صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پيروز از جا برخاست و تلفن همراهش را از روي ميز برداشت و شماره تلفن منزلمان را گرفت. بدون اينكه بدانم چه كسي گوشي را بر خواهد داشت قلبم به تپش افتاده بود. وقتي پيروزگفت سلام دايي جان. متوجه شدم كه او شماره تلفن محل كار پدر را گرفته تا با او صحبت كند. با نگراني به پيروز نگاه مي كردم، مي خواستم ببينم حضور مرا در منزلش چطور مطرح خواهد كرد. همان طور كه نگاه پيروز به من بود گفت :
    - دايي جان مي خواستم اگر اجازه بديد امروز چند ساعتي با نگين باشم.
    صداي پدر را نشنيدم اما از طرز صحبت پيروز فهميدم كه پدر مخالفتي با اين كار ندارد. پيروز به او گفت كه هم اكنون براي بردن من به آموزشگاه خواهد رفت و به اتفاق هم ناهار را در خارج از منزل صرف خواهيم كرد و بعد از ظهر مرا به خانه بر مي گرداند. نمي دانستم واكنش پدر در مقابل خواسته او چه بود اما از خنده پيروز و طرز صحبت كردنش با پدر فهميدم كه پدر موافق صد در صد اين برنامه است. پيروز بعد از خداحافظي از پدر دكمه قطع ارتباط را زد و گفت :
    - خوب هم خيال تو و هم خيال من از بابت خونه تون راحت شد. حالا ديگه همه مي دونن كه با مني پس ديگه راحت باش.
    من به راستي نفس راحتي كشيدم و به پيروز گفتم :
    - از اينكه به پدرم نگفتيد كه خودم به خونتون اومدم متشكرم.
    پيروز لبخندي زد و گفت :
    - با اينكه دوست نداشتم به پدرت دروغ بگم اما حتما دليلي براي آمدن تو به اينجا وجود داره. دليلي كه مطمئنم دوست نداشتي كسي از آن مطلع باشه. اينطور نيست؟
    از اينكه اينقدر صريح الانتقال بود جا خوردم. درست به لحظه اي رسيده بودم كه بايستي درخواستم را عنوان كنم اما هنوز آمادگي صحبت را پيدا نكرده بودم و نمي دانستم از كجا شروع كنم و اين موضوع را چطور عنوان كنم. سرم را به زير انداختم و به فكر فرو رفتم. پيروز از جا برخاست و مشغول جمع كردن ميز و برداشتن وسايل از روي آن شد. به خودم آمدم و از جا برخاستم تا به او كمك كنم. در حال شستن فنجانهاي صبحانه بودم و پيروز كنار ظرفشويي به كابينت تكيه داده بود و به من خيره شده بود. هنگامي كه كارم تمام شد حوله كنار ظرفشويي را برداشتم و دستم را خشك كردم كه همان لحظه او رو به رويم قرار گرفت و گفت :
    - نگين با مانتو و مقنعه اي كه سر كردي احساس حفگي و چطور بگم احساس خوبي ندارم. اگه اشكالي نداره اجازه بده اون رو از سرت بردارم. دوست دارم راحت باشي.
    با اينكه گرما مرا آزار نمي داد و اينطور خيلي راحتتر بودم اما سكوت كردم و سرم را به زير انداختم. پيروز لبه مقنعه ام را گرفت و گفت :
    - نگين اجازه مي دي؟
    باز هم چيزي نگفتم و صداي او را شنيدم كه گفت :
    - از قديم سكوت را به نشانه رضا تعبير كردن.
    و مقنعه را مانند تور عروسي از روي سرم برداشت. نمي دانم موهايم در آن لحظه چه حالي بود آيا با نيروي مغناطيسي پارچه مقنعه سيخ شده بود و يا همانطور كه صبح آنرا شانه كرده بودم صاف و مرتب سر جايشان بود. همچنان سرم به زير بود و واكنش پيروز را زماني كه مقنعه را از سرم برداشت نگاه نكردم. فقط لحظه اي سرم را بلند كردم و او را ديدم كه در حال تا كردن آن بود اما مثل اينكه هنوز قانع نشده بود و منتظر بود تا من مانتويم را از تنم در بياور. خدا را شكر مي كردم كه مثل هميشه تاپ به تن نداشتم و آن روز بلوز يقه مردانه و آستين بلندي به تن كرده بودم. بعد از درآوردن مانتويم پيروز گفت كه آشپزخانه جاي مناسبي براي صحبت نيست و بهتر است به داخل هال برويم. با اينكه محيط زيباي آنجا را براي صحبت ترجيح مي دادم اما به همراه پيروز از آشپزخانه خارج شدم.
    به سمت ميزي كه گوشه اتاق بود رفتم و صندلي بيرون كشيدم و پشت آن نشستم. پيروز بعد از آويزان كردن مانتو و مقنعه ام به سمت ميز آمد و صندلي رو به رويي را بيرون كشيد و روي آن نشست و به من خيره شد. بين من و او فقط صداي موسيقي ملايمي به گوش مي رسيد و من مانده بودم كه به او چه بگويم آيا مي توانستم بدون مقدمه از او بخواهم مقدمات آزادي شهاب را فراهم كند. تمام داستانهايي كه شب گذشته تا نزديكي صبح سر هم كرده بودم در نظرم مسخره و پوچ جلوه مي كرد. بايستي مقدمه اي فراهم مي كردم تا بتوانم سر صحبت را باز كنم اما هر چه فكر مي كردم چيزي به نظرم نمي رسيد. پيروز همچنان منتظر بود تا من شروع كنم و من مانند آدم گنگ و لالي فقط به ميز چشم دوخته بودم. به هيچ وجه حواسم متمركز نمي شد تا حرفي بزنم. از احساس عجزي كه به من دست داده بود دلم مي خواست گريه كنم. شايد پيروز احساسم را درك كرده بود كه گفت :
    - نگين عزيزم نمي خواد براي حرفي كه مي خواي بزني به خودت فشار بياري، تا تو آمادگي صحبت پيدا كني من برات حرف مي زنم. چطوره؟
    با قدرشناسي به پيروز نگاه كردم و سرم را تكان دادم. لبحند زيبايي روي لبانش نقش بسته بود و چشمانش تيره تر به نظر مي رسيد. در همين موقع زنگ تلفن به صدا در آمد و پيروز نفس بلندي كشيد و در حاليكه شانه هايش را بالا مي انداخت با خنده گفت : البته اگر مهلت بدن.
    و براي پاسخ دادن تلفن از جا برخاست و با چند كلام صحبتش را با مخاطبش تمام كرد و به او گفت كه خودش بعد تماس مي گيرد. بعد از گذاشتن گوشي تلفن سيم آن را از پريز در آورد و در حاليكه به سمت ميز بر مي گشت تلفن همراهش را هم خاموش كرد و گفت :
    - خوب اين هم از اين. اميدوارم مزاحم ديگري نداشته باشيم.
    و بعد نفس عميقي كشيد و خود را براي صحبت آماده كرد و من با اينكه نشان مي دادم آماده گوش كردن صحبتهاي او هستم اما در فكر پيدا كردن بهانه اي براي مطرح كردن خاسته ام بودم.
    - نگين قبل از هر چيز از اينكه اينجا هستي بينهايت خوشحالم. واقعا مي گم بينهايت. وقتي نگهبان زنگ زد و گفت خانمي كار داره اصلا فكر نمي كردم اون خانم تو باشي اما وقتي جلوي در ديدمت نمي دونم چطور بگم، خيلي جا خوردم. اصلا فكرش رو هم نمي كردم اينجا ببينمت. اگه يادت باشه اون روزي كه مهموني اومدم خونتون بهت گفتم كه مي خوام باهات صحبت كنم، فكر كنم الان وقت مناسبي براي اين كار باشه.
    پيروز سكوت كرد و به جايي خيره شد. اما خيلي زود به خود آمد و در حاليكه به چشمانم خيره شده بود گفت :
    - نگين. تو هنوز به من نگفتي كه مي توني دوستم داشته باشي يا نه اما من دوست دارم قبل از اينكه جواب اين سوال رو بهم بدي چيزهايي رو بهت بگم كه لازمه بدوني. چيزهايي كه يكبار و اون هم فقط به تو مي گم.
    پيروز سرش را بالا گرفت و نگاهي به سقف انداخت و بعد آرنجش را روي ميز گذاشت و سرش را به آن تكيه داد و در حاليكه به چشمانم چشم دوخته بود شروع به صحبت كرد.
    - نگين ... نگين. اسمت خيلي قشنگه درست مثل خودت. مثل نگاهت. نگاهِ قشنگي كه نمي تونه دروغي رو تو خودش پنهان كنه. اين چشمها و اين نگاه منو ياد زني مي اندازه كه يك زماني عاشقش بودم. البته نمي شد گفت عاشق بهتره بگم ديوانه اش بودم.
    از كلام پيروز خيلي جا خورم اما سعي كردم آن را به رويم نياورم. پيروز مرا نگاه مي كرد اما مطمئن بودم حواسش جاي ديگريست. مي دانستم كه او به گذشته رفته شايد به زماني كه زني را دوست داشت كه به گفته خودش شبيه من بود. تازه علت انتخاب خودم را بين اين همه دختر متوجه مي شدم. پس پيروز مرا مي خواست چون شبيه به زني بودم كه خيلي دوستش داشت. صداي پيروز مرا از فكر بيرون آورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اين داستان مربوط به زماني است كه تازه آغوش گرم و پر مهر مادربزرگ را ترك كرده و به ديار غريب و سردي مثل سوئد سفر كرده بودم. اون موقع جواني نوزده بيست ساله بودم. اوايل سفر خيلي سخت مي گذشت چون كشوري بود كه همه چيزش برام بيگانه بود حتي هواي سرد و منجمدش و از همه بدتر زبان اون كشور را نمي فهميدم و براي كوچكترين خواسته ام با ايما و اشاره صحبت مي كردم. زبان انگليسي كه خيلي هم به آن مسلط بودم زياد به كارم نمي آمد و مي بايست زبان سوئدي ياد مي گرفتم كه آن موقع به نظرم سخت ترين زبان دنيا مي رسيد. تا با كمك مباشر مادربزرگ منزلي اجاره كنم و براي پاييز سال بعد تو دانشگاه ثبت نام كنم و تا حدودي با شهر و منطقه اي كه در آن زندگي مي كردم آشنا بشم سه ماه گذشت. سه ماهي كه فكر مي كردم به اندازه قرني برايم طول كشيد. در اين سه ماه بارها به سرم زد كه قبل از دانشگاه سوئد را ترك كنم و به كشور آلمان يا انگليس بروم اما كم كم به زندگي در اون كشور عادت كردم و با شهري كه محل اقامتم بود، خو گرفتم. فقط گاه گاهي كه نامه مادربزرگ و يا نيما كه از همان كودكي با هم دوست بوديم، به دستم مي رسيد، باز يادم فيل هندوستان مي كرد و دوست داشتم به وطنم برگردم اما اين هم فقط چند ماه بود بعد كم كم چنان به اون كشور عادت كردم كه ديگه دوست نداشتم اونجا را ترك كنم. ديگه روزها و شبها برايم سخت نمي گذشت و تو اين مدت دوستهاي زيادي هم پيدا كرده بودم كه اكثرا وقتم را با اونها پر مي كردم. بودن با اين دوستها كه چند تا از آنان سوئدي بودند باعث شد كم كم در يادگيري زبان پيشرفت كنم و تا وقتي كه دانشگاه شروع شد، مشكلي براي زبان نداشتم.
    رفتن به دانشگاه از بهترين دوران من در سوئد بود. ديگه برنامه زندگيم كامل شده بود. هفته اي پنج روز دانشكده مي رفتم و باقي اوقات يا با دوستانم بودم و يا روزهاي تعطيل براي ديدن شهرهاي ديگه تور مي گرفتم. نيم سال اول به همين ترتيب گذشت تا اينكه در تعطيلات كريسمس به پيشنهاد دو نفر از دوستانم كه يكي از آنها ايراني و ديگري اهل اسكارا بود براي ديدن درياچه وترن به شهر كارستاد رفتم. هوا سرد بود و درياچه يخ بسته بود. بعضي از مردم در محدوده هايي كه از طرف شهرداري بي خطر شناخته شده بود اسكيت مي كردند. روبن رفيق سوئدي ام پيشنهاد كرد براي بازي روي درياچه بريم اما من نه بلد بودم و نه دوست داشتم. من و حامد ترجيح داديم داخل بار هتلي كنار درياچه به انتظار او بمانيم.
    با اينكه حامد حدود يك سال مي شد كه به سوئد آمده بود اما چندبار به كارستاد آمده بود و به همين خاطر به گوشه و كنار آنجا آشنا بود. حامد با خنده گفت جايي مي برمت كه هرشب تو خواب آرزو كني كاش اونجا بودي. با اينكه مي دانستم حامد اين حرف را به شوخي عنوان مي كند اما چيزي نگفتم و منتظر بودم كه او مرا به جايي كه مي گفت ببرد اما وقتي جلوي در مسافرخانه كوچكي ايستاد با تمسخر نگاهش كردم و گفتم يعني تو هرشب آرزوي آمدن به چنين جايي رو داري؟ حامد خنديد و گفت آره. تو هم اگه صبر كني به حرف من مي رسي. با وجودي كه رستورانها و هتل هاي خيلي قشنگ و زيبايي در گوشه و كنار ديده مي شد اما حامد اصرار داشت تا به اين مسافرخانه برويم و اين خيلي باعث تعجب من شده بود. به همراه او داخل شدم. با ديدن فضاي خفه و تاريك بار نگاه عاقل اندر سفيهي به حامد انداختم و فكر كردم كه او مي خواهد با اين كار مرا دست بياندازد.
    ميز و صندليهاي چوبي و فرسوده اي در فضاي كوچك چيده شده بود كه نور كمي از پنجره هاي غبار گرفته و كوچك آن فضاي داخل را روشن مي كرد چراعهاي فانوسي از سقف آويزان شده بود كه مرا به ياد قهوه خانه هاي قديم ايران مي انداخت. بار كوچكي گوشه سالن بود. با تعجب به اطراف نگاه مي كردم و منتظر بودم كه چه وقت حامد اين بازي را خاتمه خواهد داد. حامد كه گويي بارها به اين مسافرخانه كوچك و عجيب آمده بود مانندكسي كه سالها در آن زندگي كرده باشد به طرف دري رفت كه از آنجا به پشت بار راه داشت و كسي را صدا كرد و بعد به طرف صندلي هاي پايه بلند جلوي بار رفت و نشست. بعد به طرف من برگشت و با ديدن من كه سرگردان بين در ورودي ايستاده بود خنده بلندي كرد و گفت :
    - چيه چرا اونجا خشكت زده. بيا تو.
    با قدمهاي نامطمئني داخل شدم و وقتي كه كاملا نزديك او رسيدم گفتم :
    - تو واقعا مي خواي اينجا بموني؟
    حامد صندلي كنار خود را برايم عقب كشيد و گفت :
    - بشين كارت نباشه.
    خواستم چيز ديگري بگويم كه ورود زني مسن مرا از ادامه صحبت منصرف كرد. حامد او را ماري معرفي كرد. خيلي گرم با او احوالپرسي مي كرد و مرا به عنوان يكي از بهترين دوستانش به او معرفي كرد و گفت كه برايمان دو ليوان نوشيدني بياورد. ماري زن مهربان و خوشرويي بود و تقريبا پنجاه ساله به نظر مي رسيد قدش بلند و به نسبت فربه بود. وقتي براي آوردن نوشيدني رفت حامد را دست انداختم و به او گفتم كه زودتر به من مي گفتي كه عاشق ماري شده اي. اما حامد مانند آدمي كه هيچ چيز نمي شنود سكوت كرده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. چند لحظه بعد كه ماري با دو ليوان برگشت، حامد از او تشكر كرد و حال شخصي به نام پي ير را از او پرسيد و ماري براي او توضيح داد كه حال او خوب است اما نه چندان كه سرپا بايستد و آنجا را بگرداند. از صحبتهايشان فهميدم كه پي ير همسر ماري است و در حال حاضر بيمار مي باشد. از كار حامد سر در نمي آوردم و نمي دانستم ماري و پي ير چه نسبتي با او دارند كه او اين چنين نگران حالشان است اما وقتي حامد از ماري پرسيد رژينا كجاست؟ فهميدم انگيزه آمدن او به اين مسافرخانه چيست. ماري گفت او بالا مشغول پرستاري از پي ير است و حامد از ماري خواست تا او را صدا بزند و سپس اسكناسي در دست او گذاشت. ماري با لبخند سرش را تكان داد و لحظه اي بعد از در كوچكي كه متصل به بار بود، خارج شد.
    ماري را تا نقطه آخر ديد دنبال كردم و سپس به حامد نگاه كردم. با خنده به من خيره شده بود. آهسته به او گفتم :
    - دخترشه؟
    حامد سرش را به نشانه نفي تكان داد و گفت :
    - نه. رژينا خواهرزاده پي ير است. خواهر او در فرانسه با مردي ايراني ازدواج مي كند كه حاصل اين ازدواج دختري است كه تا چند لحظه بعد او را خواهي ديد. مادر رژينا اين طور كه ماري مي گفت زن قشنگي بود كه تو تئاتر كار مي كرده. پدر رژينا يكي از هموطنان خوش مراممون كه با ديدن كاترين عاشقش مي شه. بعد هم يك ازدواج از روي عشق و هوس زودگذر و بعد از اينكه عشقش ته مي كشه فيلش ياد هندستون مي كنه و مي ذاره مي ره. وقتي اون به اصطلاح مرد كاترين رو ول مي كنه اون هفت ماهه حامله بوده كه از قرار معلوم با وجود فرزندي در شكم كارش رو هم از دست مي ده خلاصه خسته ات نكنم كاترين بعد از پشت سر گذاشتن سختي هايي كه مي كشه رژينا رو به دنيا مياره. اول مي خواسته اونو بذاره يتيم خونه اما وقتي مي بينتش به خاطر شباهتي كه به پدرش داشته دلش نمياد اين كار رو بكنه و تصميم مي گيره بزرگش كنه. به اين ترتيب رژينا پيش اون مي مونه. از قراري كاترين هنوز عاشق شوهرش بوده و انتظار داشته كه يك روز اون برگرده چون با وجود اصرار پي ير و ماري قبول نمي كنه كه فرانسه رو ترك كنه و به سوئد برگرده. اما تامين مايحتاج زندگي براي يك زن تنها توي يك كشور غريب خودش خيلي مشكل بود. به خصوص كه كاترين هنوز زيبا و جوان بود اما گويا با وجو داشتن فرزند كار خوبي نمي تونه بدست بياره و مجبور مي شه توي يك بار كار كنه به خاطر همين هم رژينا رو توي يك پانسيون مي ذاره تا بتونه راحت تر كار كنه. اما كار تو محيط آلوده و ناسالم بار، كم كم در زيبايي و سلامتي اون تاثير بد مي ذاره به طوري كه اون زن زيبا و سالم رو به موجودي فاسد و ناسالم تبديل مي كنه. تنها چيزي كه در كاترين دست نخورده بود همان احساس علاقه اش نسبت به فرزندش بود تا اينكه وقتي رژينا دوازده ساله مي شه كاترين بر اثر بيماري سختي فوت مي كنه. اما قبل از اينكه از دنيا بره چون مي دونسته از بيماري كه داره جان سالم به در نمي بره، رژينا رو به سوئد مياره و او را به پي ير و ماري مي سپاره و از اونا مي خواد كه سرپرستي او را قبول كنند و خودش هم به فرانسه برمي گرده و همون جا مي ميره.
    بعد از صحبتهاي حامد به خودم اومدم و متوجه شدم چنان تحت تاثير كلام او قرار گرفته ام كه از شدت ناراحتي دلم مي خواد مردي كه اينچنين بي رحمانه و ناجوانمردانه زندگي زني رو به بازي مي گيره با دستان خودم خفه كنم. بدون اينكه رژينا رو ببينم دلم به حال اون مي سوخت و از همه بيشتر براي كاترين كه زندگيش رو اينچنين مفت از دست داده بود ناراحت بودم. بيشتر از اون از فكري كه در ذهن داشتم ناراحت بودم. رو به حامد كردم و گفتم :
    - كاترين مجبور بود مشتريان كافه رو سرگرم كنه چون در كشوري غريب بود و پشتياني نداشت اما دخترش چي آيا او هم مجبورِ با وجودي كه پيش داييش زندگي مي كنه ...
    و نتوانستم حرفم را تمام كنم. اما حامد متوجه منظورم شد و لبخندي زد و گفت :
    - نه اشتباه نكن، پي ير از سالها پيش حتي قبل از اتفاقاتي كه براي كاترين بيفته اين مسافرخونه و اين بار كوچيك رو اداره مي كرد و كاترين وقتي اونو به دست پي ير مي سپرد از اون قول گرفته بود كه هيچ وقت در هيچ شرايطي نذاره اون سر ميز مشتريان بره و از آنها پذيرايي كنه و خواسته بود كه اون فقط پشت بار و دور از مشتريان كار كنه. هر شب اين مسافرخونه كم و بيش مشتري داره، مشترياي اونم از قماش آدمايي هستن كه به زحمت دستشون به دهنشون مي رسه. اكثر اونها كارگراني هستن كه از دست غرغرهاي زن و سر و صداي بچه هاي بيشمارشون به اينجا ميان تا لبي تر كنن اما رژينا هيچ وقت از پشت بار خارج نمي شه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با تمسخر به حامد نگاه كردم و گفتم :
    - اما اگر يه مشتري پولدار به پست اين مسافرخونه بخوره چي؟ مثل حالا كه پول خوبي به ماري دادي. اون وقت رژينا حق داره به هر جا كه مشتري خواست بره؟
    حامد چيزي نگفت اما من پاسخ سؤالم رو گرفتم. آنقدر در فكر بودم كه متوجه آمدن دختري از در كوچك متصل به بار نشدم. حامد دستي به شانه ام زد و مرا متوجه او كرد. با ديدن او يك لحظه احساس كردم قلبم تكان خورد. دختر ظريف و زيبايي را پيش رويم مي ديدم كه باورم نمي شد چنين موجود زيبايي هويت زميني داشته باشد. چنان به او خيره شده بودم كه اگر حامد بازويم را تكان نمي داد حالا حالاها به خود نمي آمدم. دختر با ديدن حامد لبخند زد و جلو آمد و با زبان فارسي دست و پا شكسته اي گفت سلام. حامد به من نگاه كرد و گفت :
    - رژينا در كودكي در پانسيوني زندگي مي كرده كه اون رو يك ايراني مي چرخونده و به خواست مادرش فارسي رو به اون ياد داده.
    حامد دست رژينا رو گرفت و به من اشاره كرد گفت :
    - رژينا اين پيروز دوست منه.
    و او به من نگاه كرد. خداي من چقدر چشمهايش پر احساس و زيبا بود. او سرش را خم كرد و به سختي گفت :
    - پيروز دوست حامد خوشبخت هست من.
    لحظه اي فكر كردم زبانم را گم كرده ام در حاليكه دستپاچه شده بودم به زبان سوئدي به او گفتم :
    - از آشنايي با تو خوشبختم.
    رژينا همچنان به من نگاه مي كرد و شكر خندي بر لب داشت. چشمان سياهش دنيايي راز در خود داشت و ظرافت و زيبايي اش دلم را لرزاند. او روي صندلي پشت پيشخان بار نشست و در حاليكه يك دستش در دست حامد بود شروع كرد به صحبت با او. حامد اصرار داشت به زبان فارسي با او صحبت كند و رژينا با اينكه تكلم با اين زبان برايش سخت بود اما با كلماتي كه با شيريني خاصي همراه بود با او همكلام بود. گاه گاهي به من نگاه مي كرد و با همين نگاه آتش به جانم مي زد.
    وقتي حامد گفت بايد به هتلي كه روبن در آنجا منتظرمان بود برويم دلم مي خواست سرش فرياد بكشم. احساس مي كردم مرا به صندلي پايه بلند بار زنجير كرده اند و تازه آنوقت بود متوجه شدم چند ساعت است با سخنان شيرين و جادويي آن دختر ظريف و كوچك چون مسخ شده اي چشم به دهان او دوخته ام. بر خلاف ميلم از جا برخاستم و نشان دادم كه آماده رفتن هستم اما دلم نمي خواست لحظه اي از كنار پيشخان بار دور شوم. حامد به نرمي صورت او را نوازش كرد و به او گفت كه بعد او را خواهد ديد.
    به اتفاق حامد از در مسافرخانه به بيرون آمدم اما همچنان در فكر رژينا بودم. حامد وقتي ديد خيلي تو فكرم به من گفت :
    - چيه هنوز تو فكر دختره اي؟
    به او نگاه كردم و سرم را تكان دادم. حامد با لحن چندش آوري گفت :
    - مي خواي امشب با اون باشي.
    با اخم نگاهش كردم و گفتم :
    - بيشتر از اون دختر به فكر تو هستم.
    - چرا من؟
    - تو اين فكرم كه پدر رژينا يكي مثل تو بوده.
    - چرا اينطور فكر مي كني؟
    - از آدمهايي كه از بي كسي يه زن سوء استفاده مي كنن حالم به هم مي خوره.
    - اشتباه نكن من هيچ وقت به رژينا قول ازدواج ندادم اون تعهدي نسبت به من نداره. خيلي راحت مي تونه منو فراموش كنه و زندگيش رو اون طوري كه دوست داره ادامه بده.
    - راستي تو نمي خواي با اون ازدواج كني؟
    - پسره احساساتي. فقط همين مونده دست اونو بگيرم ببرم ايران به ننه بابام نشون بدم بگم اين عروستونه كه با اون تو يه بار آشنا شدم و پيش از عقد شرعي با اون رابطه داشتم. هه. پيروز فكر كنم عقلت پاره سنگ بر مي داره، من با صد تا خوشگل تر و خانواده تر از اون دوست بودم، البته قبول دارم اون يه چيزي غير از اوناي ديگه است اما سرو تهشون از يه كرباسن. اين دخترا براي ازدواج ساخته نشدن، تو فكر مي كني من تنها پولدار اين شهر بي درو پيكرم؟
    اون لحظه دلم مي خواست با مشت تو صورت حامد بكوبم اما مي دانستم كه حقيقت را مي گويد. خودم را كنترل كردم و بدون اينكه صحبت ديگري كنم در سكوت تمام راه را طي كرديم و به هتل مجهزي كه چند خيابان با مسافرخانه فاصله داشت رفتيم. روبن در رستوران هتل منتظرمان بود. بعد از شام حامد بلند شد تا بيرون برود. قبل از رفتن نگاه معني داري به من كرد و گفت آيا دوست دارم با اون بروم. مي دانستم كه اون به مسافرخانه بر مي گردد. سرم را به نشانه منفي تكان دادم و حامد رفت. من و روبن به اتفاق به سوئيت سه تختخوابه اي كه براي آن شب اجاره كرده بوديم رفتيم. روبن خيلي زود براي خواب به تختش رفت اما من خوابم نمي برد گويي ديو خشم و حسادت و شايد غيرت در درونم سر بر آورده بود و كلافه ام كرده بود. آنقدر در هال كوچك سوئيت قدم زدم تقريبا از پا افتادم و روي كاناپه اي كه براي استراحت نشسته بودم خوابم برد. صبح روز بعد وقتي از خواب بلند شدم حامد برگشته بود و روي تختش خواب بود. با نفرت به اون نگاه كردم و از هتل بيرون زدم. خودم را به كنار درياچه يخ بسته وترن رساندم. شعاع خورشيد به يخها مي خوردم و بازتاب آن مانع ديد دوردستها مي شد. هوا سرد و منجمد بود و از اسكيت بازاني كه محوطه را قرق كرده بودند، خبري نبود. دلم گرفته بود و دوست داشتم از اونجا برم شايد بخاطر اينكه دوست داشتم خاطره ديدار آن دختر رو به فراموشي بسپارم. تقريبا ظهر شده بود كه براي ناهار به هتل برگشتم اما حامد باز هم رفته بود. به اتفاق روبن براي صرف غذا به رستوران هتل رفتيم و هنوز پيش خدمت غذا را نياورده بود كه حامد برگشت و ناهار را با ما صرف كرد. بعد از آن با اصرار مرا به مسافرخانه كوچك برد. با وجودي كه مخالفت كردم اما ته دلم راضي به رفتن بودم و دلم مي خواست حامد به زور هم كه شده مرا به آنجا ببرد كه همين طور هم شد. براي بار دوم رژينا را ديدم. آن روز لباس صورتي يقه بازي به تن داشت كه گل صورتي زيبايي هم به يقه لباسش سنجاق شده بود. خرمن موهاي مشكي اش با رنگ پوست سفيد بدنش تضادي دلخواه به وجود آورده بود. چنان شيفته نگاهش كردم كه گويي خودش هم متوجه اين شد كه مورد توجه ام قرار گرفته است به خاطر همين با هيجان چشمانش را به من دوخت و لبخندي وسوسه گر بر لبانش نقش بسته بود. با خود فكر مي كردم اي كاش او را چنين جايي و در چنين شرايطي ملاقات نمي كردم.
    آن روز حامد؛ من و او را تنها گذاشت تا بيشتر با هم آشنا شويم. اما من و او چيزي براي گفتن به هم نداشتيم و در چند ساعتي كه با هم بوديم فقط همديگر را نگاه كرديم. همچنان كه به او خيره شده بودم در دل زيبايي اش را مي ستودم اما كلامي براي ابراز احساسي كه در عرض اين مدت كم در من به وجود آمده بود در ذهن نداشتم. حتي نتوانستم به او بگويم كه دوستش دارم چون فكر مي كردم روزي پدر او در قالب چنين كلماتي باعث بدبختي مادر او شده است. بخصوص كه آن مرد هم مليت من بود و بي شك او هم مي دانست پدري كه او هيچ گاه نديده ايراني بوده است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آن روز بدون هيچ كلامي از رژينا جدا شدم و صبح روز بعد به شهر محل اقامتم اوربرو برگشتم. اما فكر او لحظه اي مرا رها نكرد. تا اينكه بعد از دو يا سه ماه به اتفاق گروهي ديگر از دوستان به شهر كارستاد رفتم و به محض ورود براي ديدن رژينا به مسافرخانه رفتم. اتفاقا ماري مشغول پذيرايي چند مشتري بود و به محض ديدن، مرا شناخت و با خوشرويي حالم را پرسيد و از حامد خبر گرفت. به او گفتم كه حامد براي تعطيلات به ايران برگشته است. ماري نوشيدني خنكي برايم آورد و بدون اينكه از او بخواهم خودش رژينا را صدا كرد. با ديدن رژينا احساسي كه به او داشتم سر به طغيان گذاشت.
    در يك هفته اي كه براي اقامت به كارستاد رفته بوديم، فقط شبها دوستان را مي ديدم و روزها تمام مدت در مسافرخانه اطراق كرده بودم. با سخاوت تمام به ماري پول مي دادم تا او اعتراضي به ماندن من در مسافرخانه نداشته باشد در صورتي كه ماري با اصرار از من مي خواست شب نيز همان جا بمانم و هربار اگه مي خواستم به هتل برگردم با نگراني مي پرسيد كه آيا روز بعد هم به آنجا خواهم رفت يا نه. اما من دوست نداشتم رژينا فكر كند رفت و آمد من به آن مسافرخانه به خاطر تصاحب جسم اوست. در اين يك هفته به اندازه سالها با روح لطيف و آسيب ديده او آشنا شدم و از زبان خودش ماجراي زندگيش را شنيدم. آخر هفته از او جدا شدم و به دانشگاه برگشتم اما دو هفته بعد باز هم به خاطر ديدن او به كارستاد رفتم و دو روز در مسافرخانه ماري اتاقي اجاره كردم و مبلغي كه براي اجاره به او دادم برابر با اقامت يك هفته در هتل لوكسي در همان منطقه بود. اما آن مسافرخانه براي من از تمام هتل هاي پنج ستاره كه مي شناختم پرارزش تر بود. من عاشق رژينا شده بودم و ماري هم اين را خوب مي دانست اما عشق من هوا و هوس نبود. من او را به خاطر زيبايي و حرارت آغوشش نمي خواستم. او را دوست داشتم چون روح لطيف و شكننده اي داشت. عاقبت وقتي به خود آمدم كه عشق آن دختر در تمام تار و پودم ريشه دوانده بود. دوست داشتم با او ازدواج كنم و او را از محيطي كه مي دانستم عاقبت خوبي در انتظار او نيست نجات مي دادم. اما مشكل اينجا بود كه نمي توانستم بدون رضايت مادربزرگ و بدون اطلاع او ازدواج كنم چون او را دوست داشتم و او بيش از هر كس ديگر در بزرگ كردن و تربيت من زحمت كشيده بود. مدام يك فكر مرا آزار مي داد و آن اينكه هميشه به ياد حرف حامد مي افتادم . من چطور مي توانستم به مادربزرگ پاك و متعصبم كه در زندگي اش فقط يك مرد آن هم مردي كه همسرش بود، به خود ديده بود بگويم كه مي خواهم با دختري ازدواج كنم كه زيبايي و آغوش گرمش مامن مردهاي هرزه و خودپرستي ست كه او را فقط براي راضي كردن هوسهاي ناپاكشان مي خواهند نه براي خودش و نه براي روح لطيف و آسيب ديده اش.
    پيروز نفس عميقي كشيد و سكوت كرد. گويا زنده كردن خاطرات گذشته برايش زياد راحت نبود چون چهره اش خيلي غمگين و گرفته به نظر مي رسيد. من آنقدر غرق در شنيدن صحبتهاي او بودم كه حتي خودم را هم فراموش كرده بودم چه برسد به اينكه فكر سرهم كردن داستاني براي آزادي شهاب باشم. دوست داشتم بدانم عاقبت اين عاشقي چه خواهد شد. هرچند كه مي دانستم اگر پيروز با رژينا ازدواج كرده بود زحمتي به خود نمي داد تا براي من از گذشته اش حرف بزند. اما به هر صورت دوست داشتم بدانم چه بر سر آن دختر آمده و الان كجاست.
    پيروز بلند شد و به آشپزخانه رفت. حدس زدم براي آوردن ليوان آبي رفته باشد و من مات و مبهوت كلامش منتظر آمدنش بودم. به ياد آوردم روزي كه با پرديس و نيشا و نوشين آلبوم او را مي ديديم در ميان انبوه عكسهاي او عكس كوچكي از يك دختر چشم و ابرو مشكي را ديدم كه پشت عكس نوشته شده بود : تقديم به پيروز عزيز. از طرف رژينا. و چون با پرديس سر نام او بحث كرده بوديم، اين نام در خاطرم مانده بود. آرزو مي كردم كه اي كاش بار ديگر آن عكس را ببينم.
    با آمدن پيروز صاف نشستم و او با لبخند ظريفي ميوه و پارچي آب روي ميز گذاشت و گفت :
    - عزيزم ببين از اومدنت اونقدر هول شدم كه رسم مهمون نوازي رو هم پاك فراموش كردم و به جاي پذيرايي با صحبت هام خسته ات كردم.
    در ليواني كه روي ميز بود مقداري آب ريخت و آن را به طرف من گرفت. با اينكه تشنه نبودم، ليوان را از دستش گرفتم و جرعه اي از آن را نوشيدم و ليوان را روي ميز گذاشتم. پيروز با لبخند نگاهم مي كرد و نمي توانستم معني لبخندش را بفهمم. همانطور كه به او نگاه مي كردم به فكر روح بلند و تربيت صحيحي كه عمه پدر در مورد او اعمال كرده بود، فكر مي كردم. در همان لحظه پيروز دستش را دراز كرد و ليوان آبي را كه جلوي رويم بود برداشت و بعد آن را چرخاند و لبانش را جايي روي ليوان گذاشت كه لبان من با آن تماس پيدا كرده بود و بعد هم چشمانش را بست و يك نفس تمام آب را سر كشيد. از اينكه او نيم خورده مرا آن هم به اين طرز سركشيده بود با خجالت سرم را به زير انداختم. در همان لحظه احساس كردم از شدت گرما خيس عرق شده ام و مطمئن بودم اين عرق به خاطر گرمي هوا نبود زيرا هواي خانه كاملا خنك و مطبوع بود. در آن لحظه دوست داشتم از جايم بلند شوم و خود را از ديد او پنهان كنم. اما در خانه او كجا مي توانستم پنهان شوم. با خود فكر كردم كه نبايد واكنشي نشان دهم كه پيروز بفهمد كه من متوجه كار او شده ام اما مطمئن بودم صورت سرخ شده ام چيزي را پنهان نمي كرد. صداي پيروز مرا به خود آورد :
    - نگين. اين شرم و حياي وجودت بيش از زيبايي چهره ات تو رو خواستني جلوه مي ده. من عاشق همين شرم و سرخي چون گل چهره ات هستم.
    از حرف پيروز خوشحال نشدم، من به خانه او نيامده بودم تا كلام عاشقانه اي را از او بشنوم، كلامي كه در نظرم خيانت به عشقم بود. سرم را بلند نكردم و همچنان جدي و سرد به ميز خيره ماندم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
    - نگين. مرا ببخش. گاهي اوقات يادم ميره تو رسم قشنگ خودمون يك دختر قبل از عقد دريچه قلبش رو به همسرش باز نمي كنه.
    آنقدر از حرف پيروز جا خوردم كه ناخودآگاه به او نگاه كردم و با وحشت فكر كردم نكند آمدن من به خانه پيروز اين باور را به او داده كه من موافق ازدواج با او هستم. خداي من اگر چنين چيزي بود، بايد چه خاكي به سرم مي كردم. در صندلي جابجا شدم و با لكنت گفتم :
    - ف....فكر مي كنم سوء تفاهمي شده. من... اينجا اومدم تا...
    اَه لعنت به من تا به لحظه اي مي رسيدم كه مي بايست از پيروز بخواهم تا تدارك آزادي شهاب را فراهم كند، زبانم قفل مي شد. با عجز به ميز خيره شدم و در افكار شلوغم به دنبال واژه اي براي تكميل صحبتم گشتم.
    مدتي گذشت و من در حالي كه هنوز نتوانسته بودم جمله ام را كامل كنم و با خودم كلنجار مي رفتم، صداي پيروز مرا به خود آورد.
    - مايلي ادامه سرگذشتم رو بشنوي؟
    در حالي كه به او نگاه كردم سرم را تكان دادم و نشان دادم راغب شنيدن هستم. پيروز شروع به صحبت كرد.
    تا چند وقت به اين موضوع فكر مي كردم، هر چقدر بيشتر فكر مي كردم دلم بيشتر خوهان ازدواج با رژينا مي شد. آن زمان فكر مي كردم بهترين تصميم را گرفته ام. خوب جاي سرزنش نيست جواني بيست ساله در كشوري غريب ممكنه پا به راهي بگذاره كه به بيراهه ختم بشه. منم از اين قاعده مستثني نبودم. عاقبت پس از ترديد و دو دلي نامه اي به مادربزرگ نوشتم و از او خواستم با ازدواج من موافقت كند اما هر كار كردم شهامت نوشتن ماجرا را در خود نيافتم. به مادربزرگ نوشتم كه با دختري كه هم دانشگاهيم است آشنا شده ام و مي خواهم با او ازدواج كنم. بخصوص از نجابت و تربيت خانوادگي آن دختر خيلي براي مادربزرگ نوشتم و گفتم كه پدر او ايراني ست و حتي يكي از عكسهاي رژينا را براي مادربزرگ فرستادم تا زيبايي و معصوميت چهره او مادربزرگ را تحت تاثير قرار دهد و بعد با دستي لرزان و قلبي اميدوار نامه راپست كردم و بي صبرانه منتظر رسيدن پاسخ نامه آن شدم.
    هفته اي كه منتظر رسيدن خبري از ايران بودم برايم چون سالي گذشت. با اينكه خيلي راحت مي توانستم با تلفن از مادربزرگ خبر بگيرم اما شهامت شنيدن صداي او را نداشتم و ترجيح دادم منتظر رسيدن جواب نامه اش باشم. بالاخره بعد از نه روز، نامه مادربزرگ به دستم رسيد. با دستاني بي حس نامه را باز كردم. مادربزرگ ابتدا از حالم پرسيده بود و خواسته بود كه پيشرفت درسهايم را برايش بنويسم. من خطهاي اول را يكي در ميان رد مي كردم تا به جايي برسم كه پاسخ مثبتي از مادربزرگ دريافت كنم كه در برگه دوم نامه چشمم به دست خط مادربزرگ افتاد كه نوشته بود :

    پيروز. پسر عزيز و نور چشمم. تجربه زندگي ناكام پدرت و همچنين خلا نبودن مادر در زندگي
    تو كه مطمئن هستم حتي با وجود محبت خالصانه ام نسبت به تو نتوانستم آن را جبران كنم،
    آنقدر برايم شكنجه و عذاب در برداشته كه هرگاه به آن فكر مي كنم خودم را به خاطر اجازه
    دادن به پولاد براي ازدواج با زني غير ايراني سرزنش مي كنم اما با به ياد آوردن تو كه ثمره اين
    ازدواج بودي روحم از عذاب رها مي شود و چشم و دلم به ياد ديدن رويت روشن مي شود.
    اما عزيزم، اميدم، چراغ فروزان زندگي تاريكم اين وجو پربركت كه سالهاي پربار زندگيش را پشت
    سر گذاشته و اين چراغ بي سو كه چيزي به خاموشي اش نمانده ديگر نمي تواند چندي بعد ثمره
    ازدواج نور چشمش را سرپرستي كند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    نمي دانم در نوشته مادربزرگ چه غمي پنهان بود كه بيش از ده ها بار آن را خواندم به طوري كه كلمه به كلمه اش را از بر شدم و چنان كه مي بيني بعد از پانزده سال آن را بدون جا گذاشتن كلمه اي برايت بازگو كردم. اما اين كلامي نبود كه بتواند آتش دلم را كه زبانه اش به روحم نيز رسيده بود، خاموش كند. نامه او مرا به فكر فرو برد. من تا آن لحظه خلا وجود مادر را در زندگيم حس نكرده بودم و محبت مادرانه مادربزرگ به حدي بود كه ياد نداشتم كمبودي از نظر عاطفي در زندگي احساس كرده باشم. اما پس از خواندن نامه او به فكر افتادم كه مادر چطور زني بوده و هم اكنون كجاست. آن شب براي اولين بار در زندگيم دوست داشتم او را ببينم . شايد مادربزرگ حق داشت و من تا آن لحظه آن را درك نكرده بودم. راستي اگر سرنوشت من نيز مانند پدرم مي شد چه كسي از فرزندم نگه داري مي كرد.
    مادربزرگ در ادامه نامه اش از من خواسته بود براي ازدواج عجله به خرج ندهم و نوشته بود اگر قصد ازدواج دارم حتما با دختري كه شناختش برايم به اثبات رسيده ازدواج كنم. دختري كه هم مليت خودم باشد و دين و مذهبش نيز با من يكي باشد. جالب اينجا بود كه نام و حتي وصف دختران نوجوان فاميل را برايم نوشته بود و مي خواست هركدام از آن ها را كه پسنديدم برايم خواستگاري كند.
    پس از خواندن نامه مادربزرگ دلم هواي محبت بي شائبه اش را كرد دوست داشتم او را ببوسم. نمي توانستم بدون اجازه و رضايتش ازدواج كنم حتي اگر ترك رژينا به قيمت جانم تمام شود شايد گريه من بيشتر بخاطر اين بود كه ته دل قانع شده بودم كه رژينا وصله هماهنگ من نيست و بايد از او جدا شوم. اما از يك نظر خيالم راحت بود كه در تمام طول مدت دوستي ام با او هرگز بدنش را لمس نكرده بودم تا دچار احساس عذاب شوم و فكر كنم من نيز مانند مرداني كه آنها را پست و هوسباز مي ناميدم، رفتار كرده ام.
    كم كم سعي كردم او را فراموش كنم اما اقرار مي كنم چنين چيزي آسان نبود. بارها شد كه چمدانم را بستم تا به كارستاد بروم و به ديدار او بشتابم اما نگاه مهربان مادربزرگ در قاب عكسي كه روي ميز كارم بود مانع رفتنم مي شد. اين پرهيز تا بيماري مادربزرگ كه منجر به فوتش شد ادامه داشت. وقتي دايي قادر تلگرامي برايم ارسال كرد كه خودم را ايران برسانم فهميدم كه چراغ زندگي عزيزترين كس زندگي ام رو به خاموشي است و بخاطر همين بي فوت وقت از دانشگاه مرخصي گرفتم و به ايران برگشتم. زماني كه مادربزرگ را ديدم چند ساعت قبل از فوتش بود شايد آنقدر زنده مانده بود تا يكبار ديگر مرا ببيند تا سفارشهايي كه لازم بود به من بكند. لحظه هايي كه دست پر مهر و پر چروكش را در دست گرفتم به وضوح سردي مرگ را احساس مي كردم و بي اختيار مي گريستم. مادربزرگ از من خواست تا خوب به سخنانش گوش دهم و آن را آويزه گوشم كنم او خواست حالا كه فرصتي به دست آمده و به ايران آمده ام از بين دختران دم بخت دوروبرم يكي را براي ازدواج انتخاب كنم. آن موقع نرگس و يلدا هنوز ازدواج نكرده بودند و نسبت به پريچهر و ياس دختران نوجواني بشمار مي رفتند، ارجحيت بيشتري داشتند. مادربزرگ گفت كه به برادرزادگانش سفارش مرا كرده كه دختر هركدام از آنها را خوستم با ازدواجم موافقت كنند. آن لحظه و در آن شرايط صحبت او برايم هذيان پيش از مرگ بود اما اين را هم مي دانستم كه او نگران آينده من است. براي آرامش او قول دادم كه اين كار را بكنم اما اين فقط براي آرامش او بود و من بعد از مرگ او در طول مراسم سوم و هفتم او حتي يك بار هم به دوشيزگاني كه به عنوانهاي مختلف قصد پذيرايي من را داشتند نظري نينداختم.
    پس از فوت مادربزرگ با وجو اصرار دايي قادر و بقيه نتوانستم ايران بمانم شاهد جاي خالي مادربزرگ باشم و به همين خاطر قبل از مراسم چهلم برگشتم تا غم مرگ او را با غم غربت از ياد ببرم. وقتي به سوئد برگشتم زندگي معمولي ام را از سر گرفتم اما وجود يك خلا در زندگي آزارم مي داد. نامه هاي دايي زاده ها و دوستانم مرتب مي رسيد اما بدون مادربزرگ وابستگي من به ايران كمتر و كمتر شده بود. كم كم ارتباطم را با دوستانم در ايران قطع كردم. اگر گاهي اوقات پسردايي قادر و نادر و ناصر و گاهي اوقات نيما با من تماس نمي گرفتند، من به آنها زنگ نمي زدم. پس از فوت پسردايي قادر كه حدود يكسالي بعد از فوت مادربزرگ بود به ايران نرفتم زيرا فايده اي هم نداشت چون وقتي خبر فوت او به من رسيد تقريبا بيست روز از مرگ او گذشته بود و من رفتن به ايران را بيهوده مي دانستم. تنها كاري كه كردم به پسردايي ها و دختردايي ها تلفن زدم و به آنها تسليت گفتم. در اين مدت با دختري اهل يوگسلاوي كه هم دانشگاهي ام بود دوستي ساده اي برقرار كردم كه فقط در حد ناهار خوردن و گردش در محوطه دانشگاه و گاهي اوقات رفتن به سينما بود. اما در تمام مدت دوستي ام با هلنا علاقه اي كه نسبت به رژينا در خود احساس مي كردم وجود نداشت. از وقتي كه مادربزرگ با ازدواجم مخالفت كرده بود ديگر خبري از او نداشتم و شايد دوستي ام با هلنا انگيزه اي بود براي اينكه ته مانده محبتي كه از او احساس مي كردم، فراموش كنم. تا اينكه روزي به حامد برخوردم. از او حدود يك سال مي شد كه خبري نداشتم. درست از وقتي كه براي مرخصي به ايران رفته بود. خيلي تغيير كرده بود اما او مرا شناخت. از احوالش جويا شدم و او گفت كه بعد از رفتنش به ايران پدرش فوت مي كند و او عهده دار سرپرستي كارخانجات پدرش مي شود و به همين دليل از ادامه تحصيل انصراف مي دهد و به سوئد آمده بود تا هم مداركش را از دانشگاه بگيرد و هم سري به دوستان بزند. حامد با دختري از فاميلش ازدواج كرده بود و هم اكنون فرزندي در راه داشت. براي خوردن غذا با هم به بيرون از دانشكده رفتيم. در حين خوردن غذا حامد پرسيد كه از رژينا چه خبر دارم. به او گفتم كه هيچ خبري از او ندارم اما در آن لحظه دوست داشتم بدانم او كجاست و چه مي كند. حامد گفت كه اگر فرصتي به دست آورد حتما سري به كارستاد خواهد زد و به ديدار او خواهد رفت. وقتي حامد از او صحبت مي كرد دلم مي خواست بر سرش فرياد بزنم او را از ادامه صحبت باز دارم. همان شب حامد از من خداحافظي كرد و به استكهلم رفت. اما شايد همين ديدار كوتاه احساس اينكه بخواهم به ديدن رژينا بروم را در من تقويت كرد. آخر هفته چمدانم را بستم و به كارستاد رفتم. مسافرخانه پي ير درست مثل روز اولي كه او را ديده بودمش، همچنان باقي مانده بود. ماري با ديدن من با خوشحالي جلو آمد و به گرمي دستم را فشرد. اما از ديدن من هيچ تعجب نكرد. پشت بار پيرمردي به عصايي تكيه داده و چرت مي زد. حدس زدم كه آن مرد پي ير است. اما نمي دانستم رژينا كجاست. ماري مرا به طرف صندلي اختصاصي بار برد و برايم نوشيدني خنكي آورد و خود روبرويم نشست و در سكوت به من خيره شد. به چشمان او نگاه كردم اما شهامت آنكه از او سراغ رژينا را بگيرم در خود نيافتم. در سكوت نوشابه ام را سركشيدم و پول آن را كنار ليوان گذاشتم و از جا برخاستم تا از مسافرخانه خارج شوم كه صداي ماري را شنيدم كه گفت نمي مانيد تا رژينا بيايد. چنان ناشيانه به طرف او برگشتم كه او هم كه او متوجه شد منظور من از آمدن به آن مسافرخانه ديدن او بوده است نه چيز ديگر. بدون اينكه مخالفت يا موافقتي نشان بدهم به ماري نگاه كردم و او با لبخند گفت كه تا ساعتي ديگر رژينا از خريد باز خواهد گشت و تا آن موقع من مي توانم در اتاقي كه دفعه قبل به من اختصاص داده شده استراحت كنم. مي دانستم ماري نمي خواهد مرا از دست بدهد و بخاطر اين خوش خدمتي اش اسكناسي ديگر كنار پول نوشابه اش گذاشتم و گفتم كه تا زماني كه بيايد ترجيح مي دهم گشتي در شهر بزنم. اما هنوز صحبتم با ماري تمام نشده بود كه او به در اشاره كرد و گفت رژينا بيا ببين چه كسي اومده. به سمت نگاه او چرخيدم و او را ديدم. با ديدن چهره جوان و زيباي او كه كه در اين مدت خيلي زيباتر و شادابتر شده بود دلم فرو ريخت. خرمن گيسوان مشكي و انبوهش با آشفتگي روي شانه هاي سفيد و برهنه اش ريخته بود و لباس پرچين و شكنش كه يقه اي باز داشت او را به هويت يك دختر كولي و زيبا در آورده بود كه البته به نظر من از هر زن خوش پوش ديگري بيشتر رويايي و خواستني جلوه مي كرد. دختر رويايي من هم اكنون با سبدي جلو در ايستاده بود و نگاه چشمان سياهش آتشي را كه در زير خاكستر قلبم پنهان شده بود به زبانه كشيدن واداشته بود. در آن لحظه احساس مي كردم هيچ نيرويي قادر نخواهد بود محبتي كه نسبت به او در قلبم احساس مي كردم از بين ببرد. رژينا با ديدن من لبخندي زد و جلو آمد و در حاليكه سبد را به دست ماري مي داد به او گفت كه به همراه من به طبقه بالا خواهد رفت. همين چند كلام رژينا به من فهماند كه او نه تنها از نظر زيبايي چهره اش تغيير زيادي كرده بلكه از نظر اخلاقي هم دچار تغيرات زيادي شده است. دختر كم رو و خجالتي كه هنگام صحبت با من نگاهش را به زير مي دوخت تبديل به زني پر جنب و جوش و روباز شده بود كه البته زياد خوشايند من نبود اما چون بعد از اين همه مدت از ديدارش به هيجان آمده بودم اهميتي به آن نمي دادم. من و رژينا به اتاقي كه ماهها قبل چند روز در آن اقامت داشتم رفتيم. رژينا كنارم نشست و دستم را گرفت و با سرخوشي خنديد. رفتارش برايم كمي عجيب بود رفتار او مثل اين بود كه گويي روز قبل مسافرخانه را ترك كرده بودم و اكنون برگشته بودم. حتي نپرسيد در اين مدت كجا بوده ام و چه كرده ام. رژينا خيلي زيبا بود و من بار ديگر خودم را اسير زيبايي نفس گير او مي ديدم. متاسفانه رفتار او برخلاف زيبايي اش تو ذوقم زد اما من كورتر از آن بودم كه رفتار او بخواهد در ذهنم خللي ايجاد كند. من او را مي خواستم و تصميم گرفته بودم با او ازدواج كنم. شايد فكر مي كردم اگر او را از محيط بي بند و باري كه در آن است بيرون ببرم مي تواند سلامت اخلاقي اش را باز يابد. آن روز به صحبتهاي معمول گذشت زيرا نمي توانستم در همان ديدار حرف دلم را به او بگويم و مي بايست به او فرصتي مي دادم تا شناخت كاملتري در مورد من پيدا كند. دو روز تعطيل را در كنار او بودم و بعد به دانشگاه برگشتم اما در اولين فرصت كه چند روز بعد بود به ديدن او رفتم و با رژينا صحبت كردم و از او خواستم روابطش را با مردان ديگر محدود كند. رژينا به من قول داد كه به گفته اش عمل خواهد كرد و چنان با صداقت اين قول را داد كه شادي زيادي را در وجودم احساس كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عاقبت ماه ژانويه از راه رسيد و تعطيلات كريسمس آغاز شد. من نيز تصميم گرفتم تمام تعطيلات را كنار او سپري كنم و عاقبت شبي كه هر دو به اتفاق از كنار رود يخ بسته وترن به مسافرخانه برمي گشتيم به او پيشنهاد ازدواج دادم. ابتدا فكر كرد كه شوخي مي كنم اما وقتي فهميد كه خيلي جدي اين پيشنهاد را به او كردم خنديد، آن هم چه خنده اي، از شدت خنده اشك از چشمانش جاري شد. با حيرت به او كه همچنان مي خنديد نگاه مي كردم و رفتارش برايم بي معني و زننده بود و خنده اش برايم گران تمام شد. هر فكري مي كردم جز اينكه او پيشنهاد صادقانه ام را به تمسخر و ريشخند بگيرد. وقتي كه خودش هم از خنده خسته شد در حالي كه با لودگي كلام من را تكرار مي كرد گفت كه من و او همينطوري خوشبخت زندگي مي كنيم و اگر مشكل من در روابط نزديكتر با اوست او هيچ اشكالي نمي بيند كه روابطمان به نزديكي يك زن و شوهر باشد. رژينا منظور كلامش را واضح و بي پرده بيان كرد. برايش توضيح دادم كه بخاطر اينكه او را دوست داشتم و عاشقش بودم اين پيشنهاد را كرده ام. گفت كه مرا خيلي دوست دارد بطوريكه تا كنون مردي را چنين دوست نداشته است و هرگز هم نمي خواهد مرا از دست بدهد اما ازدواج را چيز بي معني و مسخره اي مي داند. هر كار هم كه كردم او را قانع كنم كه با ازدواج روابط زن و شوهر مستحكم تر و زيبا تر شكل مي گيرد نتوانستم تصوير زيبايي از اين واژه در ذهن او به وجود بياورم. گويي از بيخ و بن با اين شيوه زندگي مخالف بود. آن شب بعد از رساندن او به مسافرخانه به بهانه قدم زدن از او جدا شدم. سر خورده و ناراحت به هتلي نزديك مسافرخانه رفتم و اتاقي اجاره كردم. تا نزديكي صبح در خلوت اتاقم فكر مي كردم و آخر به اين نتيجه رسيدم كه شيوه دوست داشتنم را تغيير بدهم و او را به همان ترتيبي كه او مي خواهد دوست بدارم.
    ماهها مي گذشت و من و رژينا در تعطيلات آخر هفته با هم بوديم، او نيز به وجود من خيلي عادت كرده بود و بخوبي مي دانستم هيچ رابطه اي با مرد ديگري ندارد اما هنوز نتوانسته بودم او را راضي به ازدواج با خودم كنم. در آخرين باري كه تقاضاي ازدواجم را تكرار كردم او گفت كه از تجربه ازدواج مادرش خاطره تلخي براي او باقيمانده است و خواست كه فرصت بيشتري براي درك اين موضوع به او بدهم و من به او قول دادم تا زماني كه او به آن درجه باور برسد كه تمام ازدواجها به ناكامي ختم نمي شود تحت فشار قرارش ندهم. با شروع امتحانات آخر ترم چند هفته اي نتوانستم به ديدن او بروم اما گاهي مكالمه كوتاهي در حد خبرگيري از حال هم داشتيم. در اين احوال فهميدم كه حال پي ير خيلي بد است و به علت فشار شهرداري براي تخريب و بازسازي، كار مسافرخانه كساد است و او و ماري از نظر مالي در مضيقه هستند. به همين خاطر مبلغي پول براي او حواله كردم. دو هفته ديگر هم گذشت و من مترصد فرصت بودم به محض اتمام امتحانات براي ديدن او به شهر محل اقامتش بروم. كه شبي با صداي زنگ آپارتمانم با تعجب پيش خود فكر كردم كه چه كسي ممكن است آمده باشد. وقتي در را باز كردم از ديدن رژينا درجا خشكم شد. او با لباسي تيره در حاليكه چمداني در دست داشت پشت در آپارتمانم منتظر بود تا به او اجازه ورود بدهم. به خود آمدم و به او خوش آمد گفتم و به داخل دعوتش كردم. رژينا با تعجب به اطراف نگاه مي كرد گويي باورش نمي شد يك دانشجو به غير از خوابگاه بتواند جاي ديگري ساكن باشد. دستم را دور شانه اش گذاشتم و او را به داخل اتاق پذيرايي بردم اما تصميم گرفتم تا خودش علت آمدنش را بيان نكرده از او چيزي نپرسم. براي آوردن قهوه به آشپزخانه رفتم. وقتي برگشتم او كتش را درآورده بود و با لباس ساده اي كه حالت دختر كوچكي را به او بخشيده بود خيلي مظلوم روي مبل نشسته بود. قهوه را روي ميز گذاشتم و به كنارش رفتم. وقتي در آغوشش گرفتم آرزو كردم كه او فقط مال خودم باشد تا بدون هيچ تعصبي بتوانم مالكش باشم. سر رژينا روي سينه ام بود و او برايم گفت كه پي ير فوت كرده و ماري مجبور شده مسافرخانه را بفروشد و خود پيش اقوامش به دانمارك بازگردد. ماري از او خواسته بود كه به همراه او به دانمارك برود اما رژينا نمي خواست سوئد را ترك كند و چون هيچ آشناي ديگري نمي شناخته به من پناه آورده بود. سر او را كه چون كودكي به سينه ام تكيه داده بودم بلند كردم و به چشمانش نگاه كردم و به او گقتم مهم اينجاست كه خانه قلبم متعلق به اوست. از آن پس رژينا با من همخانه شد و من از اينكه مجبود نبودم براي ديدن او مسافت طولاني را طي كنم خوشحال بودم. من و رژينا مثل زن و شوهري با هم زندگي مي كرديم اما او هنوز راضي نشده بود اين رابطه را به نام ازدواج در سندي ثبت كنيم. به عكس او كه تمايلي براي اين كار نشان نمي داد من دوست داشتم رابطه شرعي و حلالي با او داشته باشم و بعد از آن صاحب فرزندي شوم اما رژينا از بچه هم بيزار بود و حتي صحبت از آن هم او را ناراحت مي كرد.
    ده ماه از زندگي مشترك من و او گذشته بود كه از دانشگاه فارغ التحصيل شدم. در جشني كه به همين مناسبت برگزار كردم اكثر دوستان و آشنايانم را دعوت كردم. اكثر دوستانم من و رژينا را زن و شوهر مي دانستند و من نمي خواستم كه آنها بدانند كه من و او هنوز با هم ازدواج نكرده ايم. فقط چند تا از دوستان خيلي صميمي ام مي دانستند كه ما هنوز ازدواج نكرده ايم. آن شب متوجه نگاه خيره رژينا به يكي از دوستانم شدم و همين باعث شد كه نتوانم لذت جشن را احساس كنم. حس مي كردم رژينا با منظور خاصي به سامان نگاه مي كند و اين براي من قابل تحمل نبود اما نخواستم مسموم افكار ناخوشايندي شوم كه در ذهنم ايجاد شده بود. پس از رفتن مهمانان با حالت ناراحتي به گوشه اي خزيدم و در افكارم غرق شدم اما او كه تازه سرحال شده بود مرتب سر به سرم مي گذاشت تا عاقبت مرا از آن حال بيرون آورد، آن شب براي چندمين بار از او خواستم كه قبول كند و همسرم شود اما او باز هم موضوع را به شوخي گرفت بطوريكه سرش فرياد كشيدم و او نيز با اوقات تلخي و قهر گفت كه اگر بخواهم او را تحت فشار قرار بدهم مجبور مي شود تركم كند. راستش از اين حرف نمي دانم چه احساسي به من دست داد كه كوتاه آمدم، شايد از اينكه گقته بود تركم مي كند وحشت كرده بودم اما خودم را به اين هوا كه باز هم به او فرصت بدهم راضي كردم. آن شب گذشت تا اينكه يكماه بعد يكي از دوستان صميمي ام را ملاقات كردم و او به من گفت كه رژينا را با سامان در باري ديده است و نصيحتم كرد كه تا دير نشده خودم را از حصار حماقتي كه به دور خودم كشيده ام نجات بدهم. با وجودي كه به او اطمينان داشتم و مي دانستم بي جهت نمي خواهد رژينا را خراب كند اما نخواستم با اولين بدگويي ذهنم را نسبت به او خراب كنم و تا از اين بابت اطمينان حاصل نكردم او را توبيخ كنم. اما كم كم تخم شك در دلم كاشته شد و رفتار مشكوك او باعث شد تا چند وقت او را زير نظر بگيرم و عاقبت يك روز در بار هتلي نه چندان لوكس او را در كنار سامان و رفيقش غافلگير كردم اما در آن لحظه چيزي به او نگفتم و صبر كردم تا به منزل برسيم. وقتي تنها شديم سكوت كردم تا خودش توضيحي در اين باره بدهد اما او با جسارت لباسش را عوض كرد و در همان حالت چنان قيافه اي گرفته بود كه گويي به جاي او من با زني خلوت كرده بودم. هنگامي كه از او خواستم به من توضيح بدهد در چشمانم نگاه كرد و با خشم گفت كه من و او هيچ تعهدي نسبت به هم نداريم و او خود را ملزم به پاسخ گويي نمي داند. هميشه از همين مي ترسيدم. اين حرف او مانند پتكي به سرم فرود آمد. ناخودآگاه دستم بالا رفت و كشيده اي روي صورتش نشاندم. فكر مي كنم خيلي محكم به صورتش زدم چون مانند نهالي از زمين كنده شد و به زمين پرت شد اما من عصباني تر از آن بودم كه بخواهم از روي زمين بلندش كنم. بدون هيچ كلامي از خانه خارج شدم. نيمه شب وقتي به خانه برگشتم او را نديدم. با همان چمداني كه شبي به خانه ام پا گذاشته بود رفته بود، حتي نامه اي هم باقي نگذاشته بود تا دلم را به آن خوش كنم.
    دوري اش برايم خيلي سخت بود بخصوص كه ديدنش برايم اعتياد شده بود. نمي دانستم كجاست و چه مي كند اما از تصور اينكه او را كجا مي توانم پيدا كنم خون درون رگهايم مي جوشيد و اگر همان لحظه او را مي ديدم چه بسا مي توانستم دستم را به خونش آلوده كنم. من ديوانه اي بودم كه عشق و تنفر را يكجا با هم داشتم. از او متنفر بودم اما در عين حال او را مي خواستم و دوري اش عذابم مي داد. به همين ترتيب سه ماه از رفتن او گذشت. با اينكه در اين مدت خيلي عذاب كشيده بودم اما قبول كرده بودم كه رفتنش را بپذيرم. تا اينكه شبي تلفن به صدا درآمد. بعد از اينكه گوشي را برداشتم صداي كسي را نشنيدم. ابتدا فكر كردم اشتباهي رخ داده و گوشي را سرجايش گذاشتم اما بعد از لحظه اي باز هم تلفن زنگ زد و كسي جواب نداد. فهميدم كه اشتباهي در كار نيست و كسي پشت خط است كه مي خواهد صداي مرا بشنود. ناخودآگاه به ياد رژينا افتادم و قلب لعنتي ام شروع به تپيدن كرد. تمام تمرينهاي فراموش كردن او از خاطرم رفت. آهسته نام او را به زبان آوردم و در همان لحظه صداي گريه اش را شنيدم. از شنيدن صداي گريه اش متاثر شدم و آرام آرام با او صحبت كردم . به او گفتم كه به خاطر همه چيز او را بخشيده ام و او مي تواند به خانه اش برگردد. شايد باز هم حماقت كرده بودم اما من هنوز او را دوست داشتم. رژينا حتي يك كلام هم صحبت نكرد حتي به سؤالم كه پرسيدم هم اكنون كجاست پاسخ نداد فقط مي گريست و بعد از چند لحظه تلفن را قطع كرد. آن شب گذشت اما وقتي فردا از سر كار به خانه آمدم او برگشته بود. چنان كه گويي هيچ وقت آنجا را ترك نكرده بود. خيلي دوست داشتم بپرسم اين سه ماه كجا بوده و چگونه زندگي كرده اما اين كار را نكردم چون لازم به پرسش نبود خيلي واضح بود در اين مدت خيلي به او سخت گذشته است زيرا پاي چشمانش حلقه اي سياه افتاده بود و خيلي لاغر شده بود. اخلاقش تغيير نكرده بود و همچنان مي خنديد و سرخوش بود اما من ديگر پيروز قبل نبودم. دوستش داشتم اما ديگر به او اطمينان نداشتم.گاهي كه فكر مي كردم اين مدت سه ماهي را كه او دور بوده و در آغوشهاي متعددي سپري كرده دلم مي خواست خفه اش كنم. گاهي از او چنان متنفر مي شدم كه دوست نداشتم ببينمش اما لحظه اي هم طاقت دوري اش را نداشتم. بارها با كوچكترين بهانه اي او را زير مشت و لگد مي گرفتم اما حتي يكبار هم به كارم اعتراض نكرد. شايد فهميده بود كه در اين مدت از دوري اش تا چه حد عذاب كشيده ام. رفتار رژينا بر خلاف من كه پرخاشگر و عصبي شده بودم خيلي آرام و متين شده بود او مانند زني وفادار رفتار مي كرد. روزهايي كه خانه نبودم از خانه خارج نمي شد و تا حد زيادي رفتار توهين آميز مرا تحمل مي كرد تا اينكه روزي در حال صرف صبحانه بدون مقدمه گفت كه اگر هنوز مايل باشم مي خواهد با من ازدواج كند. اين بار نوبت من بود كه او را به تمسخر بگيرم اما او اشك ريخت و گفت كه خوبي من به او ثابت شده و عاقبت فهميده كه با وجود اينكه شايستگي همسري مرا ندارد اما تنها آرزويش اين است كه با مردي مثل من زندگي كند. آن روز پاسخ درستي به او ندادم اما مرا به فكر فرو برد. دو دل بودم. هنوز او را دوست داشتم اما ديگر عاشقش نبودم و بدتر از همه اينكه به او اطمينان نداشتم و مي دانستم سايه يك عمر شك و ترديد زندگي ام را خدشه دار خواهد كرد. اما از طرفي هم نمي توانستم او را طرد كنم زيرا او كسي را غير از من نداشت. نمي دانستم چه كار بايد بكنم. هر شب تا دير وقت در محل كارم باقي مي ماندم و هنگاهي كه به خانه بر مي گشتم او مانند كدبانويي شام را گرم نگه داشته بود تا آن را با من صرف كند. اما اكثر اوقات يا شام خورده بودم يا ميلي به خوردن نداشتم. دست خودم نبود و نمي خواستم زني كه به من پناه آورده بود را مورد آزار و اذيت قرار بدهم اما نمي توانستم مثل قبل به او اطمينان داشته باشم. من به زمان احتياج داشتم تا بار ديگر او را باور كنم. اما افسوس كه براي باور دوباره من فرصتي باقي نمانده بود. يك روز صبح قبل از ترك خانه هنگامي كه براي خداحافظي به اتاقش رفتم ديدم كه از درد به خود مي پيچد. خيلي زود او را به بيمارستان رساندم و آنجا بود كه متوجه شدم او سه ماهه باردار است. از شنيدن اين خبر متحير شدم. لحظه اي خوشحالي تمام وجودم را گرفت اما هنوز لحظه اي نگذشته بود باز هم ديو شك و دو دلي در وجودم سر برآورده بود نمي دانستم فرزندي كه او در بطن دارد از من است يا ...
    پيروز سكوت كرد و با كلافگي به پيشاني اش فشار آورد. كاملا واضح بود براي ادامه دادن خيلي تلاش مي كند. باناباوري به او خيره شده بودم. پيروز داستاني را برايم تعريف مي كرد كه اطمينان داشتم غير از من كسي از آن خبر ندارد. خداي من چگونه مي توانستم باور كنم مردي كه فكر مي كردم ثروتمند و خوشبخت است اين چنين سرگذشتي داشته باشد. پيروز از روابطش با آن دختر خيلي راحت صحبت مي كرد و قاعدتا من مي بايست از خجالت آب مي شدم اما عطش شنيدن سرگذشت او خجالت را از ياد من برده بود. صداي او كه كمي آهسته تر از معمول بود باعث شد از خودم بيرون بيايم و تمام توجه ام را به او معطوف كنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دكتر عقيده داشت قلب او مريض است و بارداري براي او خطر جدي در بر دارد بخصوص كه بيماري قلبي او مادرزادي تشخيص داده شد. دكتر عقيده داشت كه تا دير نشده و بچه بزرگتر از اين نشده رژينا كورتاژ كند و قبل از آن رضايت پدر بچه و همچنين خود او لازم است. من و رژينا هنوز با هم ازدواج نكرده بوديم بنابراين از نظر قانوني من نمي توانستم رضايت بدهم. مي ماند خود او كه او هم مخالف شديد و صد در صد اين كار بود. ديگر ديوانه شده بودم زمان يكبار ديگر به عقب برگشته بود و اخلاق من و او كاملا به عكس هم شده بود. زماني من بچه مي خواستم و او از بچه متنفر بود و حالا من از او مي خواستم رضايت بدهد تا بچه را كورتاژ كند و او به هيچ عنوان راضي به اين كار نمي شد.
    بعد از دو هفته استراحت رژينا از بيمارستان مرخص شد. قبل از مرخص كردن او دكتر خيلي مفصل با من صحبت كرده بود كه تا دير نشده او را راضي به سقط جنين كنم و من با نااميدي به دكتر گفتم كه سعي خودم را خواهم كرد. وقتي او را به خانه بردم با اينكه نمي خواستم اما براي اينكه نسبت به او اطمينان حاصل كنم از او خواستم تا واقعيت ماجرا را برايم تعريف كند و به من بگويد كه پدر اين بچه كيست. او در حالي كه اشك مي ريخت قسم خورد كه بچه از آن من است. براي اولين بار بعد از مدتها احساس كردم باز هم مي توانم به او اطمينان كنم و حرفش را باور كنم. از رژينا خواستم با من ازدواج كند و با كمال تعجب ديدم باز هم او مخالف اين كار است با وجودي كه به توصيه دكتر بايد رعايت حالش را مي كردم اما طاقت نياوردم و سرش فرياد كشيدم كه حالا چه بهانه اي دارد. او در حاليكه به شدت اشك مي ريخت گفت مي داند كه دليل ازدواج من با او اين است كه رضايت بدهم تا او فرزندش را سقط كند. نمي توانستم به او دروغ بگويم اما من براي نجات جان او چاره ديگري نداشتم. به ناچار حقيقت را به او گفتم كه دچار بيماري قلبي است و بچه براي او به منزله خودكشي است. در كمال تعجب ديدم كه در حاليكه هنوز چشمانش اشك آلود بود خنديد. لحظه اي فكر كردم كه دچار شوك شده است اما وقتي با عجله از جا برخاستم تا برايش ليواني آب بياورم با دست اشاره كرد كه حالش خوب است و وقتي خوب آرام شد در حاليكه آرام آرام اشك مي ريخت گفت كه او از بيماري قلبي اش خبر داشته و حتي مي دانست كه اين بيماري مادرزادي است و پرونده بيماري اش هم اكنون در بيمارستاني در شهر كريستي محفوظ است و اين موضوع را هم ماري و هم پي ير مي دانستند و او هيچ گاه نمي تواند ازدواج كند و اگر ازدواج كند هرگز نبايد باردار شود. با ناباوري به او خيره شده بودم و نمي توانستم باور كنم كه او اين چيزها را مي دانسته و از اين بابت تاكنون چيزي به من نگفته است. براي اولين بار نتوانستم تكيه به غرور مردانه ام كنم و در حاليكه حتي سعي نمي كردم تا جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم به او گفتم كه چرا چيزي به من نگفته و اينطور با جانش بازي كرده است.
    رژينا در حالي كه سرش را روي سينه ام پنهان مي كرد گفت كه از روزي كه مرا ديده احساس كرده عاشقم شده اما بخاطر اينكه تجربه تلخي از عشق ناكام مادرش داشته و همچنين از سابقه بيماري اش مطلع بوده نخواسته خود را درگير عشق من كند و سعي كرده تا مرا فراموش كند. اما هر بار با ديدن من اين عشق رو به فزوني گذاشته تا اينكه با زندگي در خانه ام از اين عشق احساس خطر مي كند و به دنبال راه چاره اي مي گردد. با ديدن سامان از خاطرش مي گذرد كه اگر عشق جديدي پيدا كند مي تواند كم كم مرا به فراموشي بسپارد. با سامان دوست مي شود اما عشق را در وجود او پيدا نمي كند و سامان بعد از يكماه از او خسته شده و روزي بي خبر او را ترك مي كند. رژينا اقرار مي كرد كه به غير از من كسي او را صادقانه دوست نداشته و مردان ديگر صرفا بخاطر زيبايي و جوانيش او را مي خواهند. بعد از اينكه دوباره او را پذيرفته و گناهش را بخشيده بودم او براي جبران خطاهاي گذشته خواسته با فداكاري عشقش را به من ثابت كند. رژينا مي دانست كه من عاشق بچه هستم و به همين خاطر خواسته بود با آوردن فرزدندي خط بطلاني بر زندگي گذشته اش بكشد و براي هميشه به من وفادار بماند. اشكهاي رژينا سينه ام را خيس مي كرد و اشكهاي من بر روي موهاي چون شبش فرو مي ريخت و در آن فرو مي رفت. بار ديگر عشق او را تجربه مي كردم و آرزويي جز سلامتي او نداشتم. بار ديگر با اطمينان و حتي خواهش از او خواستم تا با من ازدواج كند و او موافقتش را مشروط به دنيا آوردن بچه اعلام كرد. هر كار كردم نتوانستم نظرش را برگردانم با پزشك معالجش تماس گرفتم و جريان را به او گفتم و سپس با ارسال تلگرافي خواهان كپي پرونده اش از شهر كريستي شدم. دو دكتر متخصص و مجرب پيدا كردم و او تحت مراقبت پزشكي قرار گرفت. پزشكان عقيده داشتند به شرطي كه قلب او طاقت بياورد و بتواند تا هفت ماهگي كودكش را نگه دارد مي توانند با عمل سزارين بچه را به دنيا بياورند و او را در دستگاه رشد بدهند و او نيز از بار سنگين هشت و نه ماهگي كه بيشترين فشار را به قلب مي آورد نجات خواهد يافت. من از پزشكي سر در نمي آوردم اما پزشكان او خوش بين بودند و با اطمينان مي گفتند كه اين كار عمليست. حال عمومي رژينا هم خوب بود اما از اينكه بجاي خانه در بيمارستان به ديدن او مي رفتم دلگير بود و مرتب مي خواست تا او را به خانه ببرم و من به شوخي به او مي گفتم اگر با من ازدواج كند در اولين فرصت اين كار را خواهم كرد. او مي خنديد و مي گفت كه ترجيح مي دهد تا به دنيا آمدن بچه اش صبر كند. هر ماهي كه او پشت سر مي گذاشت با دلشوره و تشويش من همراه بود. به راستي نگران حالش بودم. وقتي چهار ماهگي را پشت سر مي گذاشت يك روز كه به ديدنش رفتم با خوشحالي گفت كه تكانهاي بچه را احساس مي كند. او خوشحال بود و شادي مي كرد اما اين خبر براي من نگران كننده بود زيرا تكانهاي شديد كودك به منزله خنجري براي قلب او بود به همين دليل پزشكان با دادن داروهاي آرامبخش جنين را در حال استراحت نگه مي داشتند. با وجودي كه رژينا روزي چهار ساعت مستلزم پياده روي بود و همچنين تحت رژيم غذايي خاصي بود اما اضافه وزن پيدا كرده بود و دست و پاهايش باد كرده بودند. خودش عقيده داشت كه خيلي زشت شده است اما من طور ديگري او را مي ديدم. او مادر فرزندم بود هرچند ازدواج ما هنوز به ثبت نرسيده بود اما فرقي هم نمي كرد او بعد از بدنيا آمدن آن طفل همسرم مي شد.
    وقتي رژينا پا به پنج ماهگي گذاشت در سلامت كامل بود. پزشكان معالجش از وضعيت او كاملا راضي بودند و نگراني من نيز تا حدودي تخفيف پيدا كرده بود. اما روحيه او بر اثر ماندن در بيمارستان خيلي كسل كننده شده بود بخصوص كه كريسمس نزديك بود. رژينا براي برگشتن به خانه خيلي بيتابي مي كرد بخاطر همين براي تعطيلات كريسمس به اصرار او به رضايت پزشكان كه ماندن در بيمارستان را براي روحيه او مضر مي دانستند او را به خانه بردم و قرار شد به محض كوچكترين تغييري در حال او پزشكانش را مطلع كنم. حال او كاملا خوب بود و من نيز با كمال دقت مواظب او بودم تا داروهايش را سر وقت و به موقع مصرف كند. شب عيد كريسمس به خوبي سپري شد اما روز بعد ديدم رنگ او كمي پرده است. اين نكته را به او متذكر شدم و از او خواستم به بيمارستان برويم اما او گفت كه حالش خوب است و دوست دارد روز اول سال نو را در خانه و در كنار من باشد. عصر روز اول ژانويه بود و من در حال صحبت تلفني با يكي از دوستان بودم. رژينا كنار شومينه روي صندلي راحتي نشسته بود و چشمانش را بسته بود. مي دانستم خواب نيست اما گذاشتم استراحت كند و براي دقايقي از اتاق خارج شدم تا فنجاني قهوه براي خودم آماده كنم. رفتن و برگشتن من دقايقي بيشتر طول نكشيد اما وقتي به هال برگشتم او را ديدم كه در حاليكه دستانش را دور شكمش گذاشته خم شده است. فنجان قهوه از دستم رها شد و خود را به او رساندم و از ديدن رنگش كه به كبودي مي زد وحشت تمام وجودم را گرفت. به سرعت به اورژانس بيمارستان تلفن كردم و تقاضاي آمبولانس كردم و خواستم دكتر او را مطلع كنند. تا رسيدن آمبولانس و دكتر او، فقط 20 دقيقه طول كشيد. دكتر به محض مشاهده او بدون اينكه حتي او را معاينه كند با تماس تلفني با بيمارستان خواست كه اتاق عمل را آماده كنند. نمي دانستم چه پيش آمده اما به خوبي مشخص بود كه فرزندم را از دست داده ام اما اين برايم مهم نبود مهم خود رژينا بود كه آرزو داشتم جان سالم به در ببرد.
    بعد از گذاشتن او در آمبولانس و حركت آن خود را به ماشينم رساندم و با سرعت برق به طرف بيمارستان حركت كردم. زماني به آنجا رسيدم كه او را به اتاق عمل برده بودند و چون بي هوشي براي او مضر بود با بي حسي موضعي مشغول عمل سزارين بر روي او بودند. به من نيز اجازه دادند به اتاق عمل بروم تا او كه به هوش بود با حضور من احساس ترس نكند. اما خود من هم روحيه خوبي نداشتم. ديدن خون و چاقوهاي مختلفي كه مشغول بريدن عضوي از زن مورد علاقه ام بود و همچنين احساس اينكه هم اكنون فرزندم را از دست خواهم داد حالم را بد مي كرد و دلم مي خواست از آن محيط درد آلود فرار كنم اما من مي بايست مي ماندم و در اين شرايط بحراني او را تنها نمي گذاشتم. با لبخندي غير واقعي و درد آور به چشمان زيبا و پر از نگاه رژينا كه به چشمانم خيره شده بود نگاه مي كردم و دست او را در دستانم گرفته بودم. عاقبت كودكم را مرده خارج كردند. علت مرگ چرخش و پيچ خوردن بند ناف به گردن نوزاد بود. من نتوانستم طاقت بياورم و تكه خونين و كوچكي را كه دكتر به عنوان بچه از شكم او خارج كرد ببينم. چشمانم را بستم و از درون فرياد كشيدم. فشار دست رژينا را در دستم احساس كردم و به او نگاه كردم. از فشاري كه به خودم آورده بودم اشك در چشمانم حلقه زده بود قطره اشكي را كه از گوشه چشم رژينا به طرف موهايش مي چكيد را ديدم و با سر انگشتم صورت او را نوازش كردم اما نمي توانستم او را دلداري بدهم كه بار ديگر بچه دار خواهد شد چون مي دانستيم ديگر چنين امكاني وجود نخواهد داشت.
    در آن لحظه فقط آرزوي سلامتي او را داشتم و چيز ديگري نمي خواستم. اما حال رژينا به دليل خون ريزي و ضعف جسماني رو به وخامت گذاشت. به سرعت كيسه اي خون به رگهاي او وصل شد اما براي همه چيز خيلي دير شده بود خيلي خيلي دير. قلب ضعيف او با مرگ فرزند من و خودش شكسته شده بود و قلبي كه شكسته شود مطمئنا از تپيدن دست بر خواهد داشت. رژينا به آراميِ يك خيال مرا ترك كرد. هنگام مرگ دستش در دست من بود و من آنقدر آن را نگه داشتم تا كاملا سرد شد. تازه آنوقت بود كه باور كردم او مرده است و من او و فرزندم را با هم از دست دادم. تا آخرين لحظه بالاي سرش بودم و لبخند مات او نشان از راضي بودن به سرنوشتي بود كه از وقوع آن خودش اطلاع داشت. جسد او و بچه را تحويل گرفتم و هر دو را در گورستان شهر كريستي كه مي دانستم به آن شهر علاقه خاصي دارد دفن كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پيروز ليواني آب براي خود ريخت و آن را يك نفس سر كشيد. من مانند ماتم زده اي در حال پنهان كردن قطره هاي اشكم بودم. دلم براي رژينا خيلي سوخت. البته بيشتر براي پيروز متاثر شدم اما به هر حال اتفاقي بود كه افتاده بود و از آن سالها گذشته بود و پيروز كاملا با آن كنار آمده بود. به او نگاه كردم لحظه اي با چشمان بسته در فكر بود اما بعد چشمانش را باز كرد و لبخند آشنايش را بر لب آورد. اما لب من به خنده باز نمي شد. پيروز گفت :
    - عزيزم قصه تلخي بود اما دوست داشتم تو از اون خبر داشته باشي. بعد از مرگ رژينا سعي كردم ديگه عاشق نشم و همين طور هم شد. در طول دوازده سالي كه بعد از مرگ اون در سوئد بودم و همچنين مسافرتهايي كه به كشورهاي ديگه داشتم هرگز زني را نيافتم كه بتواند قلبم را تپش در بياورد و فكرم را مشغول خود كند. از مدتها قبل از تجرد خسته شده بودم و تصميم گرفته بودم ازدواج كنم اما اين تصميم هر روز به روز ديگر موكول مي شد تا اينكه به ياد حرف مادربزرگ افتادم و تصميم گرفتم براي ازدواج، دختري از ايران و تا حد امكان از اقوام انتخاب كنم.
    همانطور كه به پيروز نگاه مي كردم به ياد اولين روزي افتادم كه شنيدم قرار است او به ايران بيايد. همان شب پرديس به من گفته بود كه پيروز بي شك همه نوع زن را امتحان كرده و به نتيجه رسيده كه با وفاترين زن را در ايران مي شود پيدا كرد. پرديس آن شب به شوخي اين حرف را بيان كرد اما حالا از خود او مي شنيدم كه چنين چيزي حقيقت دارد.
    به خود آمدم و متوجه شدم به او چشم دوخته ام. پيروز چانه اش را به دستش تكيه داده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. به سرعت چشمانم را از او بر گرفتم و به ميز نگاه كردم. اما صداي او را شنيدم كه گفت :
    - وقتي به ايران برگشتم در برخورد اولم با تو ابتدا از سادگي ات خوشم آمد اما اين خوش آمد فقط در حد يك علاقه معمولي و حس خوشايند خويشاوندي فراتر نرفته بود. راستش در ابتدا به نظرم دختري بي دست و پا و خجالتي آمدي اما كم كم متوجه شدم هوش سرشارت را پس چهره ساده ات پنهان كرده اي. اما هرگز با وجود اختلاف فاحش سني بينمان فكر نمي كردم روزي برسد كه دوست داشته باشم به تو فكر كنم و يا به تماشايت بنشينم. هرگز اين فكر حتي در مخيله ام نمي گنجيد كه روزي عاشقت شوم اما بعد از پانزده سال فهميدم بر خلاف تصورم آن روز سرد همراه با جسد رژينا قلبم را خاك نكرده ام و هنوز قلبم مي تواند عشق كسي را در خود جاي بدهد و با ياد كسي بتپد. آه نگين، نگين. باور كن وجودت، نگاه پر از حرفت و چشمان زيبات كم كم اين احساس را در من به وجود آورد كه مي تونم عشق بورزم . زماني به خود آمدم كه فهميدم عاشقت شدم.
    پيروز سكوت كرد و من مانند گنگ و لالي به صندلي چسبيده بودم و فقط صحبتهاي پيروز را مي شنيدم. پيروز ادامه داد :
    - من خيلي به اين موضوع فكر كردم و سعي كردم در اين انتخاب علاوه بر قلب و احساس عقلم را نيز شريك كنم و اين انتخاب حاصل سازگاري عقل و قلبم بود. نگين شنيده بودم نخستين عشق هيچ گاه از خاطر محو نخواهد شد اما من عقيده دارم كه انسان ممكن است بارها عاشق شود اما فقط يك بار عاشق حقيقي اش را پيدا خواهد كرد. من نيز بعد از پشت سر گذاشتن شر و شور نوجواني به اين نتيجه رسيدم كه شايد علاقه ام به رژينا مخلوطي از عشق و حماقت بود. اين را گفتم اما يك وقت فكر نكني حالا كه او در اين دنيا نيست تا از حق خود دفاع كند مي خواهم خود را توجيه كنم. نه حرفم را باور كن، من ديوانه او بودم. بله بي شك ديوانه اش بودم چون بارها از او بي وفايي ديدم و حتي از رابطه او با نزديكترين دوستم اطلاع داشتم اما باز هم نتوانستم غرور و تعصبم را حفظ كنم، ننگ بي غيرتي را به خود پذيرفتم و از او تقاضاي ازدواج كردم. اما من ديگر نوجواني سرگردان نيستم كه به دنبال عشقي بخواهد خلا زندگي اش را پر كند بلكه مرد كاملي هستم كه با ديدي باز و تصميمي درست انتخابم را كرده ام. مردي كه پيش رويت نشسته كسيست كه تكه هاي پازل وجودش را به هم چسبانده تا كامل شده فقط تكه اي از پازل قلبش مانده بود كه با ديدن تو آن را نيز پيدا كرده. من با وجود تو كامل خواهم شد و زندگي سراسر عشق را براي تو خواهم ساخت. نگين، عشق اول من با ترديد شروع شد و شك و بي اعتمادي در سراسر اون سايه افكنده بود. من و رژينا از دو فرهنگ متفاوت و از دو ديد جدا به زندگي نگاه مي كرديم. صرف نظر از علاقه بينمان گاهي در فهم يكديگر دچار مشكل مي شديم اما مطمئنم در انتخاب تو اشتباه نكرده ام. مطمئنم.
    پيروز سكوت كرده بود اما من تمام تنم مورمور شده بود. احساس سرما مي كردم. خداي من نمي دانستم خواستن او تا اين حد جدي باشد. پيروز مرا انتخاب كرده بود اما آيا نمي خواست نظر من را هم بداند؟ بي شك پيروز مي توانست مرا به خوشبختي برساند اما من چي؟ آيا با وجود قلبي كه قبل از او به گرو محبت كس ديگري رفته بود مي توانستم عشق را به او هديه كنم؟ بي شك او مرا دوست داشت. اما شهاب هم مرا دوست داشت و من نيز شهاب را مي پرستيدم خداي من چگونه مي توانستم به مردي كه طعم تلخ خيانت را چشيده بود بار ديگر زهر نچشانم. چگونه مي توانستم از او بخواهم مردي را كه مي پرستم از زندان بيرون بياورد. شايد اگر پيروز بويي از علاقه من به شهاب مي برد كاري مي كرد كه او هيچ وقت آزاد نشود. در جنگ افكار سختي غرق بودم و همچنان به رو به رويم خيره شده بودم. صداي پيروز براي چندمين بار مرا از فكر بيرون آورد.
    - نگين چيزي بگو، من حرفهام رو زدم حالا نوبت توست كه صحبت كني. اما قبل از اون بايد ميوه پوست بكني. تا من يه قهوه درست كنم خودت رو آماده صحبت كن. باشه؟
    به او نگاه كردم از جا بلند شده بود تا براي درست كردن قهوه برود. لبخندي روي لبانش بود. سرم را تكان دادم. قبل از رفتن به آشپزخانه به طرف دستگاه ضبط صوت رفت و نوار داخل آن را در آورد و سپس رو به من كرد و گفت :
    - دوست داري چه نواري بذارم؟
    آهي كشيدم و آهسته گفتم :
    - فرقي نمي كنه.
    كمي فكر كرد و بعد كاستي از روي كاستهاي روي ميز برداشت و آن را درون دستگاه گذاشت و بعد به طرف آشپزخانه رفت. از شنيدن آهنگ غمناكي كه پخش مي شد دلم به شدت گرفته بود و دلم مي خواست بگريم. بارها اين ترانه را شنيده بودم اما اين بار حس مي كردم معني آن برايم جور ديگريست.

    توي يك ديوار سنگي دو تا پنجره اسيرن
    دو تا بسته دو تا تنها يكيشون تو يكيشون من
    ديوار از سنگ سياهه، سنگ سرد و سخت خارا
    زده قفل بي صدايي به لباي خسته ما
    نمي تونيم كه بجنبيم زير سنگيني ديوار
    همه عشق من و تو قصه است قصه ديدار
    هميشه فاصله بوده بين دستاي من و تو
    با همين تلخي گذشته شب و روزهاي من و تو
    راه دوري بين ما نيست اما باز اينم زياده
    تنها پيوند من و تو دست مهربون باده
    ما بايد اسير بمونيم زنده هستيم تا اسيريم
    واسه ما رهايي مرگه تا رها بشيم مي ميريم
    كاشكي اين ديوار خراب شه من و تو با هم بميريم
    توي يك دنياي ديگه دستاي همو بگيريم
    شايد اونجا توي دلها درد بيزاري نباشه
    ميون پنجره هاشون ديگه ديواري نباشه.

    شايد اگر خانه خودمان بود به راحتي در اتاقم را روي بقيه مي بستم و با خيال راحت گريه مي كردم اما آنجا خانه خودمان نبود و هر لحظه ممكن بود پيروز سر برسد و مرا ببيند كه در حال گريه كردن هستم. اما با تمام تلاشي كه براي متقاعد كردن خودم براي گريه كردن انجام داده بودم نتوانستم جلوي قطره هاي اشكي را كه از شدت تاثر قلبي از چشمانم به خارج راه پيدا كرده بودن بگيرم. اما هنوز به روي گونه ام نرسيده بودند كه با دستانم آن را پاك كردم. در همين موقع پيروز با دو فنجان قهوه به طرف ميز آمد و در حاليكه فنجاني قهوه به طرفم مي گرفت گفت :
    - دِ. مگه قرار نبود ميوه پوست بكني پس چرا چيزي نخوردي؟ فكر كنم خودم بايد برات پوست بكنم. خوب حالا قهوه ات رو بخور تا سرد نشده.
    و آن را به دستم داد. از او تشكر كردم و قهوه را از دستش گرفتم. قهوه خوش طعمي بود كه به تلخي مي زد. با وجودي كه به خوردن قهوه آن هم از نوع تلخ عادت نداشتم اما سعي كردم آن را جرعه جرعه بنوشم و البته بعد از چند جرعه به تلخي آن عادت كردم. پيروز بعد از خوردن قهوه خودش را به پوست كردن ميوه مشغول كرد اما معلوم بود كه منتظر شنيدن صحبتهاي من است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بيش از اين تاخير را جايز ندانستم چون به خوبي درك كرده بودم هرچقدر حرفم را به تاخير بياندازم بيان آن سخت تر خواهد شد. تصميم گرفته بودم كاري را كه بخاطرش به آنجا آمده بودم تمام كنم. مي خواستم براي نجات شهاب قدمي بردارم حتي اگر اين تلاش به قيمت نرسيدن به او بود. مي خواستم در عالم عاشقان حقيقي جايي براي خودم باز كنم. در رمانهاي تاريخي خوانده بودم كه عاشقان جاويد مرداني بودند كه بخاطر معشوق فداكاري كرده اند مثل مجنون بخاطر ليلي و فرهاد بخاطر شيرين و من مي خواستم بدون اينكه نامم در صفحه اي از تاريخ ثبت شود به خاطر عشقم فداكاري كنم. آن لحظه به هيچ چيز جز سعادت شهاب فكر نمي كردم. به راستي از خودم گذشته بودم و بخاطر او دلواپس بودم.
    شروع صحبتم سخت بود چون نمي دانستم چگونه بايد آغاز كنم اما شروع كردم. با صدايي كه به زحمت از حنجره ام بيرون مي آمد گفتم :
    - من ... مي خواستم از ما تقاضايي كنم. نمي دونم كارم درست هست يا نه و شما اون رو به چه چيزي تعبير مي كنيد اما تنها راهي كه عقلم پيش روم گذاشت اين بود كه پيش شا بيام و با جسارت از شما بخوام كه ...
    آب دهانم خشك شده بود و مني كه تا چند لحظه پيش از شدت سرما به لرزه افتاده بودم از شدت گرما عرق كرده بودم.
    پيروز براي اينكه نشان بدهد با توجه كامل به صحبتهايم گوش مي كند ميوه اي را كه پوست كنده بود جلو من گذاشت و با دقت كامل به چشمانم خيره شد. شايد اگر او همچنان به كارش مشغول بود من نيز راحتتر صحبت مي كردم اما نگاه دقيق او صحبت را برايم مشكل مي ساخت اما مي بايست حرفم را تمام مي كردم. نگاهم را به طرف ظرف ميوه پيش رويم دوختم و ادامه دادم :
    - يعني از شما تقاضا كنم كه يك انسان را نجات بديد.
    احساس كردم با اين حرف از فشار عصبي من نيز كاسته شد. براي نفس تازه كردن سكوت كردم و همچنين منتظر ديدن واكنش او در مقابل شنيدن اين حرف بودم.
    پيروز كه معلوم بود توجهش به اين موضوع حسابي جلب شده است گفت :
    - من يك انسان رو نجات بدم؟ خوب اين خيلي خوبه. چكار مي تونم انجام بدم.
    واكنش خوب او اين احساس را به من داد كه مي توانم با او راحت تر صحبت كنم و شايد همين واكنش خوب او مرا هول كرد و به طرز بسيار ناشيانه اي گفتم :
    - من از شما ... هفت ... ميليون .... تومن قرض مي خوام.
    احساس كردم پيروز از حرف من خنده اش گرفت. خودم هم قبول داشتم خيلي مسخره و ابتدايي تقاضايم را مطرح كرده ام. احساس كردم جوري ملبغ هفت ميليون تومان را به زبان آوردم كه گويي به هفتصد تومان احتياج داشتم. لبم را به دندان گرفتم و به او نگاه كردم. احساس كردم پيروز دلش مي خواهد بخندد اما شايد ملاحظه رنگ صورتم را كه از خجالت سرخ شده بود مي كرد. از اينكه در همان ابتداي كار خراب كرده بودم از دست خودم حسابي شاكي بودم و حرص مي خوردم. صداي پيروز كه با خنده همراه بود به گوشم رسيد.
    - عزيزم حرفي نيست. تمام زندگيم رو بخواهي تقديمت مي كنم، اما اگر اشكالي نداره مي خوام بپرسم هفت ميليون رو براي چه كاري مي خواي. مثل اين بود كه گفتي اون رو براي نجات كسي احتياج داري. اين طور نيست؟
    حواسم را متمركز كردم و در حاليكه بنا به عادت اينكه هر وقت هول مي شدم موهايم را بدون اينكه درآمده باشد پشت گوشم مي زدم گفتم :
    - من اين پول رو براي پرداخت ديه لازم دارم.
    چشمان پيروز از تعجب گرد شده بود. به من فهماند كه ممكن است باز هم خرابكاري كرده باشم و فوري فهميدم كه خرابي از كجاست و در پي اصلاح حرفم گفتم :
    - يعني يكي از دوستانم ... برادرش با عابري تصادف كرده و او كشته شده و هم اكنون برادرش به عنوان قتل غير عمد در زندان است.
    نگاه پيروز همچنان با خنده همراه بود و با اينكه نمي دانستم چه خواهد شد اما دست كم خيالم راحت بود كه باري از روي دوشم برداشته شده است و عاقبت توانسته ام با هزار جان كندن حرفم را بزنم. سكوت پيروز مي رساند كه او در حال تجزيه و تحليل صحبت من است. اما چهره اش چيزي نشان نمي داد. هر چقدر سكوت بين من و او طولاني تر مي شد نگراني من نيز شدت مي يافت. عاقبت پيروز سكوت را شكست و گفت كه بخاطر من اين كار را خواهد كرد اما كنجكاو بود كه بداند انگيزه من براي اين كار چيست و من حدس زدم او دريافته كه شايد چيزي در اين بين هست كه باعث شده من بخاطر برادر دوستم به هر دري بزنم. براي اينكه او از كمك به شهاب منصرف نشود به او گفتم كه او برادر صميمي ترين دوستم است من چون او را خيلي دوست دارم نتوانستم ناراحتي اش را ببينم و خواستم تا برايش كاري انجام بدهم. پيروز نام دوستم و همچنين نام برادرش را پرسيد. فكر اينجايش را نكرده بودم. ابتدا قصد داشتم نام بيتا را ببرم اما ممكن بود بعدها قضيه لو برود و دستم رو شود بنابراين نام شبنم را به پيروز گفتم و هنگامي كه خواستم نام شهاب را بگوشم خيلي مراقب بودم صدايم لرزش نداشته باشد. پيروز نام شهاب پژوهش را روي ورقي نوشت و آن را در كيف جيبي اش گذاشت. من نيز نفس راحتي كشيدم. به ظاهر توانسته بودم او را قانع كنم زيرا ديگر چيزي نپرسيد و بعد از اينكه مقداري از ميوه پوست كنده بشقاب جلوي روي مرا برداشت به من اشاره كرد تا ميوه اي را كه برايم پوست كنده بود بخورم. من نيز چون بچه حرف گوش كني قطعه اي از ميوه را برداشتم و به دهانم گذاشتم. اما وقتي كه گفت در اسرع وقت توسط عمو ناصر و وكيلش اين كار را نجام خواهد داد كم مانده بود ميوه به داخل مجراي تنفسي ام بپرد. به زحمت ميوه را فرو دادم و براي اينكه جلوي سرفه ام را بگيرم دستم را جلوي دهانم گذاشتم. پيروز از جا برخاست و با ليواني آب كنارم آمد و در حاليكه دستش را روي شانه ام گذاشته بود مي خواست آب را به خوردم بدهد. آب را از دستش گرفتم و با دست اشاره كردم كه حالم خوب است. او نيز اصرار نكرد. از زير دستش شانه خالي كردم و خودم را جمع و جور كردم و او سر جايش برگشت. وقتي حالم خوب جا آمد با نگراني به او گفتم كه نمي خواهم كسي از خانواده از موضوع با خبر شود حتي اگر نتوانم به دوستم كمك كنم و نمي خواهم پدر و عمو فكر كنند كه از شما و اخلاقتان سوء استفاده كرده ام.
    پيروز بعد از شنيدن حرفم قول داد بدون اينكه كسي از اين موضوع با خبر شود ترتيب اين كار را بدهد و طوري با عمو ناصر صحبت كند كه او و يا ديگران كوچكترين بويي از اينكه من پيروز را وادار به پرداخت ديه كرده بودند نبرند.
    خداي من همانطور كه انتظار داشتم پيروز در كمال سخاوت قبول كرده بود هفت ميليون براي آزادي شهاب بپردازد. پس شهاب آزاد مي شد. بعد چه پيش مي آمد ديگر خدا بزرگ بود. ديگر كاري در منزل او نداشتم و دوست داشتم به خانه برگردم و آزادي شهاب را در اتاقم جشن بگيرم. به ساعت ديواري رو به رويم نگاه كردم. ساعت دو بعد از ظهر بود. پيروز از جا برخاست و گفت كه براي صرف ناهار به رستوراني كه در همان نزديكي بود برويم و گفت كه اگر مايل باشم مي تواند سفارش دهد غذا را به خانه بياورند. از او تشكر كردم و گفتم ترجيح مي دهم بيرون برويم. به اتفاق او از خانه خارج شديم و بعد از صرف غذا با هم به پارك نياوران رفتيم و ساعت شش بعد از ظهر به همراه او به خانه برگشتم.
    اوضاع خانه عادي بود با اين فرق كه نرگس از سنندج آمده بود و با نگاه معني داري كه خنده و شادي در آن موج مي زد به من و پيروز كه از در وارد شديم نگاه مي كرد. اين نگاه در چهره تك تك اعضا خانواده ام مشهود بود. همه سعي مي كردند رفتارشان عادي باشد اما در چشمان همه حتي پوريا برادرم مي خواندم كه چه فكري مي كند و اين به قلبم آتش مي زد. من به پيروز احترام مي گذاشتم و با جوانمردي او اين احترام صد چندان شده بود اما نمي توانستم عاشقش باشم زيرا دلم را به كس ديگري سپرده بودم و نگاههاي پر معني اطرافيان كه هنوز پرديس نرفته منتظر ازدواج من بودند به روحم چنگ مي انداخت. دلم مي خواست از زير بار نگاه آنان فرار كنم و خودم را در اتاقم حبس كنم اما تا زماني كه پيروز در خانه مان بود نمي توانستم اين كار را بكنم چون او بخاطر من آنجا آمده بود و من احساس مي كردم به او مديونم. بله من به او مديون بودم، مديون آزادي شهاب.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عروسي پرديس برگزار شد و او به همراه سروش به سنندج رفت تا زندگي جديدي را آغاز كند. از شب حنابندان چيزي نفهميدم زيرا در اتاقم خود را حبس كرده بودم و مي گريستم. صداي ارگ و نواي شاد موسيقي برايم مارش عزا مي مانست. صداي شادي و دست زدن مهمانها دلم را به درد مي آورد. با خودم فكر كردم آنها چه مي دانند من چه مي كشم. همه خوشحالند اما آيا خبر دارند براي كسي مثل من از دست دادن خواهري كه عمري همدم و هم نفسم بوده و در شادي و غم شريكم بوده چقدر سخت است؟ خداي من شب عروسي پرديس چقدر با شب عروسي پريچهر فرق داشت. آن شب بيتا كنارم بود و شهاب هم حضور داشت. آن شب خيلي زيبا بود چون عشق من شهاب هم حضور داشت. آن شب، عشق بود. اما حالا چي؟ شهاب كجاست؟ بيتا چه مي كند؟ تكليف من چيست؟ به خصوص كه دو ماه و نيم بود كه شهاب را نديده بودم و دلم خيلي برايش تنگ شده بود. اين افكاري بود كه آزارم مي داد و اشك را چون سيل از چشمانم روان مي ساخت. صداي تقه اي به در خورد. با شتاب اشكهايم را پاك كردم و بعد با صدايي كه سعي مي كردم عاري از بغض باشد گفتم :
    - بله. بفرماييد.
    با ورود پريچهر به اتاق احساس كردم كه سرچشمه اشكهايم دوباره سرباز كرده است. پريچهر به محض ورود نگاهي به من انداخت و كنارم روي لبه تخت نشست و چون مادري دستهايش را باز كرد تا مرا در آغوش بگيرد. خود را در آغوشش انداختم و او درحالي كه مرا سخت در آغوشش مي فشرد گفت :
    - خواهر كوچيك و شيرينم. نگين عزيزم.
    در آغوش او مي گريستم و او آرام دلداري ام مي داد. به او گفتم :
    - امشب شب عروسي بيتاست و با رفتن پرديس من خيلي تنها مي شم.
    پريچهر مرا آرام كرد و بعد كمك كرد تا لباسم را عوض كنم. از بين لباسهايم لباس ياسي رنگي كه به همراه شهاب خريده بودم را به تن كردم زيرا او لباس را به تنم ديده بود و من احساس مي كردم كه ياد او در اين لباس پررنگ تر است. موهايم را هم دورم رها كردم و از اتاق خارج شدم. برخلاف عروسي پريچهر در اتاق پذيرايي مانند مهماني كم رو گوشه اي كز كردم و مشغول تماشا شدم. پرديس لباسي زيبا به رنگ سبز، درست همرنگ چشمانش به تن داشت و مانند ملكه اي پرشكوه و زيبا بود. نسبت به شب عروسي پريچهر مهمانان كمتري داشتيم. كم كم جشن مختلط شد و جوانان فاميل سر از جشن زنها درآوردند. براي تن كردن مانتويي روي لباسم كه يقه باز و آستين كوتاه بود از جا بلند شدم تا به اتاقم بروم. نيشا كه او نيز مثل من لباس آستين كوتاهي به تن داشت آهسته گفت مثل اكثر دخترهايي كه خيلي راحت جلوي مردان جوان لباس پوشيده بودند، بي خيال شوم. شايد اگر هرموقع ديگري بود من نيز بدم نمي آمد خود را به بي خيالي بزنم اما با ورود پيروز كه به محض ورود به سرتاپايم نگاه كرد نخواستم كس ديگري غير از شهاب از زيبايي لباس و اندامم بهره مند شود. با شتاب به طبقه بالا رفتم و مانتوي مشكي و بلندي را روي لباسم به تن كردم اما دكمه هاي آن را نبستم و بدون پوشش روي سر پايين برگشتم. وقتي از پله ها پايين مي آمدم چشمم به نيما افتاد كه كنار پيروز ايستاده بود. او با ديد من لبخند زد و من نيز به نشانه سلام سرم را تكان دادم. نيما به پيروز چيزي گفت و او به طرفم برگشت اما من خودم را به نديدن زدم و به سمت دختران فاميل رفتم.
    پرديس با لباس سبز دنباله دارش مانند كبك مي خراميد و جلوي چشمان عمه كه سعي مي كرد لبخند را از لبانش دور نكند با اكثر مردان جوان فاميل رقصيد. عاقبت موفق شدم شيدا دوست نويد را ببينم. از انتخاب نويد كم مانده بود شاخ در بياورم. او كه اين همه ادعا داشت با دختري دوست شده بود كه به جاي زيبايي از زبان زيادي بهره مند بود. او طوري قربان صدقه زن عمو مي رفت كه گويي به حقيقت مي خواهد خود را فداي آنها كند. گويا نويد به عين عاشق و شيداي او شده بود زيرا با چنان شيفتگي به او نگاه مي كرد كه شك نداشتم كه انتخابش را كرده است و از همان لحظه او را عروس زن عمو مي دانستم.
    بارها نگاهم به پيروز افتاد و او را ديدم كه با لبخند به من نگاه مي كرد من نيز متقابلا به او لبخند مي زدم اما خدا مي داند از درون چه مي كشيدم. نمي خواستم پيروز را اميدوار كنم اما ناچار بودم روي خوش نشان بدهم چون از مروت دور بود. حال كه او اينقدر خوب و بزرگوار بود همين يك لبخند را از او دريغ كنم. از فرصتي استفاده كردم و هنوز جشن تمام نشده بود به اتاقم رفتم و لباسهايم را عوض كردم. خوشبختانه كسي مزاحمم نشد و من ديگر به پايين برنگشتم.
    روز عروسي پرديس خاطره خوبي برايم باقي نگذاشت. پذيرايي در تالاري زيبايي در حوالي ميدان آرژانتين برگزار شد اما من نه از زيبايي آن چيزي فهميدم و نه از شادي آن بهره بردم با اين وجود سعي مي كردم در تمام طول برگزاري جشن لبخند بزنم اما زماني كه بعد از دست به دست دادن پرديس و سروش آن دو براي خداحافظي مرا بوسيدند نتوانستم طاقت بياورم و اشكهايم سرازير شدند. آن شب برخلاف عروسي پريچهر با وجود اصرار نيشا حوصله گشت زدن در شهر را نداشتم و به همراه پدر و مادر به خانه برگشتم اما تا نزديك صبح گريه كردم و بعد از شدت خستگي خوابم برد.
    بعد از رفتن پرديس روزها برايم خيلي سخت مي گذشتند بخصوص كه بعد از برداشتن تخت و كمد او و انتقال آنها به زير زمين احساس مي كردم اتاقم بيش از حد بزرگ است و صادقانه اقرار مي كنم تا يك هفته شبها وحشت داشتم در اتاقم تنها بخوابم و در را باز مي گذاشتم. اما كم كم بايد به تنهايي عادت مي كردم چون چاره ديگري نداشتم. سعي كردم سرم را با رفتن به كلاسهاي كنكور كه اين روزها حوصله آنها را هم نداشتم گرم كنم. خيلي دوست داشتم در فرصت مناسبي به ديدن بيتا و سام بروم اما بايد صبر مي كردم تا چند وقتي بگذرد و زندگي آنها به روال عادي بيفتد.
    بيشتر از سه هفته از عروسي پرديس گذشته بود. پريچهر به خانمان آمده بود و با مادر در هال مشغول صحبت بودند من نيز در آشپزخانه منتظر ته كشيدن آب برنج بودم و از ترس اينكه مبادا مثل دفعه هاي قبل كه يا شفته مي شد و يا ته آن مي سوخت بالاي سر آن ايستاده بودم تا به موقع آن را دم كنم و جلوي پريچهر خودي نشان بدهم.
    همانطور كه با يك دست قاشق و با دست ديگر دمكني را گرفته بودم و به قابلمه خيره شده بودم صداي مادر راشنيدم كه مرا صدا مي كرد و سپس پريچهر را ديدم كه به آشپزخانه آمد و در حاليكه قاشق و دمكني را از دستم مي گرفت گفت :
    - نگين جان بدو برو مثل اينكه آقا پيروز پشت خطه و با تو كار داره.
    به او نگاه كردم و با تعجب گفتم :
    - نمي دوني چيكار داره؟
    پريچهر شانه هايش را بالا انداخت و سرش را به نشانه منفي تكان داد. به هال رفتم. مادر از پيروز خداحافظي كرد و بعد گوشي را به طرف من دراز كرد و با حركت لب گفت :
    - آقا پيروز.
    سرم را تكان دادم و گوشي را از او گرفتم. به پيروز سلام كردم و او با گرمي پاسخ سلامم را داد. مادر به دنبال پريچهر به آشپزخانه رفت. پيروز پرسيد :
    - مي توانم راحت صحبت كنم؟
    - بله. كسي در هال نيست.
    پيروز ابتدا حالم را پرسيد و بعد گفت :
    - ساعتي قبل وكيلم كه وكيل عمو هم هست با من تماس گرفت و گفت كه مراحل قانوني كار شهاب را تمام كرده و همين امروز از خانواده پيرمرد رضايت گرفتند و به احتمال زياد تا فردا شهاب آزاد خواهد شد.
    خيلي خودم را مهار كردم تا از خوشحالي فرياد نكشم. چشمانم را بستم و در حالي كه نفسم بند آمده بود، خدا را شكر كردم. آنقدر خوشحال بودم كه يك لحظه فراموش كردم كه پيروز پشت خط است. صداي او مرا به خود آورد :
    - نگين خوشحال شدي؟
    - بله. بله. خيلي زياد اما نمي دونم چطور از شما تشكر كنم.
    - عزيزم خوشحال كردن تو براي من بيشتر از اين ارزش داره.
    پيروز پس از كمي صحبت از من خداحافظي كرد و گفت به محض آزادي شهاب خبر آن را به من خواهد داد و اين يعني آغاز شمارش معكوس براي قلب من. خداي من باز هم بايد گوش به زنگ باشم تا كي تلفن به صدا در مي آيد و خبر شهاب نازنيم را به من مي دهند.
    آنقدر در فكر بودم كه متوجه نشدم گوشي در دستم خشكيده و پريچهر و مادر با تعجب به من نگاه مي كنند. به خودم آمدم و گوشي را سر جايش گذاشتم. پريچهر به مادر نگاه كرد و به ظاهر حرف را عوض كرد اما لبخند معني دار آن دو به هم به خوبي معلوم مي كرد كه آندو چه فكري مي كنند. شايد آنها پيش خود فكر مي كردند من از صحبت با پيروز چنان مست و بيهوش شده ام. فايده اي هم نداشت كه به آنها بفهمانم كه اشتباه فكر مي كنند. به خاطر همين براي آماده كردن وسايل ناهار به آشپزخانه رفتم و صداي خنده مادر و پريچهر حرصم را در مي آورد.
    روز بعد به محضي كه از كلاس برگشتم از مادر پرسيدم :
    - كسي زنگ نزد؟
    - قرار بود كسي زنگ بزنه؟
    - نه.
    مادر خنديد و گفت :
    - پرديس زنگ زد و به تو هم سلام رساند . در ضمن گفت تا آخر هفته به تهران مياد.
    با خوشحالي از جا پريدم و صورت مادر را بوسيدم. هرچند كه منظور من تلفني از جانب پيروز بود اما اين خبر هم خيلي خوشحال كننده بود. پرديس بعد از سه هفته كه از ازدواجش مي گذشت به تهران مي آمد. دلم برايش يك ذره شده بود. فكر مي كردم قيافه اش را فراموش كرده ام. هنوز براي تعويض لباس بالا نرفته بودم كه تلفن زنگ زد. به وضوح لرزش قلبم را احساس كردم. به مادر نگاه كردم. اشاره كرد تلفن را جواب دهم. گويا او نيز احساس كرده بود كه منتظر تلفن هستم. با چند قدم خود را به آن رساندم و از شنيدن صداي پيروز با خوشحالي به او سلام كردم. وقتي به طرف مادر چرخيدم او را ديدم كه خودش را مشغول كاري كرده است كه يعني متوجه من نيست و بعد به طرف اتاقش رفت تا من راحتتر با پيروز صحبت كنم. اين كار مادر كه برايم معني خاصي داشت اعصابم را به هم ريخت. شايد همين احساس ناخوشايند در صدا و لحن صحبتم تاثير گذاشت چون پيروز بلافاصله از من پرسيد كه كسي آمده كه معذب شده ام و من به دروغ گفتم كه پوريا اينجاست. پيروز گفت :
    - امروز صبح برادر شبنم آزاد شد و به آغوش خانواده اش بازگشت.
    ناخودآگاه دو قطره اشك از چشمانم چكيد. پيروز عقيده داشت با دسته گل و شيريني به ديدن دوستم بروم و در شادي اش سهيم باشم. به او گفتم :
    - دوست ندارم نامي از من به ميان بيايد و ترجيح مي دهم اين خبر را خود او به من بدهد.
    پيروز خنديد و گفت :
    - نگين اخلاق خوب و قلب پاكت پرستيدنيست.
    لحظه اي سكوت كردم و آهسته گفتم :
    - كار شما بينهايت قابل احترام و تقديرِ. پيروز متشكرم با تمام وجود.
    اولين بار بود كه نام او را بدون پسوند و پيشوند صدا مي كردم و براي اولين بار بود كه دوست داشتم به او بگويم كه او را دوست دارم چون خيلي بزرگوار و خيلي خيلي مرد است. پيروز سكوت كرده بود و من با گفتن خداحافظ ارتباط را قطع كردم. براي اينكه صحنه روز قبل تكرار نشود به سرعت گوشي را سر جايش گذاشتم و به دو خودم را به طبقه بالا رساندم. دوست داشتم فرياد بزنم، برقصم، بگريم. اما نه گريه اي از ناراحتي بلكه از خوشحالي و شعف بيش از حد. خدايا شكرت. شهاب من آزاد شده بود و شك نداشتم كه اولين كارش اين است كه بخواهد مرا ببيند. نمي دانم در اين مورد چرا اينقدر اطمينان داشتم. صداي مادر را شنيدم و متوجه شدم كه هنوز لباسهايم را درنياورده ام با عجله مقنعه را از سرم كشيدم و بعد از باز كردن دو دكمه بالا، مانتو را از سرم درآوردم و آنها را روي تخت انداختم و از اتاق خارج شدم. مادر منتظرم بود تا دو نفري ناهار بخوريم. از پوريا پرسيدم و مادر گفت كه همراه پدر به مغازه رفته است.
    هنوز غذايم را كامل نخورده بودم كه بار ديگر تلفن زنگ زد تا مادر خواست از سر ميز بلند شود از جا بلند شدم و گفتم كه من آنرا جواب مي دهم. مادر سرش را تكان داد و من با سرخوشي به طرف تلفن رفتم. حدس مي زدم پدر باشد اما با شنيدن صداي بيتا با صداي بلندي نام او را به زبان آوردم. آنقدر خوشحال شده بودم كه فراموش كردم چطور بايد با او احوالپرسي كنم. باور نمي شد با بيتا صحبت مي كنم شادي سراسر وجودم را فرا گرفته بود و با خود فكر مي كردم امروز چه روز خوبي است. بيتا حالم را پرسيد و من بجاي جواب حال او را مي پرسيدم. بيتا خنديد و گفت كه بهتر است از حال و احوالپرسي دست برداريم و گفت كه تازه سه روز است كه فرصت پيدا كرده مثل آدم عادي زندگي كند و من به او گفتم كه نه شماره خانه اش را داشتم و نه مي خواستم مزاحمش شوم. لحن بيتا درست مثل قبل بود. لحظه اي احساس كردم كه او هنوز ازدواج نكرده و من و او مثل قبل به دبيرستان مي رويم. از يادآوري روزهاي خوب قديم احساس كردم دلم مي گيرد و چون آن لحظه غم خوردن كاملا بي معني بود سعي كردم به ياد خاطره هاي قديم نيفتم. بيتا طوري حرف مي زد كه گويي در حال مقدمه چيني است. احساس مي كردم براي گفتن حرفي دل دل مي كند. مي دانستم كه زنگ زده تا خبر آزادي شهاب را بدهد. براي اينكه اذيتش كنم مثل هر وقت ديگر كه از او جوياي حال شهاب مي شدم چيزي از او نگفتم. عاقبت بيتا طاقت نياورد و گفت :
    - چيه چرا نمي پرسي از او چه خبر؟
    خنديدم و گفتم :
    - آخه بعد از چند وقت صداتو شنيدم دلم نمياد جز خودت چيزي بشنوم.
    بيتا با صداي شادي گفت :
    - اگه خبر خوشي نداشتم شايد حالا حالاها وقت نمي كردم بهت زنگ بزنم.
    با طعنه و شوخي گفتم :
    - آره مي دونم حالا ديگه سام رو داري بقيه رو مي خواي چي كار.
    - تو كه جاي خودتو داري اما شوخي كردم ما كه تو خونه تلفن نداريم الان هم از خونه مادر شوهرم باهات صحبت مي كنم. كسي خونه نيست فقط من و سام هستيم و سام هم مشغول عوض كردن لباسشه، مي خوايم بريم بيرون. دوست داري بدوني مي خوايم كجا بريم؟
    - هر جا مي ريد خوش بگذره. اونقدر فضول نيستم كه بخوام تو كارتون دخالت كنم.
    - اما لازمه بدوني.
    - خوب دوست داري بگو.
    - داريم مي ريم خونه خاله نسرينِ سام. اگه گفتي چرا؟
    - بيست سوالي مي پرسي بيتا؟ شايد پاگشاتون كرده، نه؟
    - بخدا اگه تو رو نشناسم بايد قاطي اون آدمهايي كه تو جرز ديوار چين خوابيدن باشم. يا منو خنگ گير آوردي يا خودتو زدي به خنگي؟
    - منظورت چيه؟
    بيتا با صداي آهسته اي گفت :
    - برو خودتي. يعني تو نمي دوني شهاب آزاد شده؟
    حالت متعجبي به صدايم دادم و گفتم :
    - يعني ...؟
    -گفتم كه خودتي، سام بهم گفت كه عموت ضمانت شهاب رو كرده، يعني تو نمي دونستي؟
    با وحشت صدايم را پايين آوردم و گفتم :
    - بيتا چه كسي اين رو مي دونه؟ مگه قرار نبود كسي از زنداني شدن اون خبر نداشته باشه.
    لحن بيتا مثل آدم گنگي بود اما گفت :
    - چرا. اما همه اونايي كه تو فاميل از جريان شهاب خبر داشتن مي دونن كسي به نام ناصر فروغي ضامن شده و رضايت خانواده پيرمردي كه تو تصادف فوت كرده گرفته. چطور؟ يعني خانواده تو خبر ندارن؟
    آهسته گفتم :
    - نه و اميدوارم هرگز هم خبر دار نشن.
    فكرم به جاهاي دوري كشيده شد. شايد كار خراب شده بود. فكر همه جا را كرده بودم جز اينكه شهاب دوست نويد است و اگر پيروز توسط عمو آزادي او را فراهم كند ممكن است تمام خانواده از آن باخبر شوند. بخصوص كه مي دانستم عمو بدش نمي آيد كارهاي نيكش را رو كند. واي خداي من چرا زودتر از اين فكر اينجا را نكرده بودم. اي كاش از پيروز مي خواستم عمو را در اين بازي دخالت ندهد و توسط كس ديگري اين كار را بكند. از جانب پيروز خيالم راحت بود چون مي دانستم او به قولش خيلي وفادار است. با خودم فكر كردم در اسرع وقت به پيروز زنگ بزنم و از او بخواهم به عمو سفارش كند كه اين موضوع حتما بايد مخفي باشد و هيچ كس از آن باخبر نشود. از طرفي از اينكه پول از جيب پيروز رفته بود و افتخارش نصيب عمو شده بود خيلي لجم گرفت. البته فرقي هم نمي كرد بگذار فاميل شهاب فكر كنند انگيزه عمو از اين عمل به اصطلاح خير بخاطر دوستي شهاب با نويد بوده است. مهم اينجا بود كه شهاب آزاد شده بود. مهم نبود باني اين عمل عمو باشد يا كس ديگر.
    بعد از كمي صحبت با بيتا به او قول دادم كه در اسرع وقت به خانه اش بروم و نشاني او را هم يادداتش كردم. سپس خداحافظي كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/