجات پدرش از ورشكستگي شد.
هنوز چراغي در هال تارك، روشن نكرده بودم و احتياجي هم به اين كار نديدم. به طرف اتاقم رفتم و كيف دستي ام را برداشتم و بعد از به هم ريختن آن قوطي قرصهاي آرامبخشم را پيدا كردم. وقتي آن را باز كردم پنج عدد بيشتر داخلش نبود. اما همان پنج عدد كافي بود تا مرا از دنيايي كه به اجبار درآن زندگي مي كردم نجات بخشد. به ياد حرف پزشكي كه اين قرصها را برايم تجويز كرده بود افتادم. او تاكيد داشت شبي نصف قرص مصرف كنم اما من پنج تاي آن را يكي يكي بلعيدم و سپس بدون اينكه احساس ناراحتي يا عذاب وجدان كنم روي تختم دراز كشيدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)