صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پدر بعد از نوشيدن چاي براي استراحت به اتاقش رفت و مادر از جا برخاست كه آماده رفتن شود. به من هم گفت كه آماده شوم اما من به او گفتم كه از رفتن منصرف شده ام. مادر كه نگران پدر بود اصرار نكرد تا همراهي اش كنم و خودش به تنهايي رفت. من نيز به اتاقم رفتم تا دستي به اتاقم بكشم زيرا در طول مدتي كه بيمار بودم آن را تميز نكرده بودم. يكساعت از رفتن مادر گذشته بود كه صداي زنگ در خانه به صدا در آمد. تا خواستم از جايم بلند شوم در خانه باز شد. از پنجره اتاقم سرك كشيدم. با ديدن عمو تعجب كردم. پدر گفته بود ممكن است او بيايد اما فكر نمي كردم حقيقت را بگويد و خيال مي كردم بخاطر اينكه مادر مرا هم به منزل پريچهر ببرد اين حرف را زده است. كاري در اتاقم نداشتم براي پذيرايي از عمو بلند شدم تا به طبقه پايين بروم. هنوز قدمي روي پله ها نگذاشته بودم كه صداي پدر را شنيدم كه گفت :
    - خوب شد اومدي. دلم داشت مي تركيد. چي شد؟
    - از صبح تا حالا بيشتر از صد دفعه به محل كارش تلفن كردم و پنج شش بار براش پيغام گذاشتم اما مرتيكه پدر سوخته معلوم نيست كدوم گوري رفته.
    نمي دانستم پدر و عمو از چه حرف مي زنند و منظورشان از مرتيكه پدرسوخته كيست.
    خودم را به پله هاي چسباندم و سعي كردم صدايي از من در نيايد. پدر به عمو پيشنهاد كرد كه به اتاق پذيرايي بروند اما عمو گفت ترجيح مي دهد در همان هال بنشيند. عمو پرسيد :
    - بچه ها كجا هستن؟
    - پروين و نگين رفتن به پريچهر سري بزنن، پوريا هم رفته مدرسه.
    - پس غير از خودت كسي خونه نيست.
    - نه خودم تنها هستم.
    پس پدر نمي دانست من خانه هستم. با اينكه مي دانستم كار درستي نمي كنم اما مي خواستم سر در بياورم كه آن دو از چه صحبت مي كنند. چند لحظه به سكوت گذشت. با كمال تعجب صداي هق هق خفه اي را شنيدم. قلبم به شور افتاده بود و حالتي داشتم كه نمي دانستم چيست گويي قلبم داشت از گلويم در ميامد. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
    - نادر بس كن، ياد بچگيت افتادي، با گريه كه چيزي درست نميشه. بزار فكر كنيم ببينيم چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم.
    آخ خداي من پدر چش شده بود چه اتفاقي افتاده بود كه اينچنين ناله مي كرد. كم مانده بود از شدت ناراحتي از جا بلند شوم و خودم را لو بدهم اما لبم را به شدت زير دندانم گرفتم تا احساساتم را مهار كنم. صداي خفه پدر را شنيدم كه گفت :
    - داداش بدبخت شدم، زندگيم، آينده بچه هام، تمام هستيم، همه به باد رفت.
    صداي غمگين عمو چون زنگ در گوشم پيچيد :
    - خدا بزرگه، حتما قسمت اين بوده ، آخه تو كه عمري كاسبكار بودي نمي دونستي اين كار يعني خطر. چقدر بهت گفتم گول اين افعي رو نخور.
    - نمي دونم چي شد، تقصير خودم بود، اون رحيم بي همه چيز هم هي دست دست كرد ما بايد سر موقع جنسا رو تحويل مي داديم. نمي دونم چطور شد، آخ داداش حالا بايد چيكار كنم؟
    چشمانم را بستم و سرم را به آسمان بلند كردم، فهميدم موضوع از چه قرار است. سرمايه پدر، همان سرمايه اي كه در اثر سالها زحمت و تلاش بدست آورده بود و اين اواخر در معاملات بزرگ آن را به كار بسته بود از بين رفته بود. صداي عمو باعث شد چشمانم را باز كنم و حواسم را در گوشهايم متمركز كنم.
    - نادر صبر كن انشاالله درست ميشه. حالا شايد طرف قرارداد يه قسمتي از ضرر رو قبول كنه.
    - اي داداش كجاي كاري، تازه اگه اونا ادعاي خسارت نكنن بايد يه قربوني كنم.
    - تو كه هنوز جنس رو تحويلشون نداده بودي.
    - بدبختي همين جاست تو قرارداد نوشته شده بود اگه سر موقع جنسا تحويل نشه فروشنده بايد ضرر و زيان خريدار رو بده.
    - لااله الاالله. آخه چي بگم چند بار بهت گفتم اين جور معامله ها رو به اهلش واگذار كن. داشتي زندگيت رو مي كردي.
    از عمو خيلي حرصم گرفته بود حالا موقعي نبود كه بخواهد پدرم را نصيحت كند و اشتباهش را به رخش بكشد. با خودم فكر مي كردم ضرر پدر هرچقدر باشد شايد با كمك گرفتن از اين و آن بشد كاري كرد، به ياد طلاهاي مادرم كه نزديك يكي دو ميليون تومان بود افتادم و بعد فكرم به آقا صادق و پدرش، همچنين سروش و عمه و خود عمو و حتي دوستان و آشنايان بي حساب پدر افتاد. تازه من و شهاب هم مي توانستيم كاري كنيم. اما چكار؟ من كه بجز مقدار ناچيزي طلا چيزي براي فروش نداشتم و شهاب هم كه خودش گرفتار جبران ضرري بود كه قبل از تصادفش به وجود آمده بود. در فكر بودم اما در همان حال خودم را دلداري مي دادم. اين بار اول نبود كه پدر متضرر مي شد اما به طور حتم باز هم مي توانست ضرر رفته را جبران كند و خودش را سرپا نگه دارد. آنقدر اميدوار بودم كه نا خود آگاه لبخندي بر لبم نشست. صداي عمو مرا از روياي شيرينم خارج كرد.
    - نادر غصه نخور بالاخره خدا كريمه، يه طوري درست ميشه.
    - آخه بدبختي همين جاست تا من بخوام رو پام بايستم تمام حيثيتم به هدر رفته، آخه كار يه ميليون دو ميليون كه نيست.
    قلبم لرزيد، نمي دانستم پدر چقدر ضرر كرده كه اينچنين هراسان است. صداي عمو را شنيدم كه با لحن غمزده اي گفت :
    - برآورد خسارت كرديد؟
    صداي پدر همراه با هق هق گريه اش بلند شد :
    - آره ديروز بعد از ظهر نتيجه شو گرفتيم.
    وقتي پدر ميزان ضرر را گفت چيزي نمانده بود فرياد بكشم. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
    - واويلا اين همه؟
    دو دستم را جلوي دهانم گرفته بودم و اشك در چشمانم پر شده بود. نه، ديگر قابل تحمل نبود. حتي اگر دار و ندارمان را هم مي فروختيم شايد مي توانستيم نصف اين مبلغ را جبران كنيم. در حاليكه دستم را جلوي بيني و دهانم گرفته بودم چشمانم را بستم. اشك روي دستانم مي ريخت اما من با دست به دهانم فشار مي آوردم تا مبادا صدايي از گريه ام بلند شود. صداي عمور ا شنيدم كه گفت :
    - پروين چيزي مي دونه؟
    گويي پدر سرش را به علامت منفي تكان داده بود چون صدايي از او نشنيدم. بيچاره مادر اگر مي شنيد حتما دق مي كرد، او آنقدر در پي تهيه و تدارك آخرين تكه هاي سيسموني پريچهر و خريد جهيزيه من بود كه از هيچ چيز خبر نداشت. پس اين مدت كه پدر مريض و افسرده بود و همچنين دو شب گذشته كه دچار گرفتگي عضلات قفسه سينه اش شده بود به اين دليل بود.
    طفلكي مادر. فكر اينكه او از شنيدن اين خبر چه حالي مي شود مرا به وحشت مي انداخت. طفلكي پدر در اين مدت چه زجري تحمل كرده بود. با لبخندي رنگ پريده كه من فكر مي كردم در اثر بيماري اش است به چبزهايي كه مادر براي نوزاد پريچهر و نوه اول خودش خريده بود نگاه مي كرد. آنقدر از اين فكر متاثر شدم كه با خود فكر كردم : كاش همانجا مي توانستم بميرم تا شاهد بدبختي پدر و مادرم نباشم. اما همين كه اين آرزو را كردم به ياد شهاب افتادم و دلم نيامد او را حتي در خيالم نيز تنها بگذارم.
    صداي خفه گريه پدر را شنيدم و من نيز با صداي گريه او مي گريستم. صداي ضعيف پدر را شنيدم :
    - داداش بخدا براي خودم ناراحت نيستم، اما دلم براي پروين و بچه هام مي سوزه كه بعد از يك عمر آبرو داري و عزت حالا بايد براي ملاقات به زندان بيان.
    - لااله الاالله.
    - وحشت زده به صورتم چنگ كشيدم. پدرم؟ زندان؟ خدايا چه مي شنوم. اي كاش مي توانستم فرياد بزنم، شيون كنم و موهايم را بكشم اما فقط توانستم كف دستم را زير دندانم كبود كنم تا صدايم در نيايد. صداي پدر مانند يك مرثيه در گوشم زنگ ميزد :
    - مي دونم اون طاقت نمياره.
    پدر راست مي گفت او بهتر از هر كس مادرم را مي شناخت و مي دانست چقدر حساس و شكننده است. صداي عمو مرا به خود آورد.
    - نادر به پروين گفتي پيروز زنگ زده بود؟
    نام پيروز جرقه اي بود در ذهن افسرده و خسته ام. با خود فكر كردم بله فقط او مي تواند پدر را نجات بدهد زيرا حتي اگر اين مبلغ دو برابر هم بود پيروز آنقدر ثروت داشت كه پرداخت اين مبلغ هيچ خللي در دارايي اش به وجود نمي آورد. صداي پدر را شنيدم كه گفت :
    - نه، يعني نتونستم، چون فايده اي نداشت.
    - نادر به پيروز چي گفتي؟
    - چي بايد مي گفتم داداش، روم نشد بهش بگم ديگه دير شده و نگين نامزد كرده.
    نفسم در سينه ام حبس شده بود. تلفن پيروز چه ربطي به نامزد شده من داشت و چه چيزي دير شده بود. عمو گفت :
    - من اومدم اينجا بهت بگم پيروز صبح امروز تماس گرفت.
    - چي مي گفت؟
    - والا راستش ديشب بعد از اينكه به تو زنگ زده بود پشتش به من زنگ زد.
    صداي عمو با سرفه اي كه پدر را گرفته بود خيلي مبهم به گوش مي رسيد و من براي اينكه صدايش را بهتر بشنوم از جايي كه نشسته بودم به دو پله پايين تر رسيدم. اينطور خيلي امكان داشت كه هر لحظه كسي سر برسد و مرا ببيند اما در عوض صدايشان را واضح تر مي شنيدم. نفهميدم عمو چه گفت اما صداي پدر را شنيدم :
    - او چي گفت؟
    تمام حواسم را در گوشم متمركز كردم و شنيدم كه عمو گفت :
    - والله چي بگم. تو كه خودت بهتر مي دوني اون نگين رو مي خواد.
    - داداش گفته بودم تو بهش بگي اون نامزد كرده، كاش اينو مي گفتي.
    از اينكه نفهميدم عمو چه جوابي به پدر داد، كلافه شدم.
    صداي پدر به گوشم رسيد :
    - نه ناصر تو بايد بهش مي گفتي، تو كه مي دوني نگين عقد كرده شهابه، تازه اگه هيچ خبري هم نبود من چنين كاري نمي كردم.
    اولين بار بود كه پدر عمو را به جاي داداش، ناصر صدا مي كرد و معلوم بود كه حسابي شاكي شده است. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
    - خوب پس گوش كن همون ديروز من مشكلي رو كه براي تو پيش آمده بود به پيروز گفتم تا شايد بتونه كاري كنه. من به پيروز گفتم اگه منم تمام تلاشم رو بكنم و نصف بيشتر سرمايه ام رو بدهم فقط بتونم جواب طلبكارهاي جزيي شو بدم و اين فقط تا مدتيه. اما وقتي موعد پرداخت بدهي هاي بزرگش برسه اون وقته كه هيچ چيز نمي تونه جوابگوي اونا باشه.
    صدايي از پدر در نمي آمد گويي دوباره به ياد بدهي هايش افتاده بود. بعد از لحظه اي سكوت عمو ادامه داد :
    - ديروز به من جواب نداد اما امروز صبح زنگ زد و گفت بهت بگم تمام بدهي هاي تو به اضافه مبلغ هنگفتي براي سرمايه مجدد بهت مي ده تا بتوني دوباره كار رو از سر بگيري و هر وقت كه تونستي قرضاتو به او پرداخت كني. اما... اما اين يك شرط داره.
    صداي پدر كه دورگه و هيجان زده شده بود، به گوشم رسيد :
    - چه شرطي؟
    و من چيزي نمانده بود كه از شدت هيجان از جايم بلند شوم و با خودم گفتم :واي چي از اين بهتر هر شرطي داشته باشه بهتر از اينه كه زندگيمون از هم بپاشه.
    عمو گفت :
    - نادر پيروز به من گفت به پسر دايي بگو نمي خوام معامله كنم اما تمام اين مبلغ رو بهت مي ده، به شرطي كه نگين به عقدش دربياد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فكر كردم گوشهايم اشتباه مي شوند و يا اين چيزها را در خواب مي بينم، تمام بدنم بي حس شده بود بطوري كه هركار كردم نتوانستم خودم را حركت دهم و تصور كردم كه فلج شده ام.
    پيروز مرا خواسته بود به ازاي پرداخت ديون پدرم؟ او گفته بود كه نمي خواهد معامله كند اما چيز ديگري نمي شد اسمش را گذاشت. چون چيزي كمتر از يك معامله كلان نبود درست همانند همان تجارت پرسودي كه قرار بود سود سرشارش زندگي پدرم را از اين رو به آن رو كند. حال جنس گران اين تجارت دختري بود به نام نگين كه عقد كرده مردي بود به نام شهاب، شهابي كه نگين او را مي پرستيد كسي جز خدا نمي دانست كه در چه برزخي دست و پا مي زدم. صدايي از پدرم در نمي آمد و نمي دانستم در چه حاليست، يك لحظه از اينكه شايد اين خبر بيشتر از خبر از دست رفتن سرمايه اش او را ناراحت كرده و او هم اكنون در شرايط روحي بحراني قرار دارد، چنان ترسيدم كه ناخودآگاه فشاري به خود آوردم تا از جا بلند شوم و در صورت لزوم به كمك اوبروم كه صداي او مرا از بلند شدن منصرف كرد.
    - خدايا كمكم كن. نادر بايد چه كار كنم؟
    - خودت بايد تصميم بگيري. يا بايد پيشنهاد پيروز رو قبول كني يا....
    مي دانستم يا بايد به زندان برود و آبرويش ريخته شود و زنش دق كند.
    صداي درمانده پدر به گوشم رسيد :
    - نمي تونم ناصر. شهاب پسر خوبيه، جوونه، از همه مهمتر اونا بهم علاقه دارن. نمي تونم به خاطر خودم، به خاطر حماقتم، به خاطر بلندپروازيم اونا رو بدبخت كنم.
    - چي مي گي مرد. بدبخت كدومه، فكر مي كني اگه نخواي قبول كني كي بدبخت مي شه؟ نه تنها اون بلكه به اوناي ديگه هم صدمه مي خوره بخصوص به پوريا كه تازه بايد بياد زير دستت كار رو ياد بگيره نه اينكه زندون بياد ملاقاتت. تازه فكر مي كني همون نگين مي تونه وقتي تو زندون باشي خوشبخت زندگي كنه؟ به خدا هر دختري آرزو داره زن مردي مثل پيروز بشه. خودت كه اونو مي شناسي، شايد اگر نگين هم بفهمه از خوشحالي بال دربياره، كدوم دختره كه نخواد يا آرزو نداشته باشه بره خارج. بابا منطقي فكر كن كار يه قرون دوزار نيست، والا وقتي پيروز به من گفت اين مبلغ رو مي پردازه، تازه يه چيزي هم مي ده تا سرمايه كني، به خدا قسم فكر كردم پسره عقلش پاره سنگ برمي داره، آخه خودت فكر كن كي مياد اين كار رو به خاطر دلش انجام بده؟
    تمام بدنم به لرزه افتاده بود عمو چه مي خواست بكند، چطور داشت پدر را متقاعد مي كرد تا سر زندگي من قمار كند، اي كاش شهامت داشتم از مخفي گاهم بيرون بيايم و سر عمو يا هركس ديگر كه مي خواست خوشبختي مرا به تاراج ببرد فرياد بكشم و با ناخن هايم تكه تكه اش كنم.. اما مثل كرمي بي دست و پا همانجا نشسته بودم و منتظر پاسخ پدر بودم. گويي تعيين كننده مرگ و زندگيم بود.
    صدايي از پدر در نمي آمد و در عوض من صداي عمو را مي شنيدم كه گفت :
    - ببين، بخدا اگه پيروز هر كدوم از دختراي منو خواسته بود به جان خودشون قسم اگه خودشون هم نمي خواستند با زور و كتك روانه شان مي كردم.
    در اين شك نداشتم چون به خوبي مي دانستم كه پيروز چطور مثل يك بت مقبول خانواده عموست. احتياجي به زور و كتك نبود.
    صداي از ته چاه در آمده پدر را شنيدم كه گفت :
    - ناصر نگين عقد كرده ست.
    عمو گفت :
    - آخه اين چه حرفيه. عقد كدومه. اونا فقط يه صيغه محرميت خوندن. يلدا يادت رفته، مگه اون دختر من نبود. تازه عقد كرده اون پسره جوالق، محمود، بود. مگه من گفتم چون عقد كرده ست بايد بدبخت بشه. الان يلدا چه زندگي داره. به نظرت اون پسره معتاد به لا قبا بهتر بود يا علي آقا كه الان دامادمه. خيلي از دخترها تا مرحله عقد پيش مي رن و بعد عقدشان بهم مي خوره. حالا خدا رو شكر كن كه مال تو هنوز هم عقد نكرده و تو همين مرحله ست. تو از چه علاقه اي حرف مي زني؟ هنوز كه ازدواج نكردن نتونن از هم دل بكنن. اون علاقه اي رو هم كه تو از اون حرف مي زني، كم كم فراموش مي شه. بخدا داداش من نگين رو مثل دختراي خودم دوست دارم. تو فكر مي كني، اونم خوشبخت مي شه، تو كه نمي توني اونو در حالي عروس كني كه هر لحظه ممكنه طلبكاري حكم جلبتو بگيره، از كجا معلوم كه تو اون عروسي اون پليس با دستبند وارد نشه. تازه غير از اين تو پيروز رو با شهاب مقايسه مي كني؟ شهاب كجا به پاي اون مي رسه. نگين بچه س. هنوز خوب و بدشو نمي دونه. شهاب چي داره؟ درسته نمي گم پسر بديه اما يه كاسب كه سرمايه كلاني هم نداره چطور مي خواد آينده دخترت رو تامين كنه؟
    مثل سرمازده اي مي لرزيدم و فقط گوش مي كردم، اي كاش عمو مي فهميد كه عشق من و شهاب قبل از اينكه به عقد هم در بياييم، شكل گرفته است. شهاب قابل مقايسه با نامزد اول دخترعمويم كه معتاد و آسمون جل بود، نبود. از اينكه عمو شهاب رو با نامزد اول دخترش مقايسه مي كرد دلم مي خواست بكشمش. طفلي شهاب نازنين من طوري به عمو احترام مي گذاشت كه گويي او ناجي همه انسانهاست. از اينكه عمو در مورد شهاب اينطور صحبت مي كرد خيلي ناراحت شده بودم، شهاب تمام تلاشش را مي كرد تا متكي به كسي نشود، روي پاي خودش بايستد اما كساني مثل عمو كه همه چيز را با پول مقايسه مي كردند، نمي توانستند خوبي شهاب را آنطور كه بايد ببينند.
    نمي دانستم به خودم و شهاب فكر كنم يا به پدر كه مي دانستم با آن هيكل درشتش اكنون مانند گنجشكي خيس شده در باران مي لرزد و يا به مادر و خواهران و برادرم فكر كنم.
    دستم را جلوي صورتم گرفته بودم اما گريه نمي كردم. چون گريه فايده اي نداشت و كار من از گريه گذشته بود..
    صداي عمو را شنيدم :
    - نادر من ديگه نمي دونم چي بگم، بخدا من هرچي داشته باشم در طَبَق اخلاص تقديمت مي كنم. اما موجودي و سرمايه اندك من تا چه حدي مي تونه كمكت كنه؟ حالا خود داني بهتره خوب فكراتو بكني. البته تا هنوز دير نشده.
    - ديگه چطور مي خواد دير بشه؟
    صداي لااله الاالله گفتن عمو به گوشم رسيد و شنيدم كه به پدر گفت :
    - منظورم اينه كه تا هنوز اتفاقي بين اونا نيفتاده و اسم شهاب تو شناسنامه نگين نرفته ميشه كاري كرد.
    طاقتم تمام شده بود. احساس سوزش در قلبم مي كردم همين الان قلبم از حركت مي ايستاد. خدايا چرا پدر چيزي نمي گفت تا من را راحت كند، چرا به عمو نمي گفت برود گم شود و او را مانند شيطان تحريك نكند. صداي پدر را شنيدم كه گفت :
    - نمي دونم بايد چيكار كنم. ناصر، پيروز هفده سال از نگين بزرگتره.
    صحبت پدر طوري بود كه گويي اختلاف سن بين من و پيروز تنها مسئله باقيمانده است. احساس بدي داشتم و كم مانده بود فرياد بكشم، فريادي از خشم و درد، سر كساني كه نفهميده احساسات جواناننشان را نديده مي گيرند. آه من چه مي خواستم، يا چه انتظاري داشتم، شايد اين تنها راه پدر بود اما او حق نداشت بدون توجه به احساس و علاقه ام براي من تصميم بگيرد.
    آن لحظه براي اولين و آخرين بار از پدر متنفر شدم و كينه عمو را براي تمام عمر به دل گرفتم. نفرت از پدر شايد خيلي زود از دلم بيرون شد زيرا او در آن لحظه نا توان و بدبخت بود اما كينه و نفرت از عمو با شيرازه جانم در هم آميخت زيرا به خوبي مي دانستم شايد راههاي ديگري براي نجات دادن پدر وجود داشت كه او از كم خطرترين آن استفاده كرده بود و آن پيش پا گذاشتن اين راه جلوي پدرم بود يعني به گرو دادن من به پيروز براي دادن بدهي هايش. صداي پدر آخرين صدايي بود كه مي توانستم تحمل كنم :
    - بخدا نادر اگه پيروز نوشين رو از من خواسته بود حرفي نداشتم.
    - نادر نگين و شهاب چي؟ اونا رو چطور راضي كنم؟ شهاب رو چطور راضي كنم دخترم رو رها كنه؟
    - صحبت با نگين با من، راضي كردن شهاب هم با من. من خودم با اونا صحبت مي كنم.
    مانند گربه اي به روي شكم چرخيدم و خزيده خزيده از پله ها بالا رفتم و به آرامي وارد اتاقم شدم و به طرف ديگر تختم كه بين ديوار وفتم و روي روي زمين نشستم، جايي كه نشسته بودم طوري بود كه اگر كسي از در وارد مي شد مرا نمي ديد. سرم را روي زانوانم گذشتم و به فكر فرو رفتم.
    شايد ساعتها در همان حال بودم. وقتي به خود آمدم متوجه شدم هوا كاملا تاريك شده و اتاق در تاريكي مطلق فرو رفته است. دلم نمي خواست از جايم بلند شوم و از اتاقم بيرون بروم، نمي دانستم عمو هنوز آنجاست يا به خانه اش رفته اما دلم نمي خواست هيچ وقت ديگر با او رو به رو شود.
    از جا بلند شدم و مانتويم را پوشيدم و از اتاق خارج شدم. احتياج داشتم مدتي در هواي آزاد قدم بزنم و يا شايد با كسي حرف بزنم. بيش از هر كس آرزوي ديدن پرديس را داشتم چون نمي توانستم شهاب را ببينم و ار اين اتفاقات براي او صحبت كنم.
    مي دانستم تا سه ماه متعلق به شهاب هستم و هيچ كس نمي تواند مرا از او جدا كند. اما بعد از سه ماه چي؟ با خود گفتم : به كسي اين اجازه را نمي دهم تا براي زندگي پر از عشق و علاقه ام تصميم بگيرد حتي اگر آن كس پدرم باشد. در همان لحظه اي كه اين حرفها را براي خودم ديكته مي كردم به ياد چهره پژمرده پدر و صورت مهربان مادرم افتادم و احساس كردم كه دوست دارم بگيريم اما اشكم در نمي آمد و مرا در همان برزخ عذاب گذاشته بود.
    در خانه هيچ كس نبود و معلوم بود كه پدر هم از خانه خارج شده است. زنگ تلفن مرا به طبقه پايين كشاند. منتظر تلفن شهاب نبودم چون براي خريد جنس به بندرعباس رفته بود. با بي ميلي به سمت تلفن رفتم و آن را برداشتم، مادر بود كه نگران برنداشتن گوشي شده بود. با نگراني از حال پدر پرسيد. به او گفتم كه در اتاقم خوابيده بودم و وقتي بلند شدم پدر خانه نبود و گفتم شايد براي قدم زدن تا خانه عمو رفته. به او نگفتم كه عمو به خانمان آمده بود زيرا نمي خواستم دز اين باره از پدر چيزي بپرسد و پدر بفهمد كه من خانه بودم. مادر دستوراتي در مورد پختن غذاي شب به من داد و گفت تا نيم ساعت ديگر به خانه بر مي گردد.
    براي پختن غذا به آشپزخانه رفتم اما حوصله اي براي پخت و پزي كه تازه شروع به فراگيري آن كرده بودم نداشتم. وقتي مادر به خانه آمد من هنوز روي صندلي نشسته بودم و در فكر بودم. مادر از اينكه من تا آن لحظه هنوز شروع نكرده بودم متعجب شده بود. با ناراحتي گفت كه بايدكم كم احساس مسئوليت كنم و تن به كار بدهم تا بتوانم مانند دو خواهرم خانه دار قابلي شوم. از جا بلند شدم و گفتم :
    - سرم گيج ميره فكر كنم مريضيم برگشته، مي رم تو اتاقم بخوابم. شام هم نمي خورم.
    مادر سرش را تكان داد و بعد گفت :
    - آره الان مي توني به من بگي چون خودم شام نمي خورم درست هم نمي كنم اما پس فردا كه خونه شوهرت رفتي چه شام بخوري چه نخوري بايد غذا درست كني و از اين حرفا خبري نيست.
    بدون اينكه چيزي بگويم به طرف پلكان رفتم . چشم بسته آن را بالا رفتم، فقط جلوي در اتاقم چشمانم را باز كردم و داخل شدم.
    آن شب تا نيمه هاي شب بيدار بودم و فكر مي كردم كه چه بايد بكنم. گفتگوي عمو و پدر را كه مخفيانه شاهد آن بودم بار ديگر مانند فيلمي وحشتناك به ياد آوردم و مشغول بازبيني آن شدم. آخرين كلامهاي عمو را به ياد آوردم كه به پدر مي گفت تا دير نشده ...
    پس ممكن بود دير هم بشود، بله اين امكان داشت كه پيروز دختري دست خورده را نپسندد. اگر هر موقع ديگر بود بايد از خجالت خيس عرق مي شدم اما مي دانستم بعدها وقت خواهم داشت كه خجالت امروز را بكشم اما حالا موقعيت فرق داشت و من بايد كاري مي كردم تا ديگر نشود روي من قرارداد بست.
    اگر پيروز قبول كرده بود به ازاي داشتن من مبلغ پانصد ميليون به پدر بدهد پس مي شد با او صحبت كرد و به او گفت كه من و شهاب مدتي است با هم ازدواج كرده ايم. شايد وقتي او مي فهميد من ديگر آن نگيني كه او مي شناخت نيتسم قبول مي كرد بدون اينكه در اين قمار بردي داشته باشد به پدرم كمك كند. حتما هم اينطور بود زيرا پيروز مرد بد طينتي نبود و مطمئن بودم با وجود اين همه زني كه دو رو برش يافت ميشد نبود دختري مانند من اذيتش نكند. با اين فكر جرقه اي در مغزم زده شد اما مشكلي در اين بين بود و آن اينكه من چطور مي توانستم خودم به شهاب بگوين دست به چنين كاري بزند. فكر اينكه خودم اين پيشنهاد را به او بكنم نفسم را مي بريد اما مي دانستم اين تنها فكر مغز كوچكم مي باشد. دلم نمي خواست حقيقت را به شهاب بگويم زيرا نمي خواستم او تصويري زشت از پدر و عمويم در ذهن داشته باشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صداي پوريا پشت در اتاقم مرا از فكر و خيال بيرون كشيد :
    - نگين، آقا شهاب پشت خط منتظرته، بدو تا قطع نشده.
    مثل فنر از جا پريدم و با هيجان به طرف در دويدم. چنان با ضرب در اتاقم را باز كردم كه طفلي پوريا يك قدم به عقب جهيد. از اينكه او را ترسانده بودم معذرت خواستم و خواستم از پلكان پايين بدوم كه پوريا گفت :
    - كجا، گوشي رو برات آوردم بالا.
    راه رفته را بازگشتم و گوشي را از دست پوريا قاپيدم. پوريا با تعجب به رفتار من كه هيچ كدام در اختيارم نبود نگاه مي كرد و در حاليكه زير لب مي خنديد به طرف پايين رفت. گوشي را به اتاقم بردم و در اتاقم را بستم و بعد آنرا به گوشم نزديك كردم.
    - بله، شهاب جان خودتي؟
    - سلام عزيز دلم، خوبي؟
    - سلام، از كجا زنگ مي زني؟
    - از بندر، دلم طاقت نياورد كه صبح برسم تهران باهات تماس بگيرم.
    اشكم سرازير شده بود با دلتنگي گفتم :
    - دلم برات تنگ شده، مي خوام ببينمت.
    - منم همينطور، امشب راه مي افتم شايد فردا صبح تهران باشم.
    با او خيلي كم صحبت كردم اما همان چند كلام دلم را از غم پر كرد. صداي خش خش تلفن آنقدر زياد بود كه شهاب متوجه نشد گريه مي كنم. اينطور خيلي بهتر بود زيرا نمي دانستم دليل گريه ام را چه عنوان كنم. همان بهتر كه او از هيچ چيز خبر نداشت.
    روز بعد شهاب از بندر مراجعت كرد. با وجود خستگي راه بعد از اينكه به خانه رفته و سر و صورتش را اصلاح كرده بود به ديدنم آمد. شهاب به محض ديدم فهميد كه ناراحت و كسلم و من دليل آن را بيماري عنوان كردم. شهاب برايم بلوز خوش نقش و زيبا از بندر آورده بود كه از من خواست آنرا بپوشم تا آن را به تنم ببيند. در حاليكه لباس را به تنم مي كردم اشك در چشمانم حلقه زده بود.
    هر شب از ديدار عمو و پدر مي گذشت دلشوره ي من بيشتر مي شد. پدر به راستي مريض شده بود و با اينكه مادر قرص و دواهايش را مرتب به خوردش مي داد اما بهبودي در حالش پيدا نمي شد و در اين بين فقط من مي دانستم او چه دردي دارد. زماني كه پدر در اتاقش را مي بست تا مثلا دور از سر و صداي تلويزيون استراحت كند مي دانستم در چه برزخي دست و پا مي زند. نمي دانستم چكار بايد بكنم، حاضر بودم براي نجات او هر كار بكنم. هر كار بجز از دست دادن شهاب و متاسفانه فقط اين كار مي توانست او را نجات دهد. اما همين كار مرا نابود مي كرد زيرا بدون او نمي خواستم زندگي كنم.
    دو روز از آن روز شوم گذشته بود و من خيلي به اين موضوع فكر كرده بودم. تنها كاري كه به نظرم عملي رسيد اين بود كه بايد كار از كار مي گذشت تا پدر و عمو از فكر اينكه به وسيله من پيروز را راضي به پرداخت ديون پدرم كنند بيرون بيايند. مطمئن بودم وقتي پيروز مي فهميد من متعلق به كس ديگري هستم از فكرم بيرون مي آمد و بدون چشم داشتي به پدر كمك مي كرد و اگر همه ديونش را پرداخت نمي كرد دست كم مانع رفتن او به زندان مي شد. من پيروز را مي شناختم او انسان تر از اين بود كه بخواهد مانند حيواني طعمه را از دهان كس ديگري بيرون بياورد. اي كاش شماره تلفن او را داشتم و مي توانستم خودم با او صحبت كنم. شايد اين صحبت سخت تر از صحبت براي آزادي شهاب نبود. به ياد روزي كه براي آزادي شهاب به خانه او رفته بودم، افتادم. آن روز او با متانت و بزرگواري به سخنانم گوش داده بود و براي خواسته ام ارزش قايل شده بود در صورتي كه خيلي راحت مي توانست با آن مخالفت كند. بدون شك اين بار هم او به خاطر علاقه اي كه به من داشت حتما كمكم مي كرد. دلم براي پيروز هم مي سوخت زيرا باز هم مي خواستم از علاقه او به خودم سوء استفاده كنم. اما چطور مي توانستم با او تماس بگيرم؟ اين كار بايد قبل از صحبت عمو با من صورت مي گرفت. آن روز عصر من در خانه تنها بودم. پدر به سر كار برگشته بود تا شايد اميد يا راهي براي از هم نپاشيده شدن زندگي اش پيدا كند. مادر هر چقدر اصرار كرده بود كه مدت ديگري هم استراحت كند تا سلامت كاملش را پيدا كند پدر قبول نكرده بود تا در خانه بماند و مادر را قانع كرده بود كه هواي خانه او را كسل و افسرده كرده و براي بدست آوردن سلامتش بايد از خانه خارج شود. آن روز پدر بعد از چند روز خانه نشيني به سر كار رفته بود و مادر بيچاره ام كه فكر مي كرد پدرم سلامتش را بدست آورده است با خيال راحت رفته بود تا سري به پريچهر بزند. پوريا هم كه مطابق معمول به مدرسه رفته بود. من نيز افسرده و غمگين براي پيدا كردن راه حل به جايي خيره مانده بودم. صداي زنگ خانه مرا به خود آورد. قرار نبود كسي به خانه ما بيايد. در حالي كه از اين زنگ بي موقع تعجب كرده بودم، آيفون را برداشتم.
    - كيه؟
    صداي شهاب را شنيدم :
    - سلام. منم.
    با شنيدن صدايش گويي دنيا را به من داده بودند با خوشحالي گفتم :
    - بفرماييد تو.
    سپس در را باز كردم. اما خوشحاليم فقط همان يك لحظه بود. به ياد گرفتاري پدر و صحبت هاي عمو افتادم و خوشي حاصل از آمدن او زايل شد اما همان موقع جرقه اي در مغزم زده شد و همان لحظه را براي اجراي نقشه ام مناسب ديدم. بخصوص كه مي دانستم كسي از خانواده ام ممكن نيست به خانه بيايد. پدر كه سر كار بود. پوريا در مدرسه بود و تا ساعت هفت به خانه نمي آمد و مادر هم كه تازه به خانه پريچهر رفته بود و قرار بود او را براي سونوگرافي پيش پزشك ببرد. ترس حاصل ازكاري كه مي خواستم انجام دهم، طاقت ايستادن را از من گرفت و لحظه اي روي مبل كنار در هال نشستم. از طرفي مي دانستم شهاب بدون اجازه وارد خانه نخواهد شد. براي اينكه وقت را از دست ندهم از جا بلند شدم و در راهرو را باز كردم و بدون اينكه پوششي روي سرم بياندازم به سمت در كوچه دويدم. شهاب با ديدنم لبخند زد و به شوخي گفت :
    - نگين پس چادرت كو؟ نكنه براي هركس همين طور به استقبال بيايي.
    خنديدم و گفتم :
    - نترس اين استقبال فقط مخصوص توئه.
    - مامان و بابا خونه اند؟
    - نه كسي خونه نيست.
    شهاب چند برگه از جيبش بيرون كشيد و گفت :
    - اين برگه رو از محضر گرفتم، اينم ورقه نوبت آزمايش خونه. اومدم بگم پس فردا صبح آماده باش و مواظب باش اين دفعه مريض نشي، چون باز كارمون عقب مي افته.
    و بعد لبخندي زد و گفت :
    - البته اين رو هم مي تونستم از پشت تلفن بگم اما راستش دلم برات تنگ شده بود. دنبال بهانه اي براي ديدنت بودم كه با اين برگه ها اون رو پيدا كردم.
    از جلوي در كنار رفتم و او را به داخل دعوت كردم. او گفت چون پدر و مادرم نيستند درست نيست كه داخل شود. يك لحظه دستش را كشيدم و گفتم :
    - بيا تو. كارت دارم.
    شهاب نگاهي به اطراف انداخت و قدمي به داخل گذاشت و در حياط را پشتش نيمه بسته كرد. در حياط را بستم و همانطور كه دستش را گرفته بودم، گفتم :
    - بيا بريم تو.
    شهاب دستم را كشيد و با خنده گفت :
    - نگين چي كار مي كني؟مي خواي بدبختم كني؟ مي دوني اگه الان كسي سر برسه چه فكري مي كنه اونم بعد از اون حرفهايي كه پيش اومده. عصر ميام خونه تون. بابا و مامان باشن بهتره. اون وقت با هم صحبت مي كنيم.
    با لجبازي دستش را كشيدم و گفتم :
    - بريم تو. كارت دارم. مطمئن باش كسي نمياد.
    شهاب با حالتي معذب دستي را كه آزاد بود به موهايش كشيد و گفت :
    - باور كن من از خدا مي خوام بيام تو اما اين درست نيست. نگين خودت مي دوني چي ميگم.
    مي دانستم ديگر فرصتي بهتر از اين پيدا نخواهم كرد. نمي خواستم كار از كار بگذرد. امروز حتما عمو مي خواست كه با من صحبت كند و من بايد قبل از آن راه هرگونه شرط و معامله را بر روي خودم مي بستم. شاد فكرم درست نبود. اما اين تنها راهي بود كه به ذهنم رسيده بود. راه دومي هم نداشتم جز اينكه واقعيت را به شهاب بگويم اما نمي توانستم اين كار را بكنم.
    نگاهي به شهاب كردم و گفتم :
    - اگه الان نيايي تو ديگه هيچ وقت نمي توني پا به خونمون بذاري.
    شهاب فكر كرد كه شوخي مي كنم و خنديد. اما من كاملا جدي بودم. جدي و سرد. شهاب به دقت به من نگاه كرد و گفت :
    - نگين امروز چت شده؟ حالت سر جاش نيست.
    پشت به او كردم و گفتم :
    - بيا تو كارت دارم.
    شهاب با يك حركت خود را به من رساند و در حالي كه مرا به سمت خود مي چرخاند، گفت :
    - خانم خوشگله نمي شه كارت رو همين جا بگي؟
    - شهاب زشته ممكنه كسي ما رو اينجا ببينه.
    شهاب خنديد و گفت :
    - باور كن اگه بيام تو از ايني كه مي گي زشت تره. تو امروز خيلي عوض شدي مي شه دليلش رو به من بگي؟
    دكمه يقه ام را باز كردم و گردنبندي را كه او برايم گرفته بود نشانش دادم و گفتم :
    - شهاب من و تو براي سه ماه صيغه محرميت خونديم و اين مهريه منه. پس كار خلافي انجام نمي ديم.
    - اما اين عقد موقت فقط براي انجام كارهاي قبل از عقدمونه. صبر كن وقتي عقد شديم يك ساك لباس برمي دارم ميام همين جا مي شم داماد سرخونه بابات. خوبه؟
    شهاب شوخي مي كرد اما من كه مي دانستم اگر نتوانم نقشه ام را عملي كنم او را از دست خواهم داد خيلي سرد و خشك به او نگاه كردم. يك لحظه با نااميدي به او نگاه كردم و با حركتي دستانش را از بازوهايم جدا كردم و در حالي كه عقب عقب به سمت در خانه بر مي گشتم گفتم :
    - باشه برو. ديگه حرفي با هم نداريم اما بدون خودت خواستي.
    از پله ها بالا رفتم و او را كه مات و مبهوت به من نگاه مي كردم همان جا رها كردم.
    در هال را باز كردم و داخل شدم. اما آن را نبستم چون مي دانستم كه او پشت سرم خواهد آمد. حدسم درست بود. شهاب با قدمهاي بلندي از پله ها بالا آمد و با حالت معذبي وارد خانه شد. ناراحتي از تمام وجودش پيدا بود و من اين را از نگاه خيره و ابروان گره خورده اش مي فهميدم. او همان پشت در هال ايستاد و گفت :
    - خب خانم لجباز و بداخلاق. اينم از اين. حالا بفرماييد چكار با اين بنده حقير داريد. اما خيلي زود چون خوش ندارم كسي من رو اينجا ببينه. اما نمي خوام فكر كني كه اين رو براي خودم مي گم. فقط به خاطر تو ناراحتم. اگه كسي سر برسه و من رو اينجا ببينه براي تو خيلي بد مي شه. مي دوني كه چي مي گم.
    نفس بلندي كشيدم و گفتم :
    - نه نمي دونم. نمي خوام هم بدونم. من ناراحت نيستم. بهتره تو هم ناراحت نباشي.
    شهاب چشمانش را بست و گفت :
    - خب حالا كارت رو بگو.
    ابروانم را بالا انداختم و گفتم :
    - اينجا نه. بايد بيايي تو اتاقم.
    شهاب دستي به صورتش كشيد و گفت :
    - نگين تو رو خدا كوتاه بيا. اين چه كاريه كه تو از من مي خواي. تا اينجاشم خيلي زياد اومدم. باور كن براي من چيزي نيست كه حتي تا تو اتاق خوابت پا بذارم اما بفهم اين براي تو خيلي بده. مي فهمي چي مي گم؟ خداي من كاش پرديس اينجا بود تا حرف من رو براي تو معني كنه.
    لبخندي زدم و گفتم :
    - خودم معني حرفت رو مي فهمم اما فقط تو اتاقم مي تونم اوني رو كه مي خوام، بگم.
    شهاب نفس عميقي كشيد و در حالي كه به ساعتش نگاه مي كرد گفت :
    - خب زود باش. من جاي تو دلم داره مي تركه. باور كن اگه الان كسي زنگ خودتون رو بزنه، شايد از ترس سكته كنم.
    - نترس مطمئن باش كسي نمياد. اگر كسي هم اومد بگو من تو رو به زور به خونه آوردم. در ضمن بهت نمياد اين قدر ترسو باشي.
    گويا اين حرف من برايش خيلي سنگين بود چون خيلي جدي گفت :
    - من نه ترسو هستم و نه اين نامردي رو مي تونم بكنم. اما حالا كه تو مي خواي بگو كجا بايد برم؟
    پلكان را نشان دادم و گفتم :
    - اتاق من بالاست دنبالم بيا.
    و به سرعت از پله ها بالا رفتم. وقتي وارد اتاق شدم در را نگه داشتم تا او هم داخل شود. شهاب نگاهي به اطراف اتاقم انداخت و گفت :
    - اتاق خوشگلي داري.
    در را بستم و گفتم :
    - قابلي نداره، مي خواي مال تو باشه.
    نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت :
    - تو براي من باشي كافيه. تو رو با تموم چيزاي خوشگل دنيا عوض نمي كنم.
    او را به نشستن دعوت كردم. نمي دانم چه مرگم شده بود مانند آدمي كه مست باشد، از خود بي خود بودم. آن لحظه عقلي در سرم نبود. شايد فكر از دست دادن شهاب تمام عقلم را زايل كرده بود زيرا دست به كاري زدم كه شايد بعدها به خاطرش خودم را نكوهش مي كردم اما در اين لحظه درست ترين كاري بود كه به ذهنم رسيده بود. برايم مهم نبود كه شهاب چه فكري مي كند من مانند كسي بودم كه خود را درون مرداب مي ديدم و براي آنكه در آن بيشتر فرو نروم به هر چيزي كه مرا نگه دارد، چنگ مي زدم. شهاب به طرف ميز تحريرم رفت و صندلي آن را بيرون كشيد و يك طرفه بر روي آن نشست و در حالي كه به چشمانم خيره شده بود، گفت :
    - حالا بفرماييد امرتون چيه؟
    سرم را خم كردم و با تمام احساس نگاهش كردم و گفتم :
    - شهاب چقدر دوستم داري؟
    - خيلي زياد اونقدر كه به خاطرت، خودم رو لب پرتگاه مي بينم. البته منظورم همين الانه.
    كنارش رفتم و به ميز تحرير تكيه دادم و گفتم :
    - چرا پرتگاه؟
    شهاب كلافه بود اما سعي مي كرد خونسرديش را حفظ كند اما گردش چشمها و نفسهايي كه مي كشيد نشان از آشوب درونش داشت. براي خود من هم سخت بود كه نقش بدي را بازي كنم اما مرتب به خودم يادآوري مي كردم كه اين آخرين راه است و بايد تا آخر ادامه دهم.
    - اين معني رو بعد سر فرصت بهت مي گم. حالا بگو چي مي خواستي به من بگي.
    فكري به ذهنم رسيد. به طرف كمد لباسهايم رفتم و لباس سبزي را كه او به من هديه كرده بود، از آن بيرون آوردم. آن را جلوي بدنم گرفتم و گفتم :
    - يادت هست بهم گفتي دوست داري اين لباس رو تو تنم ببيني؟
    شهاب نگاهي به لباس انداخت و با لبخند گفت :
    - آره خوب يادمه. هنوز هم همين طوره.
    - مي خواي اونو بپوشم ببيني؟
    - الان؟
    - مگه چه اشكالي داره؟
    - اشكالش اينه كه فكر نمي كنم وقت مناسبي باشه.
    - به نظر من كه الان بهترين وقته.
    شهاب با نگراني به من نگاه كرد و گفت :
    - نگين تو حالت خوبه؟
    - هيچ وقت به اين خوبي نبودم. مي خواي لباسم رو بپوشم يا اينكه اونقدر مي خواي با من بحث كني تا كسي بياد.
    شهاب نفس عميقي كشيد و در سكوت روي صندلي چرخيد و در حالي كه آرنجش را روي تكيه گاه صندلي مي گذاشت سرش را روي دستش گذاشت و گفت :
    - خدا آخر و عاقبتون رو به خير كنه. زود بپوش ببينمش.
    پشت شهاب به من بود. بلوزم را در آوردم و لباس شب سبز رنگ را پوشيدم و بعد به طرفش رفتم و گفتم :
    - لطفا زيپ لباس رو بالا بكش.
    شهاب از جا بلند شد در نگاهش آتشي را مي ديدم كه طاقت قرار گرفتن زير آن را نداشتم. خواستم بچرخم تا او زيپ را بالا بكشد كه او مرا به سمت خودش چرخاند و گفت :
    - نگين.
    نتوانستم به چشمانش نگاه كنم اما او مرا تكان داد و گفت :
    - معني اين كار چيه؟
    لحظه اي به او نگاه كردم. براي اولين بار عصباني بود. نگاهم را از چشمانش گرفتم و آن را آرام آرام از صورتش به طرف يقه لباسش بردم. آرام گفتم :
    - از لباس خوشت نيامد يا اندامم رو نپسنديدي؟
    آرام گفت :
    - همينطور كه انتظار داشتم اين لباس به اندام زيبايت برازنده است. اما احساس مي كنم با اين كار مي خواهي چيزي رو به من بفهموني. اين طور نيست؟
    - شهاب فكر مي كردم دوست داري لباسم رو ببيني به خاطر همين.... خوب حالا كه لباس رو ديدي. بذار درش بيارم بعد با هم صحبت مي كنيم.
    بازوانم را فشرد و گفت :
    - نگين حرف رو عوض نكن، براي كاري مي خواستي من به اتاقت بيام، خب حالا بگو چي كارم داري؟
    نيشخند زدم و گفتم :
    - تو يك اتاق، يك زن تنها چه توقعي مي تونه از يه مرد داشته باشه.
    ناخودآگاه اخمي روي چهره اش نشست :
    - يك زن؟ اما تو نمي توني اون يك زن باشي، اينو مي فهمي؟ تو نگيني. همون نگين قشنگ و محجوب كه نمي تونه نقش يه دختر بد رو بازي كنه. نمي دونم منظورت از اين بازيا چيه اما اميدوارم نخواسته باشي فكر كنم تو همانقدر كه خوب هستي مي توني بد هم باشي، مي فهمي چي مي گم؟
    شايد نتيجه اي كه مي خواستم به دست بياورم غلط از آب در آمده بود و به جاي بدست آوردنش او را از خود متنفر كرده بودم. آهي كشيدم و گفتم :
    - معذرت مي خوام. نمي خواستم ناراحتت كنم.
    صداي شهاب مهربان تر شد و گفت :
    - احتياجي به معذرت خواهي نيست اما دوست دارم بهم بگي براي چي ؟ ... چرا؟ منظورت چي بود؟
    ناخودآگاه بدون آنكه عاقبت حرفم را بسنجم گفتم :
    - مي خواستم بدونم تا چه حد مردي؟
    فك شهاب سفت شد. جرات نداشتم به چشمانش نگاه كنم اما صدايش آرام بود و شنيدم كه گفت :
    - درجه مردانگي من از چه لحاظ؟ اگه منظورت اينه كه بدوني چقدر مي تونم در مقابلت مقاومت كنم بهت مي گم كه دارم از درون منفجر مي شم و مي دونم اگر تا چند دقيقه ديگه در اين اتاق بمونم دست به كار ناشايستي خواهم زد كه عاقبت خوبي نخواهد داشت. اينو خودتم خوب مي دوني اما از لحاظ اينكه تا چه حد مي تونم پست و نامرد باشم كه بخوام از غيبت پدر و مادرت سوء استفاده كنم و به تو دست درازي كنم بايد بگم كه اين از من برنمياد. نگين من تمام مشكلاتي كه براي رسيدن به تو سر راهم بود رو كنار زدم تا شرعي و حلال تو رو از آنِ خودم كنم. اگه قرار بود بخوام نامرد باشم تو مدتي كه به من اطمينان مي كردي و با من راحت بيرون مي آمدي خيلي راحت مي تونستم با وعده و وعيد فريبت بدم و تو رو به راهي بكشونم كه خيلي از دخترا ندونسته پا به اون راه گذاشته اند. اگر درجه مردانگي من رو سنجيدي اجازه مي خوام بذاري تركت كنم.
    سرخورده، تحقير و مستاصل شده بودم. شهاب مرد بود. يك مرد واقعي. اما بهتر بود من يك راه ديگر را امتحان مي كردم شايد راههاي ديگري هم بود و من بدترين آن را انتخاب كردم. اما چه راهي؟ شهاب به آرامي بازوانم را رها كرد و قدمي براي خارج شدن از اتاق برداشت. تحمل سنگيني وزن بدن خودم را نداشتم. روي لبه تخت نشستم و به او كه در را باز كرده بود نگاه مي كردم. مي دانستم بعد از اين بازگشتي نخواهد داشت و اين رفتن هميشگي خواهد بود. آهسته صدايش كردم. به طرفم برگشت و مدتي نگاهم كرد. شايد اگر مي دانست كه اين آخرين نگاه است، كمي بيشتر تامل مي كرد. شايد به خيال خودش مرا تنها مي گذاشت تا به حرفهايش فكر كنم و رفتار شايسته تري را پيش بگيرم. شهاب رفت و من سرگردان و بدبخت در حالي كه هنوز لباس سزم را نيمه كاره به تن داشتم، به بدبختي خودم مي گريستم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غروب همان روز وقتي عمو بي خبر به خانمان آمد حسي از ترس و دلهره ناخودآگاه تمام وجودم را فرا گرفت. عمو به ظاهر آمده بود كه ما را براي شام دعوت كند مادر نيز از آمدن او متعجب بود زيرا بي سابقه بود كه عمو براي يك همچين كار بي اهميتي به خانه ما بيايد. پدر هنوز به خانه نيامده بود و من به خوبي علت تاخير او را مي دانستم. مادر با نگاهي پرسشگر به عمو چشم دوخته بود تا منظور اصلي او را بفهمد. وقتي عمو گفت كه مي خواهد چند كلامي با من صحبت كند به راستي وحشت سر تا پايم را گرفت. مادر ابتدا به من و بعد به عمو نگاه كرد و گفت :
    - اتفاقي افتاده حاج آقا؟
    عمو لبخندي زد و گفت :
    - نه زن داداش. من هميشه با دخترام صحبت مي كنم. نگين هم مثل نيشا برام عزيزه. عيبي داره اگر بخوام گپي دوستانه با او بزنم؟
    زهر خندي زدم و در دلم گفتم : تاراج زندگي و عشق من يعني گپ دوستانه؟
    مادر لبخند رضايت بخشي زد و گفت :
    - اختيار داريد حاج آقا. خدا سايه تون رو از سر بچه هاتون كم نكنه. اما راستش ترسيدم اتفاقي افتاده باشه..
    عمو سرش را تكان داد و گفت :
    - انشاالله كه خيره. شما و پوريا بهتره الان بريد خونه ما. حاج خانم منتظرتونه، گويا مي خواد راجع به بردن جهيزيه ياسمين با شما مشورتي بكنه. خيالتم راحت باشه. من و نگين هم نيم ساعت ديگه ميايم خونه. راستي تا يادم نرفته به داداش زنگ زدم كه شام بره خونه ما.
    مادر چيزي نگفت و بعد از اينكه آماده شد به همراه پوريا به خانه عمو رفتند. با التماس به او نگاه كردم و با زبان بي زباني از او خواستم كه مرا هم با خود ببرد. اولين بار بود كه از تنها بودن با عمو وحشت داشتم. وقتي مادر و پوريا رفتند خواستم تا فنجاني چاي براي عمو بياورم كه گفت ديگر ميلي به چاي ندارد و به مبل كنار خودش اشاره كرد و گفت بنشينم تا با من صحبت كند. با قلبي ملتهب روي مبل نشستم و نشان دادم كه آماده شنيدن هستم. حدس مي زدم عمو چه مي خواهد بگويد. او تمام چيزهايي را كه خودم مي دانستم گفت با اين اضافه كه دكتر در مورد قلب پدر اظهار نگراني كرده است كه اگر به همين ترتيب پيش برود خطر سكته او را تهديد مي كند زيرا آن شب كه او دچار حمله شده بود علائم تنگي عروق قلبي در او مشاهده شده بود. دكتر عصبانيت و غصه را براي او منع كرده بود. به جز نيما و اكنون من كسي از اين موضوع خبر نداشت. بيماري پدر مصيبتي بر مصيبتهاي ديگرم افزود. بغض گلويم را مي فشرد اما مي دانستم اين بغض اشكي به دنبال ندارد. عمو وقتي صحبتش تمام شد، سكوت كرد. نمي دانستم چه بگويم و چگونه ابراز تاسف كنم. عمو نفس عميقي كشيد و گفت :
    - لااله الا الله.
    مي دانستم اين كلمه زماني بر زبانش جاري مي شود كه به نهايت درجه ناراحتي رسيده است. لحظه به لحظه سكوت بين من و عمو طولاني تر مي شد. شايد عمو در اين فكر بود كه چگونه آن چيزي را كه از شنيدنش متنفر بودم عنوان كند اما بالاخره آن را گفت. خيلي صريح، بي پرده، بدون ذره اي رحم.
    با ناباوري به چهره عمو نگاه كردم. انتظار داشتم گفتن اين كلام برايش خيلي سخت تر از اين باشد. اما او نگاه نافذش را به چشمانم دوخته بود. آن لحظه ها كابوسي بود كه آن را از چند روز پيش احساس مي كردم. اي كاش واقعا كابوس بود زيرا مي شد براي پايان آن اميدي داشت اما افسوس و صد افسوس اين بوسه اي بود كه تقدير بر پيشاني ام زده بود. عمو از جا برخاست و گفت :
    - نگين من از تو مي خوام بعد از رفتنم خوب فكر كني. به فكر پدر، مادر، برادر و خواهرانت باش از همه مهمتر سلامتي پدرت رو در نظر بگير، حالا كه سعادت خانواده ات به دست توست پس آن را تضمين كن.
    عمو مرا ترك كرد و مرا در برزخي از درد و عذاب رها كرد. دردي كه احساس مي كردم سنگيني آن تا آخر عمر با من باقي ماند.
    تا ساعتي همان جا نشسته بودم و به جاي خالي عمو نگاه مي كردم. شايد در خيالم اين ديدار شوم را اتفاق نيفتاده اي مي پنداشتم. اي كاش چنين بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زندگي برايم جهنمي شده بود كه بدتر از آن را سرغ نداشتم. بارها خواستم دست به خودكشي بزنم و خود را از شر اين دنيا خلاص كنم اما احساس عاطفه اي كه نسبت به پدر و مادر احساس مي كردم مانع انجام اين كار مي شد. مرگ من جز گرفتاري و بدبختي و بي آبرويي سودي به حال آنان نداشت. حال آنكه وجودم براي آن ها سودمندتر و پرارزش تر بود. شبي كه عمو با من صحبت كرد تا صبح نخوابيدم و فقط فكر كردم. به شهاب، به خودم، به پدر و خانواده ام. انتخاب بين خانواده و دلم آسان نبود. شهاب عشق من بود، سلطان قلبم بود. خوشبختي ام در زندگي با او بود. اما خانواده ام چه؟ آيا مي توانستم كانون قشنگي براي زندگي خودم بسازم در حالي كه پدر ورشكسته و بيمار بود و هر آن ممكن بود كه طلبكارها حكم جلبش را بگيرند؟ شهاب يك مرد واقعي بود. زيبا و دوست داشتني بود. مي توانست با انتخاب دختري بهتر از من زندگي اش را بسازد. او عاقبت مرا فراموش مي كرد اما خانواده ام چه؟ آيا مي توانستم آنان را براي هميشه به فراموشي بسپارم؟ پدرم، پدر مهرباني كه تمام دلخوشي اش سعادت فرزندانش بود و در اين راه جواني اش را به خزان پيري تبديل كرده بود آيا مي توانستم او را نديده بگيرم؟ مادرم چه؟ او كه با مهر و عاطفه شيره جانش را به كامم ريخته بود و در ناز و سعادت مرا پرورانده بود آيا روا بود از وجودم بهره نگيرد؟ نه نمي توانستم به قيمت از هم پاشيدن خانواده ام با او زندگي كنم.
    صبح روز بعد در حالي كه قلبم شكسته بود و چشمانم در اثر كم خوابي و گريه به خون نشسته بود به محل كار عمو زنگ زدم و به او گفتم كه قلبم را نديده گرفته ام و سعادت خانواده ام را به خودم ترجيح داده ام. عمو سفارش كرد كه اگر شهاب زنگ زد با او صحبت نكنم و گفت كه خودش به منزلمان خواهد آمد.
    خوشبختانه و يا بدبختانه تا موقعي كه عمو به خانه مان آمد شهاب تماسي با من نگرفت. شايد به محض شنيدن صدايش خود را مي باختم و از بازي شومي كه قرار بود نقش اولش را بازي كنم منصرف مي شدم. عمو زماني به خانه ما آمد كه پدر و مادرم به خريد رفته بودند. شايد اين نقشه اي بود بين پدر و عمو تا به جز من شاهدي براي آمدن او نباشد.
    آن روز عمو مرا چون حيوان دست آموزي تعليم داد. او به من گفت كه در برابر تمام صحبت هايي كه مي شنوم سكوت كنم و فقط يك جمله بگويم و آن اينكه : شهاب را نمي خواهم. آه لعنت به اين جمه. دروغ بود آن هم دروغي كثيف و شرم آور. مسخره بود سالها به من تعليم داده بودند كه تلخي راستي را با شيريني دروغ عوض نكنم اما حالا مي بايست دروغي تلخ مي گفتم. دروغي كه قلبم را صد تكه مي كرد.
    عمو به اين هم قانع نشد و از من خواست نامه اي را كه او به من ديكته مي كرد به خط خود براي شهاب بنويسم. نمي توانستم اين كار را بكنم. تنها چيزي كه براي شهاب مي توانستم بنويسم اين بود كه دوستش دارم. عمو وقتي ديد در اين مورد نمي خواهم با او همكاري كنم بار ديگر نطقي غرا از فداكاري و عاطفه و اين جور چيزها بيان كرد كه حالم را از هر چه دوستي و درست بودن به هم مي زد. هر كار كردم نتوانستم حتي كلمه اي براي او بنويسم و عمو كه ديد در حال جان كندن هستم در حالي كه احساس مي كردم حسابي شاكي شده است عاقبت دست از سرم برداشت و از من خواست كه تلفن هاي شهاب را بي جواب بگذارم.
    عصر همان روز شهاب با دسته گلي به خانه مان آمد تا يادآوري كند كه صبح فردا براي آزمايش خون برويم اما من در اتاقم را به روي خودم قفل كرده بودم. پشت به در داده بودم و مي گريستم. مادر بي خبر از همه جا چند بار مرا صدا زد. صدايش را شنيدم كه گفت :
    - نگين آقا شهاب آمده.
    اما من پاسخي ندادم تا اينكه عاقبت به طبقه بالا آمد و با صداي آهسته اي از پشت در گفت :
    - نگين. چه مرگته؟ چرا در اتاقت رو قفل كردي؟ نشنيدي گفتم آقا شهاب آمده.
    اشكهايم را پاك كردم و گفتم :
    - بگو نگين نيست. بگو خوابيده. بگو مرده.
    صداي عصباني مادر را شنيدم كه گفت :
    - باز كن در رو ببينم چي مي گي؟ آخه چي شده؟
    - شما به او بگوييد برود. بعد مي گم چي شده.
    صداي آهسته مادر را شنيدم كه گفت :
    - خدا ذليلت نكنه دختر، آخه من چطور بهش بگم بره؟ بيا بيرون اينقدر منو حرص نده.
    چيزي نگفتم و مادر بعد از اينكه ديد من نه جواب مي دهم و نه در را باز مي كنم، پايين رفت. از پشت پنجره رفتن شهاب را ديدم و به صورتم چنگ كشيدم. فداي اون رفتنش كه سرش به زير خم شده بود و شانه هايش افتاده بود و شايد غرورش نيز شكسته بود. اما اين لازم بود. شهاب هر چقدر بيشتر از من متنفر مي شد بدون اينكه قلبش بشكند فراموشم مي كرد. براي اين عشق همان يك قرباني كافي بود. بعد از رفتن شهاب در اتاق را باز كردم و منتظر مادر شدم. چون مي دانستم كه به سراغم خواهد آمد. همين طور هم شد. مادر خشمگين و ناراضي به اتاقم آمد. به او نگاه كردم. از خشم دندانهايش را به هم فشار مي داد. گفت :
    - چرا اين كار رو كردي؟
    مثل ضبط صوت حرفهايي را كه عمو يادم داده بود تكرار كردم :
    - من شهاب رو نمي خوام.
    ابتدا مادر مات و حيران نگاهم كرد و بعد كه گويي معني اين حرف را تازه فهميده بود، قدمي جلو گذاشت و گفت :
    - چي؟ غلطي كه كردي يك بار ديگه بگو.
    چشمانم را بستم و مثل طوطي تكرار كردم :
    - شهاب رو نمي خوام.
    نفهميدم چه شد. اما در يك لحظه سوزشي روي لبهايم احساس كردم. كشيده مادر مستقيم به دهانم زده شده بود تا ديگر از اين غلطها نكنم. شوري خون را از لبم كه حس مي كردم در جا باد كرده احساس كردم. صداي مادر چون غرش رعدي در گوشم پيچيد :
    - غلطي كه الان كردي ديگه تكرار نشه. ذليل شده بي آبرو، كي زورت كرده بود؟ خودت خواستي، نخواستي؟مگه اين همون پسره نبود كه به خاطرش فكر آبروي من و پدرت رو نكردي، فكر كردي من نفهميدم تو و اون....
    فهميدم كه مي خواهد با هم ديده شدن من و او را در ميدان انقلاب كه نويد شاهد آن بود، به رخم بكشد. با دست خوني را كه لبم را رنگين كرده بود پاك كردم و باز گفتم :
    - حالا ديگه او رو نمي خوام.
    و چشمانم را بستم تا وحشت و درد را با هم تجربه كنم.
    ساعتي بعد با موهايي آشفته كه دسته هايي از آن هم كنده شده بود گوشه اتاقم كز كرده بودم. هنوز جاي گازي كه مادر از بازويم گرفته بود، مي سوخت. وقتي آستين بلوزم را بالا زدم كبودي بزرگي مانند جاي مهر روي بازويم بود. آرزو كردم اي كاش هيچ وقت جاي آن از بين نرود تا هميشه يادم بماند وقتي كه گفتم شهاب را نمي خواهم به خاطرش چه كتكي خوردم. هنوز حرفها و تهمت هايي كه مادر در حالي كه كتكم مي زد نثارم مي كرد، به ياد داشتم. او مرا بي آبرو و بي همه چيز و خيلي چيزهاي ديگر خوانده بود اما نمي دانست تمام اين ها به خاطر او و پدر بوده است.
    عصر همان روز شهاب تلفن كرد تا با من صحبت كند اما من با او حرف نزدم.
    آن شب حتي براي لحظه اي پايين نرفتم. نمي دانم مادر جريان را براي پدر تعريف كرده بود يا فكر كرده بود كه با همين كتك مرا سر عقل آورده است اما وقتي سر و كله عمو و زن عمو به خانه مان پيدا شد فهميدم كه همه موضوع را فهميده اند. مادر به اصطلاح از عمو و زن عمو براي سر عقل آوردن من كمك گرفته بود. زن عمو به اتاقم آمد و كلي نصيحتم كرد كه با اين كار آبروي پدر و مادرم را نبرم و خود را انگشت نماي مردم نكنم. با تمام دردي كه در وجودم بخصوص قلبم احساس مي كردم اما خنده ام گرفته بود. همان لحظه ياد شعري افتادم كه در دفترچه بيتا خوانده بودم :

    خنده تلخ من از گريه غم انگيزتر است كارم از گريه گذشته كه چنين مي خندم

    و به راستي خنده تلخ بر لبم نشسته بود. عمو مي گفت اگر شهاب را بخواهم آبروي خانواده ام مي رود و زن عمو عكس اين را مي گفت. دلم مي خواست فرياد بزنم و به آنها بگويم كه بروند گم شوند. اما سكوت كردم و هيچ نگفتم.
    از فرداي آن روز هر كسي را كه مي شناختم براي نصيحت و سر عقل آوردن من به خانه مان آمد. حتي نيشا مرا از آن كار منع كرد و مي گفت :
    - نگين عقلت رو از دست دادي؟ حيف شهاب نيست ولش كني. ديگه چه كسي رو مي خواي از اون بهتر باشه؟
    اما بدتر از همه جواب دادن به خواهرانم بود. پريچهر با اينكه پا به نه ماهگي گذاشته بود و حركت برايش خيلي سخت شده بود براي نصيحت كردن من به خانه مان آمد و بدون نتيجه و در حالي كه از دستم ناراحت بود به خانه اش بازگشت. بدتر از او پرديس بود به خاطر اين موضوع به تهران آمد تا با من حرف بزند و بفهمد چه مرگم شده كه بي خود و بي جهت پشت پا به آبروي چندين و چند ساله پدرم زده ام. پرديس تمام خاطره هاي او را به يادم آورد. خوبي هاي او را به من يادآوري كرد، نصيحتم كرد و آخر سرم فرياد كشيد و شايد هم دلش مي خواست مانند بچگي ها كتكم بزند اما اين كار را نكرد در عوض با من قهر كرد و گفت كه ديگر دلش نمي خواهد خواهري به نام نگين داشته باشد. تنها جواب من براي تمام آنها سكوت بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خبر به خانواده شهاب هم رسيده بود كه نگين كور شده شهاب را نمي خواهد. خاله شهاب به خانه مان آمد اما من در اتاق را قفل كردم تا با او روبرو نشوم. هر كه از خانواده اش به خانه مان زنگ مي زد تا با من صحبت كند قبول نمي كردم اما وقتي بيتا به خانه مان زنگ زد، دلم نيامد كه براي آخرين بار صدايش را نشنوم. گوشي را برداشتم. او گريه مي كرد، التماس مي كرد و گفت اين كار را با شهاب نكنم بيتا گفت كه شهاب گفته كه من حتي حاضر نشدم تا با او صحبت كنم و دليل نخواستنم را به او بگويم. بيتا قسمم داد كه دليل اين كارم را به او بگويم اما من فقط گريه كردم و تكرار كردم او را نمي خواهم و بعد بدون خداحافظي تلفن را قطع كردم.
    بعد از يك هفته كه تمام تحقيرها و توهين ها را با درد شكسته شدن قلبم تحمل كردم عاقبت شبي پدر سر مادر و پرديس كه باز مرا دوره كرده بودند، فرياد كشيد و گفت :
    - راحتش بذاريد. كشتينش از بس كه بهش سركوفت زديد . تمومش كنيد. دلم تركيد از بس جلوم بچمو تيكه پاره كرديد. گوش كن پروين. ديگه دوست ندارم كسي به اين بچه توهين كنه. همش تقصير من گردن شكستس...
    پدر نتوانست ادامه دهد كاملا مشخص بود كه بغضش سر باز كرده اما نمي خواست جلوي ما غرور مردانه اش را بشكند. پشت به ما كرد و به اتاقش رفت. اما همين كلامي بود براي پايان سرزنش ها. گويي با پذيرفتن اين موضوع از طرف پدر پرونده من و شهاب نيز بسته شد.
    دو روز بعد با وكالت دادن من به عمو صيغه ام فسخ شد. حلقه نشان نامزدي و چادر نيم كاره اي را كه تازه آن را با نخ كوك دوخته بوديم به همراه هدايايي كه در اين مدت شهاب برايم خريده بود و سكه اي را كه خاله اش به من هديه داده بود در بسته اي گذاشتم؛ حتي گردنبندي را كه به عنوان مهريه عقد موقتم از شهاب گرفته بودم در آن جاي دادم و آن را به دست عمو دادم تا به شهاب برگرداند.
    عصر همان روز عمو كه واسطه بين من و شهاب بود به خانه مان آمد و پاكتي به دستم داد. در پاكت بسته بود اما مشخص بود جسمي حجيم به همراه كاغذي داخل آن است. ديگر مامورت عمو تمام شده بود و اين آخرين يادگار از عشق نافرجامم بود.
    به اتاقم رفتم و نامه را باز كردم. گردنبدي كه مهريه ام بود داخل پاكت قرار داشت به همره يك نامه به خط او. نامه را بوييدم و روي قلبم گذاشتم. جرات باز كردن تاي آن را نداشتم. مي دانستم نبايد انتظار نامه اي عاشقانه داشته باشم اما همين كه به خط شهابم بود با تمام دنيا برابري مي كرد.
    شهاب در نامه نوشته بود :

    قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
    ورنه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود
    من ديوانه چو زلف تو رها مي كردم
    هيچ لايقترم از حلقه ي زنجير نبود
    سلام. شايد اين كلمه مقدس لايق چنين خداحافظي تلخي نباشد زيرا خداوند عالم به بشر نامي از نامهايش را هديد كرد تا به وقت ديدار هم آن را تكرار كنند و براي هم مهر و سلامت را بطلبند. شايد من و تو هيچگاه در خط مستقيمي از سرنوشت قرار نگيريم اما من آخرين طلب سلامتي را خواهانم، آن هم براي تو كه حتي مرا لايق كلامي ندانستي تا خطاي ناكرده ام را به من بگويي و مرا از اين سرگرداني و عذاب برهاني. از لحظه اي كه از هم جدا شديم مرتب از خودم مي پرسم كه چه كرده ام كه به چشمان تو گناهي نابخشودني به حساب آمد.
    بارها به اميد به آستانت روي آوردم تا تو گناه نكرده ام را ببخشي و رشته محبتت را نگسلي اما افسوس كه تو حتي حرمت عشق را نگه نداشتي. حتي نخواستي پيش رويت زانو بزنم و از تو بخواهم مرا ببخشي و حتي خداحافظي نكردي. اما چرا؟ به چه جرمي محكوم به شكست شدم و پيش چشم خانواده و دوستانم خوار و حقير جلوه كردم. بعد از گذشت هفته اي از جداييمان، هنوز جوابي براي دل پرسشگرم نيافتم. آيا اين تقدير بود يا تقصير؟ كدام يك؟
    نمي توانم نامت را به زبان بياورم و قلبم را از زخم اين عشق ريش نبينم اما تو بگو جرم من بيشتر بود كه نخواستم حرمت عشق را با گرمي لذت هوس لكه دار كنم يا تو كه عشق مرا به بهاي اندكي فروختي؟ كدام يك؟ تو با من چه كردي؟ تو بگو با اين قلب زخمي چه كنم؟ چطور به او بفهمانم كه همه دختران عشق را با پول مبادله نمي كنند. چطور بايد ديگر به زني اعتماد كنم و قلبم را خانه عشقش كنم؟ اما چه سخت است اسير دروغ بودن، عشق به رويا داشتن و دل به سراب بستن. تو چون سرابي در مسير زندگيم پيدا شدي تا بعد از مرگ عزيزترين كسانم اميد از دست رفته ام را به من بازگرداني اما افسوس بايد مي دانستم سراب فقط سراب است و هيچ گاه به حقيقت نمي پيوندد. برايم سخت است باور كنم الهه اي كه هر شب در محراب عشقش سر بر سجده مي گذاشتم بتي تراشيده از سنگ باشد. بتي زيبا كه عشق و احساس در قلب سنگي اش يك بازيچه است.
    چيزهايي كه برايم پس فرستادي براي هميشه حفظ خواهم كرد تا درس عبرتي باشد براي يادآوري حماقتم كه هيچ گاه از ياد نبرم كه نبايد قلبم را خالصانه تقديم به دختري كنم كه مفهوم عشق را نمي داند. اما گردنبند را بر مي گردانم، چون مهريه ات براي زندگي كوتاهت با من بود و آن متعلق به توست زيرا نشان مهري بود كه به تو داشتم و اميدوارم آن هم براي تو يادآورد بازي شومي باشد كه با قلب يك جوان عاشق كردي.

    سادگي مرا ببخش كه خويش را تو خوانده ام
    براي برگشتن تو به انتظار مانده ام
    سادگي مرا ببخش كه دلخوش از تو بوده ام
    تو را به انگشتر شعر مثل نگين نشانده ام
    به من نخند و گريه كن چرا كه جز نياز تو
    هر چه نياز بود و هست از در خانه رانده ام
    اگر به كوتاهي خواب، خواب مرا سايه شدي
    به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
    گلوي فرياد مرا سكوت دعوت تو بود
    ولي من اين سكوت را به قصه ها رسانده ام
    دوباره از صداقتم دامي براي من نساز
    از ابتدا دست تو را در اين قمار خوانده ام
    گناه از تو بود و من نيازمند بخششت
    چرا كه من در ابتدا تو را ز خود نرانده ام
    گناهكار هر كه بود كيفر آن مال من است
    به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام

    آهي كشيدم و گردنبند را به گردنم آويختم تا هرگز يادم نرود كه هنوز عاشقم. عاشق او كه در سراسر نامه اش حتي يكبار مرا به نام نخوانده بود و حتي خداحافظي نكرده بود. شهاب نوشته بود عشق را با پول مبادله كرده ام. نمي دانستم از كجا اين موضوع را فهميده اما حدس زدم كه عمو براي توجيه كار من به او گفته است كه خوستگاري بهتر از او پيدا كرده ام و آنقدر پست و بي مقدار بوده ام كه بخاطر ثروت خواستگارم دست از او برداشته ام.
    فكر مي كردم پس از خواندن نامه آنقدر گريه خواهم كرد كه دلم از گريه سير و عقده اين روزهاي سرد و بي رحم از دلم خالي شود اما نه بغضي در كار بود و نه اشكي پس زمينه آن بود گويا دلم هنوز در بهت و ناباوري بود. هنوز باور نمي كردم كه شهاب را براي هميشه از دست داده ام و هنوز اميدوار بودم كه از اين كابوس دهشتناك بيرون بيايم.
    طرف پنجره اتاقم رفتم. خورشيد آخرين فروغش را از زمين بر مي گرفت شايد او نيز با اكراه به اين زمين پر از مكر و حيله نور مي تاباند. نگاهي به شعاع سرخ خورشيد كه خطي از خون به لبه ديوار كشيده بود انداختم و آرزو كردم كه اين آخرين ديدار خورشيد از زمين باشد و زمين نيز مانند قلب سرد من يخ ببندد. حال كه قلب انسان كوهي از يخ بود چه اشكال داشت كه جسمشان هم مانند قلب يخي شان منجمد شود و به گورستان فراموشي سپرده شود.
    به آرامي نامه شهاب را تا كردم و آن را روي لبه پنجره گذاشتم و خودكاري از روي ميز برداشتم و پشت نامه اش نوشتم :
    حالا ديگه تو رو داشتن خياله، دل اسير آرزوهاي محاله. غبار پشت شيشه مي گه رفتي، ولي هنوز دلم باور نداره. حالا راه تو دوره، دل من چه صبوره، كاشكي بودي و مي ديدي زندگيم چه سوت و كوره. آسمون از غم دوريت، حالا روز و شب مي باره، ديگه تو ذهن خيابون منو تنها جا ميذاره، خاطره مثل يه پيچك مي پيچه رو تن خستم، ديگه حرفي ندارم دل به خلوت تو بستم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به پيروز پيغام داده شد من حاضرم با او ازدواج كنم. اين خبر دو هفته بعد از جدايي من و شهاب در خانواده پيچيد. احساس مي كنم بهت و ناباوري تمام افراد فاميل را گرفته بود شايد همه حساب ديگري روي من بازكرده بودند. نمي دانم كه چه قضاوتي درباره ام مي كردند اما هيچ چيز براي من اهميت نداشت. پرديس هنوز به سنندج برنگشته بود و قرار بود تا بعد از عروسي ياسمين كه قرار بود به زودي برگزار شود تهران بماند. در طول اين دو هفته كه سخت ترين و بحراني ترين دوران زندگيم بود و احتياج داشتم كسي دلداريم بدهد پرديس با من سر سنگين بود اما وقتي شنيد مي خواهم با پيروز ازدواج كنم كم كم قهرش را فراموش كرد شايد هم كنجكاوي ذاتي اش باعث شد كه از قهرش دست بكشد. كنجكاوي حاصل از اين موضوع كه چرا در ابتدا به پيروز پاسخ مثبت ندادم و بعد از نامزدي ام با شهاب به اين فكر افتادم. اين نخسين پرسشي بود كه پس از آشتي كردن از من پرسيد. شايد فكر مي كرد فقط خود من مي توانم به اين پرسش پاسخ دهم.
    شانه هايم را بالا انداختم و با لبخند تلخي گفتم :
    - اين بوسه تقدير بود، شايد خداوندگِلِ شهاب رو مناسب گِلِ من نيافريده بود.
    پرديس مات نگاهم كرد. شايد باورش نمي شد خواهر كوچكش كه هر نكته اي را بايد براي او مي شكافت فيلسوفانه پاسخش را بدهد.
    پيروز دو روز بعد از شنيدن خبر مثبت از جانب من به منزلمان زنگ زد تا با من صحبت كند.
    احساس مي كردم هنوز آمادگي پذيرش او را ندارم اما جلوي چشمان كنجكاو خانواده ام نمي توانستم بگويم كه نمي خواهم با او صحبت كنم. به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم. مادر به آشپزخانه رفت و پرديس به پوريا كه چشم به دهان من دوخته بود تا ببيند چگونه مي خواهم با پيروز صحبت كنم اشاره كرد كه هال را ترك كند.
    صداي پيروز خيلي خوب و واضح به گوش مي رسيد. با شنيدن صداي او لرزشي وجودم را فرا گرفت. فكر اينكه با كسي صحبت مي كنم كه به زودي همسرش خواهد شد دلم را آشوب مي كرد. بايد فرصت بيشتري براي آمادگي پذيرش او به من مي دادند. هنوز فكر و ياد شهاب قلبم را ترك نكرده بود تا به فكر جايگزيني براي آن باشم. صداي پيروز گرم و دلنشين بود اما اين قلب سرد مرا گرم نمي كرد.
    - سلام عزيزم.
    - سلام.
    - چطوري؟
    - خوبم.
    - مزاحمت كه نشدم؟
    - نه كاري نداشتم.
    - درسات در چه حاليست؟
    - هيچ. ديگه درس نمي خونم.
    - چرا؟
    - هين جوري. ديگه خوصله ندارم.
    - نگين. از درس بيايم بيرون. زنگ زدم حالت رو بپرسم و اينكه به خودم و خودت تبريك بگم. بيشتر به خودم كه تونستم عروسك خوشگلي مثل تو رو مال خودم بكنم.
    چشمانم را بستم و سوزشي را در قلبم احساس كردم. هنوز ابراز محبت از كس ديگري را خيانت به شهاب مي دانستم. پيروز بدون هيچ منظور و از سر محبتي كه نسبت به من احساس مي كرد مرا عروسك خواند. خودم نيز منظور او را فهميدم اما دوست داشتم كلام او را به نوع ديگري تعبير كنم. با خود گفتم : پيروز تو بهاي گزافي بخاطر من به پدرم پرداختي بدون اينكه بدوني منم از اين معامله خبر دارم، تو عشقم رو ازم گرفتي و انتظار داري قلبم رو خالصانه بهت ببخشم اما فقط من دونم كه تو، تو اين معامله ضرر كردي. قلب من متعلق به شهابه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پيروز صحبت مي كرد اما من صداي او را نمي شنيدم زيرا در افكار شومي غرق شده بود. در اين فكر بودم كاري كنم كه دست او هيچ وقت به من نرسد. از آرامش پدر مي فهميدم كه حواله پيروز به دستش رسيده و خيالش را راحت كرده است. پس اگر براي من حادثه اي پيش مي آمد چون قبول كرده بودم كه با او ازدواج كنم هيچگاه پولي را كه به عنوان وام براي پرداخت ديون پدر به او داده بود پس نمي گرفت. لبخندي شيطاني به لبم نشسته بود. با اين افكار مي توانستم به همه كساني كه باعث شده بودند با ترك شهاب به خواسته هايشان برسند دهن كجي كنم. البته بيشترين ضرر را پيروز مي كرد اما او كه گناهي نداشت و حتي نمي دانست كه من و شهاب نامزد كرده بوديم. به ياد چشمان طوسي و پر احساس پيروز افتادم. به ياد سرگذشت پردردش و به ياد رژينا افتادم. مرگ من با او چه مي كرد؟ آيا مي توانست نگين ديگري براي خود پيدا كند؟ بي شك تنها نگين دنيا نبودم و او هم مانند شهاب به اين نتيجه مي رسيد كه مرا فراموش كند. صداي پيروز مرا به خود آورد.
    - نگبن، هنوز گوشي دستته؟
    - بله ... بله بفرماييد.
    - خب پس هنوز اونجايي، اما فكر مي كنم حرفم رو نشنيدي.
    - بله ... راستش نشنيدم چي گفتيد.
    - مهم نيست وقتي ببينمت بازم حرف مي زنيم. اما مي خواستم بگم من چهارشنبه عصر به ايران پرواز مي كنم.
    سكوت كردم. تا چهارشنبه فقط سه روز ديگر باقيمانده بود. با خود فكر مي كردم آيا اين وقت كمي براي اجراي نقشه ام نيست؟
    - نگين مي خوام خودت اين خبر رو به خونواده بدي. باشه.
    - بله. بله چشم.
    - خوب. تو با من صحبتي، كاري نداري؟
    - نه خداحافظ.
    - خداحافظ عزيرم . به اميد ديدار در تهران. فرودگاه مهرآباد.
    گوشي را سر جايش گذاشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. پرديس روي صندلي آشپزخانه نشسته بود و در حال پاك كردن برنج بود. مادر مشغول درست كردن شام بود. روي صندلي كنار پرديس نشستم و با انگشتانم با برنجها بازي كردم. پرديس سيني برنج را كنار كشيد و لبخندي به من زد. دانه برنجهايي كه روي ميز ريخته بود برداشتم و داخل سيني ريختم و بدون اينكه به كسي نگاه كنم گفتم :
    - پيروز چهارشنبه شب مياد.
    از جا بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. هنوز به وسط هال نرسيده بودم كه صداي پرديس را شنيدم كه به مادر گفت :
    - پس خودمون رو براي عروسي بايد آماده كنيم.
    - تا خدا چي بخواد.
    آهي كشيدم و پا روي پلكان گذاشتم تا به اتاقم پناه ببرم. بايد در مورد مسئله مهمي فكر مي كردم.
    روز بعد موقعيتي پيش آمد تا به همراه پرديس به خريد برويم. قرار بود به مناسبت آمدن پيروز براي خريد چند دست لباس بيرون بروم. آن روز بعد از مدتها كه خودم را در خانه حبس كرده بودم پا به خيابان گذاشتم. ديدن كوچه و خيابان برايم تازگي داشت از همان اول از بيرون آمدن پشيمان شده بودم. اواسط بهمن بود. هوا سوز سردي داشت. ميدان را به مناسبت سالگرد پيروزي انقلاب چراغاني كرده بودند. پرديس پيشنهاد كرد براي خريد به سمت جمهوري برويم. مخالفتي نداشتم. برايم فرقي نمي كرد از كجا لباس بخرم. سوار ماشيني شديم كه به طرف ميدان وليعصر مي رفت و بعد از آن با اتوبوس به سه راه جمهوري رفتيم. به پيشنهاد پرديس به طرف پاساژ ميلاد رفتيم و از سر پاساژ شروع كرديم به تماشاي مغازه ها. من فقط نگاه مي كردم و پرديس نظر مي داد و مرتب صحبت مي كرد. خيلي دلم مي خواست بگويم كه كمتر صحبت كند تا بتوانم افكارم را متمركز كنم اما دلم نيامد ناراحتش كنم. چند لباس چشم پرديس را گرفت و از من خواست تا آنها را پرو كنم اما من حوصله اين كار را نداشتم و به بهانه اينكه از آنان خوشم نيامده از اين كار سر باز زدم. پرديس بدون اينكه حتي ناراحت شود از اين مغازه به مغازه ديگر مي رفت و با صبر و حوصله مخالفتهاي مرا تحمل مي كرد. هرچقدر او خوشحال و سر حال بود من كسل و بي حوصله بودم. عاقبت با اصرار پرديس دو دست لباس خريدم كه يكي از آنان را قرار بود عروسي ياسمين كه هفته ديگر برگزار مي شد بپوشم.
    براي خريد كفش، پرديس پيشنهاد كرد به خيابان سپهسالار برويم. با اينكه سردم بود و خيلي خسته بودم چيزي نگفتم. از در پاساژ بيرون آمديم و هنوز چند قدم به سه راه جمهوري وليعصر نمانده بود كه از ديدن شهاب خشكم زد در يك لحظه خواستم خود را پشت پرديس پنهان كنم اما بي فايده بود زيرا او هم مرا ديده بود. مانند سنگ در جايم ايستاده بودم و توان حركت نداشتم. مانند معتادي بودم كه بعد از ترك چند هفته اي مواد مخدر به محض ديدن آن وسوسه تمام وجودم را گرفته بود. هر كار كردم نتوانستم چشم از او بردارم. خداي من اين همه تغيير در عرض سه هفته؟ شهاب لحظه اي ايستاد و چنان به من چشم دوخت كه احساس ترس و وحشت كردم اما نمي دانستم ترس از چه و وحشت از كه؟ نگاهش چون مته اي از عمق چشمانم مي گذشت و حتي روحم را سوراخ مي كرد. در عمق نگاهش تاسف، تنفر، خشم، عشق، مهر همه با هم وجود داشت. اما نگاهش فقط يك لحظه بود به اندازه يك نفس. سپس نفس عميقي كشيد و چشمانش را به زير انداخت و از كنارم رد شد. اما من چون مجسمه اي طلسم شده سر جايم خشك شده بودم. پرديس هم او را ديد و هم مرا اما نمي دانست چه كند. او نيز وامانده شده بود اما حالش به مراتب بهتر از من بود زيرا خيلي زود به خود آمد و مرا كه وسط پياده رو سد معبر كرده بودم به كناري كشاند و در حاليكه دستم را مي كشيد مرا كه چون آدمكي سرد و بي حس بودم به دنبال خود مي كشاند. ديدن شهاب انگيزه مرگ را در من تقويت كرده بود در آن لحظه به تنها چيزي كه مي توانستم خوب فكر كنم مرگ بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همانطور كه به دنبال پرديس كشيده مي شدم به خيابان وليعصر رسيديم. پرديس ايستاد تا چراغ سبز شود و همراه با مسافراني كه قصد عبور از خيابان داشتند برويم. به اتوبوسي كه از سمت خيابان انقلاب به پايين مي آمد نگاه كردم و دستم را از دست پرديس بيرون آوردم و در يك لحظه رويم را به سمت ديگر كردم و قدمي به خيابان گذاشتم. ابتدا صداي ترمز سپس جيغ پرديس و آخر دست عابري كه مرا به عقب كشاند. تمام اينها در يك لحظه اتفاق افتاد. لرزش تمام وجودم را فرا گرفته بود و چشمانم سياهي مي رفت به خصوص صداي راننده را كه فرياد مي كشيد و مرا ديوانه مي خواند در گوشم مي پيچيد. آدمهاي اطرافم به من نگاه مي كردند و من جرات نگاه كردن به آنها را نداشتم. تصور مي كردم همه آنها فهميده اند من از قصد مي خواستم خود را زير اتوبوس بياندازم. پرديس دستم را محكم مي فشرد و مرا به دنبال خود مي كشيد. من با پاهايي كه وحشت مرگ و تحقير آنها را بي حس و حال كرده بود به همراه او در ميان مردمي كه به طرف ديگر خيابان مي رفتند كشيده شدم و صداي پرديس را شنيدم و او را ديدم كه براي ماشيني دست دراز كرد و گفت :
    - دربست.
    چند لحظه بعد من و پرديس روي صندلي عقب ماشين نشسته بوديم و او سر مرا روي سينه اش گذاشته بود و مانند عزيز از دست داده اي مي گريستم.
    پرديس از من نپرسيد كه چرا با ديدن شهاب به آن حال افتادم و چرا مي خواستم خود را بكشم. سينه او نيز تكان مي خورد و احساس مي كردم كه او هم مي گريست. شايد گريه او از ترس بود و شايد متوجه شده بود كه من هنوز شهاب را مي پرستم. با آن حال به خانه نرفتيم و پرديس به راننده گفت كه ما را به پارك لاله ببرد.
    به مدت يك ساعت من و او بدون كوچكترين كلامي روي صندلي پارك نشستيم. سرما پايم را كرخ كرده بود و دلم تا حدودي آرام شده بود اما هنوز وحشت مرگ را كه در دو قدمي ام احساس كرده بودم به ياد داشتم. به پرديس نگاه كردم، به جايي خيره شده بودم. دستم را روي دستش گذاشتم و آرام گفتم :
    - معذرت مي خوام.
    پرديس به من نگاه كرد. تاثر در چشمانش موج مي زد. اشك چشمانش را مانند شيشه اي شفاف كرده بود. سرم را تكان دادم و گفتم :
    - بهتره بريم خونه، مامان نگران مي شه.
    خواستم از جايم بلند شوم كه پرديس دستم را گرفت و گفت :
    - صبر كن كارت دارم.
    سر جايم باقي ماندم اما خودم را جمع كردم. سرما به روحم نيز نفوذ كرده بود و احساس مي كردم در حال انجماد هستم.
    پرديس متوجه شد سردم است و اشاره كرد كه بلند شويم و راه برويم. همانطور كه قدم مي زديم گفت :
    - نگين به من راست بگو. هنوز شهاب رو دوست داري؟
    سرم را تكان دادم و گفتم :
    - نه.
    پرديس قدمي برداشت و به طرفم چرخيد و گفت :
    - داري دروغ مي گي. چشماتو ندزد ... به من نگاه كم. من پرديسم. مي دوني كه منو خوب مي شناسي پس سعي نكن مثل بقيه منو خر كني. همون بار اولم كه به من گفتي شهاب رو نمي خواي فهميدم دروغ مي گي چون چشمات داد مي زد كه عاشقشي اما هر چي فكر كردم ديدم اين مخالفت از طرف خودته و با اينكه همه تو رو از اين كار منع مي كردن پاتو كردي تو يه كفش كه اونو نمي خواي. اون موقع فكر كردم شايد اشتباه كردم و هنوز تو رو نشناختم. اما امروز كه به اون نگاه مي كردي تو چشمات ديدم و برام يقين شد و هنوز دوستش داري، اما چرا پا روي عشق و علاقه ات گذاشتي و همه چيز رو بهم ريختي، اين سواليه كه فقط خودت بايد به او جواب بدي. حالا به من بگو شهاب چيكار كرده بود كه با تمام دوست داشتنت به يه كلمه همه چيز رو خراب كردي؟
    - پرديس منو شهاب براي هم ساخته نشده بوديم. باور كن اينو وقتي فهميدم كه با هم نامزد كرده بوديم. خواستم تا دير نشده راهم رو جدا كنم.
    - بچه جون خر خودتي. من تو رو از زمان به دنيا اومدنت مي شناسم پس راستشو بگو و خودت رو خلاص كن. شهاب رو نمي خواستي كه وقتي تو خيابون ديديش مي خواستي خودت رو بكشي.
    مي دانستم پرديس چون بازپرسي تا ته و توي قضيه را تا از زبانم بيرون نكشد دست از سرم بر نخواهد داشت از طرفي سرما و خستگي عذابم مي داد. چشمانم را بستم و به طرف پرديس برگشتم و گفتم :
    - من نمي خواستم اون كارو بكنم اما تو چي رو مي خواي بدوني؟
    - مي خوام بدونم چرا به شهاب گفتي نه و بعد به پيروز جواب مثبت دادي. اين وسط چه چيز باعث شد يه شبه از شهاب دل ببري؟
    - بخاطر اينكه از پيروز بيشتر خوشم مي اومد.
    - خيلي غلط كردي اگه پيروز رو مي خواستي چرا همون دفعه اول و دومي كه ازت خواستگاري كرد جواب ندادي؟
    - براي اينكه اون موقع نمي دونستم پيروز رو دوست دارم.
    پرديس لحظه اي سكوت كرد و درحاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت :
    - باشه نگين. فكر مي كردم هنوز بهترين دوست و محرم رازت هستم اما مثل اينكه بعد از ازدواجم با سروش خيلي خودت رو از من جدا كردي. مي خواي نگي نگو اما دروغ هم نگو چون چشمات نشون مي ده دروغ مي گي اونقدر واضح كه خودم رو يه احمق فرض مي كنم.
    دو قطره اشك به روي گونه هايش سر خورد و سپس نگاهش را از چشمانم گرفت و به نقطه ديگري معطوف كرد. دلم فشرده شد، تا به آن لحظه گريه او را نديده بودم. حتي نيمه شبي كه سروش با مارال عقد كرده بود و من شاهد گريه اش بودم فقط صدايش را شنيده بودم. تا آن موقع نديده بودم كه او اشك بريزد به طوري كه هميشه فكر مي كردم او اراده اي آهنين دارد اما حالا ديدم كه اين اراده تبديل به ضعف شده و از آن مظهر قدرتي كه هميشه تكيه گاه و باعث مباهاتم بود اثري باقي نمانده است. گريه پرديس دلم را به درد آورد و همين احساس قفل دهانم را باز كرد. دست پرديس را گرفتم و گفتم :
    - پرديس بهت راستش رو مي گم اما تو رو خدا باز هم مثل هميشه باش. نمي خوام كسي از اين موضوع باخبر بشه. قسم بخور.
    پرديس چشمان اشك آلودش را به من دوخت و گفت :
    - بهت قول مي دم. به جون مامان و بابا. به مرگ سروش قسم مي خورم كه چيزي به كسي نمي گم.
    سرم را خم كردم و گفتم :
    - آره بهت دروغ گفتم. هنوز شهاب رو دوست دارم و اونو مي پرستم.
    - خب؟
    - ديگه چي دوست داري بدوني.
    - يعني با اون لجبازي كردي؟ حرفتون شده؟ چيزي بهت گفته بود؟
    - نه، اون خوب تر از اين بود كه بخواد كاري كنه كه من ناراحت بشم.
    - خب چي شد كه گفتي نمي خوايش؟
    - گفتنش بي فايده اس، همه چيز تموم شده.
    - نگين من مي رم با اون حرف مي زنم. بهش مي گم تصميمت بچه گانه بوده. اشتباه كردي. اونم تو رو دوست داره اينو از نگاه امروزش فهميدم.
    - نه پرديس تو اين كارو نمي كني.
    - چرا؟
    - من حالا نامزد پيروز هستم. يادت رفته؟
    پرديس با حالت كلافه اي دستش را به صورتش كشيد و گفت :
    - تو واقعا پيروز رو مي خواي؟
    لبخند زدم و گفتم :
    - اگه اين بار هم بگم پيروز رو نمي خوام بابا سرم رو مي ذاره گوشه باغچه گرد تا گرد مي بره.
    اخمهاي پرديس در هم شد و گفت :
    - نگين راستش رو بگو اگه پيروز رو نمي خواي من تا آخرش پشتت هستم. نمي ذارم كسي به تو زور بگه.
    حرف پرديس يك تعارف نبود مي دانستم او به هر قيمت كه شده اين كار را مي كند اما براي هر كاري دير شده بود شايد اگر همان روز اول كه صحبت پدر و عمو را شنيده بودم اين موضوع را با پرديس در ميان مي گذاشتم او راه حلي براي مشكلم پيدا مي كرد اما حالا خيلي دير شده بود و اين ديگر چيزي را عوض نمي كرد. سرم را تكان دادم و گفتم :
    - پيروز مرد خوبيه، مي تونم اونو دوست داشته باشم. شايد فراموش كردن شهاب خيلي طول بكشه اما با تكيه به پيروز اونو فراموش كنم. آره حتما فراموشش مي كنم.
    پرديس نفس عميقي كشيد و گفت :
    - نگفتي چرا ...
    حرفش را قطع كردم و گفتم :
    - پرديس ديگه چيزي نپرس همه چيز رو مي گم اما حالا نه چون نمي خوام، نمي تونم چيزي بهت بگم. بعد. بعد حتما همه چيز رو بهت مي گم.
    پرديس حال خرابم را درك كرد و ديگر چيزي نپرسيد. به همراه او به خانه رفتيم. سردرد و سر گيجه ام نشان مي داد كه باز هم مريض شده ام و بدون اينكه ميلي به خوردن شام داشته باشم به اتاقم رفتم تا بخوابم. آن شب كابوس تا سپيده صبح همراه من بود. تا چشمم را به هم مي گذاشتم خواب مي ديدم كه اتوبوسي غول پيكر از روي بدنم رد مي شود. حتي صداي خرد شدن استخوانهايم را مي شنيدم و سراسيمه از خواب مي پريدم. تا صبح چند بار اين كابوس تكرار شد به طوري كه مي ترسيدم چشمانم را ببندم و آنقدر به سياهي شب از پنجره اتاقم نگاه كردم كه به سپيدي تبديل شد و آن وقت مي توانستم با خيال راحت چند ساعتي بخوابم.
    پيروز به ايران آمد و من از معدود كساني بودم كه براي استقبالش به فرودگاه رفتم. به غير از من و پرديس كه او هم همراه سروش آمده بود دختر ديگري از فاميل به فرودگاه نيامده بود. عمو و زن عمو و نيما هم آمده بودند. پيروز بعد از روبوسي با پدر و عمو و نيما و سروش و سلام و احوالپرسي با مادر و زن عمو به طرف من و پرديس آمد. بعد از خوش و بش با پرديس نگاهي به من كرد و با لبخند گفت سلام و سپس دستش را به طرفم دراز كرد. غمگين و دلشكسته بودم اما لبخندش را پاسخ كفتم و دستم را داخل دستش گذاشتم. دو روز وقت داشتم تا به او فكر كنم، به او كه در اين بازي شوم گناهي جز دوست داشتن من نداشت. مقصر او نبود، سرنوشت من اين گونه رقم خورده بود پس دليل نداشت گناه ديگران را به گردن او بياندازم. او دستم را فشرد و گفت :
    - نگين تو اين مدت خيلي تغيير كردي.
    نپرسيدم چه تغييري فقط سرم را تكان دادم و حرف او را تاييد كردم.
    همراه او از سالن فرودگاه بيرون آمديم. پدر او را دعوت كرد به خانمان بيايد اما پيروز ترجيح داد به همراه نيما به منزلش برود. نيما و پيروز در توقفگاه فرودگاه از ما جدا شدند. ما و خانواده عمو هم به طرف خانه برگشتيم. بعد از رسيدن به منزل رفتم تا در اتاقم چند ساعتي استراحت كنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنقدر به سرعت مقدمات عقد من فراهم شد كه خودم نيز به حيرت افتادم. گويي زمين و زمان همه دست به دست هم داده بودند تا هرچه زودتر سرنوشت مرا تعيين كنند. من نيز مانند كسي كه در سراشيبي تندي قرار گرفته باشد و از طرفي بادي تند از پشت سرش بوزد تن به قضا داده بودم و خودم را به دست تقدير سپرده بودم. به فاصله يك هفته بعد از مراسم عروسي ياسمين و اميد وقتي مانند خواب زده اي به خودم آمدم لباس عروسي به تن داشتم و منتظر پيروز بودم كه به اتفاق او به هتلي كه قرار بود عقدم نيز آنجا برگزار شود بروم. پيروز با خودروي پاترول مشكي رنگي كه با حصيرهايي به شكل پاپيون و گلهايي سرخ و زيبايي تزئين شده بود به دنبالم آمد. لحظه اي كه او از در آرايشگاه داخل مي شد بغض شديدي گلويم را مي فشرد و دلم مي خواست بگريم. او كت و شلواري به رنگ مشكي و بلوزي سفيد به تن داشت و كرواتي به رنگ سفيد و مشكي به يقه آن زده بود. به محض ورودش بوي ادكلن خوشبويي كه زده بود فضا را معطر كرده بود. پيروز خيلي برازنده بود اما اين دلم را راضي نمي كرد. هنوز نمي توانستم او را به چشم همسرم نگاه كنم. دلم را مي خواستم تا بتوانم او را بپذيرم اما او سر جايش نبود. من دلم را جايي گذاشته بودم كه مي دانستم كجاست اما نمي توانستم به سراغش بروم. اين موجب آزارم بود. نمي خواستم به پيروز خيانت كنم اما دوست داشتم به جاي او شهاب بود كه از زيبايي چهره ام بهره مي گرفت و او بود كه تور روي صورتم را پس مي زد. او با آن چشمان سياه شيطان كه دنيايي حرف در آن بود به رويم لبخند مي زد.
    احساس مي كردم بيتاب شده ام و دوست دارم تو را از روي سرم بكشم و لباس عروسي را به تنم پاره كنم و چون ديوانه اي گيسو پريشان كرده فرياد كنم : دلم را به من برگردانيد . عشقم را از من نگيريد. دلم مي خواست آنقدر فرياد كنم كه روحم دست از كالبد خاكي ام بردارد. پيروز با نگاه مهرباني كه به چشمانم دوخته بود مستقيم به طرفم آمد. نگاهم را از چشمانش كه عشق و تحسين از آن مي باريد گرفتم و به زير دوختم. از او خجالت مي كشيدم زيرا احساس مي كردم به او خيانت مي كنم. او نگيني را مي خواست كه روح و جسمش از آن خودش باشد. نه اينكه جسمش پيش او باشد و روحش جايي باشد كه قلبش بود.
    مانند عروسكي ايستاده بودم تا او جنسي را كه برايش بهاي گزافي پرداخته بود ببيند و اين بيشتر از هر چيز باعث عذابم بود. خودم را در قالب جنسي قابل خريد و فروش مي ديدم. پيروز مهربان بود و با لطافت و ظرافت با من رفتار مي كرد اما اين فكر لحظه به لحظه در من بيشتر شكل مي گرفت كه عمو مرا از شهاب دزديده و پيروز اين جنس دزدي را خريده و فكر مي كردم در اين معامله فقط او ضرر كرده است. به همين جهت دلم برايش مي سوخت. پيروز تور را از روي سرم برداشت. اما به او نگاه نكردم. دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را به طرف خودش بالا كشيد. باز هم به او نگاه نكردم و نگاهم را از او دزديدم. او بدون شك مي توانست از نگاهم بخواند كه هنوز نتوانسته ام رضايت قلبم را جلب كند. پيروز خم شد و بوسه اي به لبانم نشاند. تكان سختي خوردم. گويي شوكي به من وارد شده بود. خواستم خودم را عقب بكشانم اما او با دستش مرا نگه داشته بود. سرم را پايين انداختم و با تنفر دندانهايم را به هم فشار دادم اما او متوجه اين حركت من نشد. صدايش را شنيدم كه با حساس و مهربان بود :
    - نگينم، عزيزم. همسر كوچولوي دوست داشتنيم. فكر مي كنم رو ابرا قدم بر مي دارم. بهت قول مي دم هيچ وقت نخوام از اين احساس بيرون بيام. بهت قول مي دم كه هميشه مثل حالا دوستت داشته باشم.
    و بعد دوباره دستش را به زيرچانه ام برد و گفت :
    - نگين تو نمي خواي به من قول بدي؟
    به چشمان طوسي و خوش رنگش نگاه كردم و مانند گنگي پرسيدم :
    - چه قولي؟
    - اينكه دوستم داشته باشي، به من وفادار بموني و هميشه متعلق به من باشي.
    بيشتر احساس گناه كردم. كمي مكث كردم بايد همان لحظه به او جواب مي دادم. من ديگر متعلق شهاب نبودم پس روا نبود بازي خطرناكي را با پيروز شروع كنم. اگر او را نمي خواستم بايد همان لحظه اين را به او مي گفتم و اگر قرار بود گذشته ام را فراموش كنم و آينده ام را با تكيه بر او آغاز كنم بايد به او مي گفتم كه تا آخر به او وفادار خواهم ماند حتي اگر آن لحظه هم نمي توانستم به او بگويم كه دوستش دارم اما مي بايست سعي مي كردم كه دوستش داشته باشم. به پيروز نگاه كردم و گفتم :
    - قول مي دم روزي اونطور كه بايد دوستت داشته باشم، از همين لحظه و براي هميشه. يعني تا جايي كه زمان اقتضا كنه به تو وفادار خواهم بود.
    پيروز با لبخند به من نگاه مي كرد و معلوم بود كه در حرفم تامل مي كند.
    در اتاق عقد مجللي كه متعلق به هتل بود و خيلي زيبا آذين بندي شده بود كنار پيروز نشستم و عاقد خطبه عقد را جاري كرد. عاقد با صدايي پر ابهت صيغه عقدر را مي خواند و طنين صدايش به قلبم فشار مي آورد. ندايي از درون تلنگري بر احساسم مي زد كه نگين تو از اين پس متعلق به پيروزي. فقط اوست كه مي تواند فرمانرواي قلبت باشد. اين ازدواج تقدير توست، پس بوسه تقدير را بر پيشاني ات بپذير و راضي به اين تقدير باش.
    آنقدر طنين اين ندا در گوشم بلند بود كه صداي عاقد را نمي شنيدم كه به عربي جملاتي را مي خواند. اشك در چشمانم حلقه زد. با گفتن بله براي هميشه بايد دلم را فراموش مي كردم نمي بايست اين بله فقط در زبانم جاري مي شد. بلكه با تمام قلب و روحم مي بايست پيروز را قبول مي كردم. صداي عاقد را شنيدم كه گفت :
    - دوشيزه مكرمه، محترمه، سركار خانم نگين فروغي صبيه گرامي آقاي نادر فروغي، آيا به بنده وكالت مي دهيد كه شما را با مهريه معلوم يك جلد كلام الله مجيد و يك شاخه نبات و تعداد هزار و چهارده سكه تمام بهار آزادي به نيت چهارده معصوم متبرك و پاك به عقد دائم آقاي پيروز بهزاد فرزند مرحوم پولاد بهزاد در بياورم؟ آيا وكيلم؟
    هنوز زود بود اين خطبه بايد دوبار ديگر خوانده مي شد. پرديس به من ياد داده بود كه بعد از سه بار خواندن خطبه بگويم : با اجازه پدر و مادر عزيزم و عموي گرامي ام و ديگر بزرگان فاميل بله. اما دلم نمي خواست اين خود شيريني را بكنم. اگر خواست پدر عزيز و عموي گرامي ام نبود پس من اينجا چه غلطي مي كردم. چشمانم را بستم. دو قطره اشك از روي چشمانم به روي گونه هايم سريد. پيروز متوجه اشكي كه از چشمانم چكيد، شد زيرا از داخل آيينه بزرگ مقابلم مرا نگاه مي كرد. آهسته سرش را جلو آورد و گفت :
    - نگين حالت خوبه؟
    سرم را تكان دادم و نشان دادم كه هيچ مشكلي وجود ندارد.
    بار ديگر خطبه خوانده شد. در حين خواندن خطبه دوم سرويسهاي طلا و جواهري كه به عنوان زيرلفظي از طرف اقوامي كه در اتاق بودند به من داده مي شد، بدون اينكه صحبتي رد و بدل شود يكي يكي داخل سبد بزرگي كه به شكل قو بود و كنار سفره عقد گذاشته شده بود سرازير مي شد. با وجودي كه دلم لبريز از غم و نگراني بود اما از اين كار خنده ام گرفته بود به نظرم مي رسيد كه آنها نيز سهم مرا از اين بازي پرداخت مي كنند.
    براي دومين بار هم جوابي ندادم. به محض شروع خطبه سوم پرديس سرش را جلو آورد و گفت :
    - اين دفعه يادت نره. همون جور كه گفتم بگو. باشه؟
    سرم را تكان دادم اما به هيچ وجه قصد نداشتم كلامي را كه پرديس سر هم كرده بود بگويم. همانطور كه عاقد خطبه را مي خواند با خودم گفتم : به خاطر خوبي پيروز، بخاطر مهرباني اش، بخاطر اينكه مرا دوست دارد و بخاطر اينكه شهاب در تقدير من نبود. در همين موقع عاقد با صداي كشداري گفت :
    - عروس خانم وكيلم.
    نفس عميقي كشيدم و لحظه اي چشمانم را بستم و سپس گشودم و در حاليكه به پيروز كه او هم به من چشم دوخته بود نگاه مي كردم گفتم :
    - بله.
    صداي دست و مبارك باد بلند شد. پدر و سپس عمو صورتم را بوسيدند و بعد از آن مادر مرا در آغوش گرفت اما من احساسي در برابر شادي آنان نداشتم.
    دوست داشتم اين بازي زودتر پايان بگيرد. از بس از اين و آن تشكر كرده بودم و سرم را تكان داده بودم، سرگيجه گرفته بودم.
    بعد از عقد من و پيروز مدت كوتاهي با هم تنها شديم. پيروز دستم را گرفت و مرا روي صندلي نشاند و خودش كنارم نشست. لبخند دلنشيني روي لبهايش بود. در آن لحظه مانند سرداري بود كه از فتح بزرگي بازگشته باشد. ناخودآگاه من نيز لبخند زدم. همه چيز تمام شده بود و من اكنون قدم به راهي گذاشته بودم كه مي بايست آن را تا آخر طي مي كردم.
    شام در هتل صرف شد و بعد از گشتي در شهر به خانه پدر برگشتيم. به محض رسيدن به خانه لباسم را از تنم خارج كردم و آرايش صورتم را تا حدي پاك كردم. آخر شب بود و معدودي از مهمانان كه همه از اقوام نزديك بودند و بعد از گردش به خانه ما آمده بودند برخاستند تا براي خواب به خانه عمو بروند. هيچ كس قرار نبود در خانه ما بماند كه اين موجب تعجب من شده بود اما وقتي كه فهميدم قرار است پيروز امشب در خانه مان بماند و در اتاق مهمان بخوابد و همچنين فهميدم كه قرار است من نيز براي خواب به اتاق او بروم، آنقدر احساس بدي به من دست داد كه ناخودآگاه سر پرديس كه اين موضوع را به من گفته بود، فرياد كشيدم. پرديس كه خيلي هول شده بود با دست مرا به آرامش دعوت كرد و گفت :
    - نگين عاقل باش اين رسمه. تو ديگه از اين به بعد همسر قانوني پيروز هستي.
    با عصبانيت گفتم :
    - پرديس روي سگم رو بالا نيار. من به رسم و رسومات احمقانه شما كاري ندارم. اما اينجا خانه پدرمه و من تا موقعي كه خانه پدرم هستم تو اتاق خواب خودم مي خوابم. فهميدي؟ اتاق خواب خودم نه جاي ديگه. تنها و بدون مزاحم.
    پرديس مي خواست حرفي بزند كه به او اجازه ندادم و گفتم :
    - همين كه گفتم. ديگه نمي خوام چيزي بشنوم.
    پرديس نفس عميقي كشيد و از اتاق خارج شد. همان شب فهميدم كه پيروز هم موافقت نكرده كه آن شب را در خانه ما بماند و ترجيح داده به خانه خودش برود.
    صبح روز بعد پيروز به خانه مان زنگ زد تا حالم را بپرسد و خواست كه بعدازظهر آماده باشم تا با هم به گردش برويم.
    پيروز به مدت يك ماه بعد از عقد ايران بود و بعد از آن به سوئد برگشت تا ترتيب كارهاي اقامت مرا بدهد. از اين طرف پدر نيز براي گرفتن گذرنامه من مرتب به اداره گذرنامه و سفارت سوئد و اداره ثبت و غيره رفت و آمد مي كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/