به پيروز پيغام داده شد من حاضرم با او ازدواج كنم. اين خبر دو هفته بعد از جدايي من و شهاب در خانواده پيچيد. احساس مي كنم بهت و ناباوري تمام افراد فاميل را گرفته بود شايد همه حساب ديگري روي من بازكرده بودند. نمي دانم كه چه قضاوتي درباره ام مي كردند اما هيچ چيز براي من اهميت نداشت. پرديس هنوز به سنندج برنگشته بود و قرار بود تا بعد از عروسي ياسمين كه قرار بود به زودي برگزار شود تهران بماند. در طول اين دو هفته كه سخت ترين و بحراني ترين دوران زندگيم بود و احتياج داشتم كسي دلداريم بدهد پرديس با من سر سنگين بود اما وقتي شنيد مي خواهم با پيروز ازدواج كنم كم كم قهرش را فراموش كرد شايد هم كنجكاوي ذاتي اش باعث شد كه از قهرش دست بكشد. كنجكاوي حاصل از اين موضوع كه چرا در ابتدا به پيروز پاسخ مثبت ندادم و بعد از نامزدي ام با شهاب به اين فكر افتادم. اين نخسين پرسشي بود كه پس از آشتي كردن از من پرسيد. شايد فكر مي كرد فقط خود من مي توانم به اين پرسش پاسخ دهم.
شانه هايم را بالا انداختم و با لبخند تلخي گفتم :
- اين بوسه تقدير بود، شايد خداوندگِلِ شهاب رو مناسب گِلِ من نيافريده بود.
پرديس مات نگاهم كرد. شايد باورش نمي شد خواهر كوچكش كه هر نكته اي را بايد براي او مي شكافت فيلسوفانه پاسخش را بدهد.
پيروز دو روز بعد از شنيدن خبر مثبت از جانب من به منزلمان زنگ زد تا با من صحبت كند.
احساس مي كردم هنوز آمادگي پذيرش او را ندارم اما جلوي چشمان كنجكاو خانواده ام نمي توانستم بگويم كه نمي خواهم با او صحبت كنم. به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم. مادر به آشپزخانه رفت و پرديس به پوريا كه چشم به دهان من دوخته بود تا ببيند چگونه مي خواهم با پيروز صحبت كنم اشاره كرد كه هال را ترك كند.
صداي پيروز خيلي خوب و واضح به گوش مي رسيد. با شنيدن صداي او لرزشي وجودم را فرا گرفت. فكر اينكه با كسي صحبت مي كنم كه به زودي همسرش خواهد شد دلم را آشوب مي كرد. بايد فرصت بيشتري براي آمادگي پذيرش او به من مي دادند. هنوز فكر و ياد شهاب قلبم را ترك نكرده بود تا به فكر جايگزيني براي آن باشم. صداي پيروز گرم و دلنشين بود اما اين قلب سرد مرا گرم نمي كرد.
- سلام عزيزم.
- سلام.
- چطوري؟
- خوبم.
- مزاحمت كه نشدم؟
- نه كاري نداشتم.
- درسات در چه حاليست؟
- هيچ. ديگه درس نمي خونم.
- چرا؟
- هين جوري. ديگه خوصله ندارم.
- نگين. از درس بيايم بيرون. زنگ زدم حالت رو بپرسم و اينكه به خودم و خودت تبريك بگم. بيشتر به خودم كه تونستم عروسك خوشگلي مثل تو رو مال خودم بكنم.
چشمانم را بستم و سوزشي را در قلبم احساس كردم. هنوز ابراز محبت از كس ديگري را خيانت به شهاب مي دانستم. پيروز بدون هيچ منظور و از سر محبتي كه نسبت به من احساس مي كرد مرا عروسك خواند. خودم نيز منظور او را فهميدم اما دوست داشتم كلام او را به نوع ديگري تعبير كنم. با خود گفتم : پيروز تو بهاي گزافي بخاطر من به پدرم پرداختي بدون اينكه بدوني منم از اين معامله خبر دارم، تو عشقم رو ازم گرفتي و انتظار داري قلبم رو خالصانه بهت ببخشم اما فقط من دونم كه تو، تو اين معامله ضرر كردي. قلب من متعلق به شهابه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)