چشمانم را گشودم و متوجه شدم بيشتر از دو ساعت است كه مانند مرتاضي چشمانم را بسته ام و غرق خاطرات شده ام. باز هم به دفتر خاطراتم نگاه كردم و به صداي آرامي شعري كه بيتا اول دفترم نوشته بود را خواندم.
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند كان را خبري شد خبري باز نيامد
آهي كشيدم و از جايم بلند شدم و دفتر را در ميان كتابهاي كتابخانه ام جا دادم و بار ديگر نگاهي به اتاقي كه در گذشته متعلق به من بود انداختم و با خود فكر كردم آيا مي توانم باز هم مثل سابق در آن زندگي كنم؟ خسته بودم اما خوابم نمي آمد. به خاطر رفع خستگي بلند شدم تا دوشي بگيرم و خستگي ام را با آب گرم از بدنم خارج كنم.
وقتي از حمام بيرون آمدم احساس سرحالي بيشتري كردم و متوجه شدم كه خورشيد در حال بالا آمدن است. موهايم را با حوله خشك كردم و بعد از اتاق خارج شدم.
صدايي از پايين شنيده نمي شد. نمي دانستم پوريا چه مي كند. فكر نمي كردم دوباره به رختخوابش باز گشته بود براي اينكه مطمئن شوم به طرف اتاقش رفتم و او را آنجا نديدم. در حال پايين آمدن از پله ها بودم كه او را ديدم كه آهسته در هال را باز كرد و در دستش نان سنگك پر از كنجدي بود كه هنوز از روي آن بخار بلند مي شد و بوي دلچسب آن هوس خوردن را در انسان برمي انگيخت.
پوريا با ديدن من لبخندي زد و گفت :
- چقدر زود بيدار شدي؟
- خوابم نبرد. رفتم يه دوش گرفتم و آمدم تا اگر هنوز مايلي به من فنجاني چاي بدي.
- بفرما آبجي. تو جون بخواه.
پوريا همچنان كه ايستاده بود به من كه در حال خشك كردن موهايم بودم نگاه مي كرد و لبخند مي زد. متوجه شدم به موهايم خيره شد است. حوله را از روي سرم برداشتم و در حالي كه با دست موهايم را مرتب مي كردم گفتم :
- چيه پوريا جان؟ موهاي كوتاه به من نمياد؟
پوريا به چشمانم خيره شد و گفت :
- نگين تو صاحب قشنگترين موهاي دنيايي. چه كوتاه چه بلند فرقي نمي كنه.
حوله را روي نرده ها گذاشتم. كاري كه مي دانستم مادر را تا سر حد جنون عصباني خواهد كرد و بعد ناخودآگاه دو پله رفته را برگشتم و حوله را برداشتم. در همان حال فكر كردم چه لزومي دارد كه من هنوز دربند قيوداتي باشم كه قبلا داشته ام و باز حوله را همانجا روي نرده انداختم.
بعد از خوردن صبحانه كه اتفاقا اشتهايم خوب باز شده بود، پوريا رفت تا به مادر تلفن كند و به او بگويد كه من برگشته ام. من نيز چمدانم را با خودم به اتاقم بردم تا همان چند دست لباسي را كه با خود آورده بودم در كمدم آويزان كنم. بعد روي تختم نشستم و با چشماني بسته به دنياي مورد علاقه ام برگشتم. تا اينكه ساعتي بعد مادر سراسيمه به خانه آمد و از همان داخل هال با صداي بلندي مرا به نام خواند. چشمانم را باز كردم و به طرف در رفتم، مادر نفس زنان از پله ها بالا مي آمد و با ديدن من دستانش را باز كرد و با گريه مرا در آغوش گرفت. درست مانند قديم خود را در آغوشش جا دادم اما با تعجب متوجه شدم كه نمي توانم گريه كنم. فقط چشمانم را بستم و بوي تنش را كه هميشه تداعي كننده مهرباني بود با تمام وجود بالا كشيدم. از وراي آغوش پر مهر او برادرم را مي ديدم كه با لبخند و بغض به اين صحنه چشم دوخته است.
ساعتي بعد مادر به پدر تلفن كرد و خبر ورود مرا به او داد. پدر به مادر سفارش كرده بود كه بدون فوت وقت و تا دير نشده مرا به همراه خود به بيمارستان ببرد تا عمو را در آخرين لحظه ها ببينم.
مادر فكر مي كرد عمو مرا حتي از چهار دخترش بيشتر دوست دارد كه مرتب سفارش كرده بود تا نمرده است مرا بالاي سرش برسانند مرتب از محبت او و اينكه چقدر حيف است كه او از دست برود سخن مي گفت، بطوريكه احساس كردم اگر لحظه اي ديگر آنجا بمانم ممكن است سر مادر فرياد بكشم كه بس كن.... كاري كه تا به آن وقت انجام نداده بودم. در حالي كه از جا بر مي خاستم به طرف پله هاي طبقه بالا رفتم كه صداي مادر را شنيدم :
- نگينم كجا مي ري مادر؟
- مي رم اتاقم تا حاضر شم.
- عجله كن گلم. عمو منتظر ديدن توست.
از پله ها بالا رفتم اما اصلا عجله نداشتم. دلم نمي خواست به بيمارستان بروم و عمو را ببينم. برايم فرقي نمي كرد او زنده بماند يا بدون ديدن من بميرد. من به ايران آمده بودم زيرا پيروز اين طور خواسته بود دليل آن هم اين بود كه پدر از دو ماه پيش مرتب به او زنگ مي زد و سفارش مي كرد تا مرا به ايران بفرستد و من نيز هر بار با بهانه اي از زير اين بار شانه خالي كردم تا اينكه خود پيروز با گرفتن بليت مرا به فرودگاه برد. من به ايران آمده بودم براي اينكه پيروز از من خواسته بود بروم و بعد از درك حقيقت با چشم باز آن را انتخاب كنم. هيچ مردي اين آزادي را به همسرش نمي داد اما او مثل هيچ كس نبود. پيروز فقط جسم مرا نمي خواست او قلب و روحم را همراه جسمم مي خواست اي كاش مي توانستم خيلي زودتر از آن او را بشناسم قبل از اينكه او خودش به من يادآوري كند كه برخلاف خودش هرگز با او صادق نبوده ام. من مي بايست خيلي زودتر از اين درك مي كردم كه پيروز عاقبت روزي واقعيت را خواهد فهميد و قبل از اينكه با گفتن راز زندگي ام مرا شرمنده خود كند مي بايست همه چيز را به او مي گفتم. به او كه عاشق دلباخته ام بود.
صداي مادر مرا به خود آورد. با حرص نفس عميقي كشيدم و بعد باراني ام را از روي تخت برداشتم و آن را به تن كردم و به همراه مادر و پوريا به بيمارستان رفتم.
پدر را خارج از بخشي كه عمو در آن خوابيده بود، ديدم. خداي من از ديدن پدر قلبم فشرده شد در عرض همين سه سال چقدر از موهايش سفيد شده بود و چروكهايي كه قبل از رفتنم در چهره اش كم رنگ بود عميق تر شده بود. پدر دستانش را باز كرد. خودم را در آغوشش انداختم او باز هم گريست اما اين بار عمو نبود كه او را دلداري بدهد زيرا او در بخش مراقبت هاي ويژه بستري بود. پدر بعد از مدتي ساكت شد و در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد با لبخندي كه بعد از گريه كمي نامعمول بود گفت :
- بابايي دلم برات خيلي تنگ شده بود. ما رو يادت رفته بود.
دستش را گرفتم و آن را به طرف لبم بردم و بعد از بوسيدن دستش گفتم :
- نه باباجون اون سر دنيا بودم اما حالا ديگه اومدم پيشتون.
نيما به همراه پوريا به طرفم آمد. نيما هم در اين مدت خيلي تغيير كرده بود و موهاي شقيقه اش يكي در ميان سفيد شده بود. با او دست دادم و او ورودم را خوش آمد گفت. پدر مي خواست هر چه زودتر مرا پيش عمو ببرد. هنوز وقت ملاقات نبود و تا ساعت دو بعدازظهر سه ساعت ديگر مانده بود اما من نمي خواستم اقوام را در بيمارستان ملاقات كنم. دوست داشتم زودتر عمو را نشانم بدهند و مرا رها كنند تا به خانه برگردم. به همراه نيما و پدر به بخش رفتيم. نيما براي او اتاق اختصاصي گرفته بود و خود مراقبت از او را به عهده داشت. با ديدن عمو فكر كردم اشتباه مي بينم. از آن قد رشيد و هيكل درشت و چهار شانه چيزي جز پوست و استخوان باقي نمانده بود. نه تنها لاغر شده بود بلكه گويي قدش هم كوتاه شده بود. ديدن عمو برايم خيلي متاثر كننده بود چشمانم را از آن تكه استخوان زرد و لاغر گرفتم و به نيما نگاه كردم او با تاسف سرش را تكان داد. معني نگاه او را مي دانستم. از همان هنگام عمو را از دست رفته مي ديدم. پدر به من اشاره كرد كه جلوتر بروم اما مي ترسيدم اين كار را بكنم. هيبت عمو مرا به وحشت انداخته بود. نيما كنارم آمد و دستش را پشتم گذاشت تا به اين وسيله به من حس راه رفتن را كه از دست داده بودم، كمكي كرده باشد. كنار پدر رفتم و به عمو نگاه كردم رنگ پوستش زرد بود و چشمانش به نهايت گودي افتاده بود.
عمو چشمان نيمه بازش را به من دوخت و با صداي خفه اي گفت :
- نگينه؟
پدر سرش را جلو برد و گفت :
- داداش اين نگينه. زن پيروز. اومده تو رو ببينه.
عمو گفت :
- پيروز كجاست؟
- اونم مياد. اما نگين زودتر از او اومده.
عمو بار ديگر نگاهش را به من دوخت و گفت :
- نگين.... من..... مي خواستم..... بگم منو ببخشي.
به عمو نگاه كردم نمي دانستم چه بايد بگويم. آيا مي توانستم به او دروغ بگويم؟ به او كه با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد. سرم را جلو بردم و گفتم :
- سلام عمو
عمو بار ديگر جمله اش را تكرار كرد. پدر با نگاهي ملتمسانه سرش را تكان داد به اين معني كه به او بگويم بخشيدمش. به نيما نگاه كردم. او نگاهش را از من گرفت و در حالي كه دستش را در موهايش فرو مي برد پشتش را به ما كرد و به طرف پنجره رفت. سرم را جلو بردم و با صداي آهسته اي گفتم :
- عمو من بخشيدمت.
صداي عمو را شنيدم كه به پدر مي گفت :
- نادر نگين منو بخشيد؟
پدر اشك چشمانش را پاك كرد سپس سرش را خم كرد و گفت :
- آراه دادش نگين تو رو بخشيد. خيالت راحت باشه.
از اتاق بيرون رفتم. نيما جلوي در اتاق دستش را روي شانه ام گذاشت و آهسته گفت :
- نگين متشكرم.
نفس عميقي كشيدم و بدون اينكه حرفي بزنم از اتاق خارج شدم و يكراست به خانه برگشتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)