هفت ماه از آمدنم به سوئد مي گذشت. كم كم به محيط زندگيم عادت مي كردم و مي پذيرفتم كه زندگي جديد را آغاز كرده ام. اوايل سفرم اين پذيرش آسان نبود. گاهي اوقات به قدري دلتنگ مي شدم و دلم هواي ايران را مي كرد كه هيچ چيز نمي توانست راضي ام كند. در اين موقع آنقدر مي گريستم كه پيروز مجبور مي شد براي دلداريم به هزار حيله متوسل شود و مانند كودكي به من وعده و وعيد دهد. البته او به وعده هايش عمل مي كرد و همسر خوبي بود. من با او مشكلي نداشتم تنها مشكل من با او دوستان زني بودند كه داشت. بخصوص از زماني كه از كارهايش در شركت و همچنين مارتينا صحبت مي كرد احساس مي كردم نمي خواهم چيزي بشنوم. اوايل زياد حساسيت نشان نمي دادم اما كم كم حس مي كردم تحمل خنده ها و صحبتهاي او را با مارتينا ندارم بخصوص كه گاهي اوقت از خانه با او تماس مي گرفت و براي مدتي طولاني با او صحبت مي كرد. از حرفهايش چيزي سر در نمي آوردم چون هنوز نتوانسته بودم زبان سخت آن كشور را كه تلفيقي از چند زبان بود ياد بگيرم. اين جور مواقع روي مبل مي نشستم و با اينكه چشم به تلويزيون دوخته بودم از دورن حرص مي خوردم. گاهي پيروز كنارم مي نشست و همانطور كه دستش را دور شانه ام مي انداخت و مرا به خود مي فشرد به صحبتش با او ادامه مي داد. در اين حال آنقدر از دستش شاكي مي شدم كه دلم مي خواست سرش فرياد بكشم اما تنها كاري كه مي كردم اين بود كه خودم را از آغوشش بيرون بكشم و به بهانه اي به اتاق ديگري بروم.
در اين مدت چند بار با پدر و مادر و پوريا تلفني صحبت كرده بودم اما مكالمه هايم در حد سلام و احوالپرسي و خبرگيري از سلامتي آنان و دادن خبر سلامت خودم بود. در تمام اين مدت فرصتي نشد كه با مادر مفصل صحبت كنم. البته من نيز حرفي براي گفتن نداشتم. كسي اطرافم نبود كه بخواهم از آن صحبت كنم. هر بار كه تلفن مي كردم از مادر مي خواستم به پريچهر و پرديس و صادق و سروش هم سلام مرا برساند. دلم براي مادر مي سوخت طفلي يكي از دخترانش به شهر دوري رفته بود و دختر ديگرش به كشوري دورتر. فقط خواهر بزرگم پريچهر بود كه خانه او هم با مادر فاصله داشت اما همان دلم را گرم مي كرد دست كم يكي از دخترانش نزديكش است.
پريچهر به تازگي برايم نامه فرستاده بود. البته خبرهايي كه پريچهر در نامه اش نوشته بود از خودش و كودكش و صادق و پدر و مادر بود. او مثل هميشه آنقدر متانت داشت كه جز خودش و چيزهايي كه مجاز به گفتن بود چيز ديگري نمي گفت. پريچهر عكسي از پدرام كوچكش را برايم فرستاده بود كه در آن عكس پسرش خيلي به صادق شبيه بود. عكس پدرام خواهرزاده ام را بوسيدم و آن را در قاب كوچكي گذاشتم و كنار ميز آرايشم قرار دادم تا هميشه جلوي چشمم باشد.
بعد از مدتها انتظار نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه چهار صفحه بود. از رسيدن آن نامه به قدري خوشحال شدم كه چندين بار برتا را بوسيدم و به او گفتم :
- متشكرم، متشكرم.
نامه پرديس را مانند شي گرانبها به قلبم فشردم و از ضخيم بودن آن دچار هيجان شدم. مي دانستم پرديس تمام چيزهايي را كه مايل به شنيدن هستم برايم نوشته است. او بر خلاف پريچهر همه چيز را كامل تشريح مي كرد بطوريكه خودم را در بين آنها احساس مي كردم. پرديس بعد از كلي سلام و احوالپرسي برايم نوشته بود اوضاع در خانواده عادي و مثل هميشه است. هنوز پوريا با توپ به درختان بيچاره ضربه مي زند و هنوز مادر همان تكيه كلامش را بر زبان دارد : وا حاج آقا مگه ميشه؟ و پدر با خنده مي گفت : چرا نمي شه خانم. از اين نوشته پرديس كلي خنديدم بطوريكه ناخودآگاه اشك از چشمانم جاري شد. او اوضاع خانواده را طوري نوشته بود كه مو به مو آنچه را مي خواندم احساس مي كردم. پرديس از خودش و سروش نوشته بود كه سروش مثل كسي كه بخواهد دنيا را بگيرد كار مي كند و او براي اينكه شلوار سروش دو تا نشود مرتب خرج مي كند. البته جلوي آن نوشته بود زياد جدي نگير و سپس نوشته بود كه هنوز از بچه خبري نيست و در ادامه اضافه كرده بود كه نكه فكر كني نازا هستم بلكه هم من و هم سروش، البته بيشتر من، فكر مي كنيم هنوز يه كم زوده. بزار عمه فرصت كنه برام حرف دراره بعد با آوردن يك پسر كاكل زري و يك دختر پيرهن زري حالش رو مي گيرم. نامه پرديس مجموعي از طنز و شوخي بود و عجيب اينجا بود كه با اينكه سنندج بود اما از تهران بهتر از هر كسي خبر داشت. پرديس نوشته بود : نيشا با مردي كه افسر نيروي هواييست به نام اردشير نامزد كرده و قابل توجه خواهر خوبم كه خانواده اردشير اصفهاني هستن و سر مهريه با عمو كلي چك و چونه زدن بطوريكه عمو از دادن نيشا به آنان دل چركين است. اما نيشا كه احمد پسر توران خانم رو ديده بود از ترس اينكه مبادا زن آن غول بي شاخ و دم شود پايش را كرده در يك كفش كه اردشير را مي خواهد و عمو كه حريف خيره سري او نشده عاقبت رضايت داده كه آن دو نامزد كنند و قرار است بعد از محرم و صفر عقد كنند. نفس عميقي كشيدم و با خود گفتم : باز خدا رو شكر كه عمو به زور او رو به احمد نداده. پرديس از نويد هم نوشته بود كه روي دست نيما بلند شده و به زن عمو گفته كه برايش دست بالا كنند و همسر محبوب او كسي نيست به جز شيدا خانم گل كه با زبانش پسر عموي رشيد ما را تور كرده و خواسته به اين طريق از نردبان موفقيت بالا برود اما بيچاره خبر نداره كه اين نردبان فقط مخصوص دزدهاست و خبري آن بالاها نيست. به اينجاي نامه كه رسيدم از ته دل خنديدم. پرديس استعداد خوبي براي انتقال احساساتش داشت. ديگر نوشته بود كه چگونه عمه را دست انداخته و يا چگونه دم جاري اش را كه قصد فضولي در كارش را داشته چيده است. پرديس در آخر نامه اش از من خواسته بود جواب نامه اش را بدهم و بگويم كه زندگي ام با پيروز چطور است و آيا اينكه خبري از بچه هست يا نه و جمله اش را با اين جمله پايان داده بود كه آنكه در انتظار جواب نامه ات روز و شب ندارد و خواب و خوراك را براي خودش و همسرش حرام مي كند، پرديس. حتي خداحافظي او با طنز بود و مي دانستم كه او سروش را بيشتر از آن دوست دارد كه بخواهد خواب و خوراك را از او بگيرد.
همان لحظه جواب پرديس را نوشتم. براي او نوشتم كه از زندگي ام راضي هستم و اوضاعم بد نمي گذرد. كمي از وضعيت زندگي ام و همچنين از اخلاق خوب پيروز نوشتم اما براي او ننوشتم كه به تازگي به تلفن هايش حسودي مي كنم زيرا مي دانستم از پرديس بعيد نيست به پيروز زنگ بزند و در اين مورد به او سفارش كند. هر چقدر توانستم از خوبي ها برايش نوشتم اما دوست نداشتم به او بگويم كه گاهي دلم براي هواي تهران و حتي ديدن كسي را مي كند كه هنوز نتوانستم فراموشش كنم. نامه من برخلاف نامه پرديس يك صفحه بود. در آخر براي او نوشتم از چيزي كه پرسيده بود خبري نيست و فكر هم نمي كنم حالا حالاها خبري باشد. به او اطمينان دادم به محض اينكه خبري شود قبل از هر كس او را در جريان بگذارم. پس از اتمام آن، آن را به تام دادم و از او خواستم كه همان لحظه آن را پست كند. بعدازظهر وقتي پيروز به خانه آمد نامه پرديس را براي او خواندم البته نه همه قسمتهاي آن را و پيروز از شدت خنده ريسه رفت.
چند ماه ديگر گذشت و در اين مدت من پيشرفت خوبي در يادگيري زبان كرده بودم به طوريكه صحبت ها را كم و بيش متوجه مي شدم اما هنوز خيلي كامل و خوب نمي توانستم صحبت كنم و بيشتر ترجيح مي دادم شنونده باشم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)