هفته ها از آن موضوع گذشت. من كم و بيش او را بخشيده بودم. پيروز هم سعي مي كرد كارش را با مارتينا در همان شركت مختوم كند و ديگر از خانه با او تماس نمي گرفت اما من دوست داشتم كه حتي ديگر با او كار نكند. بي خود و بي جهت از مارتينا متنفر بودم.
روزي برتا صدايم كرد و گفت از ايران تلفن دارم. سراسيمه به طرف گوشي دويدم و آن را برداشتم ابتدا فكر مي كردم كه مادر است و با توجه به اينكه حدود دو ماه مي شد كه از او خبر نداشتم حتما نگران شده بود و به سوئد زنگ زده بود اما وقتي به تلفن جواب دادم و فهميدم كه پرديس پشت خط است از خوشحالي فرياد كشيدم. پرديس از سنندج زنگ مي زد و گفت كه قرار است فردا به تهران بروند و چون دلش برايم تنگ شده بود نتوانسته طاقت بياورد و از تهران زنگ بزند. از او حال پدر و مادر و بقيه را پرسيدم و او گفت كه همه خوب هستند. پرديس مثل هميشه نبود و مثل اين بود كه ناراحت است. من چهره اش را نمي ديدم اما از طرز صحبتش فهميدم كه بايد اتفاقي افتاده باشد كه او اين چنين بي حال و ناراحت صحبت مي كند. از او پرسيدم :
- خبري شده ؟
- نه چطور مگه؟
- آخه احساس مي كنم ناراحتي.
- شايد ديروز سرما خوردم فكر مي كنم به خاطر اين باشه.
هنوز قانع نشده بودم. سرماخوردگي چيزي نبود كه بتواند پرديس را اين چنين افسرده و غمگين كند. بار ديگر حال پدر و مادر و پوريا را پرسيدم و او مرا مطمئن كرد كه همه خوب هستند. يك لحظه به ياد عمه سوزه افتادم و به نظرم رسيد شايد او طوري شده باشد. پرسيدم :
- عمه سوزه چطور است ؟
پرديس خيلي عادي گفت :
- او هم خوب است دو روز پيش با سروش به ديدنش رفته بوديم از تو هم خيلي پرسيد و گفت كه اگر زنگ زدم سلامش را به تو برسانم.
از جانب او هم خيالم راحت شد. پرديس بعد از چند كلمه مختصري از احوال نيشا و نامزدش گفت و همچنين خبر عقد نويد و آمدن خواستگار براي نوشين را داد و چيز ديگري نگفت. بعد از گذاشتن گوشي به فكر فرو رفتم. يك سال و نيم بود كه خانواده ام را نديده بودم. دلم برايشان خيلي تنگ شده بود. كم كم بايد به اين فكر مي افتادم كه سفري به ايران داشته باشم و به ديدن خانواده ام بروم. تصميم گرفتم همان شب اين موضوع را با پيروز در ميان بگذارم.
پيروز از اين موضوع استقبال كرد و گفت كه در فرصت مناسبي به اتفاق هم به ايران خواهيم رفت. او اين فرصت مناسب را تعطيلات كريسمس عنوان كرد كه چيزي به آمدن آن نمانده بود و من نيز موافق بودم.
پس از مكالمه كوتاهي كه با پرديس كردم به خانه پدرم زنگ زدم و احوال آنان را جويا شدم. مادر بيشتر دوست داشت از حالم بپرسد تا اينكه خبري به من بدهد. مي دانستم كه دلش خيلي برايم تنگ شده است اين را از گريه اش كه سعي مي كرد پنهان كند متوجه شدم. من نيز دلم براي همه آنها تنگ شده بود حتي براي زن عمو اما هر وقت كه به عمو فكر مي كردم متوجه مي شدم كه هنوز او را دوست ندارم و هنوز از دستش دل چركينم.
از مادر حال پريچهر و پرديس را پرسيدم. مادر گفت كه امروز هر دو براي خريد لباس بيرون رفته اند. پرسيدم مگر خبريست كه مادر گفت تا چند وقت ديگر مراسم عقدكنان نوشين و عروسي نيشا است. خنديدم و گفتم :
- مثل اينكه زن عمو خيلي به شما خنديده بود كه حالا دوتا دوتا بايد دختر شوهر بدهد.
مادر حرفم را تاييد كرد اما زياد خوشحال نبود. پس از خداحافظي از او به يادم افتاد كه از او نپرسيده ام كه چه كسي قرار است داماد آخر عمو بشود. با خودم گفتم عاقبت معلوم مي شود. اما به فكر نوشين افتادم. او امسال ديپلم مي گرفت و نسبت به نيشا كه مدت زمان طولاني در خانه پدرش مانده بود خيلي زود ازدواج مي كرد. نمي دانستم آيا هنوز همان طور بي دست و پا و سر به هواست يا اينكه يك سال و خورده اي كه او را نديده بودم اخلاقش را عوض كرده است. به ياد نيشا افتادم كه نام نوشين را لاك پشت گذاشته بود زيرا از بس كند كار مي كرد صداي همه را در مي آورد اما در عوض خيلي خونسرد و حرف گوش كن بود. همه خانواده عمو به خصوص نويد به او زور مي گفتند. اميدوار بودم دست كم شوهرش ديگر به او زور نگويد.
صداي برتا را شنيدم كه به پيروز خوش آمد مي گفت. به خودم آمدم و از جا بلند شدم و بعد از كشيدن دستي به موهايم به استقبال او رفتم.
كم كم به دومين سالگرد ازدواجمان نزديك مي شديم و من براي رسيدن آن لحظه شماري مي كردم زيرا قرار بود پيش از سالگرد ازدواجم كه كريسمس بود به همراه پيروز به ايران بروم. از همان موقع براي تمام خانواده هدايايي خريده بودم كه به عنوان سوغات برايشان ببرم.
اين بار سالگرد ازدواجمان را پيش از كريسمس برگزار كرديم كه پيروز به مناسبت آن سرويس جواهر زيبايي به من هديه كرد كه با خود فكر كردم وقتي به ايران رفتم آن را با خودم ببرم. همان شب هم دو بليت كه تاريخ آن دو هفته ديگر بود همراه با هديه اش به من تقديم كرد. نمي دانستم از هديه زيبايش تشكر كنم يا ذوقم را از ديدن بليت ايران نشان دهم. من نيز گردنبندي به پيروز هديه كردم كه رويش نامم را نوشته بود و پيروز از ديدن آن به حدي خوشحال شد كه فكر نمي كردم اين واكنش را نشان دهد. او همان لحظه از من خواست گردنبند را به گردنش بياويزم و گفت كه تا لحظه مرگ آن را از خودش جدا نخواهد كرد.
دو روز بعد از مراسم سالگرد ازدواجمان نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه با ديدن آن خيلي خوشحال شدم اما بعد از خواندن آن دنيا را پوچ و بي معني ديدم. همه چيز خراب شده بود. تمام ذوق و شوقم از بين رفته بود. صداي شكستن روحم را شنيدم و از همه متنفر شدم. از همه آدمهاي دنيا. احساس مي كردم همه كساني كه دوستشان داشتم در توطئه اي بر ضد من شريك بوده اند و همه براي نابود كردنم نقشه كشيده بودند. اين احساس تنفر از نزديكترين كسانم مرا از درون فرو مي پاشيد. نيست مي كرد و دوباره مي ساخت اما ديگر آن ساخته شده من نبودم بلكه موجودي بود به نام تنفر. اولين كاري كه بعد از خواندن نامه پرديس كردم اين بود كه دو بليتي كه هر روز براي رسيدن تاريخش لحظه شماري مي كردم پاره كردم و تكه هاي آن را روي سرم مانند نقل عروسي پخش كردم. نامه پرديس را هم پاره كردم و با آن هم همان كار را كردم و بعد به سراغ چمدانهاي بسته شده ام رفتم و سوغاتيهايي را كه با عشق و علاقه براي خانواده ام خريده بودم جمع كردن و بعد از صدا كردن تام به او گفتم كه همان لحظه آنها را به صندوق كمك به بي سرپرستان تحويل دهد. بعد به طرف پاركي كه در نزديكي خانه بود رفتم و روي نيمكتي نشستم و به فكر فرو رفتم.
هنوز كلمه به كلمه نامه پرديس را به ياد داشتم گويي آن را در روحم حك كرده بودند. پرديس نوشته بود :

سلام به خواهر خوب و دوست داشتني ام. اميدوارم هر روزت بهتر از روز قبل باشد و هيچ كسالت و نگراني وجود نازنينت را نيازارد. نگين جان دل همه ما برايت تنگ شده و لحظه ها را براي دوباره ديدنت مي شماريم. نمي خواهم از حال خانواده برايت بگويم چون مي دانم كه خبرشان را داري. حال همه خوب است اما مطلبي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه مي خواستم چيزي را برايت بنويسم كه نتوانستم پشت گوشي تلفن مستقيم به تو بگويم. بارها از اينكه اين ماموريت را به عهده گرفته ام از خودم متنفر شده ام اما اين ماموريتي بود كه هيچ كس به عهده من نگذاشت و من خودم خواستم قبل از آنكه خودت بفهمي آن را به تو بگويم. نگين جان خوشحالم كه آنجا نيستم تا واكنش تو را بعد از شنيدن خبري كه مي خواهم برايت بنويسم ببينم اما فراموش نكن من اين تجربه را پيش از تو كسب كرده ام. قبول مي كنم فراموش كردنش سخت است اما غير ممكن نيست. حرف خودت را به يادت مي آورم. از تقدير گريزي نيست.
نگين مرا ببخش بدون اينكه خبر را به تو مي دهم دلداري ات مي دهم اما مي دانم با هوش سرشاري كه تو داري متوجه شده اي كه اين خبر از چه كسي مي تواند باشد. نگين شهاب ماه گذشته با دختري ازدواج كرده است. شايد فكر كني ديوانه شده ام كه خبر ازدواج او را طوري مي دهم كه گويي خبر مرگش را مي دهم اما اين مهم نيست كه او ازدواج كرده است مهم اين است كه همسر او نوشين دختر عمويمان است. مرا ببخش كه اين خبر را به تو دادم اما تو خودت دير يا زود مي فهميدي. سعي كن خوب فكر كني. به زندگي ات و به پيروز فكر كن. اميدوارم نخواهي با شنيدن اين خبر عشق و علاقه پيروز را نسبت به خودت ناديده بگيري . كانون زندگيت را خراب كني. تو را هم به خدا مي سپارم و منتظر نامه ات هستم.
قربانت پرديس
مدتها روي صندلي پارك نشستم و فكر كردم. شايد اين نهايت خودخواهي ام بود اما من از ازدواج شهاب ناراحت نبودم چه بسا كه وقتي از او دل مي كندم وقوع آن را پيش بيني مي كردم اما چرا؟ چرا با نوشين؟ شايد شهاب مي خواست با اين كار به من نيشخند بزند اما چرا عمو موافقت كرده بود؟ چرا پدر جلوي اين كار را نگرفته بود؟ چرا نوشين او را قبول كرده بود؟ وقتي به خودم آمدم هوا تاريك شده بود و من هنوز روي صندلي نشسته بودم و به درياچه كوچك يخ بسته پارك چشم دوخته بودم. حتي متوجه نشدم با وجود لباس كمي كه به تن داشتم بدنم در حال يخ بستن است. نمي خواستم از جا بلند شوم. آنقدر خسته و افسرده بودم كه دوست داشتم همانجا دراز بكشم. به راستي خوابم گرفته بود اما فكرم راحت تر شده بود. درآن لحظه به تنها چيزي كه فكر مي كردم لحظه اي خوابيدن بود. با خودم فكر كردم كه چشمانم را مي بندم و لحظه اي استراحت مي كنم و بعد از جا بلند مي شوم و به خانه برمي گردم. مي دانستم هم اكنون پيروز براي پيدا كردنم به تمام جاهايي كه فكر مي كرده مي توانم به آنجا رفته باشم سر زده است. دوست نداشتم او را نگران كنم اما تمايلم به خواب آنقدر شديد بود كه به خودم گفتم فقط يك دقيقه به چشمانم استراحت مي دهم بعد به خانه مي روم.
سرم را روي سينه ام خم كردم و چشمانم را بستم. در حالتي بين خواب و بيداري بودم كه صداي پيروز در گوشم طنين انداخت :
- تام بيا اينجاست.
سپس دستان او را دور بدنم حس كردم و در يك لحظه احساس كردم در فضا معلق هستم. آخرين صدايي كه شنيدم صداي آشناي پيروز بود كه گفت :
- خداي من. نگين عزيزم بلند شود. تو نبايد بخوابي. تام سريعتر ماشين رو بيار بايد هر چه زودتر او رو به بيمارستان ببريم.
و بعد از آن ديگر هيچ چيز نشنيدم فقط صداي جويباري را مي شنيدم كه برايم چون نواي لالايي خواب آور و لذت بخش بود.
از خطر بزرگي جان سالم به در برده بودم. مدت دو هفته كامل در رختخواب بودم تا توانستم سلامت اوليه ام را بدست بياورم. پيروز هيچ وقت از من نپرسيد كه چرا بليطها را پاره كرده بودم و چرا به آن پارك رفته بودم در حاليكه لباس كمي به تنم بود و چرا تا حد مرگ در سرما باقيمانده بودم. شايد خودش فهميده بود و شايد نامه ريز ريز شده پرديس را سر هم كرده و خوانده بود. به هر صورت او چيزي نپرسيد و من نيز چيزي نگفتم. پيروز حتي ديگر براي رفتن به ايران صحبتي به ميان نياورد و گذاشت تا خودم از او بخواهم مرا به ايران ببرد. اما من ديگر قصد نداشتم برگردم و ديگر دوست نداشتم كسي را ببينم. قيد همه خانواده ام را زده بودم اما هنوز نمي توانستم بگويم كه از پرديس هم بريده ام چون او را دوست داشتم. فكر مي كردم تنها انسان صادق با من اوست. با اين حال به نامه او پاسخ ندادم. به زمان بيشتري احتياج داشتم تا بتوانم شرايط را آنطور كه هست بپذيرم.