صفحه 10 از 13 نخستنخست ... 678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خوشحال بودم اما خوشي ام را يك موضوع زايل مي كرد و آن اينكه نكند پيروز يك وقت بو ببرد كه به او دروغ گفته ام شهاب برادر دوستم است. پيروز از دروغ بدش مي آمد و بارها اين را به من گفته بود. بايد فكري به حال لو رفتن احتمالي موضوع مي كردم. عصر همان روز باز بيتا زنگ زد و خوشبختانه به غير از من و پوريا كسي خانه نبود. بيشتر خوشحال بودم كه مادر خانه نيست چون با توجه به اينكه بيتا ازدواج كرده بود، حتما بعد از آن مي گفت چه معني دارد دختر با زن شوهر دار دوست باشد. خوشبختانه مادر و پدر با هم بيرون رفته بودند و پوريا مشغول نگاه كردن مسابقه فوتبال بود و من نيز در آشپزخانه مشغول درست كردن شام بودم و بر اثر رنده كردن پياز زار زار مي گريستم. وقتي پوريا با گوشي سيار تلفن به آشپزخانه آمد با تعجب به من نگاه كرد و زماني كه فهميد گريه من بخاطر پياز است گوشي را به طرفم دراز كرد و براي اينكه چشمان خودش اشك نيفتد از آشپزخانه بيرون رفت. ابتدا فكر كردم پيروز پشت خط است اما بعد از شنيدن صداي بيتا با خوشحالي با او احوالپرسي كردم. نمي دانستم چرا تلفن كرده اما مطمئن بودم مي خواهد از شهاب صحبت كند. بيتا پرسيد :
    - نگين چرا صدات گرفته؟ گريه كردي؟
    چشمانم را پاك كردم و گفتم :
    - تو فكر مي كني من مرض افسردگي دارم بي خود بشينم گريه كنم. الان تو آشپزخونه هستم دارم شام درست مي كنم. پياز رنده مي كردم.
    بيتا خنديد و گفت :
    - خوب چي درست مي كني؟
    - قراره شامي درست كنم. حالا نمي دونم واقعا شامي مي شه يا ما رو بي شام مي ذاره.
    - آفرين پس شام پختن هم بلدي.
    - پس چي فكر كردي، فكر كردي هنرم فقط تو نق زدن و گريه كردنه.
    - خوبه ديگه پس ديگه وقت شوهر كردنت شده.
    خنديدم به شوخي گفتم :
    - اي بابا كو شوهر. خودم مثل برنجايي كه به خورد مامان و بابام ميدم شفته شدم.
    بيتا خنديد كاملا معلوم بود دارد از من حرف مي كشد و من اين را موقعي فهميدم كه گفت خب ديگه چي؟ از او پرسيدم :
    - بيتا از كجا تلفن مي كني؟
    - از خونه مامان.
    - حال مامانت چطوره؟
    - آه خوبه، اما منظورم اينه كه از خونه مامان سام تلفن مي كنم.
    - كسي پيشته؟
    - آره سام اينجاست.
    - و طبق معمول تلفن روي آيفونه؟
    بيتا خنديد و من فهميدم كه حدسم درست است از اينكه جلوي سام اين حرفها را زده بودم خيلي خجالت كشيدم اما به شوخي گفتم :
    - بيتا قرار نبود آبروم رو جلوي همسرت ببري اما عيب نداره يه روز تلافي مي كنم. به او سلام برسون.
    بيتا با صداي بلند خنيديد و گفت :
    - سام هم سلام مي رسونه، خوب ديگه دوست داري به كي سلام برسونم.
    از اينكه بيتا لودگي مي كرد تعجب كردم هنوز جواب بيتا را نداده بودم كه صدايي قلبم را لرزاند.
    - بيتا گوشي رو بده به من، مردم از بس صبر كردم.
    ناخودآگاه دستم لرزيد و كم مانده بود گوشي از دستم رها شود. آنقدر زانوانم سست شدند كه خود به خود تا شدند و دو زانو جلوي ميز آشپزخانه به زمين نشستم. اشتباه نمي كردم صداي شهاب بود. من صداي او را از بين ميليون ها صداي ديگر تشخيص مي دادم. صداي بيتا ضعيف به گوشم مي رسيد اما شنيدم كه مي گفت :
    - باشه بابا نكش سيمش پاره مي شه.
    و بعد صداي افتادن گوشي و خنده سام را شنيدم. شنيدم كه بيتا به او مي گويد :
    - خدا رحم كرد نشكست و گرنه مامان حسابي به خدمتمون مي رسيد.
    و بعد خنده سام. حالتي بين خواب و بيداري پيدا كرده بودم. مي دانستم بيدارم اما باور اين بيداري برايم سخت بود. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
    - سلام.
    نمي دانم گفتم سلام و يا جاي سلام نام او را صدا كردم.
    - فداي سلام كردنت. فداي ريتم قشنگ صدات. فداي وفات.
    - شهاب!؟
    - شهاب برات بميره.
    - كجا بودي؟
    بلافاصله از بيان حرفم پشيمان شدم. اما دير شد. شهاب مكثي كرد و با صداي گرفته اي گفت :
    - تو جهنم بودم. جريانش مفصله. بعد بهت مي گم.
    با خوشحالي گفتم :
    - تو هر جا باشي اونجا بهشته اما اصلا مهم نيست كجا بودي. مهم اينه كه الان صدات رو مي شنوم.
    - آره عزيزم مهم اينه. مهم اينه كه بيشتر از پيش دوستت دارم و بيشتر از هر وقت ديگه مي خوامت.
    - شهاب دوستت دارم.
    - بگو. بازم بگو.
    - دوستت دارم بيشتر از هر وقت ديگه. بيشتر از هر كس ديگه، بيشتر از هر چيز ديگه.
    - آخ نگين نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده.
    - منم همين طور به خدا كم مونده بود دق كنم.
    - مگه شهاب مرده باشه تو اين طور حرف بزني. نگين مي خوام ببينمت.
    - كي؟
    - هرروز. هر ساعت. هميشه. الان چطوره؟
    به وسايل روي ميز نگاه كردم و بعد نگاهي به هوا كه رو به غروب مي رفت انداختم و گفتم :
    - الان؟
    - نگو الان نه. چون چيزي به شب نمانده. اما فردا صبح چطوره؟
    - خوبه من فردا بعد از كلاس آزمون آزمايشي دارم.
    - بعد از كلاس وقت داري؟
    - تمام كلاسهاي دنيا فداي سرت. فردا اصلا سر كلاس نمي رم. ساعت نه و نيم سر ميدان خوبه؟
    - عاليه.
    و بعد با صداي بلند خنديد. با لذت چشمانم را بستم و قربان صدقه صداي خنده اش رفتم. دليل خنده او بيتا و سام بودند.
    - نگين اگه بدوني اين دو تا چيكار مي كنن از خنده ريسه مي ري.
    - مگه چيكار مي كنن؟
    - هيچي بيتا رو بيرون مي كنم سام كله مي كشه. سام رو دك مي كنم، بيتا كنار تلفن كار داره. خلاصه از همون اول هي اونا رو بيرون مي كنم در رو مي بندم اما مگه از رو ميرن، حالا هردو تا كله هاشونو از لاي در كردن تو اتاق به من زل زدن و مي خوان ببينن من به تو چي مي گم، نديد بديدها انگار نه انگار كه تازه عروس و داماد هستن عوض اينكه ما به اونا حسودي كنيم اونا به ما حسودي مي كنن.
    صداي بيتا را شنيدم كه مي گفت :
    - صبر كن بازم مياي منتم رو بكشي بگي به نگين تلفن كن من باهاش حرف بزنم. اگه ديگه تلفن كردم.
    شهاب خنديد و گفت :
    - نه. ببخش نوكر جفتتون هستم. نگين اين بيتا و سام نبودن روح دو تا آدم شرور بود كه مي خواست مزاحم تلفن تو بشه.
    صداي خنده سام و اعتراض بيتا را شنيدم و من نيز خنديدم.
    وقتي شهاب خداحافظي كرد و گفت كه نمي خواهد مانع كارم شود دلم مي خواست به او بگويم كه تلفن را قطع نكند تا باز هم صدايش را بشنوم. اما هوا كاملا تاريك شده بود و من هنوز شام را آماده نكرده بودم. با وجودي كه دلم نمي خواست، به اميد ديدار او در صبح روز بعد ارتباط را قطع كردم. آن شب شام معجوني شده بود كه لنگه نداشت با وجودي كه حواسم را جمع كرده بودم غذاي خوبي درست كنم اما يادم رفته بود به آن نمك بزنم و شامي بدون نمك معلوم است كه چه از آب در خواهد آمد. در عوض حتي يك عدد از آن را نسوزانده بودم. آن شب پدر به خاطر شامي بي نمكي كه پخته بودم، خيلي سر به سرم گذاشت و من با سرخوشي خنديدم. بعد از مدتها آن روز بهترين روزي بود كه داشتم. اما شب، از ذوق رسيدن صبح روز بعد خوابم نمي برد.
    صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستم به ياد شهاب افتادم. درست مثل روزي كه مي خواستم به ديدن پيروز بروم بيتاب بودم اما آن روز كجا و اين روز كجا. آن روز دلهره و ترس داشتم اما حالا هيچ چيز برايم مهم نبود حتي اگر تمام عالم مي فهميدند كه به ديدن شهاب مي روم برايم اهميت نداشت فقط به شرطي كه بتوانم بار ديگر او را ببينم و بعد از آن ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت. طبق معمول هر روز بعد از خداحافظي از مادر به بهانه رفتن به كلاس از خانه خارج شدم و باز مثل روزي كه به ديدن پيروز مي رفتم تا سر خيابان دويدم اما نه، پرواز كردم چون نفهميدم كي به ميدان رسيدم. سر خيابان به اطراف نگاه كردم و بعد از چند لحظه سر خيابان بهار شيراز شهاب را در رنوي مشكي رنگي منتظر خود ديدم. تمام شتاب و چابكي كه در خود احساس مي كردم به يكباره تبديل به لرزش زانوانم شد. به طرف رنو رفتم و سوار آن شدم. خداي من شهابم كمي لاغر شده بود اما اين لاغري او را تغيير نداده بود، همان چشمان زيبا، همان صورت خوش تركيب و همان موهاي مشكي و موج دار و همان لبخند جذاب و دوست داشتني. شهاب دستانش را دراز كرد و من به راحتي دستم را در ميان دست او گذاشتم. با گرمي دستش خون تازه اي در رگهايم جريان پيدا كرد و مانند نهالي كه بعد از مدتها به آب رسيده باشدم جان تازه اي گرفتم. صداي گرم و طنين سلام او كه نشان از سلامت عشقمان داشت لذت خلسه عميقي را به من مي چشاند. چشمانم را بستم و گفتم سلام. شهاب چشم از من بر نمي داشت. به ميدان اشاره كردم و به خنده گفتم :
    - مثل اينكه اينبار قراره سر خيابون خودمون ديده بشيم.
    شهاب هم خنديد و گفت :
    - اگه اينبار كسي مارو با هم ديد چاره اي جز فرار نداديم.
    خنديدم و به او گفتم كه حركت كند. شهاب دستم را روي دنده گذاشت و دست خودش را روي دستم گذاشت و ماشين را به حركت در آورد. قرار بود جاي دوري نرويم زيرا بيشتر از دو ساعات نمي توانستم از خانه غيبت كنم. نزديكترين پارك هم به ما پارك ساعي بود كه از ترس اينكه مبادا مثل دفعه قبل كسي ما را ببيند به آنجا نرفتيم. شهاب دوست داشت جايي بايستيم تا او هم بتواند مرا خوب ببيند اما نمي دانست كجا بايستد كه جلب توجه نكنيم. خيلي حرفها بود كه دوست داشتم به او بگويم اما بيشتر از آن دوست داشتم صداي او را بشنوم. او هم از من مي خواست كه حرف بزنم. لحظه اي كه با او بودم شيرين ترين لحظه هاي زندگيم به شمار مي رفت.
    وقتي به خانه آمدم يك ربع از ساعت ورود هميشگيم گذشته بود اما مادر متوجه تاخيرم نشد. من سرخوش از ديدار شهاب خودم را براي پيدا كردن راهي براي ملاقات بعدي مشغول كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - نگين بجنب، كجا موندي، الان مهمونا ميان.
    - همين الان ميام. پري جون سرپايي ام رو پيدا نمي كنم.
    - آخ امان از گيجي تو، اونو كه پايين گذاشتي.
    - واي، آره يادم افتاد.
    اونقدر عجله داشتم كه نمي دانستم چكار كنم. اتاقم تا به آن لحظه رنگ شلوغي را به آن صورت نديده بود. اكثر لباسهاي كمدم روي تختم ريخته شده بود اما هنوز لباسي را كه دوست داشته باشم پيدا نكرده بودم و كمدم را زير رو مي كردم. عاقبت بلوز سفيد يقه توري را انتخاب كردم و آن را با دامن مشكي و بلندي كه چاك بلندي نيز در پش آن بود به تن كردم. مثل كسي كه مرض وسواس گرفته بود به خودم در آيينه نگاه كردم، فكر مي كردم چيزي كم دارم. صداي پريچهر به گوشم رسيد:
    - اومدي نگين؟
    - آره. آره اومدم.
    هنوز از در بيرون نرفته بودم كه يادم آمد جوراب پايم نكرده بودم. به طرف كشوي كمدم رفتم و بعد از برداشتن جوراب به طرف در رفتم تا به طبقه پايين بروم. قبل از خارج شدن از در نگاه ديگري در آيينه به خودم انداختم. موهايم مرتب و صاف با گره اي پست سرم بسته شده بود و دنباله آن تا روي كمرم مي رسيد. جلوي موهايم كوتاه بود و تقريبا تا چانه ام مي رسيد آن را از وسط فرق باز كرده بودم. بد نشده بود، دو تكه لخت جلوي موهايم مانند قاب عكسي سياه اطراف صورتم را قاب گرفته بود. بعد از اينكه مطمئن شدم همه چيز مرتب است از اتاق خارج شدم. پريچهر يك پايش را روي پله ها گذاشته بود و روي آن تكيه داده بود و با صبوري منتظر من بود. مي دانستم نبايد زياد به خودش فشار بياورد. او چهار ماهه باردار بود و من تا پنج ماه ديگر قرار بود خاله شوم اما از همان موقع احساس عشق و عاطفه نسبت به فرزند او در دلم ريشه دوانده بود درحالي كه نمي توانستم با دامن تنگ و بلندي كه به تن داشتم قدمهاي بلند بردارم اما تند تند از پله ها پايين رفتم و وقتي كه به كنار پريچهر رسيدم دستي به شكم او كشيدم و گفتم :
    - خاله جون ببخشيد اذيتت كردم.
    پريچهر خنديد و گفت :
    - نگين اين منم كه اذيت مي شم نه اونكه تو جاي گرم و نرمش خوابيده.
    - تو فكر مي كني اون جاش خوبه، آخه چه كسي رو ديدي سر و ته بخوابه جاشم راحت باشه؟
    پريچهر دستش را به پشتم گذاشت و درحاليكه مرا به طرف آشپزخانه هل مي داد گفت :
    - بدو خانم دكتر ديگه مامان حسابي حرصي شده.
    سرم را تكان دادم و آهسته گفتم :
    - مامان هنوز ناراحته؟
    پريچهر مثل مواقعي كه نمي خواست جواب بدهد شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
    - والله چه عرض كنم.
    نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم. مامان اگه شهاب رو ببينه حتما از اون خوشش مياد. وقتي به آشپزخانه رفتم مادر مشغول دم كردن چاي بود. بلوز و دامن شيكي به تن داشت كه به تنش خيلي برازنده بود. به او سلام كردم تا حضورم را اعلام كنم. مادر به طرفم برگشت و نگاهي به سرتاپايم انداخت. اما چيزي نگفت. بعد به طرف كابينتها رفت تا ليوانهاي شربت را داخل سيني بچيند. آهسته گفتم :
    - مامان هين جور خوبه؟
    بار ديگر برگشت و گفت :
    - آره خوبه. چادر سفيد رو گذاشتم روي مبل هال. بردار بيارش اينجا.
    از دهانم پريد و گفتم :
    - بايد چادر سر كنم؟
    - پس مي خواي همين جوري بري جلوي مهمونات.
    خاري در قلبم خليد. مادر مهمانهايي كه تا ساعتي ديگري از راه مي رسيدند را مهمانان من مي دانست. طوري لفظ مهمان را بيان كرد كه گويي آنان را به عنوان مهمان خودش قبول ندارد. از طرفي هيچ كدام از خواهرانم براي مراسم خواستگاري شان چادر به سر نداشتند. حتي پريچهر كه خودش خيلي خجالتي بود با روسري از مهمانانش پذيرايي كرد و پرديس كه حتي روسري هم نداشت. اما مادر از من مي خواست كه چادر به سر كنم. شهامت به خرج دادم و گفتم :
    - مامان اشكالي داره چادر سر نكنم؟
    مادر با اخم نگاهم كرد و گفت :
    - خالي از اشكال هم نيست. ما اونا رو نمي شناسيم. از كجا معلوم شايد اين وصلت سر نگرفت.
    دلم بدجوري گرفت. براي آوردن چادر از آشپزخانه خارج شدم اما در حقيقت اين بهانه اي بود كه مادر جمع شدن اشك در چشمانم را نبيند. در همان حال در دلم گفتم: مادر عزيزم اگه بدوني لحظه هاي وصل دو عاشق چقدر با شكوهه اينقدر با دختر عاشقت لجبازي نمي كردي. مادر خوبم مي دونم كه سعادت منو مي خواي اما باور كن سعادت من تو زندگي با شهابه و اگه بدوني شهاب چقدر خوبه ازش بدت نمياد و سعي مي كني جاي مادر از دست رفته اش رو پر كني. در همان حال به باعث و باني آنكه اين تخم تنفر را در قلب مادرم كاشته بود، لعنت فرستادم. مادرم بدون آنكه حتي شهاب را ببيند از او خوشش نمي آمد . نمي دانم چرا اما معلوم نبود نويد پست فطرت شهاب را چطور شناسانده بود كه مادر وقتي شنيد كه او مي خواهد به خواستگاري ام بيايد خيلي جوش آورد. شايد در نظر مادر، شهاب پسري لات و آسمان جُل بود كه به خاطر ثروت پدر من جلوي راهم دام پهن كرده بود.
    به هال رفتم و چادر سفيد تا شده اي را روي صندلي ديدم. چادر را برداشتم در همان موقع پدر در حالي كه اصلاح كرده بود و كت و شلوار به تن داشت از اتاقش خارج شد و با ديدن من لبخندي زد و گفت :
    - چطوره بابا؟ خوبه؟
    - واي باباجون محشر شديد.
    آخ كه چقدر پدر را دوست داشتم. شبي كه خاله بزرگ شهاب يعني مادر سام به خانه مان زنگ زد و اجازه گرفت تا به منزلمان بيايد، اين پدر بود كه به مادر اشاره كرد كه به او بگويد كه مي توانند تشريف بياورند و با اينكه مثل مادر نظر مساعدي نسبت به خواستگارانم نداشت اما خيلي بزرگمنشانه به مادر گفته بود كه تا نمي دانيم آن ها چطور آدم هايي هستند درست نيست در موردشان قضاوت نادرست كنيم.
    همه چيز آماده ورود مهمانان بود اما عمو هنوز نيامده بود و من از تاخير او با حرص دندانهايم را به هم فشار مي دادم. در همان لحظه زنگ به صدا در آمد و من تكان شديدي خوردم. پدر لبخندي به من زد و دست روي شانه ام گذاشت و گفت :
    - نترس بابا. اين بايد دادش باشه.
    حدس پدر درست بود. عمو و زن عمو آمده بودند. زن عمو از همان حياط با اشاره پرسيد :
    - نيامدند؟
    پدر سرش را تكان داد و سلام كرد و گفت :
    - قرارمون تا نيم ساعت ديگه است.
    جلو رفتم و با عمو و زن عمو احوالپرسي كردم. زن عمو با لبخند به من نگاه كرد و گفت :
    - به به عروس خانم.
    و بعد صورتم را بوسيد. مادر كه گويي اين كلمه به مزاجش خوش نيامده بود با لحن جدي خطاب به من گفت :
    - نگين برو براي عمو و زن عمو شربت درست كن.
    در سكوت به آشپزخانه رفتم اما فكرم به گذشته نه چندان دور افتاد. به دو ماه و نيم قبل يعني دست سه روز قبل از ماه محرم. روز سه شنبه بود و دو روز از ملاقات من و شهاب مي گذشت. فرداي آن روز قرار بود پرديس و سروش براي اولين بار بعد از ازدواجشان به تهران بيايند. مادر و پدر براي خريد بيرون رفته بودند و طبق معمول من و پوريا در خانه تنها بوديم. چيزي به باز شدن مدارس نمانده بود و پوريا از آخرين فرصت هايش براي بازي استفاده مي كرد و طبق معمول در حياط مشغول كوبيدن توپ به ديوار بود. من نيز تدارك شام را ديده بودم و براي آن شب قورمه سبزي گذاشته بودم و در هال مشغول تماشاي تلويزيون بودم. ساعت از چهار گدشته بود كه تلفن زنگ زد. مي دانستم چه كسي پشت خط است. تلويزيون را خاموش كردم و گوشي را برداشتم. حدسم درست بود. شهاب بود. در حال حرف زدن با شهاب بودم كه زنگ خانه به صدا در آمد. به سرعت از شهاب خداحافظي و تلفن را قطع كردم ابتدا فكر كردم پدر و مادر هستند و آيفون را زدم. اما زنگ يك بار ديگر به صدا در آمد و من فهميدم كه پدر و مادر نيستند. در راهرو را باز كردم و ديدم كه پوريا به طرف در مي رود. پوريا در را كاملا باز كرد و به كسي تعارف كرد تا وارد شود. نمي دانستم چه كسي آمده كه پوريا او را به داخل دعوت مي كند. اما چند لحظه بعد پوريا داخل شد و با عجله به من گفت:
    - آقا پيروز آمده.
    با دستپاچگي گفتم :
    - چي؟
    - نشنيدي؟ آقا پيروز. آقا پيروز آمده.
    - كو؟
    - داره مياد تو.
    - اما آخه...
    مي خواستم بگويم اما آخه مامان و بابا كه نيستند اما پوريا به حياط برگشت تا او را به داخل راهنمايي كند. تا به حال پيش نيامده بود كه پيروز سرزده به خانه مان بيايد. نمي دانستم اين آمدن بدون اطلاع به چه منظوريست. با عجله نگاهي به سر تا پايم انداختم. لباسم بد نبود. اما وقتي هم براي تعويض آن نداشتم. به سرعت به اتاق خواب پدر و مادرم دويدم و عطر مادر را به تمام قسمتهاي لباسم اسپري كردم. بعد از اتاق بيرون دويدم و خود را به آشپزخانه رساندم تا اگر پيروز آمد از در آشپزخانه بيرون بيايم.
    صداي صحبت پوريا مي آمد و بعد در هال باز شد و پوريا كه ديگر بزرگ شده بود با صداي دورگه اي به تقليد از پدر گفت :
    - ياالله.
    از آشپزخانه خارج شدم و گفتم :
    - سلام، بفرماييد، خوش امديد.
    سبد گلي زيبا در دست پيروز بود. همچنان كه به سبد خيره شده بودم جلو رفتم تا آن را از دست او بگيرم. پيروز قدمي به سمت من برداشت و سبد را به طرفم دراز كرد و گفت :
    - قابل شما رو نداره.
    لبخندي زدم و به او نگاه كردم و گفتم :
    -خيلي ممنون. خيلي قشنگ است.
    پيروز به من نگاه مي كرد و لبخند مي زد گويا مي خواست چيزي بگويد كه ملاحظه پوريا را مي كرد. سبد را از او گرفتم و به او تعارف كردم تا به اتاق پذيرايي برود.
    پيروز و پوريا به اتاق پذيرايي رفتند و من بعد از گذاشتن سبد گل در روي ميز براي آوردن ليواني شربت از اتاق خارج شدم.
    پوريا پشت سرم به آشپزخانه آمد و با اخم گفت :
    - چرا اين جوري اومدي جلوي اون؟
    نگاهي به سرتا پايم كردم و گفتم :
    - چه جور؟
    با قيافه اشاره اي به سر تا پايم كرد و گفت :
    - همين جور.
    - مگه بده؟
    اخمي كرد و گفت :
    - آره. خواستي بياي چادر سرت كن.
    و بعد بيرون رفت.
    فهميدم رگ غيرت و تعصب پوريا گل كرده. نفس عميقي كشيدم و گفتم :
    - اينم واسه ما دُم در آورده.
    شربت را درست كردم و چادرم را زير بغلم زدم و با سيني به پذيرايي رفتم. پوريا و پيروز مشغول صحبت بودند كه با ورود من قطع شد. به پيروز نگاه كردم و ديدم كه صورتش را به دستش كه روي دسته مبل بود تكيه داده است. احساس كردم پيروز از اينكه چادر به سر كرده ام خنده اش گرفته و براي اينكه اين خنده را نشان ندهد، دستش را به چانه اش كشيد. از پوريا كه اين طور مرا به مسخره گرفته بود، خيلي حرصم گرفت اما گويي او از اينكه مرا مجبور به سركردن چادر كرده بود خيلي راضي بود. چون بلند شد و سيني شربت را از من گرفت و به پيروز تعارف كرد. من به كناري رفتم و روي مبل نشستم. هرسه سكوت كرده بوديم و تا پيروز چيزي نمي پرسيد، صحبت نمي كرديم. حرفي هم نداشتيم. شايد پيروز ملاحظه بودن پوريا را مي كرد زيرا مي دانستم اگر او نبود، زياد صحبت مي كرد. خوشبختانه هنوز دو سه دقيقه اي نگذشته بود كه زنگ در به صدا در آمد. مطمئن بودم اين بار پدر و مادر هستند. پوريا براي باز كردن در بلند شد و من با چشم قدمهاي او را دنبال كردم و بعد به پيروز نگاه كردم. او نيز به من نگاه كرد و لبخند زد و سرش را تكان داد.
    پوريا بعد از باز كردن در براي خبر دادن به پدر و مادر به حياط رفت و پيروز به شوخي گفت :
    - آخيش. جذبه پوريا من رو هم گرفته بود. تو چطوري؟ من كه جرات نكردم جلوي داداشت حالت رو بپرسم.
    خنديدم و گفتم :
    - اون زورش فقط به من مي رسه. بالاخره بايد يه جور نشون بده براي خودش مردي شده.
    صداي پدر به گوشمون رسيد:
    - به به خوش آمدي. صفا آوردي، چراغ خونمون رو روشن كردي، چه عجب.
    پيروز به احترام پدر از جاي برخاست و من تا او با پيروز احوالپرسي كند براي ديدن مادر رفتم. مادر با ديدن من كه چادر به سر داشتم گفت :
    - چرا چادر سرت كردي؟
    به پوريا اشاره كردم و گفتم :
    - از اين آقا بپرس.
    مادر با خنده به پوريا نگاه كرد و گفت :
    - قربون پسرم برم. مادرجون آقا پيروز كه از خودمونه.
    پوريا كه از قربان صدقه مادر خودش را گرفته بود گفت :
    - حالا كه شما هستيد ، اگه مي خواد چادر سرش نكنه.
    با عصبانيت گفتم :
    - خيلي ممنون. من همين طور راحت ترم. مگه من مسخره تو هستم هروقت بگي سرم كنم و هروقت بگي دربيارم.
    تا پوريا خواست چيزي بگويد مادر گفت :
    - هيس. با جفتتون هستم. نگين تو هم بس كن.
    و بعد به طرف اتاقش رفت تا لباسش را عوض كند. پوريا به طرف اتاق پذيرايي و من به آشپزخانه رفتم تا سري به غذايي كه پخته بودم بزنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دليل آمدن پيروز با آمدن پدر و مادر مشخص شد. او آمده بود تا با من صحبت كند زيرا قرار بود تا دو سه هفته ديگر به سوئد برگردد و مي خواست چنانچه من راضي به ازدواج با او بودم در مدت دو ماه صفر و محرم به سوئد برود و بعد از انجام كارهايي كه داشت بازگردد و مقدمات عقد و ازدواج را فراهم كند.
    من روي صندلي آشپزخانه نشسته بودم كه مادر داخل شد و بعد از گفتن اين موضوع از من خواست كه اين بار بدون فكر جواب ندهم و گفت كه پدر خواسته كه من به اتاق پذيرايي بروم. مادر مي خواست آن شب پيروز را براي صرف شام نگه دارد و به من گفت كه خيالم بابت آماده كردن باقي شام راحت باشه. بدون آنكه به رفتن رغبتي داشته باشم اما چون پدر خواسته بود، از جا بلند شدم و به اتاق رفتم. پدر مرا كنار خود نشاند و بعد از مقدمه چيني به من گفت كه پيروز مرا خواستگاري كرده و او و مادر موافق اين وصلت هستند و در اين بين من هستم كه بايد تصميم نهايي را بگيرم. سرم را به زير انداخته بودم و به حرفهاي پدر گوش مي كردم اما به حقيقت روحم آنجا نبود. پدر بعد از صحبتهايش از اتاق خارج شد تا پيروز با من صحبت كند. در طول صحبت با پيروز به او فكر مي كردم. از او بدم نمي آمد حتي او را دوست داشتم و به هيچ وجه نمي خواستم كه او بار ديگر در زندگي با ناكامي مواجه شود اما عشق من كس ديگري بود و قبول من براي زندگي با او خيانتي بزرگ بود. پيروز به من گفت كه نمي تواند تا مدتي در ايران زندگي كند و بعد از ازدواج مرا به سوئد خواهد برد. او رفتاري كه از همسرش انتظار داشت، بيان كرد و خصوصيات اخلاقي خودش را چه خوب و چه بد بيان كرد. او مي خواست چيز ناگفته اي قبل از جواب بله يا نه من باقي نمانده باشد. پيروز با صداقت همه چيز را به من گفت حتي از دوستيهاي خود با دختراني كه همكارش بودند و يا در كافه با آنها آشنا شده بود، سخن مي گفت. اي كاش من نيز مثل او شهامت داشتم و به او مي گفتم اگرچه مثل او با آدمهاي متعددي دوست نيستم اما عشقي در دل دارم كه با دنيا و تمام خوبي هاي آن برابري نمي كند. اما هيچ نگفتم يعني نتوانستم چيزي بگويم. پيروز خيلي خوب بود، خيلي مرد بود، با معرفت بود و با وفا بود. تمام خصوصيات يك مرد را داشت از نظر جذابيت و زيبايي حرف نداشت و از نظر ثروت براي خيلي از دختراني كه خيلي خيلي بهتر از من بودند آروز بود اما من او را نمي خواستم.
    در تمام مدتي كه پيروز با من صحبت مي كرد سرم را به زير انداخته بودم و فقط گوش مي كردم. پيروز بعد از اينكه حرفهايش را زد با صداي آرامي گفت :
    - نگين تو نمي خواي چيزي بگي؟
    همانطور كه سرم پايين بود آهسته گفتم :
    - نه. من چيزي ندارم كه بگم.
    - خوب اين خيلي خوبه. اما به چه معني مي تونه باشه؟
    چيزي نگفتم و پيروز وقتي سكوت مرا ديد گفت :
    - سكوت تو رو به چه چيز معني كنم؟
    باز هم سكوت كردم چون چيزي براي گفتن نداشتم. نمي توانستم صريح و رك به او بگويم با ازدواج با او موافق نيستم اما اي كاش مي توانستم بگويم.
    صداي پيروز را شنيدم كه بعد از كشيدن آهي گفت :
    - بر خلاف چيزي كه هميشه به اون اعتقاد داشتم هميشه سكوت نمي تونه دليل بر رضا باشه. اين طور نيست؟
    مانند آدم لالي كه چيزي هم نمي شنود بي حركت نشسته بودم و به لبه پايين بلوزم چشم دوخته بودم.
    - لااقل بگو دليل مخالفتت چيه؟
    حتي نتوانستم پاسخ اين حرفش را هم بدهم. پيروز نفس عميقي كشيد و گفت :
    - دوست داري باز هم فكر كني؟
    آهسته سرم را تكان دادم. پيروز از جايش بلند شد و به طرفم آمد و درحاليكه كنارم مي نشست گفت :
    - نگين خوب گوش كن شايد اصرار بيش از حد من براي ازدواج با تو به درجه حماقت رسيده باشه، اما باور كن دوستت دارم. فقط تو رو. فكر نكن بعد از مخالفت تو با اين ازدواج من با كس ديگري ازدواج مي كنم نه، من بعد از تو با هيچ كس ازدواج نمي كنم.
    و بعد با پوزخندي گفت :
    - گناه اين تجرد هم به گردن تو.
    متوجه منظورش نشدم و نفهميدم اين حرف را جدي زد يا به شوخي. بعد در حاليكه بلند مي شد گفت :
    - من تا دو هفته ديگه ايران هستم. تو اين مدت خوب فكراتو بكن. من منتظر جوابت هستم چه مثبت چه منفي. در صورتي كه پاسخت هم منفي بود مي خوام دليلت رو بدونم.
    با وجود اصرار پدر و مادر پيروز شام نماند و رفت. هنگام رفتن چهره اش خيلي عادي بود و حتي لبخند هم بر لب داشت اما نگاهش غمگين بود. و اين براي من كه خود را مديون او مي دانستم خيلي زجرآور بود.
    بعد از رفتن پيروز مادر به من بند كرد كه چه به پيروز گفته ام كه او شام خانمان نماند و هر چقدر من قسم مي خوردم كه من هيچ چيز به او نگفتم او باور نمي كرد. عاقبت آنقدر سرزنش كرد و سركوفت زد كه صداي پدر را درآورد. پدر خودش زياد خوشحال نبود اما نمي خواست مرا به آن حال و روز ببيند شايد هم دلش به حالم سوخت و با لحن آمرانه اي به مادر گفت :
    - بسه خانم زور كه نيست. دلش نخواسته ديگه دليل نداره اين چيزا رو بگي. پاشو بابا تو هم برو تو اتاقت استراحت كن امشب بيش از حد حرف شنيدي.
    از جا برخاستم و همانطور كه سرم پايين بود به طرف پلكان رفتم. صداي پدر را شنيدم كه در مورد رفتار مادر با من از او انتقاد مي كرد. اما صبر نكردم و بعد از رساندن خودم به اتاق در را بستم و درحاليكه ناراحتي به وجودم چنگ انداخته بود روي تختم دراز كشيدم. از آن شب به بعد رفتار مادر با من كمي سنگين بود اما اين چيزي را عوض نمي كرد. من نيز حقي داشتم و بايد زندگيم را خودم انتخاب مي كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از رفتن پيروز به سوئد رفتار مادر كمي بهتر شد. شايد دور شدن او اين فرصت را به مادر داده بود كه كمي منطقي تر بينديشد . خيال داشتن دامادي مانند پيروز را از سرش بيرون كند. اما اين آرامش پيش از طوفان بود. در طول ماه محرم و صفر من و شهاب يكبار هم نتوانستيم خارج از خانه يكديگر را ببينيم. زيرا دوره كلاسهاي كنكور من به اتمام رسيده بودو ديگر هيچ بهانه نداشتم تا از خانه خارج شوم. با اين حال كم و بيش با شهاب تماس تلفني داشتم و اين هم فقط در زمانهايي بود كه مادر براي كاري از خانه خارج شده بود. اين بار خيلي مواظب بودم تا بهانه دست كسي ندهم. با تمام شدن ماه صفر كم كم هوا نيز سرد شده بود. در اين مدت نيز هنوز نتوانسته بودم به ديدن بيتا بروم و در فكر بودم كه يكي از همين روزها اين كار را بكنم. تا اينكه يك شب كه ميز آشپزخانه را براي شام آماده مي كردم تلفن زنگ زد. پدر سر ميز نشسته بود و با مادر صحبت مي كرد. پوريا براي جواب دادن تلفن از آشپزخانه بيرون رفت. مادر به پدر گفت :
    - فكر كنم حاج آقا ناصر باشه.
    پدر سرش را تكان داد و گفت :
    - فكر نمي كنم، با ناصر قبل از اذان صحبت كردم.
    پوريا به آشپزخانه برگشت و در حاليكه به پدر و مادر نگاه مي كرد گفت :
    - يك خانمي است كه با شما كار داره.
    مادر و پدر به هم نگاه كردن و مادر گفت :
    - با من يا با پدرت؟
    پوريا با گنگي گفت :
    - نمي دونم، چيزي نگفت، فقط گفت پدر و مادرتون تشريف دارن.
    مادر به پدر نگاه كرد و گفت :
    - شما مي ري حاج آقا؟
    - نه خانم، شما بريد بهتره.
    مادر براي جواب دادن تلفن رفت و من مشغول كشيدن شام شدم. آمدن مادر كمي طولاني شد وقتي برگشت خيلي در فكر بود. پدر پرسيد :
    - كي بود خانم؟
    - چيز مهمي نبود الان بهتره شام بخوريم، بعد مي گم.
    خيلي راحت فهميدم كه نمي خواهد جلوي من و پوريا چيزي بگويد. بعد از صرف شام پدر و مادر به هال رفتند. من نيز ميز را جمع كردم و ظرفها را شستم و بعد براي پدر و مادر چاي ريختم و به هال بردم. پدر در فكر بود و مادر در حال بافتن شالي براي پوريا بود. پوريا هم مشغول تماشاي تلويزيون بود و با ديدن من به طرز معني داري به مادر اشاره كرد. از معني كارش سر در نياوردم اما وقتي شب براي خوابيدن به اتاقهايمان مي رفتيم از او پرسيدم كه چه چيزي مي خواست به من بگويد و او در حالي كه موذيانه مي خنديد گفت :
    - به سلامتي مثل اينكه تو هم رفتني شدي.
    از اين حرف او قلبم فرو ريخت. معني آن را به خوبي مي دانستم گويا برايم خواستگاري پيدا شده بود. با اينكه دلم نمي خواست از پوريا چيزي بپرسم اما گفتم :
    - نمي دوني كي زنگ زده بود؟
    - گفتم كه مثل اينكه مي خواد برات خواستگار بياد.
    - اينو كه فهميدم. پرسيدم نمي دوني كي قراره بياد؟
    - نمي دونم. اما هر كسي هست مامان زياد خوشحال نبود چون به بابا مي گفت كه مردم آنقدر پررو شدن كه از در مي رونيشون از پنجره مي خوان بيان تو.
    با تعجب به پوريا نگاه كردم و گفتم :
    - مطمئني كه مامان درباره اونكه تلفن زده بود، اينو گفت؟
    - آره بابا خودم شنيدم كه گفت به اين مي گي نه، يكي ديگه زنگ مي زنه.
    ديگر چيزي نگفتم و بعد از شب بخير گفتن به پوريا به اتاقم رفتم. معني كلام مادر چه بود جز اينكه اين خانم بار ديگر هم به خانمان زنگ زده بود و مادر به او جواب منفي داده بود. اما آن زن چه كسي بود؟ به ياد شيرين خانم دخترعموي زن عمو افتادم. اما نمي توانست او باشد چون چند هفته قبل از ماه محرم از نيشا شنيده بودم كه قرار است براي شيريني خوران پسر حاج آقا صالحي به خانه شان بروند. به جز آن هم فقط خدا مي دانست چه كسي به خواستگاري من آمده كه مادر بدون اينكه به من چيزي بگويد به آنها جواب منفي داده است. جرقه اي در مغزم زده شد و در يك لحظه كم مانده بود قلبم از حركت بايستد. به ياد نسرين خانم خاله شهاب افتادم. خداي من يعني امكان داشت كه او باشد. من دو روز قبل با شهاب صحبت كرده بودم. اما او هيچ چيز به من نگفت. به طرف پنجره رفتم و آن را باز كردم. هوا سرد بود و نسيم خنكي مي وزيد. به آسمان نگاه كردم و پيش خودم گفتم : خدا جون كاري كن كه اون باشه، اي خداي من بنده خوبي براي تو نبودم اما تو بزرگ و خوبي. خدا جون كاري كن كه شهاب به خواستگاريم بياد. منم قول مي دم به خاطر اون هميشه شكرگذارت باشم. نمي دانم تا چه وقت مشغول راز و نياز بودم كه وقتي به خودم آمدم شب از نيمه گذشته بود. به رختخواب رفتم و با اميد چشمانم را روي هم گذاشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد هر چقدر منتظر شدم مادر مرا صدا نكرد تا در اين رابطه با من حرف بزند. سعي كردم تا فكرم را از اين موضوع منحرف كنم و ببينم چه پيش مياد. اما عصر همان روز مادر با لحني كه براي شنيدنش جان مي دادم گفت :
    - نگين بيا بشين كارت دارم.
    به خوبي مي دانستم اين كار چه مي تواند باشد. با اينكه خيلي تلاش كردم خونسرد باشم اما رنگ سرخ چهره ام چيز ديگري را بيان مي كرد.
    چهره مادر خيلي جدي و سرد بود اما قلب من آنقدر گرم بود كه اين سردي را احساس نمي كرد. مادر گفت كه خواستگاري برايم پيدا شده است و به آنان زياد خوشبين نيست و مي خواهد كه من جواب سرسري و احساسي به آنها ندهم. مادر با زبان بي زباني به آنها بفهماند كه بايد به آنها جواب منفي بدهم.
    همان شب باز تلفن زنگ زد و مادر كه گويي مي دانست چه كسي پشت خط است اشاره كرد كه خودش گوشي را بر خواهد داشت. بعد در حضور من و پوريا در حالي كه با دلخوري به پدر نگاه مي كرد با لحن سردي گفت :
    - خانم من با حاج آقا صحبت كردم و ايشان اشكالي نديدند كه شما تشريف بياوريد.... بله... تا خدا چه بخواهد... بله پنجشنبه شب خوبست..... چشم سلام شما را مي رسانم.... خدا نگهدار.
    اگر ملاحظه مادر و پدر نبود دلم مي خواست از خوشحالي فرياد بزنم اما خودم را خيلي مهار كردم و اين هيجان را تا اتاقم بروز ندادم. من هنوز نمي دانستم كه شهاب قرار است به خواستگاريم بيايد يا نه اما دلم گواهي مي داد كه روزگار هجر به سر آمده و مهمانان دو شب ديگر كسي جز شهاب نيست و نمي تواند باشد.
    بله خواستگار من همان شهاب بود و اين را يك روز قبل از آمدن آنها فهميدم. بيتا به خانه مان زنگ زد تا قبل از هر كس به من تبريك بگويد. من و بيتا خيلي كم با هم صحبت كرديم اما او در چند كلمه گفت كه شب پنجشنبه مادر سام و دو خاله ديگرش به همراه دايي بزرگش و همسرانشان خواهند آمد. خيلي آهسته از بيتا پرسيدم كه آيا خود شهاب هم خواهد آمد يا نه؟ بيتا خنديد و گفت :
    - اگه شهاب جلوتر از همه وارد خونه تون نشه بايد خدا را شكر كرد.
    من نيز خنديدم و اين خنده اي بود از ته قلب. بعد از بيتا خداحافظي كردم و او هنگام خداحافظي گفت :
    - خداحافط عروس خاله.
    با لبخند گوشي را سر جايش گذاشتم.
    حرف بيتا در ذهنم تكرار مي شد : عروس خاله. عروس خاله. عروس خاله.
    صداي پريچهر، صداي بيتا را در ذهنم محو كرد :
    - نگين رفتي دو تا ليوان شربت بياري؟
    به خودم آمدم و متوجه شدم با دو ليوان در دست وسط آشپزخانه ايستاده ام و به گذشته فكر مي كنم. با عجله به طرف يخچال رفتم. پريچهر نفس عميقي كشيد و در حالي كه آهسته صحبت مي كرد، گفت :
    - تو چت شده؟ چرا اينقدر گيجي؟ برو كنار من خودم شربت درست مي كنم. حالا خوبه عمو اينا اينجا هستند. حواست رو جمع كن. خوب نيست مثل دست و پا چلفتي ها رفتار كني. اولين بارت نيست كه از مهمون پذيرايي مي كني فكر كن خواستگار هم مثل مهموناي ديگه هستند. اگه اين فكر رو بكني مثل حالا اينقدر هول نمي شي.
    در اين موقع زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت به پريچهر نگاه كردم. پريچهر با آرامش نگاهي به ساعت آشپزخانه انداخت و گفت :
    - نترس فكر كنم آقا صادق باشه.
    درست مي گفت. آقا صادق بود و من يك ليوان ديگر هم براي صادق آوردم و هر سه شربت را بيرون بردم. عمو با خنده به من نگاه كرد و گفت :
    - ببين چطور هواي دامادشون رو داره، تا او نيومد براي ما هم شربت نياورد.
    با خجالت به عمو نگاه كردم و گفتم :
    - عمو جون ببخشيد معطل شديد داشتم يخ باز مي كردم
    نگاه تيز مادر به من فهماند كه متوجه شده است دروغ مي گويم.
    به آشپزخانه برگشتم تا مثلا كاري انجام دهم اما روي صندلي نشستم و به ساعت چشم دوختم. ضربان قلبم با عقربه هاي ساعت شدت مي گرفت. با اينكه منتظر شنيدن صداي زنگ بودم اما وقتي ساعت شش بعد از ظهر زنگ در خانه به صدا در آمد از جا پريدم و براي آنكه جيغ نكشم با دست جلوي دهانم را گرفتم. پشت ديوار اُپن آشپزخانه نشستم و به ديوار تكيه دادم اما با تمام وجود گوشهايم را تيز كردم. صداي سلام و احوالپرسي در هم و شلوغ به نظر مي رسيد. اين صدا حالتي بين خواب و بيداري برايم به وجود آورده بود. نمي دانم چقدر در اين حال بودم كه با ورود پريچهر تكان خوردم. پريچهر نگاهي به من كه روي زمين نشسته بودم انداخت و گفت :
    - پاشو كمك كن شربت درست كنيم.
    از جا برخاستم و به پريچهر كمك كردم. آرزو كردم كه اي كاش پرديس اينجا بود تا دلداري ام بدهد اما مادر فكر نمي كرد اين خواستگاري آنقدرها هم مهم باشد به او چيزي نگفته بود چون نمي خواست او سروش را اسير كند و از كار و زندگي اش بياندازد تا او را به تهران بياورد. اما مي دانستم وقتي پرديس بفهمد كه خواستگارم شهاب است مادر را به ستوه مي آورد از بس كه به او نق مي زند كه چرا به او خبر نداده است.
    صداي پريچهر مرا به خود آورد :
    - نگين كم كم وسايل چاي رو آماده كن هروقت گفتم با سيني بايد بياي تو اتاق پذيرايي. سعي كن دستت رو تكون ندي تا فنجان ها سر ريز بشن. خيلي سنگين و متين راه برو، اول از همه هم سيني رو از مادر داماد شروع كن و اونو به ترتيب بچرخون. هر چند كه من نفهميدم مادر داماد كدوم يك از آن خانم هاست.
    از حرف پريچهر خيلي دلم گرفت و آهسته گفتم :
    - داماد مادر نداره!
    پريچهر با ناباوري به من نگاه كرد و گفت :
    - جدي مي گي؟
    - آره . پدر و مادرش تو تصادفي در راه شمال كشته شده اند. فقط يه خواهر داره كه 16، 17 ساله است. فكر مي كنم آن خانم ها خاله هايش هستند.
    پريچهر از حرف من وا رفته بود. با دهاني باز و چشماني مات زده به من نگاه كرد. اما خيلي زود به خود آمد و گفت :
    - آخ. چرا كسي چيزي به من نگفت ؟
    چشمانم را از او گرفتم و گفتم :
    - مامان و بابا از اين موضوع خبر ندارن.
    بار ديگر پريچهر حيرت زده به من نگاه كرد و گفت :
    - پس تو از كجا اينو مي دوني؟
    براي بار اول احساس كردم كه با او راحت هستم. لبخند معني داري زدم و گفتم :
    - خوب ديگه.
    با لبخند به او نگاه كردم و او بعد از چند لحظه اي در چشمانم خنديد و گفت :
    - واي كه چقدر بلا بودي و من نمي دونستم. اما يه چيزي رو بهت راست مي گم پسر خوش تيپي رو تور زدي.
    خم شدم و صورتش را بوسيدم و گفتم :
    - بهتره بگي پسر خوش تيپي منو تور زده.
    پريچهر آهسته خنديد و متقابلا من را بوسيد.
    زماني رسيد كه بايد با سيني چاي به پذيرايي مي رفتم. استكانهاي كمر باريك لب طلايي در سيني رديف شده بودند. خوشرنگي چاي را مديون پريچهر بودم چون اگر قرار بود كه خودم چاي بريزم مانند آبرنگ، كم رنگ و پررنگ مي شد. چهارده استكان داخل سيني بود كه تعدادش مرا به وحشت مي انداخت. از اين بابت كه مي بايست جلوي چهارده نفر بايستم. پنج نفر از آنان خانواده خودم بودند البته غير از پريچهر كه چاي نمي خورد. مي دانستم كه يكي از استكان ها متعلق به شهاب عزيزم است و دلم براي لحظه اي كه جلوي او مي ايستادم تا به او چاي تعارف كنم، مي لرزيد. صداي مادر را شنيدم كه گفت :
    - نگين جان.
    همين دو كلمه كافي بود كه من متوجه شوم كه لحظه ايفاي نقشم فرا رسيده است. نفس عميقي كشيدم و چادر را آنطور كه پريچهر به من ياد داده بود به سر كردم و سيني چاي را در دست گرفتم و با قدمهايي كه سعي مي كردم موزون باشد اما از درون مي لرزيد، به طرف اتاق پذيرايي به راه افتادم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سرم را زير انداخته بودم و به بخاري كه از استكانها برمي خاست نگاه مي كردم. موهايم در دو طرف صورتم رها شده بود و ترس من از اين بود كه نكند چادرم به عقب برود. چون در ان صورت با سيني در دست نمي دانستم كه چگونه بايد آن را به جلو بكشم. وقتي جلوي پذيرايي رسيدم صداي صحبت به گوش مي رسيد و من احساس مي كردم كه شهامتم را براي برداشتن قدمي ديگر از دست داده ام. لحظه اي مكث كردم و به ياد حرف پريچهر افتادم ولي هركاري كردم نتوانستم آنها را مانند بقيه مهمان ها بدانم.
    پشت در اتاق پذيرايي رسيده بودم كه صداي مادر را شنيدم.
    - نگين جان بيا تو مادر.
    لحن مادر گرم و صميمي بود و شاد اين گرمي جلوي مهمانان بود اما همان قلب مرا گرم كرد و اعتماد به نفس بيش از حدي به من بخشيد. با صدايي كه لرزش، آن را آهنگين كرده بود، سلام كردم و براي يك لحظه سرم را بالا كردم. اما در همان لحظه متوجه شدم كه شهاب كجا نشسته است. صداي به به و خوش آمد از زناني كه هيچ كدامشان را نمي شناختم اما مي دانستم خاله هاي شهاب هستند، بلند شد. با خجالت به طرف زناني كه همه در يك رديف نشسته بودند رفتم و سيني را جلوي اولين آنها گرفتم. دومين زن را شناختم مادر سام بود. او را در نامزدي بيتا ديده بودم. سومين و چهارمين زن را نشناختم اما حدس زدم آنكه از همه مسن تر است زندايي او باشد. چهار مرد نيز آمده بودند كه شوهرخاله او را كه صاحب خودروي سي يلو بود، از بين آنان شناختم. شهاب بين او و آقا صادق نشسته بود. وقتي با سيني چاي جلوي او ايستادم، دستانم به وضوح مي لرزيد و احساس مي كردم وزن سيني كه حالا نصف بيشتر آن خالي شده بود، برايم غيرقابل تحمل است. شهاب سر به زير بود و زماني كه سيني چاي را جلوي او گرفتم چاي را با دستي كه لرزش نداشت، برداشت و آهسته گفت : متشكرم. اما حتي نگاهش را به چهره ام نينداخت. او خيلي محكم و سنگين بود اما چهار ستون بدن من به لرزه افتاده بود. زماني كه به صادق چاي تعارف كردم، كم مانده بود سيني از دستم رها شود. صادق با دستش زير سيني را گرفت و اين فرصتي بود تا من تجديد قوا كرده باشم. با نگاه قدرشناسي به او نگاه كردم و او با لبخند آهسته سرش را تكان داد. بعد از اينكه سيني خالي شد مي خواستم از اتاق خارج شوم كه صداي زن عمو را شنيدم كه گفت :
    - نگين جان بيا اينجا بشين.
    كم مانده بود ضعف كنم. من چگونه مي توانستم با آن حال روبروي مهمانان بنشينم. به مادر نگاه كردم و دعا كردم تا او چيزي بگويد و مرا از نشستن در پذيرايي معاف كن اما مادر اشاره كرد تا به طرف صندلي خالي كه كنار زن عمو بود، بروم. با قدمهايي آرام به آنجا رفتم و روي صندلي نشستم و سرم را به زير انداختم.
    حرفهاي متفرقه در جريان بود و عمو با مردي از بستگان او صحبت مي كرد. عمو از شهاب شغلش را پرسيد و شهاب با صداي آرامي كه خيلي جذاب و خواستني بود، گفت كه مغازه اي را مي چرخاند. مي دانستم كه عمو شهاب را كاملا مي شناسد زيرا خودش ضمانت او را كرده بود البته به سفارش پيروز و همچنين مي دانست كه او دوست نويد است. اما اين رسم بود به هر حال بايد از داماد شغلش را مي پرسيدند. به جاي پدر عمو صحبت مي كرد و من مي دانستم كه اين به خاطر احترامي است كه پدر به عمو مي گذارد. عمو از شهاب پرسيد كه ميزان درآمدش چگونه است و آيا خانه اي براي سكونت دارد يا نه. نفهميدم شهاب پاسخ عمو را چگونه داد اما من از پرسشهاي چرند و پرند عمو حرص مي خوردم. به كسي چه كه شهاب چقدر درآمد دارد. من راضي بودم با لقمه نان خالي هم بسازم و در يك چهارديواري با او زندگي كنم. دوست داشتم از جا برمي خاستم و خارج مي شدم. گلويم خشك شده بود و آنقدر نفسم را حبس كرده بودم كه به تنگي نفس دچار شده بودم. به مادر نگاه كردم و با نگاه از او خواستم تا بگذارد بيرون بروم. گويي مادر از نگاهم خواند زيرا سرش را تكان داد و به استكانها اشاره كرد. از جا برخاستم و بعد از جمع كردن استكانها از اتاق خارج شدم.
    بعد از ساعتي مهمانان عزم رفتن كردند. پريچهر مرا صدا كرد تا آنها را بدرقه كنم. خاله ها و زن دايي او رويم را بوسيدند و به گرمي از من خداحافظي كردند. تا كنار در هال آنها را بدرقه كردم و بعد به اشاره پريچهر به آشپزخانه برگشتم.
    بعد از رفتن آنان جلسه مشورتي در خانواده برگزار شد. به خوبي مشخص بود كه خانواده او مورد تاييد پدر و عمو قرار گرفته اند اما بيشترين بحث سر شغل و درآمد او بود. آنجا بود كه فهميدم پدر شهاب خانه اي داشته كه هنوز هم هست زيرا شهاب گفته بود كه تا شبنم ازدواج نكرده و جهيزيه اش را تهيه نكرده و او را با ابرو به خانه بخت نفرستاده دست به فروش آن نخواهد زد.
    عاقبت معلوم شد كه پدر از شهاب خوشش آمده و او را مناسب دامادي خودش تشخيص داده است. وقتي اين موضوع را از پريچهر شنيدم كم مانده بود بدون ملاحظه او را بغل كنم و ببوسم. اما به محض اينكه ياد شكم او افتادم از اين كار منصرف شدم و در عوض با خوشحالي دستانم را دور گردن او انداختم و او را بوسيدم.
    تحقيقاتي كه لازم بود درباره او شود به عهده صادق گذاشته شد و من از اين بابت به حدي خوشحال بودم كه حد نداشت چون صادق آدم درستي بود و پدر نيز به او خيلي اطمينان داشت.
    بعد از مراسم معارفه يك هفته براي جواب مهلت خواسته بوديم اما اگر به عهده من بود دوست داشتم همان لحظه جوابم را بدهم. مادر با اينكه هنوز نشان نمي داد كه شهاب را پسنديده است اما ديگر چيزي نمي گفت و من مي دانستم غرور او اجازه ابراز خوشحالي اش را نمي دهد. پوريا نيز شهاب را پسنديده بود.
    بعد از تاييد صادق كه او را از همه نظر مناسب تشخيص داده بود پدر اجازه داد تا آنها دوباره به منزلمان بيايند. پدر به عمو گفته بود به خاطر اينكه شهاب پشتيباني ندارد و حالا كه روي پاي خودش ايستاده نمي خواهد شرايطي بگذارد كه او را از نظر مالي در تنگنا بگذارد. مادر به پرديس تلفن كرد و جريان را گفت و فرداي آن روز پرديس و سروش به تهران آمدند.
    شب پنجشنبه كه مصادف با شب چله هم بود خانواده شهاب به منزلمان آمدند. اين بار بدون چادر و با بلوز و دامني از جنس حرير و به رنگ شيري براي پذيرايي مهمانان رفتم و پرديس حتي نمي گذاشت روسري سر كنم اما مادر به او گفت كه شرايط خودش فرق مي كرده و سروش به هر حال فاميل بوده. عاقبت با روسري حرير شيري رنگي كه به رنگ بلوز و دامن حرير گلدارم خيلي مي آمد با سيني چاي وارد شدم. صداي ماشاالله و به به دلم را به تپش انداخته بود. اين بار بدون لرز و ترس چاي را تعارف كردم حتي موقعي كه به شهاب چاي تعارف مي كردم به او نگاه كردم. شهاب چاي را از سيني برداشت و نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت : متشكرم. چشمانش مي خنديد و مرا بيشتر از پيش واله و شيداي خودش كرد.
    وقتي در مورد مهريه و ساير تشريفات صحبت مي كردند من در اتاق نبودم اما پرديس به من گفت كه بدون بحث و صحبت مهريه ام به نيت چهارده معصوم پانصد و چهارده تا سكه تعيين شده است و قرار است بعد از آزمايش خون در محضر عقد كنيم و بعد از عقد جشن كوچكي بگيريم. قرار عروسي هم آخر تابستان سال ديگر تعيين شده بود. وقتي صداي مبارك باد از اتاق شنيده شد چشمانم را بستم و خدا را شكر كردم. پرديس به دنبالم آمد و گفت كه به اتاق پذيرايي بروم.
    مادر سام كه بزرگترين خاله شهاب بود انگشتري به دستم كرد و مرا بوسيد و بعد چادري سفيد سرم انداخت و با سلام و صلوات آن را اندازه زد. پس از آن پرديس به مهمانان شيريني تعارف كرد. به پيشنهاد عمو براي اينكه من و شهاب بتوانيم راحت تر مقدمات آزمايش خون و ساير تشريفات قبل از عقد مثل خريد و غيره را انجام دهيم به مدت يك ماه صيغه شديم. مادر كه از كلمه صيغه خوشش نمي آمد ساز مخالف زد اما پدر گفت كه منظور راحتي هر دو خانواده است.
    مي دانستم عروس و داماد بعد از خواستگاري با هم به تنهايي صحبت مي كنند اما در مورد من اين خبرا نبود. گويي هيچ كس لزومي نمي ديد كه من و شهاب با همديگر صحبت كنيم و شايد همه يادشان رفته بود كه من و او هستيم كه بايد به تفاهم برسيم. در مورد خانواده او مي دانستم همه آنها مي دانند كه شهاب حدود دو سال با من دوست بوده است اما خانواده خودم چه؟
    به نظرم جز پرديس كسي نمي دانست كه من با او دوست بودم و گاهي هم با هم مخفيانه بيرون مي رفتيم. شايد هم من اينطور فكر مي كردم و مثل كبكي سرم را در برف كرده بودم. بعد از قضيه ديده شدن من و شهاب در ميدان انقلاب مادر هم بويي از ماجرا برده بود. نويد هم كه مي دانست. زن عمو بود كه اين موضوع را به مادر گفت. پس به اين ترتيب از قرار معلوم همه مي دانستند جز خواجه حافظ و اين من بودم كه فكر مي كردم كسي از جريان دوستي من و او خبر ندارد.
    آن شب بعد از رفتن مهمانان فهميدم كه صبح روز بعد به محضري خواهيم رفت تا بين من و شهاب صيغه محرميتي خوانده شود.
    صبح روز بعد جمعه بود. مادر ساعت هشت صبح مرا از خواب بيدار كرد. با عجله از رختخواب بيرون آمده و حاضر شدم. قرار شد پرديس هم با من بيايد. مادر لزومي نمي ديد اما پرديس اصرار داشت كه با من باشد و من از اين بابت خوشحال بودم. ساعت يازده صبح بود كه شهاب و شوهرخاله اش به همراه خاله بزرگ او كه مادر سام بود به منزلمان آمدند. پدر به عمو زنگ زد تا از او بخواهد با ما به محضر بيايد. با اينكه اين كار لزومي نداشت اما پدر در همه حال احترام عمو را نگه مي داشت. من نيز به اتفاق پدر و پرديس سوار اتومبيل شديم و به طرف محضري در حوالي خيابان سنايي رفتيم كه سر دفتر آن دوست عمو بود و او مرا به مدت سه ماه به عقد موقت شهاب در آورد.
    وقتي محضردار گفت: براي مهريه اين سه ماه آقاي داماد چه مهري را براي عروس خانم تعيين مي كنند؟
    شهاب گردنبندي از جيب بغلش در آورد و آن را در دست من گذاشت.
    محضردار لبخندي زد و گفت :
    - ماشاالله داماد، جوان فهميده و برازنده ايست. انشاالله مبارك باشه.
    خاله شهاب نيز سكه اي به عنوان هديه به من داد و بعد از بوسيدن صورتم، شهاب را هم بوسيد و گفت :
    - انشاالله سفيد بخت بشيد.
    وقتي از در محضر بيرون آمديم، شوهر خاله شهاب به اصرار مي خواست ما را به ناهار دعوت كند كه پدر گفت خانواده برادرم ناهار منزل ما هستند و انشاالله دفعه بعد. موقع خداحافظي شهاب با پدر دست داد و گفت كه براي عرض ادب بعد از ظهر خدمت مي رسد و پدر با خوشرويي گفت كه قدمش سر چشم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت چهار بعد از ظهر بود كه شهاب با دسته گلي بزرگ به خانمان آمد. جلو رفتم و دسته گل را از او گرفتم. مادر با لبخند به استقبال او آمد و پس از دست دادن با او با لبخند صورتش را بوسيد. از تعجب كم مانده بود شاخ در بياورم اما بعد پرديس برايم توضيح داد كه مادر براي هميشه محرم او شده است حتي اگر من و شهاب با هم ازدواج نكنيم.
    به مناسبت آمدن او لباس سفيد رنگ و آستين كوتاه و يقه بازي را به همراه دامني مشكي و تنگ به تن كرده بودم كه باز مثل هميشه انتخاب پرديس بود اما جلوي پدر و مادر چادر سر كرده بودم. پدر بعد از مدتي كه پيش شهاب نشسته بود از جا برخاست و به او گفت كه مي خواهد بيرون برود. شهاب بلافاصله از جا برخاست كه او هم برود اما پدر با خنده به او گفت كه از زماني كه او را به عنوان داماد پذيرفته او را مثل پسرش مي داند و از او خواست كه آنجا را منزل خودش بداند و با خنده گفت كه مي خواهم سري به آن يكي دامادم بزنم تا مبادا فكر كند او را از ياد برده ام. خيلي واضح بود كه اين كار پدر براي اين بود كه شهاب اگر خواست با من حرف بزند راحت باشد و شرم حضورش او را معذب نكند. مادر و پوريا هم با پدر به منزل پريچهر رفتند و فقط پرديس منزل ماند كه من تنها نباشم.
    بعد از رفتن پدر و مادر پرديس براي شستن حياط رفت تا ما راحت تر صحبت كنيم. اما قبل از رفتن چادر مرا از سرم كشيد و گفت كه بده من اين چادر رو آخه چه كسي جلوي همسرش رو مي گيره. اونم اين جور كه تو گرفتي. شهاب سرش را به زير انداخت و پرديس با لبخندي معني دار به او اشاره كرد.
    اولين بار نبود جلوي شهاب بي حجاب قرار مي گرفتم اما نمي دانم چرا مثل كسي كه مي خواهد كار خطايي را انجام دهد وحشت زده بودم. بلوزم چسبان بود و برجستگي بدنم را به خوبي نشان مي داد. خيلي از او خجالت مي كشيدم اما من و او محرم بوديم. بعد از رفتن پرديس شهاب سرش را بلند كرد و نگاهي به من كرد. سرم را به زير انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
    - حرف بزن تا باور كنم خواب نيستم.
    اما من نيز چون خوابزده اي بودم كه همه ي اينها را رويا مي پنداشتم. هنوز مثل كودك خطا كاري ايستاده بودم گويي منتظرم بودم شهاب اجازه نشستنم را صادر كند. شهاب از روي مبل بلند شد و به نزديكم آمد و دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت. سپس نگاهي عميق به چشمانم انداخت و گفت :
    - من به خوشبختي رسيدم و بايد با تمام وجود سعي كنم تا تو رو هم خوشبخت كنم، نگين دوست دارم برات زندگي خوبي بسازم تا اونايي كه فكر مي كنند، داماد كوچيك حاجي وضعش مثل اون دوتاي ديگه نيست از حرفي كه زدن پشيمون بشن. نمي خوام كسي فكر كنه من تو رو بخاطر ثروت بابات يا موقعيت خونودگيتون انتخاب كردم. مي خوام به همه ثابت كنم من نگين رو فقط بخاطر خودش دوست دارم، بخاطر تمام وجودش، اون چشمهاي خوشگلش، اون نگاه شيرينش، اون صورت جذاب و دوست داشتنيش، اون لبخند شيطونش، اون لبهاي خوش فرمش مي خوام.
    شهاب مكثي كرد و با لخند نگاهش را از روي لبانم برداشت و ادامه داد :
    - دوست دارم زندگي برات بسازم كه شايد بتونه لايق وجود نازنينت باشه، مي خوام خونه اي داشته باشم كه وقتي نگين نازنينم پا تو اون ميذاره لايق قدمهاي خوشگلش باشه.
    و بعد لبخندي زد و گفت :
    - حالا كه بابات به اين بچه يتيم رحم كرده و دختر خوشگلشو بهش داده منم بايد نشون بدم كه مي تونم لياقت داشتنشو داشته باشم.
    شهاب قدم ديگري به جلو برداشت و با دستانش بازوانم را گرفت. احساسي شيرين از تماس دستاي گرمش به بازوان برهنه ام به من دست داده بود، شهاب نيز چنين احساسي داشت زيرا نفسهايش كشدار و عميق بود و با هر نفسي چشمانش را مي بست.
    با نگاهم صورت زيبايش را كاويدم و تك تك اجزاي متناسب آنرا به خاطر سپردم، گاهي نگاهم به مردمك چشمان سياهش كه به من خيره شده بود گره مي خورد و گاهي نيز نگاهم به روي لبان خوش فرم و دندانهاي رديفش كه پر از كلمات شيرين بود مي سريد. دوست داشتم براي اولين بار لذت آغوشش را تجربه كنم اما او همچنان با دستانش فاصلمان را حفظ كرده بود. از فكري كه مي كردم از خودم شرمم مي شد. به خودم گفتم : نه به او خجالت اولت و نه به اين بي حيايي فكرت.
    مدتي طولاني شهاب مرا به همان وضعيت نگه داشته بود و من هر لحظه انتظار داشتم او با نيروي بازوانش مرا در آغوش بگيرد كه بر خلاف تصورم، نگاه شهاب كمي سخت شد و بعد سرش را به آسمان بلند كرد و گفت :
    - نگين مقاومت در مقابل جاذبه تو خيلي سخته اما شكستن غرور نيز براي من كه سالها سعي كردم روي پاي خودم بايستم از اون سخت تره.
    شهاب سرش را پايين آورد و در حاليكه با نگاه نافذي به چشمانم خيره شده بود گفت :
    - بنابراين تا زماني كه نتونم زندگي دلخواه يا دست كم زندگي كوچكي در شان تو برات تهيه كنم و تو رو با لباس سفيد عروسي به خونه خودم نبرم به ارواح خاك پدر و مادرم قسم مي خورم تا اون زمان چشم از جسمت بپوشم و تصاحبت نكنم.
    كلام شهاب چنان مرا تكان داد كه از خجالت سرم را به زير انداختم و او با لبخند به دستانش تكاني داد تا من بار ديگر به او نگاه كنم. اما من نتوانستم به چشمان او نگاه كنم و به ياد بياورم كه او صحبت از جسمم كرده و همان لحظه من نيز در اين فكر بودم كه آيا تا زماني كه شهاب خانه اي نخريده من نيز بايد حسرت آغوشش را بر دل بكشم؟
    راستش اين صحبت او درست در لحظه اي كه به اوج انتظار رسيده بودم و منتظر بودم مرا كه از نظر شرعي و عرفي حلالش بودم كمي سر خورده كرد. اما بر خلاف انتظارش شهاب با دستانش مرا جلو كشيد و بعد حلقه دستانش را از بازوانم جدا كرد و يك دستش را دور كمرم انداخت و با دست ديگرش سرم را به طرف خود بالا آورد.
    از كار او تعجب كرده بودم چون هنوز از سوگند خوردن او چند لحظه نگذشته بود و نه تنها جسم من بلكه روح مرا به تصاحب خودش درآورده بود. بوي ادكلن ملايمي كه به صورتش زده بود با بوي خوش بدنش هوش و حواس را از سرم برده بود و مانند كسي كه داروي مخدري در او اثر كند در حال گيج شدن بودم. با نيروي ضعيفي خودم را عقب كشيدم و در حاليكه سرم را كمي عقب مي بردم گفتم :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - تو نبودي كه الان قسم خوردي؟
    شهاب حلقه دستانش را تنگ تر كرد و گفت :
    - چرا خود خودم بودم.
    مقاومتم را بيشتر كردم و گفتم :
    - پس معلوم هست چيكار مي كني؟
    شهاب لبخندي زد و گفت :
    - آره كاملا معلومه، دارم زن خوشگل خودمو براي اولين بار در آغوش مي كشم. اين از نظر تو اشكالي داره.
    اخمي كردم و گفتم :
    - پس قَسَمت چي مي شه؟
    شهاب سرش را نزديك صورتم آورد و در همان حال گفت :
    - نگين تصاحب جسم با اين خيلي فرق داره اگه بخوام از اينم پرهيز كنم اونوقت خودم هم تو مردي خودم شك مي كنم.
    با وجودي كه از حرفش خجالت مي كشيدم اما با سماجت تمام پرسيدم :
    - چه فرقي داره؟ مي خوام بدونم.
    شهاب با نگاه خنداني مدتي به چشمانم خيره شد و بعد گفت :
    - از پرديس بپرس بهت ميگه.
    و من كه حضور او را با تمام وجود احساس مي كردم دست از پرسش و پاسخ كشيدم و با خود گفتم : حتما يادم باشه اينو از پرديس بپرسم.
    اولين تنهايي بعد از عقد موقتم با شهاب تجربه شيريني برايم گذاشت كه تا عمر دارم هيچ گاه فراموشش نخواهم كرد.
    بعد از ساعتي كه مثلا حرفهايمان تمام شد و از اتاق بيرون آمديم پرديس برايمان دو ليوان چاي آورد به همراه بيسكوييت و ظرفي ميوه. نگاهي به پرديس كردم و با خنده گفتم :
    - شهاب رو نمي دونم اما من يادم نمياد تا حالا ليواني چايي خورده باشم.
    پرديس نگاه معني داري به من كرد و گفت :
    - عيب نداره تجربه اش كن، اين تجربه بعد از اون تجربه برات لازمه.
    متوجه حرفش نشدم و باز مثل هميشه كه تا خودش معني حرفش را نمي گفت چيزي سر در نمي آوردم سرم را تكان دادم كه يعني چه؟
    پرديس به شهاب نگاهي كرد و با لبخند گفت :
    - آقا شهاب زندگي با نگين يه كم مشكله چون بايد معني همه حرفاتونو براش ترجمه كنيد.
    شهاب به من نگاه كرد و لبخند زد و بعد رو به پرديس كرد و گفت :
    - خوب بياييد يه كار كنيم من و شما قرارداد ببنديم كه هر حرفي من زدم شما ترجمه كنيد و هر حرفي كه شما زديد من ترجمه كنم، چطوره؟
    پرديس خنديد و گفت :
    - قبول، اينطوري خيلي بهتره، البته من چون مي فهمم كه شما چه تكه هايي به خواهر من ميندازيد.
    صداي خنده شهاب بلند شد و من به لب و دهان خوش فرم او كه با زيبايي به خنده باز شده بود نگاه مي كردم.
    پرديس نگاهي به من انداخت و در حاليكه از اتاق خارج مي شد گفت :
    - نگين چند دقيقه مياي بالا؟ كارت دارم.
    بعد از رفتن او به شهاب نگاه كردم و گفتم :
    - الان بر مي گردم!
    شهاب لبخندي زد و سرش را تكان داد و گفت :
    - نگين يادت باشه معني اون چيزي رو كه تو اتاق بهت گفتم از پرديس برسي.
    لبخند زدم و سرم را تكان دادم و گفتم :
    - تا تو چاييت رو بخوري اومدم.
    پرديس در اتاقم منتظر بود. وقتي وارد شدم او را ديدم كه روي تختم نشسته و به فضاي بيرون خيره شده بود. به كنارش رفتم و گفتم :
    - چيه تو فكري؟
    پرديس آهي كشيد و چشمانش را دور اتاق چرخاند و گفت :
    - داشتم به روزهايي كه تو اين اتاق زندگي مي كرديم فكر مي كردم. يادش بخير چه روزهاي خوبي بود.
    كنارش نشستم و گفتم :
    - يه طور حرف مي زني انگار سروش مرد بديه، تو كه خيلي خوشبختي.
    - نگين معني اين حرف رو اون موقعي مي فهمي كه با خوشبختي در كنار شهاب زندگي كني و يك زماني از كنار اون خوشبختي بلند شي بياي خونه مامان و تو اتاقي كه سالها خاطره هاي جوونيتو تو اون گذروندي چند لحظه بشيني.
    تا حدودي حرفش را درك كردم اما نه تا آن حد كه او تجربه كرده بود. نگاهي به اتاقم كردم و با خود گفتم : من كه زندگي با شهاب رو به اين اتاق ترجيح مي دم.
    با پرديس از روزهايي كه با هم در اين اتاق داشتيم حرف زديم و او چنان بامزه اين خاطره ها را بيان مي كردكه من از خنده روده بر شده بودم.
    پرديس به تمام گناهانش اعتراف كرد و گفت كه يك روز زيرزمين را تميز مي كرده كه بين خرت و پرتهاي پدر چشمش به دفتر خاطرات من افتاده و از روي كنجكاوي تمام آنرا خوانده. البته اين زماني بوده كه من تازه داشتم از آشنايي بيتا با سام مي نوشتم.
    و من فهميدم كه اين همه تلاش براي استتار كردن دفتر همه كشك بوده است. به پرديس گفتم :
    - تو اگر پسر بودي حتما يه فرمانده نظامي مي شدي چون سر از تمام ضد حمله ها در مي آوردي.
    پرديس خنديد و گفت :
    - از كجا معلوم از اون كرداي خرابكار نبودم كه تو كوهها سر مي بريد.
    آنقدر گرم صحبت بوديم كه پاك يادمان رفته بود كه براي چه به اتاق آمديم. نمي دانم چطور شد كه پرديس نام شهاب را آورد و من به ياد آوردم كه شهاب طبقه پايين منتظر من است، با عجله از جا بلند شدم و گفتم :
    - واي اصلا يادم نبود شهاب پايين منتظرمه.
    پرديس هم از جا بلند شد و گفت :
    - منم همينطور، به كل يادم رفت براي چي گفتم بياي بالا.
    حرف شهاب را به ياد آوردم و معني كلام او را از پرديس پرسيدم. پرديس با نگاه معني دار لبخند مي زد و بعد گفت :
    - راستي راستي شهاب گفت از من بپرس؟
    - آره باور كن خودش گفت معني حرفم رو از پرديس بپرس.
    پرديس كلام شهاب را برايم معني كرد و من يا از معني حرف او و يا از حضور پرديس خيس عرق شدم. در حاليكه به طرف در مي رفتم به شوخي خطاب به پرديس گفتم :
    - پسره پررو، بايد برم حالش رو جا بيارم.
    پرديس خنديد و گفت :
    - نه تو رو خدا بشين، همون كه حال تو رو جا آورده بسه. در ضمن صدات كردم بهت بگم يه كم رژ رو لبت بمال.
    فكر كردم شوخي مي كند و با لبخند در اتاق را باز كردم تا از آن خارج شوم كه پرديس گفت :
    - نگين باهات شوخي نمي كنم.
    - چرا؟
    - معني حرفم رو از شهاب بپرس.
    نفس عميقي كشيد و با خنده چشم از او برداشتم و پرديس گفت :
    - اينجوري خيلي تابلويي.
    وقتي جلوي آيينه رفتم و وقتي متوجه شدم با خجالت برگشتم تا او را توجيه كنم كه متوجه شدم او از اتاق خارج شده است.
    با تمام اصراري كه من و پرديس براي ماندن شام به شهاب كرديم او قبول نكرد و با گفتن اينكه وقت زياد است از من و پرديس خداحافظي كرد و خانه را ترك كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شهاب خيلي با ملاحظه و مقيد بود. در عرض همين مدت كم چنان پيش پدر و مادر سنگين و جا افتاده عمل كرده بود كه آنان او را كاملا پذيرفته بودند.
    در طول يك هفته اي كه عقد موقت كرده بوديم غير از روز اولي كه عقدر كرده بوديم. دو بار ديگر به خانمان آمد كه يك بارش براي گرفتن كپي شناسنامه من و پدر بود كه خيلي كم خانمان ماند. اما بار ديگر كه به خانه مان آمد مادر به او گفت كه حتما بايد شام بماند. شهاب پيش مادر چنان سنگين و جاافتاده رفتار مي كرد كه رضايت را به وضوح در چشمان مادر مي ديدم. اما همين مرد سنگين و جاافتاده وقتي با من در يك اتاق تنها مي شد تبديل به پسري سر تا پا شور و آتش بود. او حتي نام فرزندانش را هم تعيين كرده بود كه اين خيلي موجب خنده و خجالت من شده بود. او نام شهياد را براي پسرش و نام نازنين را براي دخترش انتخاب كرده بود.
    شهاب تمام زندگي و وجود من شده بود و لحظه به لحظه حس مي كردم زندگي بدون وجود او برايم كاملا بي معني و پوچ است. پدر يكبار به او پيشنهاد داده بود تا سرمايه اي برايش جور كند تا او بتواند مغازه كوچكي بخرد اما شهاب اين پيشنهاد را با طرز محترمانه اي رد كرده بود و گفته بود كه دوست دارد مستقل و روي پاي خودش بايستد. من اين موضوع را از پدر كه داشت براي مادر تعريف مي كرد شنيدم. آن شب پدر كه از عزت نفس و طرز فكر او خيلي خوشش آمده بود او را تحسين كرد و خدا را شكر مي كرد كه در انتخاب او اشتباه نكرده است. من چشمانم را بستم و با لذت به اين فكر كردم كه قبل از اينكه پدر اين را بگويد مي دانستم در وجود او عزت نفس و بزرگي وجود دارد كه شايد ديگران فاقد درك آن باشند.
    با وجودي كه لحظه هاي نديدن او برايم برزخ عذاب بود اما چون مي دانستم نبايد مانعي براي موفقيتش باشم دوري اش را تحمل مي كردم و براي رسيدن روزي كه در محضر به عقد هميشگي او دربيايم لحظه شماري مي كردم. از طرفي مادر كه هنوز خستگي شوهر دادن پرديس از تنش خارج نشده بود مشغول تدارك سيسموني براي پريچهر و خريد جهيزيه براي من بود كه به نظر من كه تا سال آينده قرار بود عروسي كنم اين خيلي زود بود اما مادر عقيده داشت تا چشم به هم بزنم سال ديگر از راه رسيده و اگر براي تهيه جهيزيه دير نشود هيچ وقت زود نمي شود. با وجودي كه مانند دو خواهرم در مورد وسايل زندگيم نظر نمي دادم اما وقتي به هر كدام از وسايلي كه مادر مي خريد نگاه مي كردم و فكر مي كردم كه ممكن است به اتفاق شهاب مشتركا از آن استفاده كنم غرق لذت مي شدم. حتي روزي كه به اتفاق مادر بيرون رفته بوديم او جلوي فروشگاه مبلماني ايستاد و قيمت سرويس تخت و كمدي را پرسيد. نگاهي به سرويس زيباي زرشكي رنگ انداختم و از فكري كه كردم خجالت كشيدم.
    يك شب كه پدر خيلي سر حال بود رو به مادر كرد و گفت :
    - خانم به اون رفيقم كه لوازم خونگي داره سفارش كردم سرويس برقي نگين رو كامل برام جور كنه.
    و بعد نگاهي به من انداخت و گفت :
    - من بايد حتي بهتر از پريچهر و پرديس به نگين جهيزيه بدم. شهاب بچه خوب و با محبتيه، بخصوص كه پدر نداره و دوست دارم مثل پسر خودم با اون رفتار كنم.
    اين كلام پدر مرا غرق لذت و شادماني كرد.
    يك هفته از عقد موقت من مي گذشت و قرار بود اواسط هفته براي آزمايش خون برويم و بعد از گرفتن جواب در همان محضري كه صيغه شده بوديم به عقد دائم او در بيايم و در اين بين با وقت كمي كه داشتيم بايد خيلي كار انجام مي داديم. بايد براي مراسم بعد از عقد لباس مي خريدم و براي آرايشگاه وقت مي گرفتم. با اينكه قرار نبود جشن بزرگي بگيريم اما به هر صورت خبر كردن فاميل و ديدن تدارك جشن خودش وقت زيادي لازم داشت. در اين هير و وير سرماي سختي خوردم كه آن هم بر اثر بي احتياطي خودم بود. زيرا وقتي از حمام خارج شدم بدون اينكه موهايم را خشك كنم با همان حال بيرون رفتم و همين زكام سخت وقت آزمايشگاه را يك هفته عقب انداخت. هنوز كاملا خوب نشده بودم و بدنم حس و حال خودش را بدست نياورده بود كه اتفاق غير منتظره اي در منزلمان افتاد.
    شب بود تازه شام را خورده بوديم و من كه حالم هنوز بد بود از شستن ظرف معاف شده بودم و پس از خوردن سوپي كه داخلش پر از شلغم بود و يادش حالم را به هم مي زد در هال كنار بخاري دراز كشيده بودم و چرت مي زدم. مادر در آشپزخانه بود و پوريا نيز مشغول نوشتن تكاليفش بود. پدر تلويزيون نگاه مي كرد. از چند روز پيش او هم كسل و ناراحت بود و مادر عقيده داشت كه بيماري من او را هم مبتلا كرده است. اما پدر هيچ كدام از علائم مريضي مرا نداشت. نه عطسه مي كرد و نه سينه اش درد مي كرد. عصر آن روز شهاب به ديدنم آمده بود و برايم كمپوت آورده بود. تا وقتي كه او پيشم بود احساس درد و سر درد نمي كردم و حالم خوب بود. حتي وقتي او خواست براي خداحافظي مرا ببوسد صورتم را چرخاندم تا مانع اين كار شوم چون دلم نمي خواست او را هم بيمار كنم. اما وقتي او رفت باز هم دست و پاهايم به ضعف و سستي گرفتار شد. در فكر شهاب بودم كه صداي پوريا را شنيدم كه گفت :
    - بابا چي شد؟
    و بعد به سرعت از جا بلند شد و به طرف پدر دويد و در همان حال با فرياد وحشتناكي مادر را صدا كرد. تمام اين صحنه ها در چشم به هم زدني اتفاق افتاد. من نيز طوري از جا پريدم كه ضعف و درد پاهايم را فراموش كردم. مادر سراسيمه از آشپزخانه خارج شد و با ديدن پدر كه گردنش روي دست پوريا خم شده بود جيغ بلندي كشيد. پوريا با وحشت پدر را صدا مي كرد و مادر او را تكان مي داد و جيغ مي كشيد. من نيز از ترس لال شده بودم. پوريا با فرياد گفت :
    - نگين بده. كسي رو صدا كن. بابا. بابا.
    نمي دانم چطور خودم را به حياط رساندم اما وقتي به خود آمدم پاي برهنه وسط حياط جيغ مي كشيدم. با فرياد من همسايه ديوار به ديوارمان خود را به خانمان رساند. او كه از ما خونسردتر بود پدر را روي زمين خواباند و بلافاصله شماره اورژانس را گرفت و تقاضاي آمبولانس كرد. در اين فاصله مادر نيز به خانه عمو زنگ زد تا به نيما كه آن شب كشيك نبود اطلاع بدهد كه خود را به منزلمان برساند.
    سه دقيقه قبل از رسيدن آمبولانس نيما به خانمان آمد. او كيف پزشكي اش را هم همراه خودش آورده بود و بعد از معاينه پدر بلافاصله دهان او را باز كرد و قرصي زير زبان او گذاشت. پشت سر نيما عمو و اميد نامزد ياسمين كه همان روز به تهران آمده بود به همراه نويد سراسيمه از راه رسيدند و تا خواستند پدر را حركت بدهند و او را به بيمارستان برسانند صداي آژير آمبولانس به گوشمان رسيد. مادر و نميا همراه آمبولانس رفتند و عمو و اميد و مرد همسايه و پوريا كه بيتابي مي كرد سوار بر ماشين شدند تا پشت آمبولانس خود را به بيمارستان برسانند. در آن لحظه هيچ كس به ياد من نبود كه با آن حال بد با نويد تنها ماندم. همچنان كه مي گريستم روي پله هاي بالكن نشستم. سرم را ميان دستهايم گرفتم. صداي نويد را شنيدم كه گفت :
    - نگين بلند شود برو تو. اينجا باشي حالت بدتر ميشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به نويد نگاه كردم. با اينكه در طول اين مدت او را دشمن خود مي دانستم اما در آن لحظه تمام كينه ام را نسبت به او فراموش كردم شايد به دلداري او احتياج داشتم چون گفتم :
    - نويد بابام چش شده؟
    نويد روي دو پله پايين تر نشست و در حاليكه ناراحت بود گفت :
    - انشاالله كه چيزيش نيست. نيما مي گفت دچار شوك شده.
    - آخه چطور؟ اون حالش خوب بود. داشت تلويزيون نگاه مي كرد.
    - والله چي بگم.
    در اين موقع زن عمو و ياسمين سراسيمه از راه رسيدند و با ديدن من و نويد كه در آن سرما روي پلكان نشسته بوديم متعجب و ناراحت جوياي احوال پدر شدند. نويد براي آنان توضيح داد كه پدر دچار حمله قلبي شده است و من كه از سرما مي لرزيدم استخوانهايم آنقدر درد مي كردن كه گويي ميان دو سنگ آسياب لهشان كرده اند. زن عمو با كمك ياسمين مرا به داخل بردند. تبم بالا رفته بود. زن عمو رو به نويد كرد و گفت :
    - برو ماشين بابا رو بردار نگين رو ببريم دكتر. تبش خيلي بالاست.
    تا نويد خواست حركت كند به او اشاره كردم و گفتم :
    - دكتر فايده اي نداره. قرصم در آشپزخونه ست. اون رو بخورم تبم پايين مياد.
    ياسمين قرصم را آورد و آن را با يك ليوان آب به خوردم داد. اما فكر پدر و اينكه او چه بلايي سرش آمده ديوانه ام مي كرد.
    آن شب بدترين شب زندگيم بود. از طرفي حال ناخوشم و از طرفي فكر پدر رمقي برايم نگذاشته بود. همان شب نويد كه ديگر نسبت به او تنفر نداشتم به شهاب تلفن كرد و او بعد از شنيدن اين خبر به سرعت با ماشين شوهر خاله اش خود را به منزلمان رساند و بعد از اينكه مطمئن شد حال من خوب است به همراه نويد به بيمارستان رفت.
    آن شب همه سرگردان بودند اما شكر خدا خطر از سر پدر گذشته بود و او بعد از يك روز از بيمارستان مرخص شد. دكتر يك هفته به او استراحت داده بود و او را از كار و فعاليت جسمي و فكري منع كرده بود. اما پدر كه اين روزها خودش را سخت درگير كار و تلاش كرده بود مرتب با تلفن صحبت مي كرد. مادر به من و پوريا سپرده بود كه اگر كسي او را خوست بگوييم نيست. اما اين پدر بود كه مرتب با خارج از منزل تماس مي گرفت.
    طفلي مادر كه اين روزها نبايد از حال پريچهر هم غافل مي شد حسابي گرفتار شده بود. خوشبختانه حال من بهتر شده بود و مي توانستم مراقب پدر باشم تا او به پريچهر كه كم كم سنگين شده بود برسد. حال عمومي پريچهر بد نبود اما چون دست و پايش باد كرده بود دكتر به او رژيم خاصي داده بود و مسافرت را براي او منع كرده بود. براي اينكه نترسد و هول نكند حتي از بيماري پدر به او هيچ چيزي نگفته بوديم.
    دو روز از مرخص شدن پدر از بيمارستان مي گذشت و به ظاهر حالش بهتر شده بود اما هنوز مي بايست استراحت مي كرد. من نيز از بستر بيماري برخاسته بودم و كم كم سلامتم را بدست آورده بودم. شهاب روز قبل براي آوردن جنس به بندرعباس رفته بود. پوريا آن روز به دليل اينكه قرار بود در مدرسه شان مسابقه فوتبال منطقه اي برگزار شود بدون خوردن ناهار به مدرسه رفت زيرا عضو تيم فوتبال مدرسه بود و مي بايست زودتر برود. من و مادر و پدر سه نفري ناهار خورديم. بعد از غذا ميز را جمع كردم. مادر رو به پدر كرد و گفت كه مي خواهد به ديدن پريچهر برود. به او گفتم كه من هم دوست دارم پريچهر را ببينم. مادر به پدر نگاه كرد تا حال او را از ظاهرش تشخيص دهد. پدر كه گويي متوجه نگاه او شده بود گفت :
    - عيب نداره بذار نگين هم با تو بياد. من تنها نيستم شايد داداش بياد اينجا. منم حالم خوبه خيالت راحت باشه.
    مادر چيز ديگري نگفت اما من با خودم فكر كردم شايد شهاب بخواهد به خانه زنگ بزند و همين انگيزه اي بود كه مرا از رفتن پشيمان كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 13 نخستنخست ... 678910111213 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/