پريچهر به تازگي صاحب پسري شده بود و مادر او را به خانه مان آورده بود تا از او بهتر پذيرايي كند. نوزاد او خيلي كوچك و قشنگ بود و با وجود كوچكي موهاي بلند و مشكي داشت. پدر كه براي اولين بار پدربزرگ شده بود، در پوست خود نمي گنجيد و مادر با وجود شادي حاصل از به دنيا آمدن فرزند او به فكر تهيه جهيزيه براي من بود و بيشتر نگران اين بود كه چگونه جهيزيه من را به يك كشور ديگر انتقال دهد. هر چقدر پدر به او مي گفت كه احتياجي به اين كار نيست و پيروز قبول نخواهد كرد كه نگين چيزي با خودش ببرد، مادر با ناراحتي به او نگاه مي كرد و مي گفت :
- خدا مرگم بده حاج آقا، دختر بدم بدون جهيزيه؟! مگه همچين چيزي مي شه؟
من كاري به اين چيزها و حوصله جر و بحث با مادر را نداشتم. اكثر اوقاتم را با پريچهر و كودك او سر مي كردم و گاهي كه دلم خيلي مي گرفت به پرديس زنگ مي زدم و با او صحبت مي كردم. صحبت هاي من و پرديس گاهي اوقات بيشتر از يك ساعت طول مي كشد. او با من صحبت مي كرد و راه و رسم زندگي را به من ياد مي داد و من از دلتنگي هايم برايش مي گفتم. پرديس يادم مي داد چگونه بدون اينكه بخواهم خودم را گول بزنم شهاب را فراموش كنم او اين تجربه را به خوبي كسب كرده بود.
به چشم به هم زدني تمام كارهايم براي اقامت در سوئد رديف شده بود و زماني كه پيروز به خانه مان زنگ زد و گفت بي صبرانه روزهاي باقي مانده تا ورودم را مي شمارد، احساس عجيبي به من دست داد. عاقبت روزي رسيد كه با يك چمدان كه وسايل شخص ام را داخل آن گذاشته بودم از اتاق خارج شدم تا براي هميشه آنجا را ترك كنم. به محض خروجم از اتاق، بوي خوش اسپند به مشامم خورد و من اين بو را با نفس عميقي فرو دادم.
از شب قبل سر فرصت و يكي كي با تلفن و حضوري با اقوام خداحافظي كرده بودم حتي با عمه سوزه مهربانم چند كلامي صحبت كرده بودم و از اينكه نتوانسته بودم بعد از عقد به ديدنش بروم عذر خواستم. اكنون اقوامي كه براي بدرقه ام از سنندج به تهران آمده بودند، پايين منتظرم بودند تا با آنها نيز خداحافظي كنم. خواسته بودم كسي براي بدرقه ام به فرودگاه نيايد حتي پدر و مادرم. اما با آمدن پرديس براي بدرقه ام مخالفت نكردم. او با همه فرق داشت مي خواستم تنها شاهدم براي ترك هميشگي وطنم باشد. او و سروش قرار بود مرا به فرودگاه برسانند. آخرينن گاه را به اتاقم انداختم و آهي كشيدم سپس در اتاقم را بستم و بدون اينكه بخواهم دوباره به آن نگاه كنم پله ها را طي كردم. از بين آن همه آدم چشمم به مادرم افتاد كه قرآني در دست داشت و با چشماني اشك آلود با حالتي مظلومانه گوشه اي ايستاده بود. چشم از او برداشتم زيرا نمي خواستم هيچ چيز مرا تحت تاثير قرار دهد. با عمه و زن عمو و دخترعموهايم روبوسي كردم. بعد سراغ پدر رفتم. براي بوسيدن دستم را دور گردنش انداختم. پدر مرا در آغوش گرفت و بدون خجالت جلوي آن همه آدم با صداي بلندي گريست. دندانهايم را به هم فشار دادم تا مانع از جمع شدن اشك در چشمانم شوم و بعد آرام خود را از آغوشش بيرون كشيدم. عمو پدر را به گوشه اي برد تا او را آرام كند. به طرف پريچهر و كودك قشنگش رفتم و آن دو را هم بوسيدم. پوريا به اتاقش رفته بود و وقتي با اصرار نيما بيرون آمد از چشمان سرخش فهميدم كه گريه كرده است. او را كه تازگي قدش كني بلندتر از من شده بود و پشت لبش هم سبز شده بود، در آغوش گرفتم و صورتش را چندبار بوسيدم. سپس با نيما و صادق دست دادم. براي اولين بار دستم را براي نويد دراز كردم و با او هم دست دادم و برايش آرزوي موفقيت كردم. نويد بدون اينكه لبخندي به لب داشته باشد دستم را فشرد و برايم آرزوي خوشبختي كرد.
جلوي در حياط از زير قرآني كه مادر به دست گرفته بود، رد شدم و يك بار ديگر برگشتم و آن را بوسيدم. بعد يك بار ديگر صورت مادر را بوسيدم و به طرف ماشين سروش رفتم و عقب نشستم. پرديس هم سوار شد و سروش بعد از گذاشتن چمدانم در صندوق عقب به راه افتاد. نمي خواستم نگاهي به مادر و بقيه بياندازم اما ناخودآگاه سرم به طرف عقب چرخيد و ناهيد دخترعمويم را ديدم كه كاسه اي آب پشت سرم خالي كرد و مادر را ديدم كه سرش را روي قرآني كه در دستش بود گذاشته و بدنش تكان مي خورد. كنارش پوريا ايستاده و با حالتي كه دلم را ريش مي كرد، سرش را به طرفي خم كرده بود. پدر را نديدم مي دانستم هم اكنون عمو در حال دلداري دادن به پدر است و به او اطمينان مي دهد كه من به سوي خوشبختي مي روم. از يك چيز دلم خنك شده بود و آن اينكه نه با عمو خداحافظي كردم و نه صورتش را بوسيدم. شايد در آن هير و وير كسي متوجه اين موضوع نشده بود اما من از همان ابتدا حواسم بود كه اين كار را نكنم. هنوز احساس مي كردم از او كينه به دل دارم و نتوانسته ام او را ببخشم.
به فرودگاه رسيديم. سروش از قسمت اطلاعات پرواز، ساعت پرواز هواپيماي سوئيس اير را پرسيد. هنوز وقت كافي داشتيم. به همراه پرديس و سروش به طرف صندليهاي سالن انتظار فرودگاه رفتيم. سروش براي گرفتن آبميوه رفت و من و پرديس در كنار هم نشستيم و او دستم را گرفت و برايم حرفهايي زد كه به هيچ وجه مايل به شنيدنش نبودم. خواستم اعتراض كنم اما او گفت حالا وقت قُد بازي نيست. او مي خواست برايم از مسائل زناشويي صحبت كند و من آنقدر دلزده و متنفر شده بودم كه كم مانده بود همان لحظه قيد همه چيز را بزنم و به همراه او به خانه پدرم برگردم. به پرديس گفتم مايل نيستم حتي كلمه اي ديگر بشنوم و اگر در اين باره كوتاه نيايد ترجيح مي دهم در سالن ترانزيت منتظر اعلام پرواز باشم. پرديس رضايت داد كه اين بحث را خاتمه بدهد و مرا بيشتر از آن از زندگي متنفر نكند. هنوز آبميوه اي را كه سروش خريده بود تمام نكرده بوديم كه از بلندگو اعلام شد كه مسافران هواپيماي سوئيس اير براي تحويل بار و عمليات گمركي به سالن ترانزيت مراجعه كنند.
وقت خداحافظي بود. پرديس را بوسيدم و لحظه اي در آغوش گرم و پر محبت او ماندم. احساس ترس و دلهره اي كه بعد از جدا شدن از آغوش او كردم هيچگاه از خاطرم بيرون نخواهد رفت. ترك آغوش او حتي از ترك آغوش پر مهر مادرم سخت تر بود. سروش نيز دستم را گرفت و گونه ام را بوسيد. بوسه او مانند بوسه برادري هنگام ترك خواهرش بود. سروش را خيلي دوست داشتم دلم نيامد به سادگي از او جدا شوم قدمي به جلو برداشتم و دستم را دور گردنش انداختم و گونه اش را بوسيدم. پرديس مي گريست و اشك در چشمان سروش حلقه زده بود و اين بيش از بيش مرا متاثر مي كرد. لبم را به زير دندان گرفتم تا چند دقيقه اي ديگر را تحمل كنم. سپس از داخل در شيشه اي بين سالن انتظار گذشتم و وارد سالن ترانزيت شدم.
با كمك مهماندار شماره صندلي ام را پيدا كردم و روي آن نشستم. صندلي ام كنار پنجره بود و من مي توانستم از آنجا بيرون را ببينم. اما چيزي براي ديدن وجود نداشت جز چراغهاي قرمز و زرد باند چيزي ديده نمي شد. آسمان شب سياه و بي ستاره بود اما هنوز دلم خوش بود كه روي خاك زادگاهم قرار دارم.
هواپيما به حركت در آمد و كم كم اوج گرفت. احساس كردم تاري از قلب من كه هنوز به آن خاك تيره و سرد پيوند داشت همراه با اوج هواپيما كشيده و پاره شد. ديگر هيچ اميدي باقي نمانده بود. من به سوي دياري مي رفتم كه نه مي دانستم چگونه جاييست و نه مي دانستم چه سرنوشتي در انتظارم خواهد بود. تنها و غريب با دلي شكسته از پنجره به ابرهاي سفيدي كه در سياهي شب مانند تكه هاي پنبه در فضا معلق بودند نگاه مي كردم. دلم مي خواست بگريم و اين تنها نيازي بود كه در خود احساس مي كردم. تصوير مادر و پوريا جلوي در خانه مانند احساس درد به گلويم فشار مي آورد. در اين موقع مهماندار حوله اي گرم و نمناك را به دستم داد. نمي دانستم بايد با آن چكار كنم اما چشمم به زن مسني كه روي صندلي كنارم نشسته بود افتاد. او حوله را روي صورتش انداخت و تازه فهميدم اين حوله كمپرسي براي رفع خستگيست. من نيز به تقليد از او حوله را روي صورت انداختم و خوشحال از اينكه پوششي براي صورتم پيدا كرده بودم كه كسي متوجه گريستنم نشود. سيل اشكهايم را رها كردم. قطره هاي گرم اشك از كنار چشمانم به طرف موهايم مي رفت اما نرسيده به موهايم جذب حوله روي صورتم مي شد. تا توانستم گريستم به طوري كه احساس كردم از قفس تنگي كه سينه ام را مي فشرد رها شدم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)