صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فرداي آن روز اولين روز كلاسم بود و مي بايست به آموزشگاه مي رفتم اما ديگر شوقي براي درس خواندن نداشتم حتي ديگر دوست نداشتم زندگي كنم. شب گذشته خيلي فكر كرده بودم ديگر دلم نمي خواست ادامه تحصيل بدهم. دوست داشتم با همه لج كنم و حتي دلم نمي خواست به آموزشگاه هم بروم اما مي دانستم اين فقط به ضرر خودم تمام مي شود و نرفتن به آموزشگاه بهانه ديدارهاي گاهي اوقات شهاب را هم از من خواهد گرفت. با سستي از رختخواب بيرون آمدم و بعد از اينكه لباسهايم را عوض كردم به طبقه پايين رفتم. مادر هنوز از دستم ناراحت بود و من نيز هنوز از او دلگير بودم. به او سلام كردم و مادر با سنگيني پاسخم را داد. نمي خواستم نشان بدهم كه از او دلخورم تا مبادا اين مانعي براي رفتنم به آموزشگاه شود. دوست داشتم از خانه خارج شوم و در اولين فرصت با شهاب تماس بگيرم. مادر ساعت كلاسهايم را پرسيد و من گفتم كه امروز برنامه مي دهند و مشخص مي شود چه روزها و چه ساعتهايي كلاس دارم. ساعت ده صبح از خانه خارج شدم. نيم ساعت بعد بايد در آموزشگاه مي بودم. همانطور كه پياده تا سر خيابان مي رفتم تا از ميدان سوار اتوبوسهايي شوم كه به سمت خيابان سهروردي مي رفت. در فكر اين بودم كه كجا به شهاب تلفن كنم و نمي دانستم كه آيا صبح به مغازه مي رود يا نه. كه با شنيدن بوق ماشيني يكه خوردم. سرم را كه بلند كردم با نيما رو به رو شدم كه از كشيك شب بر مي گشت. نيما جلوي پايم ايستاد و شيشه ماشين را پايين كشيد. به او سلام كردم و او با خوشرويي پاسخم را داد. نيما پرسيد كجا مي روم و من به او گفتم كه امروز اولين روز كلاسم مي باشد. نيما خواست تا مرا برساند اما من گفتم كه دوست دارم با اتوبوس بروم و نيما كه ديد واقعا تصميم گرفته ام تنها بروم ديگر اصرار نكرد.
    ساعت ده و سي و پنج دقيقه به آموزشگاه رسيدم. بر خلاف تصورم كه فكر مي كردم زودتر از ساعت ده و نيم به آموزشگاه مي رسم، اما به علت وارد نبودن به اينكه بايد كدام خط اتوبوس را سوار شوم كمي راهم دور شد. كلاس آن روز معارفه با استادان و همچنين با بقيه شاگردان بود و خيلي زود تمام شد. بعد از گرفتن برنامه كلاسها تعطيل شديم و من به طرف خانه به راه افتادم. سر راه از يك سوپر ماركت كه تلفن سه دقيقه اي داشت به شهاب زنگ زدم. اما مردي كه گوشي را برداشت گفت كه او هنوز نيامده است. گوشي را گذاشتم و نااميد به طرف خانه به راه افتادم. در اين فكر بودم كه چطور او را پيدا كنم كه به ياد بيتا افتادم. هرگاه شهاب مي خواست با من تماس بگيرد از طريق بيتا عمل مي كرد پس من هم مي توانستم اين كار را بكنم. به خانه رفتم و از همان تلفن پايين شماره بيتا را گرفتم و با او صحبت كردم. در فرصت مناسبي به او گفتم كه مي خواهم با شهاب حرف بزنم از او خواستم تا او برايم پيدايش كند. بيتا وقتي شنيد كه مادر چه جوابي به خاله شهاب داده خيلي ناراحت شد و قول داد هر طور كه مي تواند كمكم كند.
    بعد از صحبت با بيتا تا حدودي آرامتر شدم گويا دلم سبك شده بود و آن نا اميدي شب گذشته در وجودم نبود.
    بعد از ظهر ساعت از پنج گذشته بود و من مشغول شستن حياط بودم كه پرديس صدايم كرد و گفت كه بيتا پشت خط است. نفهميدم كه شير آب را بستم يا آنرا همانطور توي باغچه رها كردم و سرلسيمه به طرف داخل دويدم. پرديس جلوي در هال راهم را سد كرد و آهسته گفت :
    - چرا يورتمه مي ري. مامان الان مي گفت كه ديگه وقتشه نگين دست از اين دوستش برداره چه معني داره يه دختر با يه زن شوهر دار دوست باشه. الانم تو رو ببينه با كله داري مي ري طرف تلفن يه چيزي بهت مي گه.
    ذوق و شوقم فروكش كرد. با نارحتي فكر مي كردم اگر مادر بخواهد اين دلخوشي را هم از من بگيرد حتما دق مي كنم و با سري به زير افكنده به طرف تلفن رفتم. اما قبل از اينكه به تلفن برسم پرديس گفت :
    - نگين بي خود اينجا حرف نزن من دارم تلويريون نگاه مي كنم. گوشي رو بردار برو تو اتاقت اينجا زير گوشم من ويز ويز نكن.
    بدون اينكه به پرديس نگاه كنم فهميدم او براي اينكه بتوانم با بيتا و احيانا با شهاب راحت صحبت كنم اين حرف را زده است. همانطور كه در دلم قربان صدقه مهرباني اش مي رفتم با اخمي كه نشان بدهم از او ناراحتم گفتم :
    - اِ. باشه. وقتي خودش حرف مي زنه كسي نيست بهش چيزي بگه.
    و بعد گوشي را گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
    مادر كه دعواي زرگري ما را باور كرده بود گفت :
    - حالا هي سر و كله هم بپرين يه روزي آروزي بودن در كنار هم رو مي كنين.
    از حرف مادر دلم گرفت به خصوص كه مي دانستم پرديس تا چند سال به خاطر كار سروش براي زندگي به سنندج مي رود. اما من هميشه قدر او را مي دانستم زيرا پرديس در بدترين شرايطي كه برايم به وجود مي آمد تنها حامي ام بود و تنها كسي بود كه با تمام وجودم به او اطمينان داشتم. وقتي به اتاقم رسيدم دكمه ارتباط گوشي را زدم و صداي بيتا را شنيدم.
    - سلام بيتا جون چه خبر.
    - خبر خير. نگين وقتت رو تلف نمي كنم. شهاب اينجاست و مي خواد باهات صحبت كنه. خداحافظ.
    - خداحافظ دوست بسيار عزيزم.
    مدت كوتاهي كه به نظر من ساعتي طول كشيد گذشت تا من صداي شهاب را شنيدم.
    - سلام.
    - سلام عزيزم.
    - خوبي؟
    - نه.
    - چرا؟
    - چون تو مرحله حساسي از زندگيم رد شدم.
    - شهاب خودتم مي دوني من مقصر نيستم. مامانم حتي به من نگفت كه خاله ات تلفن كرده.
    - شايد ما رو قابل ندونسته.
    - اينطور نيست. نمي دونم چرا، اما اون جوابي كه قرار بود من به تو بدم نبود.
    - نمي دونم چي بگم اما از ديشب تا حالا بد جوري حالم گرفته شده.
    - بخدا منم دست كمي از تو ندارم.
    - باور كنم؟
    - يعني باور نمي كني؟
    - چرا اگه تو مي گي حتما باور مي كنم.
    - شهاب.
    - بگو عزيزم.
    - تو از دست من ناراحتي؟
    - از دست تو؟ براي چي؟
    - نمي دونم. اما فكر مي كنم تو منو مقصر مي دوني.
    - اينطور نيست. مقصر منم چون بي گدار به آب زدم.
    - چرا؟
    - بعد بهت مي گم. نگين مي خوام ببينمت.
    - منم دوست دارم ببينمت اما اول بگو چرا اين حرفو زدي.
    - مهم نيست فراموشش كن. بگو چطور ببينمت.
    - بخدا نمي دونم اما اجازه بده ببينم چيكار مي تونم بكنم. فكر مي كنم بايد دست به دامن پرديس بشم.
    - به هر حال من منتظرت هستم. مي توني به بيتا بگي يا با مغازه تماس بگيري.
    - باشه. شهاب هر اتفاقي بيفته دوستت دارم.
    - اتفاق كه افتاده اما منم دوستت دارم.
    - خداحافظ.
    - منتظرت هستم. خداحافظ.
    ارتباطم با شهاب قطع شدو اما گوشي در دستم خشكيده بود. در فكر بودم كه چه بايد بكنم. لحن شهاب غمگين بود و اين برايم غير قابل تحمل بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اواسط مرداد ماه بود و گرما بيداد مي كرد. دو هفته از تماس تلفني من با شهاب مي گذشت اما هنوز نتوانسته بودم فرصتي هر چند كوتاه براي بيرون رفتن با او پيدا كنم. روزهايي كه كلاس داشتم به آموزشگاه مي رفتم و چون مادر از ساعت ورود و خروجم اطلاع داشت سر موقع به خانه برمي گشتم. چند روزي بود كه سروش به تهران آمده بود و راه اميد را براي من كه منتظر فرصتي بودم تا به همراه پرديس به ديدن شهاب بروم بسته بود. بعد از روزي كه با شهاب از خانه بيتا تلفني صحبت كرده بودم، يك بار آن هم براي چند دقيقه با او صحبت كردم و او در همان مكالمه كوتاه از من خواست كه هر طور مي توانم از خانه خارج شوم تا براي لحظه اي مرا ببيند آن روز شهاب از جايي صحبت مي كرد كه احساس كردم راحت نمي تواند حرف بزند. به هر دري كه زدم براي ساعتي هم كه شده از خانه خارج شوم اما نتوانستم گويا از بعد از اتفاقي كه در ميدان انقلاب افتاده بود حس اعتماد مادر از من سلب شده بود و فقط براي رفتن و آمدن به آموزشگاه مي توانستم تنها بروم. با اين رويه اي كه مادر پيش گرفته بود مطمئن نبودم كه جاسوسي برايم گمارده نشده باشد. هر جا كه مي خواستم بروم يا بايد با پرديس مي رفتم و يا مادر، پوريا را به من زنجير مي كرد. بعد از آخرين تلفن كوتاهي كه با شهاب داشتم چند روزي بود كه از او خبر نداشتم. در اين مدت يك بار هم به مغازه تلفن كردم اما گفتند كه او بيرون رفته است. هر چقدر كه شماره موبايلش را مي گرفتم پاسخ مي گرفتم كه شماره مورد نظر در دسترس نمي باشد.از دوري شهاب حسابي كلافه بودم و كم كم نگران حالش مي شدم. يك بار فرصت كردم تا خانه را خالي گير بياورم و با مغازه شهاب تماس بگيرم. بعد از چند بوق تماس برقرار شد و من منتظر بودم صداي كسي را بشنوم كه از او سراغ شهاب را بگيرم. صداي زيادي از گوشي شنيده مي شد و مثل اين بودكه كسي گوشي را برداشته خواسته صداي زنگ آن را قطع كند و يادش رفته به آن پاسخ بدهد. در بين صداهايي كه مانند جر و بحث بود صداي شهاب را شناختم كه مشغول صحبت بود. ابتدا فكر كردم اشتباه مي كنم وقتي دقت كردم شنيدم كه گفت :
    - ببين عزيز من اينطور نيست. من برات توضيح مي دم....
    با اينكه صداي شهاب عصباني بود اما از طرز صحبتش متوجه شدم كه خودش مي باشد. چشمانم را بستم و نفس عميقي كشيدم. مي دانستم تا لحظاتي بعد صداي دلنشينش را مي شنوم و خود را آماده كرده بودم تا با كلماتي عاشقانه دلتنگي اين چند روز را از دل دربياورم. صداهايي كه مي شنيدم مبهم بود و معلوم نبود كه آنجا چه خبر است. كسي هم جوابم را نمي داد گويا فراموش كرده بودند كسي پشت خط است. با خودم فكر كردم شايد وقت مناسبي براي صحبت با او نباشد اما من ديگر فرصتي بهتر از آن پيدا نمي كردم تا با او حرف بزنم. بايد به او مي گفتم كه بعداز ظهر همان روز قرار بود به همراه پرديس و سروش به خريد بروم و پرديس گفته بود مي تواند طوري ترتيب رفتنمان را بدهد كه در حيني كه او و سروش بيرون هستند من بتوانم با شهاب ديداري داشته باشم. البته سروش نبايد كوچكترين بويي از اين ماجرا مي برد و با قابليتي كه پرديس داشت مي دانستم كه اين كار شدني بود.
    در حال مرور حرفهايي بودم كه بايد به شهاب مي گفتم كه شنيدم كسي از پشت خط گفت :
    - الو. الو
    قبل از اينكه تلفن را قطع كند گفتم :
    - الو. سلام آقا. ببخشيد من با آقاي پژوهش كار داشتم.
    - با كي؟
    - آقاي پژوهش. شهاب پژوهش.
    - شما؟
    - من دخترخالشون هستم.
    شخصي كه پشت گوشي بود لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
    - ببخشيد خانم. ايشون نيستند.
    حال عجيبي شدم احساس كردم از بلندي به زير افتادم. من لحظاتي قبل صداي شهاب را شنيده بودم. گفتم :
    - ببخشيد نمي دونيد كي تشريف ميارن؟
    - والله چه عرض كنم. نمي دونم خانم. يعني اطلاعي ندارم.
    با حالتي وارفته تشكر كردم و گوشي را سرجايش گذاشتم. اما صدايي در گوشم زنگ مي زد كه شهاب آن جا بود. اما چرا نخواست با من صحبت كند. شايد از اينكه گفته بودم دخترخاله اش هستم مرا نشناخته بود. با خودم گفتم اي كاش اسمم را مي گفتم. اي كاش مي گفتم به او بگوييد نگين كارش دارد. نمي دانستم چه بايد بكنم. همان لحظه تلفن زنگ زد و من به خيال اينكه شهاب با منزلمان تماس گرفته با شتاب تلفن را جواب دادم. از بدشانسي پيروز پشت خط بود. با شنيدن صدايم سلام كرد و من كه شوقم از شنيدن صداي او فروكش كرده به آرامي جوابش را دادم. پيروز گفت :
    - مثل اينكه منتظر كسي بودي.
    از طرز صحبتش جا خوردم اما خودم را كنترل كردم و گفتم :
    - بله. نه. چطور مگه؟
    - اولش با خوشحالي گوشي را برداشتي اما بعد...
    - آه. بله. راستش منتظر تلفن دوستم بودم.
    - خوش به حال اين دوستت كه دست كم با لحن خوش با او حرف مي زني. ما كه از وقتي اومديم يك روي خوش ازت نديديم.
    چيزي نداشتم تا در جواب او بگويم و ترجيح دادم سكوت كنم.
    - نگين هنوز اونجا هستي؟
    - بله.
    - مثل اينكه حواست اونجا نيست.
    - نه. داشتم فكر مي كردم اگه دوستم بخواد زنگ بزنه تلفن اشغاله.
    - خُب فهميدم. يعني اينكه زحمت رو كم كنم.
    از اينكه منظورم را متوجه شده بود به هيچ وجه ناراحت نشدم. پيروز گفت :
    - يك پيغامي براي زندايي داشتم بهش مي رسوني؟
    - بله بفرماييد.
    - به زندايي بگو براي فردا شب جايي قرار نذاره چون به همراه دايي ناصر و بچه ها مي خواهيم بريم بيرون. مي خوام قبل از عروسي پرديس سور شركت تازه تاسيسم رو بدم.
    با كنايه گفتم :
    - زحمت مي كشيد.
    پيروز خنديد و گفت :
    - اما يك پيغام هم براي خودت دارم. گوشِت با منه؟
    چيزي نگفتم و پيروز ادامه داد :
    - نگين. من هنوز سر حرفم هستم. دوست دارم اين رو هم بدوني كه مخالفتي با درس خوندنت ندارم. خودتم بهتر از هر كس ديگه اي اينو مي دوني اما اگه تو بهانه ديگري داري كه پشت درس اونو پنهون كردي دوست دارم بهم بگي.
    لبم را گزيدم و با نگراني چشمانم را بستم. صداي پيروز مرا به خود آورد :
    - خداحافظ.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بدون اينكه پاسخي بدهم گوشي را سر جايش گذاشتم سرم را به مبل تكيه دادم و چشمانم را بستم.
    تا بعد از ظهر يك بار ديگر به مغازه شهاب زنگ زدم به اميد اينكه مثل آن موقع ها خودش جواب تلفن را بدهد اما وقتي صداي ناآشنايي را شنيدم بدون اينكه جوابي بدهم تلفن را سرجايش گذاشتم. خيلي كلافه و سر درگم بودم و در اين مدت هم از بيتا خبري نداشتم. همان لحظه به بيتا زنگ زدم اما او خانه نبود و مادرش گفت كه به همراه سام براي ديدن تالاري رفته كه قرار است براي جشن ازدواجشان رزرو كنند. به شايسته خانم گفتم كه هر وقت بيتا به منزل برگشت با من تماس بگيرد.
    شب ساعت هشت و نيم بود كه بيتا زنگ زد و من بعد از احوالپرسي از او احوال شهاب را از او پرسيدم. بيتا خبري از شهاب نداشت و گفت كه چند وقتي است به دليل گرفتاري و كارهايي كه مربوط به عروسي شان است حتي فرصت نكرده به من هم تلفن كند. سام هم در مورد شهاب چيزي به او نگفته است. از بيتا خواستم كه در مورد شهاب از سام خبرگيري كند و بعد به من اطلاع بدهد و از او خواهش كردم كه سام نفهمد من از او خواسته ام كه اين كار را بكند.
    بعد از صحبت با بيتا تا حدودي خيالم راحت شد زيرا مي دانستم كه بيتا در مورد خواسته ام كوتاهي نخواهد كرد.
    عصر روز بعد به همراه تمام اعضاي خانواده كه شامل پريچهر و صادق و سروش و همچنين خانواده عمو كه اميد هم ديگر عضوي از آن شده بود با پنج ماشين به سمت پارك ملت رفتيم و بعد از آن براي شام به رستوران مجلل هتل استقلال رفتيم كه پيروز از قبل برايمان ميز رزرو كرده بود. آن شب بعد از مدتها احساس سرحالي و نشاط مي كردم و اين احساس خوشايند در رفتارم نيز تاثير گذاشته بود. پيروز آن شب توجه زيادي به من نشان مي داد و اين كار پيروز موجب حسادت نيشا و نگاه هاي چپ چپ نويد مي شد. راستش از اين موضوع نه تنها بدم نيامده بود بلكه براي اولين بار دوست داشتم نسبت به محبت پيروز احساسات به خرج دهم اما اين تا زماني بود كه زن عمو در موقعيتي آهسته زير گوشم گفت :
    - نگين نمي دونستم اينقدر بلايي. با دست پس مي زني، با پا پيش مي كشي؟ بيچاره پسر مردم.
    لحن زن عمو موقعي كه مي گفت پسر مردم حالتي داشت كه گويي منظور او كسي غير از پيروز است. حالت كلامش مثل اين بود كه مي خواست مرا به ياد كسي بياندازد. به هر صورت نفهميدم در اين كلام چه سري نهفته بود كه دلم مي خواست بزنم زير گريه. شايد نفهميده به شهاب خيانت كرده بودم اما اين كار من فقط به خاطر احساس كينه نسبت به نويد و فخرفروشي به نيشا بود. اما همين كلام زن عمو آبي بود كه روي احساسات من ريخته شد و از همان لحظه باز به لاك خودم فرو رفتم.
    وقتي به خانه برگشتيم هر چقدر مادر پاپي ام شد كه زن عمو چه به من گفت كه اخلاقم صد و هشتاد درجه تغيير كرد چيزي نگفتم. اما از زن عمو كه با اين حرف شهاب را به يادم آورده بود متشكر بودم.
    روز بعد بيتا به من زنگ زد و گفت كه از سام حال شهاب را پرسيده و او با حالت طنز گفته بود كه حالش بد نيست اما كشتيهاش غرق شده و چك هاشم برگشت خورده. بيتا از او پرسيده بود كه معني حرفش چيست اما سام براي دادن جواب طفره رفته بود و بيتا ترسيده اگر زياد كنجكاوي كند سام فكرهايي كند.
    دل به دريا زدم و از بيتا خواستم تا به سام بگويد كه مي خواهم با شهاب صحبت كنم و بيتا قول داد كه ترتيب اين كار را بدهد. اما تا چند روز هرچه منتظر تلفن بيتا شدم بي فايده بود به ناچار خودم با او تماس گرفتم و او گفت كه گرفتاري هاي پيش از مراسم عروسي وقتي برايش نمي گذارد تا با من تماس بگيرد.
    با اينكه رويم نمي شد اما از بيتا پرسيدم :
    - بيتا جون به سام گفتي من مي خواهم با شهاب صحبت كنم؟
    - آره بخدا يك بار نه سه چهار بار اين موضوع رو يادآوري كردم اما هردفعه يك بهانه مي آورد تا آخر كه ديروز خيلي جدي اين موضوع رو عنوان كردم سام گفت كه شهاب براي مدتي به دبي رفته.
    - دبي؟ براي آوردن جنس؟
    - والله نمي دونم. اما مثل اينكه سام مي گفت براي كار رفته.
    - كار؟ اونجا؟
    - نگين بخدا نمي دونم. سام كه اين جور مي گفت.
    احساس كردم بيتا از چيزي ناراحت است فكر كردم شايد با سام جر و بحث كرده و يا شايد گرفتاري هاي قبل از ازدواج او را خسته كرده است. بيتا كسي نبود كه در مكالماتي كه مي كرديم براي خداحافظي پيش قدم شود. پرسيدم :
    - بيتا چيزي شده؟
    اول كمي از صحبت طفره رفت ولي وقتي اصرار كردم گفت :
    - از دستت يك كم ناراحتم.
    - از دست من؟ براي چي؟
    - فكر مي كنم تو با من صادق نبودي.
    - بيتا معلومه چي مي گي؟
    - آره نگين. مي فهمم چي مي گم.
    - بيتا تو رو خدا درست حرف بزن ببينم چي مي گي؟
    - نگين تو به من نگفته بودي نامزد داري.
    - نامزد؟! بسم الله معلومه چي مي گي؟
    - باور كن دروغ نمي گم. پسرعموت به شهاب گفته نامزد داري تازه عكسي را كه با هم انداختيد هم بهش نشون داده.
    مغزم كار نمي كرد. گويا صداي بيتا را در خواب مي شنيدم. من؟نامزد؟! خداي من نكند شهاب حرف نويد را باور كرده بود و آن روزي كه به مغازه تلفن كردم و صداي او را شنيدم و آن مرد گفت كه او نيست به خاطر اين بوده كه او نخواسته با من حرف بزند. با صدايي كه از ناراحتي مي لرزيد گفتم :
    - بيتا. گوش كن تو رو به خدا كاري كن كه من با شهاب صحبت كنم. بهش بگو نگين گفت به همون كه مي پرستي نويد دروغ گفته و نامزدي در كار نيست. بيتا به خدا راست مي گم.
    - نگين نمي خواد خودت رو ناراحت كني من همون موقع به سام گفتم كه اين امكان ندارد و تو اگر نامزد كرده باشي اولين نفر من باخبر مي شوم اما سام گفت كه مامانت به عمه اش هم گفته كه قراره ازدواج تو را با كس ديگري گذاشته اند.
    كم مانده بود ديوانه شوم :
    - مامانم؟! عمه سام؟! كي؟
    - نگين بيچاره من. مثل اينكه تو از چيزي خبر نداري. عمه سام همون خاله شيرين شهابه كه با مامانت صحبت كرده بود تا قرار خواستگاري رو بذاره كه مامانت گفته بود ببخشيد ما به هر كسي كه از راه برسه دختر نمي ديم به پسرتونم بگيد سر راه دختر ما سبز نشه چون اون موقع طور ديگه اي رفتار مي كنيم.
    سرم گيج مي رفت اما ميبايست مي فهميدم دور و برم چه خبرست. به بيتا گفتم :
    - اما روزي كه خاله شهاب به خونمون زنگ زده بود پرديس شنيده كه مامان گفته دخترم داره درس مي خونه فعلا قصد ازدواج نداره. يعني پرديس بهم دروغ گفته؟ آخه مامانم چطور مي تونه چنين چيزي رو بگه؟
    - اون دفعه رو نمي گم.
    - چي؟
    - بَه. نگين فكر مي كنم نمي دونستي كه نسرين خانم بعد از اون دوبار ديگه هم به خونتون زنگ زده و از مامانت خواسته كه اجازه بدهند اونا به منزلتان بيايند تا بيشتر با خانواده آنها آشنا بشين؟
    اين كلام بيتا مانند آب يخي بود كه رويم ريخته شد:
    - دو بار ديگه؟
    - آره سام مي گفت بعد از اينكه براي اولين بار نسرين خانم به خونتون زنگ مي زنه و مامانت جواب رد مي ده شهاب باز هم به خاله اش اصرار مي كنه تا باز هم زنگ بزنه و از مامانت خواهش كنه تا اجازه بدهد يك ملاقات حضوري با او داشته باشه تا بتونه او را قانع كنه اما مثل اينكه مامانت از جريان دوستي تو و شهاب خبر داشته كه به نسرين خانم مي گه ما تو فاميل از اين برنامه ها نداشتيم و پدر نگين اجازه نمي ده هر كسي بخواد خودش رو خواستگار دخترش جا بزنه. نمي دونم نگين اما مثل اينكه مامانت فكر مي كنه شهاب از اين پسرهاي خيابونيه كه بگرده دنبال يه دختري كه وضع ماليش خوب باشه بخواد از اين راه آينده شو تامين كنه.
    بيتا صحبت مي كرد و من بي صدا اشك مي ريختم. بيتا گفت كه خاله شهاب بعد از سومين باري كه به خانه مان زنگ مي زنه و مادرم به او مي گويد كه نگين نشون شده كسيست خواهش مي كنم ديگر اينجا زنگ نزنيد. با ناراحتي به شهاب گفته كه از فكر اين دختر بيرون بياد و يا ديگر از او نخواهد خودش را خوار و سبك كند و شهاب بعد از اينكه موفق نمي شود خاله اش را قانع كند تا بار ديگر براي خواستگاري از تو اقدام كند با قهر منزل خاله اش را ترك مي كند و حتي براي ديدن شبنم هم به منزل آنها نمي رود.
    با اينكه سوالات زيادي در ذهنم بود كه بايد از بيتا مي پرسيدم اما گريه مجال صحبت را به من نمي داد گويا غم با خبر شدن از اين اتفاقات و دوري از شهاب دست به دست هم داده بود تا زمينه را براي گريه بي امان فراهم كند. بدون خداحافظي گوشي را گذاشتم و همان طور كه سرم را روي دستم مي گذاشتم به اين فكر كردم كه چقدر بدبختم.
    بعد از اينكه خوب عقده دلم را خالي كردم و تا حدودي آرام شدم به فكر فرو رفتم. حالا معني خيلي چيزها را مي فهميدم. حرفهاي ضد و نقيض سام كه يك بار به بيتا گفته بود كه شهاب مشكل چك پيدا كرده و حالا هم كه مي گفت براي كار به دبي رفته همه براي اين بود كه شهاب ديگر نمي خواست مرا ببيند و يا شايد آنها مي خواستند كه من ديگر شهاب را نبينم تا او كم كم مرا از ياد ببرد. آخرين حرفي كه به بيتا زدم اين بود كه اگر شهاب را ديد به او بگويد كه هر چه شنيده دروغ بوده و جز اينكه من دوستش دارم و مي خواهم او را ببينم. در حالي كه باز هم دلم مي خواست بگريم اما اميدوار بودم كه در روزهاي بعد خبري از او بدست آورم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دو روز بعد هنگامي كه بعد از اتمام كلاس با اتوبوس به خانه برمي گشتم همانطور كه از پشت پنجره اتوبوس به رفت و آمد آدم ها و ماشين ها نگاه مي كردم چشمم به ماشيني افتاد كه به نظرم خيلي آشنا آمد بخصوص خرس عروسكي پشت ماشين. همان لحظه به ياد آوردم كه زماني نه چندان دور به همراه شهاب سوار اين ماشين شده بودم. اشتباه نمي كردم اين همان دوو سي يلويي بود كه شهاب مي گفت مال شوهرخاله اش است. سعي كردم داخلش را ببينم. ازدحام مسافراني كه از اتوبوس پياده مي شدند اين فرصت را به من داد تا بتوانم شخصي را كه پشت فرمان نشسته بود ببينم. مردي مسن با موهاي جوگندمي پشت فرمان نشسته بود. حدس مي زدم كه او شوهرخاله شهاب باشد. همان طور كه او را نگاه مي كردم در فكر روزي بودم كه با شهاب به ميدان انقلاب رفته بوديم كه متوجه شدم مرد از ماشين پياده شد و با نگاه نگراني به سمتي نگاه كرد و سرش را تكان داد و از حركت لبهايش خواندم كه مي گفت :
    - چي شد؟
    ناخودآگاه مسير نگاه مرد را دنبال كردم و سرم را به سمتي كه مرد اشاره مي كرد چرخاندم از چيزي كه مي ديدم كم مانده بود فرياد بكشم. شهاب را ديدم كه به سمت ماشين مي آمد و سرش را با تاسف تكان مي داد. خداي من چقدر تغيير كرده بود احساس كردم در اين مدت كمي لاغرتر شده بود و ته ريشي روي صورتش نمايان بود كه برايم خيلي تازگي داشت. موهايش را كوتاه كرده بود. چهره شهاب مثل هميشه دوست داشتني بود. اما چيزي كه باعث نگراني ام مي شد دست راستش بود كه با باند سفيدي بسته شده بود وقتي دقت كردم باندي هم قسمت راست سرش روي پيشاني بود. همين كه خواستم به جزئيات صورتش كه به نظرم مي رسيد آثار زخم و خراشيدگي بود دقت كنم، اتوبوس به راه افتاد. با به حركت درآمدن اتوبوس احساس كردم دير بجنبم او را از دست خواهم داد. با شتاب به شيشه اتوبوس زدم و بي توجه به مسافراني كه هاج و واج مرا نگاه مي كردند فرياد زدم :
    - شهاب. شهاب.
    اما او صدايم را نشنيد و اتوبوس از او دور و دورتر شد. همان طور كه با عجله جمعيت را مي شكافتم و به سمت در خروجي مي رفتم با صداي بلندي گفتم :
    - آقاي راننده لطفا نگه داريد.
    ابتدا صدايم به گوش راننده نرسيد اما چند نفر از قسمت مردها به راننده گفتند كه نگه دارد و لحظه اي بعد اتوبوس ايستاد. در حالي كه صداي راننده را مي شنيدم كه غر مي زد از اتوبوس پياده شدم و در جهت مخالف شروع به دويدن كردم در همان حال با خودم فكر مي كردم كه در حضور شوهرخاله او چه مي توانم به او بگويم و بدون اينكه پاسخي به پرسش خودم بدهم گفتم هرچه باداباد. واقعا برايم مهم نبود كه شوهرخاله شهاب در موردم چه فكري خواهد كرد. تنها چيزي كه برايم مهم بود ديدن شهاب و شنيدن صدايش بود. همين و بس. هنوز به ايستگاهي كه شهاب را ديده بودم نرسيده بودم كه از دور ماشين شوهرخاله او را ديدم كه حركت كرد و دور شد. نااميد ايستادم. نفسم در حال بند آمدن بود و عرق از سر و رويم مي چكيد. به راهي كه ماشين در آن گم شده بود انداختم و آهي كشيدم و آرام آرام به سمت ايستگاه رفتم تا با اتوبوس بعدي به خانه بروم.
    وقتي به خانه رسيدم بدون اينكه اشتهايي براي خوردن داشته باشم به بهانه خستگي به اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم. اين روزها رابطه ام با مادر و بقيه كمي سرد شده بود اما نمي توانستم سردي رفتارم را آشكارا نشان بدهم زيرا مادر هنوز نمي دانست من از تمام ماجرا خبر دارم. با اينكه دوست نداشتم با پرديس هم كه چندي بعد از پيشم مي رفت رفتار سردي داشته باشم اما گويي اين احساس دست خودم نبود. دليل ديگر اين سردي نسبت به پرديس وجود سروش بود و حقيقت اين بود كه هر بار پرديس و سروش را مي ديدم كه دست در دست هم به تفريح و خريد مي روند و كسي نيست تا به عشق آنها اعتراض كند، حرص مي خورم. مي دانستم كه به پرديس حسادت مي كنم اما اين حسادت هم دست خودم نبود. من شهاب را مي خواستم با تمام وجود و مي دانستم شهاب هم فقط خودم را دوست دارد و آنطور كه بقيه فكر مي كردن چشمش به دنبال مال و اموال پدرم نيست.
    حالا مي فهميدم اصرار شهاب براي اينكه مي خواست مرا ببيند براي چه بود او مي خواست از خودم بشنود كه آيا قرار است با كس ديگري ازدواج كنم يا حرفهاي نويد بي اساس بوده است. هر وقت ياد نويد و كاري كه كرده بود مي افتادم او را نفرين مي كردم.
    وقتي چند روز ديگر گذشت و ديدم كه از بيتا خبري نيست به اين فكر افتادم كه بايد خودم دست به كار شوم و از شهاب خبري بگيرم. من بايد او را مي ديدم و با او صحبت مي كردم به خاطر همين صبح روز دوشنبه وقتي از خواب برخاستم ابتدا نقشه ام را مرور كردم و طبق برنامه هر روز به قصد رفتن به آموزشگاه از خانه خارج شدم. ديگر چيزي به عروسي پرديس نمانده بود و اين روزها سر مادر شلوغ بود اما بر خلاف عروسي پريچهر اين بار شش دانگ حواسش پيش من بود زيرا همين كه مرا حاضر و آماده براي رفتن ديد گفت :
    - نگين هنوز كه ساعت ده نشده مي خواي بري.
    - الان نمي رم، حاضر شدم برم تو حياط كمي درس بخونم.
    مادر سرش را تكان داد و ديگر چيزي نگفت. براي اينكه خيال او را راحت كنم گذاشتم ساعت ده شود و طبق روزهايي كه به كلاس مي رفتم از حياط مادر را صدا كردم و با او خداحافظي كردم. وقتي به سر ميدان رسيدم به جاي سوار شدن به اتوبوسهايي كه به طرف خيابان سهروردي مي رفت سوار تاكسي هايي شدم كه به طرف ميدان وليعصر مي رفت. نمي دانستم اين شهامت را از كجا آورده ام اما مي بايستي مي فهميدم كه شهاب كجاست. در حيني كه تاكسي به طرف ميدان وليعصر مي رفت با خودم فكر كردم اگر آشنايي مرا ديد چه چيزي به او بگويم. وقتي راننده گفت : خانم ميدان وليعصر. به خودم آمدم و متوجه شدم به مقصد رسيده ايم اما من هنوز پاسخي براي سؤالم پيدا نكرده بودم. به سرعت كرايه راننده را پرداختم و از تاكسي پياده شدم. با اينكه رفت و آمد خيلي عادي و مانند هميشه بود اما من احساس مي كردم همه مردمي كه از كنارم مي گذرند از كاري كه مي خواهم انجام بدهم باخبرند. وقتي ورودي پاساژ را ديدم از ترس عرق كرده بودم و پاهايم بي حس شده بودند. نمي دانستم اگر با شهاب مواجه شوم چه به او بگويم فكر اينكه مبادا او ديگر نخواهد مرا ببيند ديوانه ام مي كرد. در آن لحظه ها تمامي صحنه هاي برخوردم با او را از ابتداي آشنايي مرور كردم در تمام اين مدت اتفاقي كه باعث سرد شدن او از من شود وجود نداشت. شهاب حتي دستم را لمس نكرده بود من در اين فكر بودم علت اينكه او نمي خواهد خودش را به من نشان بدهد چه مي تواند باشد. سام به بيتا گفته بود او براي كار به دوبي رفته حال آنكه روز گذشته من او را در خيابان ديده بودم اين چه معني مي توانست داشته باشد جز اينكه شهاب خود را از من دور مي كند، اما براي چه؟ او حتي با من صحبت نكرده بود و از خودم نشنيده بود كه با كس ديگري قرار ازدواج دارم. امكان نداشت شهاب بدون اينكه از خودم بشنود كه او را نمي خواهم، بخواهد از من فاصله بگيرد. نه اين موضوعي نبود كه شهاب را از من دور مي كرد. در اين افكار غرق بودم كه با صداي مردي به خود آمدم.
    - خانم لطفا بريد كنار.
    برگشتم و مرد مسني را ديدم كه بسته بزرگي را حمل مي كرد و متوجه شدم درست وسط پلكان ايستاده ام و راه او را سد كرده ام. خودم را كنار كشيدم و با قدمهايي لرزان از پله هاي پاساژ يكي يكي پايين رفتم. با هر قدمي كه برمي داشتم بي حسي پاهايم بيشتر و بيشتر مي شد بطوريكه حس مي كردم قدم ديگري نمي توانم بردارم. هنوز در اين فكر بودم كه با ديدن شهاب چگونه بايد رفتار كنم آيا مي بايست به خاطر سردي رفتارش با او قهر مي كردم اگر اين طور بود آنجا چه مي كردم. آيا بايد نشان مي دادم اتفاقي گذرم به آنجا افتاده يا .... نه تمام دليل ها و منطق ها برايم بي معني جلوه مي كرد. بايد خودم بودم و صادقانه نشان مي دادم كه دوري اش برايم سخت بوده كه باعث شده پيه دعوا و مرافعه را به تنم بمالم و خودم را به آنجا برسانم. بايد به او مي فهماندم كه او را دوست دارم و همان طور كه او انتظار داشت اين عشق را ثابت مي كردم. به خودم آمدم و متوجه شدم كه باز هم از زمان خارج شده ام. نفس عميقي كشيدم و به سمت مغازه او قدم برداشتم. با ديدن آنجا و تصور ديدن او ضربان قلبم وحشتي در وجودم ايجاد كرد. بدون ترديد قدمي براي رفتن به داخل مغازه برداشتم. آنقدر در هول و هراس ديدن او بودم كه متوجه نشدم اجناس داخل ويترين به سبك ديگري چيده شده است. تا زماني كه پا درون مغازه گذاشتم متوجه اين موضوع شدم. پس از ورود لحظه اي احساس پشيماني كردم اما با شنيدن صداي سلامي ترس را فراموش كردم و به طرف پيشخان مغازه برگشتم. مرد جا افتاده اي را ديدم كه با لبخندي ورودم را خوش آمد گفت :
    - بفرماييد خانم.
    نمي دانستم چه بگويم. بعد از مكثي قيمت لباسي را كه همان لحظه به چشمم خورد پرسيدم. آن مرد با لبخند و لحني كه نشان مي داد متوجه شده است كه من به دنبال جنسي وارد مغازه نشده ام پاسخم را داد.
    تشكر كردم و چرخي زدم تا از مغازه خارج شوم كه صداي مرد مرا در جايم نگه داشت.
    - دوشيزه خانم مي تونم كمكتون كنم؟
    لحظه اي مكث كردم اما بعد ترديد را كنار گذاشتم و گفتم :
    - ببخشيد من با آقا شهاب كار داشتم.
    مرد نگاهي به سرتا پايم انداخت. نگاهي كه شايد هزاران نكته ناگفته در آن بود اما هرچه بود از طرز نگاهش خوشم نيامد. كلاسورم را به سينه ام فشردم. مرد لحظه اي مكث كرد و با لبخندي كه به نظرم خيلي كريه و زشت بود گفت :
    - آقا شهاب؟
    دندانهايم را به هم فشردم تا حقارتي را كه در وجودم احساس مي كردم مهار كنم. در آن لحظه احساس دختر ولگردي را داشتم كه به دنبال مردي كه قالش گذاشته راه افتاده است. شايد اين فكر درست نبود اما نگاه مرد اين حس را به من القا مي كرد. از ميان دندانهاي به هم فشرده ام گفتم :
    - بله آقا ايشون قبلا اينجا بوتيك داشت.
    - شما چه نسبتي با ايشون داريد؟
    اخمي كردم و گفتم :
    - ببخشيد مثل اينكه من اشتباه آمده ام.
    و قدمي برداشتم تا از مغازه خارج شوم كه مرد گفت :
    - خانم صبر كن.
    بدون اينكه تغييري در چهره ام بدهم برگشتم و او را نگاه كردم. مرد لبهايش را جمع كرد و گفت :
    - من كه چيزي نگفتم شما ناراحت شديد. نمي دونم شما چه كسي رو مي خواهيد اما نشوني جديد اوني كه قبلا اينجا كار مي كرد رو مي تونم بهتون بدم. ولي فكر كنم اسم اون آقا كاظم معيني بود. البته شايد اسم ديگه اش شهاب باشه. حالا خودتون مي دونيد.
    سرم را به زير انداختم و گفتم :
    - ممنونم. لطف كنيد نشوني رو بهم بديد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مي دانستم كاظم شريك شهاب بوده است و چندبار نامش را شنيده بودم. مرد روي يك تكه كاغذي چيزي نوشت و بعد آن را به طرف من گرفت. كاغذ را از او گرفتم و بدون آنكه بخوانم آن را در جيب مانتويم گذاشتم و بعد از تشكر به سرعت از مغازه بيرون آمدم. سوار خودرويي شدم كه به طرف ميدان هفت تير مي رفت و تازه آن وقت كاغذ را از جيبم بيرون آوردم و به نشاني نگاه كردم. نوشته بود : خيابان رفاهي فروشگاه لاله. شماره تلفني هم پايين آدرس بود كه با ديدن آن نفس راحتي كشيدم زيرا اين شماره تلفن من را از رفتن به به مكاني كه به هيچ عنوان با آن آشنايي نداشتم، مي رهاند. وقتي به ميدان هفت تير رسيدم ساعت يازده و نيم ظهر بود و مي بايست طبق روال هرروز ساعت دوازده و ده دقيقه خانه مي بودم. نمي دانستم اين مدت را چه كنم، به فكرم رسيد كه از اين مدت استفاده كنم و تلفني به مغازه اي كه آدرسش را داشتم بزنم. به طرف كيوسك تلفن سر خيابان رفتم اما از ترس اينكه كسي من را ببيند منصرف شدم و به طرف سوپرماركتي كه تلفن سكه اي داشت رفتم.
    وقتي شماره تلفن را مي گرفتم دستانم مي لرزيد و مواظب بودم مبادا توسط آشنايي غافلگير شوم. بعد از سه چهار بوق تماس برقرار شد. در همان لحظه اول صداي كاظم را شناختم.
    - الو بفرماييد.
    با صدايي كه از خوشحالي مي لرزيد، گفتم :
    - سلام.
    - سلام بفرماييد.
    - ببخشيد من با آقا شهاب كار دارم
    كاظم لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
    - شما؟
    مي دانستم راه گريزي ندارم و بايد خود را معرفي كنم با صداي آرامي گفتم :
    - من....
    نمي دانستم خود را به چه عنواني بايد معرفي كنم. دلم را به دريا زدم و گفتم :
    - مي تونم با خودشون صحبت كنم؟
    - خانم نمي دونم كي اين شماره رو به شما داده. اما شهاب مدتيست كه ديگر با من كار نمي كند.
    دلم مي خواست روي زمين بنشينم. صداي مرد را شنيدم كه گفت :
    - ببخشيد شما نگين خانم هستين؟
    لبم را گزيدم. نمي دانم از كجا مرا شناخته بود اما ديگر برايم فرقي نداشت به هر حال شهاب ديگر آنجا نبود:
    - بله خودم هستم.
    - پس مي تونم راحت با شما صحبت كنم. راستش شهاب از وقتي كه دسته چكش را گم كرد به مشكل مالي برخورد كه خودش از من خواست جدا بشيم. باور كنيد خيلي بهش اصرار كردم كه يك جوري ترتيب بديم كه با همين سرمايه كار را ادامه بديم اما او به خاطر اينكه من متحمل ضرر نشم، قبول نكرد. الان هم چند وقتيست كه ازش خبر ندارم فكر مي كنم خونه شو عوض كرده چون هرچي به خونه اش زنگ مي زنم كسي جواب نمي ده. منم با او كار واجبي دارم. اما نمي دونم چطور پيداش كنم.
    با صدايي كه ديگر رمقي در آن نمانده بود گفتم :
    - از لطفي كه كرديد ممنونم.
    - نگين خانم اگر شهاب با شما تماس گرفت بهش بگيد كه كاظم گفت با من حتما تماس بگيره. من نشوني و شماره تلفنمو به مغدزه قبلي دادم و گفتم كه اگر شهاب تماس گرفت بهش بدن.
    - آقا كاظم من شماره شما رو از همون آقا گرفتم. اگر ايشان را ديدم چشم حتما پيغام شما رو بهش مي دم.
    گوشي را گذاشتم و در حالي كه به شهاب فكر مي كردم به طرف خانه رفتم. شريكش مي گفت دسته چكش را گم كرده پس سام درست مي گفت كه مشكل چك پيدا كرده. اما چرا گفته بود كه براي كار به دبي رفته. نكنه قرار بود به دبي برود. بايد از بيتا مي پرسيدم. حتما به من مي گفت قضيه از چه قرار است. وقتي به خانه رسيدم هنوز به ساعت ورودم كمي مانده بود اما من خسته تر و بي حوصله تر از آن بودم كه بخواهم دقايقي ديگر را صبر كنم.
    عصر همان روز به بيتا زنگ زدم اما او گفت كه هنوز شهاب را نديده است و همچنين خبري از او ندارد فقط مي داند كه او به دبي رفته تا كار كند و معلوم نيست كي به ايران برمي گردد. از بيتا پرسيدم كه از كجا مطمئن است كه شهاب به دبي رفته و او گفت كه خودش از عمه اش پرسيده است. حالا من نيز مطمئن بودم كه بيتا به من دروغ مي گويد. در آن لحظه آنقدر احساس نااميدي مي كردم كه ناخودآگاه زدم زير گريه. بيتا كه معلوم بود از گريه من خيلي متاثر شده با ناراحتي گفت :
    - نگين تو رو به خدا گريه نكن. دلم اينجوري ريش ميشه، تو كه مي دوني چقدر دوستت دارم.
    - چرا گريه نكنم در حالي كه مي دونم بهم دروغ مي گي.
    - من بهت دروغ مي گم؟ يعني تو باور نداري دوستت دارم و از گريه ات ناراحت مي شم.
    - نه اونو نمي گم. بيتا تو به من مي گي كه مطمئني كه شهاب رفته دبي اما من خودم ديروز اونو ديدم.
    بيتا مكث كرد و همين به من فهماند كه او خبرهايي دارد كه نمي خواهد من چيزي بدانم. صداي بيتا كه حدس زدم گريه مي كند، لرزيد :
    - نگين حتما اشتباه كردي شهاب مدتيه كه رفته دبي.
    اشك مجال صحبت را به من نمي داد اما من بايد حرف مي زدم. اشك هايم را پاك كردم و گفتم :
    - به من نگو كس ديگري رو با شهاب اشتباه گرفتم. خودش بود. شهاب بود. شهاب من مي فهمي؟ اما اگه ديگه نمي خواد من رو ببينه اين چيز ديگه ايه. بيتا تقصير من چيه كه پدر و مادرم بدون توجه به خواسته من به اون جواب رد دادن يا پسرعموم يا اوناي ديگه هزار تا دروغ به هم بافتن و تحويلش دادن. بيتا به من بگو بايد چيكار كنم تا اون بفهمه كه من هيچ وقت بهش دروغ نگفتم و به جز او كس ديگه اي تو زندگي من نيوده. بيتا نگو نه چون مي دونم به شهاب دسترسي داري دوست دارم اگه ديديش بهش بگي نگين گفت رسم مردي و مروت اين نبود كه دلي رو بهت بسپارن و قبل از اينكه اونو به صاحبش برگردوني بذاري بري. بيتا....
    ديگر نتوانستم ادامه بدهم و در حالي كه با صداي بلند گريه مي كردم تلفن را قطع كردم.
    مدتي گريستم. احساس آرامشم را به دست آوردم اما از تمام دنيا بيزار بودم و در همان حال چشمم به ميز تحرير و جزوه هاي كنكوري كه روي آن بود افتاد. به طرف ميز رفتم و نگاهي به برگه هاي جزوه انداختم. با اينكه براي نوشتن انها خيلي زحمت كشيده بودم اما با حرص پاره پاره شان كردم گويي آن ها در جدايي شهاب از من مقصر بودند با تمام اينها هنوز دلم آرام نشده بود. مي خواستم از شهاب متنفر باشم. اما نمي توانستم و همين مرا بيتاب مي كرد من هنوز او را دوست داشتم و نديدن او بدون اينكه خللي در علاقه ام به وجود بياورد، آتش عشقم را به او تيزتر كرده بود. گريه هم دردي از دلم دوا نمي كرد. عاقبت تكه كاغذي برداشتم و با خودكار روي آن نوشتم :
    بي وفا بين. پس از رفتن من نپرسيد كجا رفت؟
    چرا رفت؟ چه آمد به سرش ؟
    از اول وفا نمودي چندان كه دل ربودي، چو مهر
    سخت كردم سست آمدي به ياري. چنانت
    دوست مي دارم كه اگر روزي فراق افتد تو دوري
    از من تواني كرد و من دوري از تو نتوانم نمود.
    اي رفته به قهر وعده هاي تو چه شد؟
    مهر تو كجا رفت و وفاي تو چه شد؟
    اين تيرگي آخر ز كجا روي آورد؟
    آن آينه رخسار صفاي تو چه شد؟
    ساعتي از صحبت من با بيتا گذشته بود با اين كه كلي گريه كرده بودم اما هنوز آرام نشده بودم و دلم مي خواست باز هم گريه كنم به خصوص كه هر وقت به ياد شهاب و چشمان زيبايش مي افتادم دوست داشتم با صداي بلند گريه كنم. صداي پرديس به گوشم خورد كه با شادي به سمت اتاقمان مي آمد. در همان حال با صداي بلند با كسي صحبت مي كرد. دوست نداشتم پرديس بفهمد گريه مي كرده ام اما مي دانستم كه چشمان خون افتاده و صورت سرخم مرا لو مي دهد. به طرف پنجره رفتم و دستهايم را به صورتم تكيه دادم و وانمود كردم كه به حياط نگاه مي كنم. پرديس وارد اتاق شد و با ديدن من با صداي بلندي گفت :
    - اِ نگين تو اينجايي؟ فكر كردم رفتي بيرون.
    براي اينكه به من بند نكند با صدايي كه سعي مي كردم آرام باشد به او سلام كردم و او جوابم را داد و گفت :
    - نگين كارت عروسيمو گرفتم بيا بريم پايين ببين چطوره.
    بدون اينكه سرم را به طرفش برگردانم گفتم :
    - مباركه. ميام مي بينم.
    گويا پرديس عجله داشت و فقط امده بود لباسش را عوض كند زيرا به طرف كمدش رفت و به سرعت لباسش را عوض كرد و گفت :
    - نگين يه زحمت بكش و مانتو و روسري من رو آويزون كن. سروش پايين منتظره. مي خواهيم كارتها رو بنويسيم. تو نمياي؟
    آرام گفتم :
    - چرا تو برو من بعد ميام.
    - راستي مامان كارت داشت. امشب عمو اينا ميان خونمون. اگر كارت تموم شد بيا پايين كمك.
    پاسخي ندادم. پرديس در حالي كه موهايش را برس مي كشيد متوجه كاغذهاي پاره روي زمين شد و پرسيد :
    - نگين به سرت زده اينا چيه پاره كردي؟
    - كاغذ باطله
    - حالا چرا اونجا چمبك زدي؟
    - دارم هوا مي خورم.
    پرديس خنديد و در حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت :
    - نگين معطل نكني. صداي مامان در مياد طفلك دست تنهاست.
    پاسخي به او ندادم و هنگامي كه مطمئن شدم از اتاق خارج شده است از جلو پنچره كنار آمدم. نفس عميقي كشيدم. خودم را آماده كردم تا از اتاق خارج شوم اما قبل از آن مانتو و روسري پرديس را آويزان كردم.
    آن شب براي اولين بار دوش به دوش مادر در آشپزخانه مشغول كار بودم و حتي فرصت سرخاراندن نداشتم. با تمام اين ها حتي يك لحظه از فكر شهاب بيرون نيامدم. وقتي كارها تا حدي تمام شد مادر گفت :
    - به عنوان اولين درس از خانه داري بعد از اتمام پخت و پز در آشپزخانه به اتاقت برو و لباست رو عوض كن. لباس يه كدبانوي خوب هرگز نبايد بوي آشپزخانه بدهد.
    با وجودي كه اين درس را قبلا آموخته بودم براي اطمينان مادر سرم را تكان دادم. از فرصتي كه به دست آمده بود استفاده كردم و به اتاقم رفتم و ديگر دوست نداشتم از آنجا خارج شوم. با شنيدن زنگ خانه كه خبر از آمدن مهمانها مي داد با سستي از جا برخاستم تا لباسم را عوض كنم. به لباسهايم نگاهي انداختم و از بين آنها بلوزي به رنگ سبز تيره و دامني به رنگ مشكي كه برگهايي به رنگ بلوزم داشت برداشتم و پوشيدم و شال حريري به رنگ مشكي به سر كردم و از اتاق خارج شدم. اولين مهمانان دخترعموهايم بودند كه به محض رسيدن مشغول نوشتن پشت كارتها بودند. به پذيرايي رفتم و با آنها سلام و احوالپرسي كردم و تازه آن وقت بود كه كارت عروسي پرديس را ديدم. كارت او به شكل قلبي طلايي بود كه وقتي باز مي شد دو قلب قرمز و به هم چسبيده داخل آن بود و با خط طلايي نام و فاميل سروش و پرديس روي آن حك شده بود و زير دو قلب نشاني باشگاه محل پذيرايي نوشته شده بود. كارت عروسي كه به سليقه پرديس بود، خيلي زيبا و شكيل بود و من يك عدد از آن را به عنوان يادگاري برداشتم تا پيش كارت عروسي پريچهر در دفتر خاطراتم بچسبانم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هنوز هوا كاملا تاريك نشده بود كه عمو و زن عمو به همراه نيما به خانه مان آمدند. از نويد خبري نبود و من اميدوار بودم كه او نيايد و چشمم به او نيفتد زيرا نمي توانستم نگاه تمسخرآميزش را تحمل كنم اما از آنجا كه دعاهايم بي اثر شده بود ساعتي بعد او هم آمد و از قضا كسي كه در را به رويش باز كرد ، من بودم. نويد با ديدن من لبخندي زد و من بدون توجه به لبخند او بدون اينكه محلش بگذارم به آشپزخانه رفتم. همان لحظه مادرم ظرفي به دستم داد تا به زيرزمين بروم و مقداري زيتون و خيارشور بياورم. لحظه اي كه از پله هاي زيرزمين بالا مي آمدم صداي باز شدن در را شنيدم. وقتي به طرف در نگاه كردم پيروز را ديدم كه با سبدي گل وارد خانه شد. پيروز با ديدن من لبخندي زد و سرش را خم كرد و گفت :
    - سلام.
    سعي كردم خشك برخورد نكنم. به زحمت لبخندي زدم و گفتم :
    - سلام.
    پيروز كاملا به من نزديك شده بود و در حالي كه نگاهي به سر تا پايم مي انداخت گفت :
    - نگين امروز چقدر تغيير كردي، تو هميشه من رو به ياد كسي مي اندازي كه يك زمان خلي بهش علاقه داشتم اما...
    پيروز ادامه نداد و با نگاه متفكري به من خيره شد. با اينكه خيلي كنجكاو شده بودم تا بدانم او را به ياد چه كسي مي اندازم اما بدون توجه به حس كنجكاوي ام نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم :
    - خوش آمديد، بفرماييد داخل.
    پيروز قدمي جلوتر گذاشت و گفت :
    - نگين. اينقدر خشك و رسمي رفتار نكن. با من راحت باش حتي اگر دوست نداشتي تحملم كني راحت بگو اما هيچ وقت نقش بازي نكن چون چشماي قشنگت نمي تونه چيزي رو تو خودش قايم كنه. اينو مي فهمي؟
    مانند شاگردي مودب سرم را به زير انداختم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
    - نگين حاضري ظرفي رو كه دستته با اين دسته گل عوض كني؟ آخه مي دوني من عاشق زيتونم. البته از خيارشورم بدم نمياد اما نه به اندازه زيتون.
    سرم را بلند كردم و ظرف زيتون را به او تعارف كردم. پيروز با لبخند زيتوني برداشت و آن را به دهان گذاشت و با لذت سرش را تكان داد. منتظر بودم تا بازهم زيتون بردارد اما او ظرف زيتون را از من گرفت و دسته گل را به طرفم دراز كرد و گفت :
    - تقديم به نگين قشنگي كه خيلي بيشتر از زيتون عاشقشم.
    ناخودآگاه به چشمانش نگاه كردم. خيلي عميق و گيرا بود. اما از هيجاني كه بايد در وجودم حس مي كردم خبري نبود. كلام او نه هيجان زده ام كرد و نه خجالت زده، گويي هيچ حسي در وجودم نبود. لحظه اي مكث كردم و بعد گل را از او گرفتم. پيروز ظرف خيارشور را هم از من گرفت و اشاره كرد تا داخل بروم و در همان حال گفت :
    - نگين مي خوام باهات صحبت كنم.
    ايستادم و رويم را به طرف او كردم تا حرفش را بزند. پيروز خنديد و ابتدا به راهرو و بعد به ظرفهاي در دستش اشاره كرد و گفت :
    - نه اينجا و نه اين جور. مي خوام با هم بريم بيرون. البته زياد طول نمي كشه اما دوست دارم چيزهايي رو بهت بگم كه حتما لازمه بدوني.
    چيزي نگفتم و او ادامه داد :
    - موافقي؟
    بدون اينكه به صورتش نگاه كنم گفتم :
    - نمي دونم !
    پيروز لبخندي زد و بعد اشاره كرد كه به داخل برويم. وقتي با دسته گل وارد هال شدم مادر و پدر را ديدم كه منتظر هستند تا از او استقبال كنند و فهميدم علت نيامدن كسي به حياط براي استقبال از او حضور من بوده است. لبخند رضايتي روي لب مادر بود كه احساس مي كردم خونم را به جوش مي آورد. مادر را دوست داشتم اما نمي توانستم رفتار او را تحمل كنم. هرچقدر خودم را قانع مي كردم كه عزيزترين و بهترين كس زندگيم او و پدرم هستند و رضايت آنان بايد مهمترين چيز در زندگي ام باشد اما نمي توانستم حق خودم را ناديده بگيرم. من شهاب را حق خودم مي دانستم و نمي توانستم از او چشم بپوشم.
    آن شب تا زماني كه سفره چيده شد پرديس و سروش به همراه نيشا و نيما و نويد و همچنين پيروز مشغول نوشتن اسامي مهمانان پشت كارتهاي عروسي بودند. گاهي صداي نويد مي آمد كه لطيفه اي را تعريف مي كرد و خنده آنان من را مي آزرد به خصوص كه من در حال جان كندن بودم و آنان نشسته بودند و سر خودشان را با نوشتن كارت گرم مي كردند. با اينكه پريچهر و ياسمين در چيدن سفره به من كمك مي كردند اما از بس خم و راست شده بودم كمرم درد گرفته بود. بعد از شام هم كلي ظرف شستم و آشپزخانه را هم تميز كردم. آن شب اولين تجربه كار در خانه را به دست آوردم كه به نظرم خيلي ناخوشايند رسيد. هنگام خواب آنقدر خسته بودم كه گويي كوه كنده بودم. اما با تمام خستگي خوابم نمي برد و فكر شهاب لحظه اي آرامم نمي گذاشت.
    صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم شوقي براي رفتن به كلاس نداشتم و تصميم گرفتم آن روز را هم به كلاس نروم. وقتي مادر علت نرفتنم را پرسيد، خستگي و سردرد را بهانه كردم. قرار بود فردا كه پنجشنبه بود، جهيزيه پرديس را با خاور به سنندج بفرستند. بعد از ظهر كارگران شركت و حمل و نقل به منزلمان آمدند تا وسايل او را بسته بندي كنند. در تمام اين مدت من در اتاق مشتركمان بودم و به پرديس براي بسته بندي اثاثيه اش كمك مي كردم. اتاق مشتركي كه تا چند روز ديگر تنها به من تعلق مي گرفت اما من خوشحال نبودم. از همان موقع دوري از او به قلبم فشار مي آورد. پرديس در حال جمع آوري چيزهايي بود كه قرار بود با خود به سنندج ببرد اين وسايل شامل لوازم شخصي لباسها و كفشها و كتابهايش مي شد. خيلي دوست داشتم گريه كنم اما نمي خواستم با گريه او را هم كه ناراحت دوري از خانواده بود افسرده تر كنم. اتاقمان مانند بازار شام شلوغ بود. تمام وسايلي كه در كمد و كتابخانه اش بود بيرون آورده شده بود و روي تخت و ميز و صندلي و حتي جلوي پنجره پخش بود. پرديس چند تا از لباسهايش را هم به من بخشيد و من در حالي كه آنها را در كمدم آويزان مي كردم در اين فكر بودم كه هر وقت براي او دلتنگ شدم لباسها را در آغوش خواهم كشيد.
    وقتي كار بسته بندي وسايل پرديس تمام شد هوا كاملا تاريك شده بود. آن شب با دلي پر از غم به رختخواب رفتم. دوري از شهاب و بعد از آن پرديس و ازدواج بيتا بهترين دوستم مرا خيلي تنها مي كرد و من از همان موقع مزه تلخ تنهايي را مي چشيدم.
    صبح پنج شنبه از همان اول صبح كارگران وسايل پرديس را بارگيري كردند و اين كار بر خلاف بسته بندي آن خيلي زود تمام شد بطوريكه ساعت ده و نيم صبح تمام وسايل پرديس بار كاميون شده بود. وقتي كاميون حامل جهيزيه پرديس در ميان صلوات و دود اسپند حركت كرد مادرم را ديدم كه در حاليكه قرآن در دستش بود در حال زمزمه دعا بود و اشكهايش روي چهره اش نشسته بود. زن عمو هم در حال دعا خواندن بود و به كاميون فوت مي كرد. عمو پيش پدر ايستاده بود و تسبيحش را در دست مي چرخاند. از نيشا و نوشين خبري نبود اما ياسمين به همراه زن عمو و عمو آمده بود. بعد از رفتن كاميون به اتاق برگشتم و احساس كردم كه اتاق خيلي خالي و بي روح شده با اينكه هنوز كمد و تخت و كتابخانه پرديس سر جايشان بود اما آنها نيز بزودي به جاي ديگري منتقل مي شدند. چشمم به دو كارتون افتاد كه درونشان پر از وسايلي بود كه قرار نبود پرديس آنها را با خود ببرد و آنها نيز به زودي به زيرزمين انتقال پيدا مي كردند. با خودم فكر كردم بيشتر وسايل اتاق را وسايل پرديس پر كرده بود و با رفتن آنها اتاق خالي و قلبم خالي تر مي شد. نفس عميقي كشيدم و روي تخت نشستم. دلم مي خواست دل سير بگريم اما اشكهايم در نمي آمد و در عوض بغضي به اندازه سيب درشتي گلويم را مي فشرد.
    بعد از ظهر پرديس به اتفاق سروش با هواپيما به سنندج پرواز كرد زيرا مي خواست خودش در چيدن وسايل منزلش نظارت داشته باشد. اين كار پرديس مثل كارهاي ديگر او غير از بقيه بود. وسايل پريچهر را دختر عموهاي بزرگم بدون حضور او چيدند اما پرديس اصرار داشت كه با سليقه خودش وسايلش چيده شود.
    بعد از رفتن پرديس، مادر و پدر به منزل عمو رفتند. من و پوريا هم منزل مانديم. پوريا به حياط رفت تا مانند هميشه به دور از چشم پدر با توپ به در و ديوار و درخت بكوبد و مثلا گل كوچيك بازي كند و من در هال نشستم و تلويريون را روشن كردم اما حوصله تماشاي هيچ برنامه اي را نداشتم. آن را خاموش كردم و به طرف ضبط صوت رفتم و كاستي كه مورد علاقه ام بود داخل آن گذاشتم و صداي آن را به دور از اعتراض پدر و مادر بلند كردم و خود را روي مبل رها كردم. [/justify]
    [justify]
    چي بگم از دست تو اي روزگار
    اي كه در ناپايداري پايدار
    ديگه دستت رو بذار تو دست من
    به تو چي مي رسه از شكست من؟
    ازم آرامو بگير. راحت دنيامو بگير، از لبم جامو بگير و دلخوشيهامو بگير
    اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
    اگه گنجي سر راهه، جلوي راهو بگير، اگه دنيا همه كامه، همه دنيامو بگير و دلخوشيهامو بگير
    اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
    اي فلك بر سر من يك دنيا منت بذار
    واسه عاشق شدنم بازم يه فرصت بذار
    تو ديار بي كسي در نياز باز نفسم
    من گذشتم از خودم براي او دلواپسم
    ازم آرامو بگير، دلخوشيهامو بگير ... اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگيرو

    گره از بغضم باز شده بود و آرام آرام مي گريستم گويي صداي خواننده اي كه اين ترانه غمگين را مي خواند صداي قلب من بود. چهره زيباي شهاب را از لاي مژگانم مي ديدم و دلتنگي ام براي او بيشتر مي شد. صداي زنگ تلفن باعث شد از آن حال و هوايي كه داشتم خارج شوم. گوشي را برداشتم با شنيدن صداي بيتا دلم بيشتر گرفت. بيتا فهميد كه گريه مي كردم صداي او هم غمگين بود. با شنيدن صداي او با گريه جريان بردن جهيزيه پرديس را براي او تعريف كردم به او گقتم كه خيلي دلم گرفته و احساس تنهايي مي كنم. بيتا گفت كه سالني را براي هفته بعد رزرو كرده اند و من وقتي فهميدم كه روز عروسي او با روز عروسي پرديس در يك روز است دلم بيشتر گرفت. هميشه دوست داشتم او را در لباس سفيد عروسي ببينم و بهانه ديگرم براي رفتن به جشن او ديدن شهاب بود اما از همان موقع فهميدم كه نمي توانم به عروسي بهترين دوست دوران زندگي ام بروم. بيتا هم گريه مي كرد اما نمي دانم دليل گريه او چه بود شايد از شنيدن صداي گريه من ناراحت شده بود و شايد هم به خاطر اينكه نمي توانستم به جشن عروسي اش بروم دلش گرفته بود. سعي كردم خودم را آرام كنم. بعد از لحظاتي سكوت بي مقدمه از او پرسيدم كه پيغامم را به شهاب رسانده يا نه. بيتا با گريه گفت كه به سام گفته تا او اين كار را بكند. چشمانم را بستم و پرسيدم :
    - بيتا شهاب كجاست؟
    بيتا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت :
    - نمي دونم.
    - با اينكه مي دونم دروغ مي گي اما بهم بگو حالش خوبه.
    بيتا باز هم سكوت كرد اما بعد از لحظاتي گفت :
    - نگين ميام خونتون در اين مورد با هم صحبت مي كنيم.
    - كي؟
    - سعي مي كنم فردا بيام. البته قول نمي دم اگر شد حتما ميام.
    - باشه منتظرتم.
    فرداي آن روز هرچه منتظر بيتا شدم نيامد. جمعه با همه دلتنگيهاي خودش گذشت و شنبه از راه رسيد. همان ساعت اول كه از خواب برخاستم چشمم به رختخواب خالي پرديس افتاد. او هنوز برنگشته بود و قرار بود عصر همان روز به منزل برگردد. درحاليكه از رختخواب بيرون مي آمدم با خود گفتم پايان اين هفته پرديس براي هميشه از من جدا خواهد شد هم او هم بيتا. آهي از دلتنگي كشيدم و مشغول صاف كردن رويه تختم شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آن روز مادر براي خريد مواد غذايي به همراه پوريا به بازار رفته بود و من كاري در خانه نداشتم كه انجام دهم. براي اينكه كاري كنم به حياط رفتم و مشغول شستن حياط شدم. اين كاري بود كه خيلي آن را دوست داشتم. همانطور كه با فشار آب گرد را از روي موزاييك هاي حياط مي شستم صداي زنگ در خانه را شنيدم. شير را بستم و براي باز كردن در رفتم و از ديدن بيتا با خوشحالي او را در آغوش گرفتم.
    بيتا با دسته گلي به ديدنم آمده بود. با لبخند به او نگاه كردم و گفتم كه خودت گل بودي چرا زحمت كشيدي؟ بيتا لبخند غمگيني زد و گفت :
    - گل رو براي گل آوردم از طرف گل.
    از اين نغز او خنديدم اما متوجه منظورش نشدم و او را به داخل تعارف كردم. بيتا وارد حياط شد و نگاهي به دورو بر انداخت و گفت :
    - داشتي حياط مي شستي؟
    - از بي كاري.
    در حاليكه به طرف داخل مي رفتيم بيتا پرسيد :
    - كسي خونه نيست؟
    - نه پرديس كه هنوز بر نگشته. مامان و پوريا هم رفتن خريد. اما اين آرامش رو نگاه نكن از پس فردا تا بعد از عروسي پرديس اين خونه رنگ آرامش رو نمي بينه.
    بيتا لبخندي زد و نفس عميقي كشيد. احساس كردم بيتا مثل هميشه سرحال نيست و از چيزي ناراحت است. با خودم گفتم كه شايد چون اين آخرين ديدارمان است دلش گرفته است. سعي كردم غمم را فراموش كنم و از اين ديدار خاطره خوبي برايش بجا بگذارم. بيتا روي صندلي راحتي داخل هال نشست و هرچقدر به او اصرار كردم تا به اتاق پذيرايي برويم گفت كه با او مثل مهمان رفتار نكنم. من نيز براي اينكه او راحت باشد ديگر اصرار نكردم و با دسته گلي كه بيتا آورده بود به آشپزخانه رفتم تا آنها را در گلداني بگذارم. همانطور كه به غنچه هاي زيباي گل سرخ نگاه مي كردم، ناخودآگاه جمله اي را كه بيتا كنار در حياط گفته بود بخاطر آوردم : گل رو براي گل آوردم از طرف گل. اين كلمه مرا تكان داد. از طرف گل! خداي من يعني بيتا خودش را گل وصف كرده يا از اين كلمه منظور ديگري داشته. نكند ...
    سعي كردم آرامشم را حفظ كنم اما دلم بي قرار تر از آن بود كه بتوانم آرامش كنم. با گلدان گل و ظرفي ميوه به هال برگشتم و همانطور كه بشقاب ميوه و گل را روي ميز مي گذاشتم گفتم :
    - بيتا، كلمه اي رو كه كنار در گفتي مي شه يه بار ديگه تكرار كني.
    - چي گفتم؟
    - توي گل رو به من دادي گفتي گل آوردم براي گل از طرف گل.
    بيتا سرش را تكان داد به چشمانش نگاه كردم و گفتم :
    - بيتا گل از طرف خودته؟
    بيتا نفس عميقي كشيد لبخند زد و گفت :
    - آره از طرف خودمه اما به سفارش ....
    نفس را در سينه ام حبس كردم و گفتم :
    - به سفارشِ ...
    - آره به سفارش همون كه خودت مي دوني.
    - شهاب؟
    - آره.
    -اون برگشته؟
    - از كجا؟
    - مگه نگفته بودي رفته دوبي؟
    بيتا نفس عميقي كشيد و به گل خيره شد و گفت :
    - خودتم مي دونستي كه بهت دروغ گفتم. مگه همينو بهم نگفتي؟
    - بيتا پس به من بگو كه چرا اون خودشو از من قايم مي كنه؟
    بيتا با لحن غمگيني گفت :
    - اون خودشو قايم نمي كنه، نمي تونه با تو تماس بگيره.
    - آخه چرا؟
    بيتا پشت سر هم نفس عميق مي كشيد و من احساس مي كردم با اين كار مي خواهد نگذارد اشكهايش سرازير شود زيرا تجمع اشك را در چشمانش به وضوح مي ديدم. او سكوت كرده بود و من بار ديگر پرسيدم :
    - بيتا بگو چرا شهاب نمي تونه با من تماس بگيره؟
    - نگين بهت مي گم چرا، اما قسم بخور به كسي نمي گي من بهت چي گفتم و يا از من چي شنيدي، هيچ وقت.
    نگران شدم و در يك لحظه دلم هزار جا رفت اما خيلي زود افكارم را متمركز كردم و به بيتا گفتم :
    - بيتا چيزي شده؟
    بيتا با صداي بغض آلودي گفت :
    - تو قسم بخور تا من بهت بگم.
    چشمانم را چرخاندم تا كمي فكر كنم كه بايد به كي قسم بخورم تا بيتا قانع شود و زودتر حرف بزند. گفتم :
    - بيتا بخدا. به جون همون شهاب قسم مي خورم به كسي نگم تو چي به من گفتي.
    - هيچ وقت.
    - باشه هيچ وقت به كسي چيزي نمي گم. حالا بگو چي شده. جونم به لبم رسيد.
    - سام بفهمه من به تو چيزي گفتم خيلي ناراحت مي شه چون شهاب ازش خواسته اين موضوع هيچ وقت به گوش تو نرسه.
    داشتم ديوانه مي شدم :
    - شهاب؟ آخه براي چي؟
    - با اين قيافه اي كه تو گرفتي دستپاچم مي كني صبر داشته باش دارم مي گم. چند وقت پيش شهاب دسته چكش رو گم مي كنه، حالا نمي دونم چطور، يا ازش مي دزدن يا اونو گم مي كنه اما به هر صورت بعد از چند وقت دو تا چك كه يكيش به مبلغ سيصد هزار تومن و يكيش به مبلغ پونصد هزار تومن بوده برگشت مي خوره. شهاب هم كه مي دونست تو اين مدت چكي نكشيده تازه اون موقع مي فهمه دسته چكش رو گم كرده. سر اون چكها يه مدت تو جريان دادگاه و بازپرسي و اينجور برنامه ها بود اما به هر حال اون مشكل با هزار مصيبت يه جور حل ميشه. تا اينكه اون شبي كه نسرين خانم براي سومين بار با مادرت صحبت مي كنه و اون مي گه كه با ازدواج تو و شهاب موافق نيست. شهاب باز هم به خاله اش اصرار مي كنه اما اون زير بار نمي ره. شهاب بعد از جر و بحث با عصبانيت از خونه خارج مي شه، همون شب با ماشين يكي از دوستاش كه دستش بوده تصادف مي كنه.
    دستم را روي قلبم گذاشتم و لبم را به شدت زير دندان گرفتم اما براي اينكه بيتا را از صحبت باز ندارم هيچ نپرسيدم. بيتا ادامه داد :
    - شهاب زخمي مي شه و ماشين كلي خسارت مي بينه اما ماشيني كه شهاب با اون تصادف مي كنه با اينكه خسارت زيادي نمي بره اما ...
    بيتا لحظه اي مكث كرد. من حتي نفس هم نمي كشيدم تا مبدا مانع صحبت او شوم اما دورنم مانند كوه آتشفشاني در حال فوران بود. بيتا نفسي تازه كرد و نگاهش را از چشمانم گرفت و در حاليكه با ناراحتي به گلدان گل خيره شده بود با صداي آهسته اي گفت :
    - پيرمردي كه بغل دست راننده نشسته بود سرش به لبه داشبورت برخورد مي كنه و به حالت اغما فرو مي ره.
    احساس كردم تمام تنم فلج شده بود، در همان حال فكر مي كردم تمام اين صحبتها را در خواب مي شنوم و آرزو مي كردم كه هرچه زودتر از خواب بيدار شوم. با اين وجود تلاش مي كردم آرام باشم تا بيتا حرفش را تمام كند. بيتا مثل كسي كه دويده باشد نفس بلندي كشيد و گفت :
    - شهاب بعد از دو سه روزي كه در بيمارستان بستري بوده مرخص مي شه اما پيرمرد هنوز از حالت كما خارج نشده بود. وقتي شهاب مرخص مي شه، خودش رو به نيروي انتظامي معرفي مي كنه. روز بعد با سندي كه شوهر خاله اش مي ذاره موقتا آزاد مي شه اما بدبخانه فرداي همان روز پيرمرد در حالت كما فوت مي كنه و شهاب به جرم قتل غيرعمد بازداشت مي شه. الان هم كه سام و شوهر خاله اش درگير دادگاه و گرفتن رضايت از خانواده اون پيرمرد هستن. ما هم نمي خواستيم حالا عروسي بگيريم اما اين اصرار بزرگاي فاميل و خود شهاب بود چون ماه ديگه محرم و صفر شروع مي شه. البته شايد اينطور بهتر باشه چون بعد از عروسي سام از يه سري گرفتاريها خلاص مي شه و مي تونه دنبال كار شهاب رو بگيره.
    بيتا خودش بلند شد تا از آشپزخانه ليواني آب براي خودش بياورد. من كه مانند مجسمه سنگي سرجايم خشك شده بودم و فقط به يك چيز فكر مي كردم. به اينكه شهاب هم اكنون به عنوان قاتل در بازداشت است. خداي من حاضر بودم بميرم اما اين خبر را نشنوم. اي كاش دليل نديدن شهاب همان رفتن به دوبي و حتي تنفر از من بود اما نمي شنيدم كه او اينك پشت ميله هاي زندان است. سرم را بلند كردم و نفس كشيدم. بغض گلويم به قدري بزرگ بود كه نفسم را بسته بود. در قلبم احساس سنگيني داشتم، احساس مي كردم در گرفتاري شهاب من مقصرم و همين فكر بود كه اشكم را سرازير كرد. به بيتا كه با ليواني آب از آشپزخانه خارج مي شد نگاه كردم و گفتم :
    - بيتا همش تقصير من بود، تقصير منِ نحس. خاك بر سر من. من زندگي اونو خراب كردم.
    و دستهايم را جلوي صورتم گرفتم و با صداي بلند گريه كردم. بيتا كنارم نشست و دستانش را دور شانه هايم انداخت و در حاليكه مرا وادار به خوردن آب مي كرد گفت :
    - نه نگين هيچ كس تو رو مقصر نمي دونه. بخدا راست مي گم.
    اما من حرف اونو قبول نداشتم و همچنان خودم را مقصر مي دانستم. وجود نحس من باعث شده بود شهاب گرفتار شود. بيتا اصرار مي كرد كمي آب بخورم اما من ليوان را از دست او گرفتم و گفتم :
    - بيتا پس اون روز كه من شهاب رو با ماشين شوهر خاله اش ديدم ...
    - آره اون روز قبل از مرگ پيرمرد بوده. شهاب همون روز آزاد شده بود.
    به ياد آن روز افتادم شهاب دست راستش بسته بود و باندي روي قسمت بالاي ابروي راستش زده شده بود. نتوانستم خوب ببينم اما آثار خراش روي صورتش ديده مي شد. خداي من بايد همان روز مي فهميدم كه او تصادف كرده است. به بيتا گفتم :
    - بيتا من مي خوام اونو ببينم. بخدا دلم براش يه ذره شده تو رو به خدا كاري كن كه بتونم برم ملاقاتش.
    بيتا لبش را به دندان گرفت و گفت :
    - نگين تو به من قول دادي. اگر سام بفهمه كه با وجود اصرارش كه به تو چيزي نگم اما اومدم اينجا و همه چيز رو بهت گفتم مطمئن باش زندگيم خراب مي شه. نگين بفهم سام از من قول گرفته بود مي دوني اين كار تو يعني چي؟ يعني اينكه من نمي تونم راز شوهرم رو حفظ كنم. يعني اينكه ديگه سام هيچ وقت به من اعتماد نمي كنه. مي دوني چي مي گم؟
    مي فهميدم او چه مي گويد اما بيتابي من براي ديدن شهاب به اين خاطر بود كه يقين داشتم وجود من باعث گرفتاري او شده است همين وجودم را به آتش مي كشاند. به شدت گريه مي كردم و بيتا سعي مي كرد مرا آرام كند.
    - نگين گوش كن. با گريه منو از اينجا اومدن پشيمون مي كني. اگه آروم نشي بهت نمي گم شهاب به سام چي گفته.
    همان لحظه اشكهايم را پاك كردم و صاف نشستم. با اين وجود هنوز دلم مي خواست گريه كنم. بيتا لبخندي زد و گفت :
    - آفرين دختر حرف گوش كن. شهاب به سام گفته نزاره تو بفهمي كه اون رفته زندان چون نمي خواسته اين خبر به گوش پدر و مادرت برسه. اينو كسي به من نگفت اما حدس مي زنم شهاب هنوز اميدواره بعد از اينكه از زندان بيرون اومد و كارا روبراه شد تو رو از پدر و مادرت خواستگاري كنه.
    - بيتا حالا چي مي شه؟
    - انشاالله كه چيزي نمي شه. اينطوري كه سام مي گفت اون پيرمرد دچار سرطان كبد بوده و دكترا از زنده بودنش قطع اميد كرده بودن اما خب قسمتش اين بوده كه طي اون تصادف بميره. راننده ماشين خسارتش رو گرفته و رضايت داده فقط مونده رضايت خانواده پيرمرد.
    - مگه نمي گي دكترا از زنده موندن اون قطع اميد كرده بودن خوب چرا هنوز اونا رضايت نگرفتن.
    بيتا پوزخندي زد و گفت :
    - پيرمرد بيچاره پيش پسر و عروسش زندگي مي كرده وضع پسرش هم خوب نيست از قرار معلوم براي مريضي پدرش خيلي دوا و درمون كرده، حالا كاري نداريم كه فايده داشته يا نه اما به هر حال پدرش بوده و به همين سادگي رضايت نمي ده اما سام مي گفت پافشاري پسر پيرمرده براي اينكه راحت رضايت نده و كار رو به ديدگاه بكشونه اينه كه ديه بگيره.
    با وحشت به بيتا نگاه كردم و گفتم :
    - ديه؟
    - آره فكر مي كنم هفت ميليون باشه.
    با پنجه هايم شقيقه هايم را گرفتم، فكر كردم مغزم در حال انفجار است. هفت ميليون. پول كمي نبود. صداي بيتا مرا به خود آورد. او در حاليكه سرش را به زير انداخته بود با صداي آرامي گفت :
    - اگه خدا بخواد و فقط با پرداخت ديه مشكل شهاب حل بشه سام گفت بعد از عروسي ماشينش رو مي فروشه. خودِ شهاب هم يكي دو ميليون سرمايه داره براي بقيه شم هم خدا بزرگه.
    به بيتا نگاه كردم. حرفهاي او اميدوار كننده بود اما مي دانستم موضوع به اين سادگي نيست. با صداي درآمدن در خانه حدس زدم مادرم است كه از خريد برگشته. حدسم درست بود، مادر با ديدن بيتا با گرمي با او سلام و احوالپرسي كرد. بيتا همان لحظه كارت عروسي اش را از كيفش درآورد و رو به مادر كرد و گفت :
    - نگين جون گفت عروسي پرديس خانم با جشن من افتاده. با اين وجود كارتم رو آوردم خدمتتون. البته خيلي خوشحال مي شدم قدم سر چشم ما مي گذاشتيد و تشريف مي آورديد.
    مادر لبخندي زد و گفت :
    - ما هم دوست داشتيم شما هم براي عروسي پرديس مي آمدي. اما مثل اينكه قسمت نيست، انشاالله خوشبخت بشي.
    بيتا از مادر تشكر كرد و مادر ما را تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت. با حضور مادر ديگر نمي توانستيم صحبت كنيم. به بيتا ميوه تعارف كردم و او بعد از چند دقيقه از جا برخاست تا به خانه شان برود. در حاليكه بيتا را تا دم در حياط بدرقه مي كردم به او گفتم :
    - بيتا منو بي خبر نذاري. تو رو بخدا هر خبري شد بهم زنگ بزن.
    - باشه. نگين يه بار ديگه هم مي گم. جون شهاب رو قسم خوردي كه اين موضوع رو پيش خودت نگه داري.
    او را در آغوش گرفتم و در حاليكه مي بوسيدمش گفتم :
    - مطمئن باش.
    بيتا رفت و من در حاليكه دور شدنش را نگاه مي كردم برايش آرزوي خوشبختي كردم، سپس آهي كشيدم و در خانه را بستم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لحظه اي داخل حياط ايستادم و در حاليكه به باغچه كوچك و پر گل خيره شده بودم به فكر فرو رفتم. صداي پوريا را شنيدم كه از من مي خواست به عنوان دروازه بان جلوي تيرك دروازه اش بايستم. به او نگاه كردم در خوشي كودكانه اش غرق بود. به حالش غبطه خوردم و به طرف خانه رفتم اما صداي التماس او را مي شنيدم كه مي خواست چند دقيقه با او بازي كنم.
    مادر مشعول جابجا كردن وسايلي بود كه خريده بود و به محض اينكه چشمش به من افتاد گفت :
    - نگين بيا مي خوام مرغ پاك كنم صبر كردم بيايي دست منو نگاه كني ياد بگيري.
    دندانهايم را فشار دادم تا مبادا فرياد بزنم. دلم مي خواست به اتاقم برم و در خلوت اتاقم به فكر چاره اي باشم. با كلافگي به طرف آشپزخانه رفتم و منتظر شدم تا مادر تعليمات خانه داري اش را آغاز كند. مادر با مهارت تكه هاي مرغ را از هم جدا مي كرد و بعد از پاك كردن چهار مرغ دستش را شست و چاقو را به من داد تا آخري را مانند او خرد كنم. با اينكه درسم را به خوبي ياد گرفته بودم اما چون حواسم خوب جمع نبود با چاقو دستم را بريدم. مادر با ناراحتي دستم را بست و بعد از كمي صحبت و سرزنش به دليل بي حواسي و سهل انگاري رهايم كرد تا به اتاقم بروم. وقتي به اتاق رسيدم خودم را روي تخت انداختم و به سقف اتاق خيره شدم. اما اين فقط چند دقيقه بيشتر نبود زيرا با ورود پرديس و سروش كه از سنندج برگشته بودند به پايين رفتم و بعد از آن هم كمك به مادر براي تهيه ناهار و بعد هم كمك به پرديس براي تميزي آشپزخانه و آمدن پدر و چاي آوردن براي او تا ساعت چهار بعد از ظهر فرصت نكردم تنها شوم. پدر و مادر و پرديس و سروش داخل هال نشسته بودند و از هر دري صحبت مي كردند. پرديس براي مادر تعريف مي كرد كه لوازمش را چطور چيده و چه كارهايي كرده است. احساس كردم حضور من ديگر لازم نيست از طرفي آرزوي ساعتي تنهايي را داشتم. بنابراين از جا برخاستم به بهانه خواندن درسم به اتاقم رفتم. وقتي وارد اتاقم شدم رفتم جلوي پنجره، آفتاب سوزان تابستان تمام سطح حياط را پوشانده بود و فقط قسمت كوچكي از حياط سايه افتاده بود مي دانستم تا چند ساعت ديگر كه خورشيد رو به غروب برود مادر حياط را شسته و بساط چاي پدر را روي تختي كه جلوي باغچه كوچك حياط گذاشته شده روبراه مي كند. هميشه ديدين اين منظره برايم لذت بخش بود اما آن لحظه فكر مي كردم كه چقدر زندگي تكراري و خسته كننده است. آهي كشيدم و از كنار پنجره كنار رفتم و روي صندلي ميز تحرير نشستم و كتابي را پيش رويم باز كردم. نمي دانم چرا اين كار را كردم زيرا به هيچ وجه قصد خواندن چيزي را نداشتم. ديگر دلم نمي خواست درسم را ادامه دهم اما شايد اين بهانه اي بود كه اگر كسي سرزده داخل اتاقم مي شد و مرا در حال مطالعه مي ديد شايد ديگر مزاحمم نمي شد و به بهانه يادگيري مسائل خانه داري مرا به طبقه پايين نمي خواند. چشمم به خطهاي كتاب بود اما روحم به قصد رفتن به جاي ديگري به پرواز در آمده بود. در خيال براي ديدن شهاب به زندان رفتم. شهاب من كه هميشه سليقه اش را براي پوشيدن لباس مي ستودم هم اكنون به لباس راه راه مشكي و طوسي زندان با علامت ترازو ملبس بود. خداي من تحمل هر چيز آسانتر از اين بود كه شهاب را با قد و اندام قشنگش در لباس زندانيها ببينم. بي اختيار اشكهايم روان شده بودند اما بغض همچنان به گلويم فشار مي آورد. سرم را روي كتاب گذاشتم و گريستم. خداي من كمكم كن. خدايا وسيله اي فراهم كن كه شهابم آزاد بشه. خدايا كاش اونقدر پول داشتم كه همين امروز مي تونستم اونو آزاد كنم.
    با بيچارگي مي گريستم و در دل از خدا مي خواستم اراده كند تا او از زندان آزاد شود. صداي باز شدن در اتاق را شنيدم اما سرم را بلند نكردم. مي دانستم پرديس است. پرديس با صداي بلندي كه احساس مي كردم خوشحالي در آن موج مي زند گفت :
    - نگين از داشتن اتاق مستقل چه احساسي داري.
    همانطور كه سرم روي ميز بود مخفيانه اشكهايم را پاك كردم تا پرديس نفهمد كه گريه كرده ام اما چشمانم مانند چشمه اي كه آب از درونش بجوشد باز هم پر از اشك مي شد. براي پنهان كاري دير شده بود و پرديس فهميد كه گريه مي كنم. با تعجب كنارم آمد و در حاليكه با دستش صورتم را بالا مي آورد گفت :
    - چي شده؟
    - هيچي. ولم كن.
    - هيچي يعني چي؟ چرا گريه مي كني؟
    از ناچاري گفتم :
    - خسته شدم. از درس هيچي نمي فهمم. ديگه نمي تونم درس بخونم.
    پرديس خنديد. طنين صداي خنده او مرا عصبي مي كرد.
    - خوب خنگه. اينكه غصه نداره. حالا كي گفته تو خودتو براي كنكور بكشي. يه كم به خودت استراحت بده. منو بگو كه فكر كردم چي شده.
    و دستش را روي سرم گذاشت. با ناراحتي سرم را چرخاندم و گفتم :
    - پرديس برو سر به سرم نذار اصلا حوصله ندارم.
    پرديس مي خواست با خنده و شوخي مرا از آن حال و هوا بيرون بياورد نفهميدم چه شد با صدايي كه تاكنون به ياد نداشتم آنطور با او حرف زده باشم، سرش فرياد كشيدم :
    - گفتم برو سر به سرم نذار. برو بيرون مي خوام تنها باشم.
    پرديس يكه خورد و سپس بدون اينكه حرفي بزند اتاق را ترك كرد. رفتن پرديس با اين حالت دردم را بيشتر كرد. من بايد به او كه ديگر چيزي به ماندنش در خانه باقي نمانده بود و تا پنج روز ديگر با سروش ازدواج كرده و به كردستان مي رفت مهربانتر بودم اما اين فكر لعنتي كه احساس مي كردم شهاب را از دست داده ام دست از سرم بر نمي داشت. اي كاش مي توانستم اين موضوع را با پرديس در ميان بگذارم و از او راه چاره اي طلب كنم. مطمئن بودم پرديس راهي به ذهنش مي رسد اما بيتا خواسته بود اين راز را فقط پيش خودم حفظ كنم و بار سنگين آن را به تنهايي به دوش بكشم. به خوبي مي دانستم اين درد، دردي نيست كه بتوان از آن با كسي سخن گفت حتي با پرديس كه هميشه محرم اسرارم بود. مطمئن بودم اگر شهاب نمي خواست من يا خانواده ام بفهميم كه او زنداني است به خاطر اين بود كه دوست نداشت ذهنيتي بد از خود براي ما بجا بگذارد. پس شهاب هنوز دوستم داشت و هنوز مرا مي خواست. هيچ چيز از اين بهتر نبود اما هيچ چيز هم از آن بدتر نبود كه من نتوانم كاري براي او انجام دهم بخصوص كه مطمئن بودم علت اين گرفتاري من بودم. خدايا چه كسي مي توانست به من كمك كند. اي كاش مي توانستم از كسي كمك بخواهم. از تمام افراد خانواده ام در يك لحظه به ياد نيما افتادم. هميشه رابطه ام با او خوب بود و اطمينان داشتم كه محرم اسرار خوبي است ولي آيا مي توانستم از او براي آزادي شهاب كمك بگيرم، آيا مي توانستم از او بخواهم هفت ميليون به من قرض بدهد. هفت ميليون! نه اين امكان نداشت. وضع نيما بد نبود اما فكر قرض از او آن هم اين مبلغ، تقريبا ديوانگي محض بود كه فقط از مغز آدم ديوانه اي چون من مي گذشت. دو دستم را روي صورتم به طرف سرم بردم و پنجه هايم را در موهايم فرو كردم و همانطور كه سرم را به تكيه گاه صندلي گذاشته بودم چشمانم را بستم. در نااميدي محض به اين فكر مي كردم كه فقط معجزه اي مي تواند شهاب را از بند برهاند. درست در لحظه اي كه فكر مي كردم هيچ راه اميدي نيست معجزه اي در مغزم به وقوع پيوست. در همان لحظه به فكر پيروز افتادم. شك نداشتم اگر بعد از خدا حل اين مشكل به دست انساني قابل حل شدن بود آن انسان فقط پيروز بود. ياد پيروز مانند روحي دوباره بود كه به كالبد خسته من دميده شد گويي نيرويي ديگر گرفتم و احساس آرامش عميقي تمام وجودم را فرا گرفت. مغزم به كار افتاده بود و به سرعت اين مسئله را تجزيه تحليل مي كرد. پيروز مرا دوست داشت. حتي آنطور كه خودش به من گفته بود عاشقم بود. او خيلي ثروت داشت و خرج كردن برايش راحتتر از آب خوردن بود. خداي من او به چشم بر هم زدن مي توانست شهاب را از زندان بيرون بياورد. من بايد او را مي ديدم و اين درخواست را از او مي كردم اگر واقعا آنطور كه ادعا مي كرد مرا دوست داشت نه نمي گفت. آرنجم را به دسته هاي صندلي گذاشتم و به اين فكر كردم كه چطور از او بخواهم كه براي آزادي شهاب اقدام كند و چه عنواني روي اين اقدام بگذارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ساعتي بعد با اميد از اتاق خارج شدم، موقع بيرون رفتن از اتاق روحيه ام صد و هشتاد درجه با زماني كه به اتاق مي آمدم فرق داشت. آنقدر خوشحال بودم كه كم مانده بود پر در بياورم، اگر دست خودم بود همان لحظه به ديدن پيروز مي رفتم. اما نبايد كاري مي كردم كه پدر و مادر پي به اين قضيه ببرند. به طبقه پايين رفتم. كسي در هال نبود فقط پرديس جلوي تلويريون نشسته بود و به آن نگاه مي كرد. پرديس با ديدن من با قيافه نگاهم كرد، لبخندي زدم و به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم. همانطور كه مي بوسيدمش از رفتارم عذرخواهي كردم. پرديس با اخمي كه مي دانستم زياد هم جدي نيست گفت :
    - چيه دعاتو پيدا كردي؟
    سرم را تكان دادم و با خنده گفتم :
    - آره، قول مي دم ديگه گمش نكنم.
    پرديس خنده اش گرفت و مرا بخشيد. به او گفتم كه از دوري اش دلتنگ شده بودم و عقده ام را به اين طريق خالي كردم. پرديس حنديد و گفت :
    - خدا بدادم برسه يعني هر وقت از سنندج ميام بايد باهام دعوا كني؟
    خنديدم و بار ديگر او را بوسيدم.
    آن شب باز هم خوابم نمي برد اما اين بي خوابي از ناراحتي نبود. دوست داشتم زودتر صبح شود و من به ديدن پيروز برم. آن شب تا نيمه هاي شب به فكر سر هم كردن داستاني بودم كه بايد براي پيروز تعريف مي كردم.
    صبح روز بعد به محض اينكه چشمانم را باز كردم با عجله از رختخواب بيرون پريدم. بر خلاف روزهاي قبل كه بي خوابي شب گذشته مرا كسل و عصبي مي كرد اما اينبار نه تنها خسته و كسل نبودم بلكه روحيه ام بسيار خوب بود. به تندي رويه تختم را صاف كردم و براي اينكه وقت را از دست ندهم با همان لباس خواب براي شستن دست و صورتم از اتاق خارج شدم و بعد از آن به اتاق برگشتم تا حاضر شوم. اگر هر موقع ديگري بود براي انتخاب بهترين مانتويي كه به تنم مي آمد از پرديس كمك مي خواستم اما نمي خواستم كسي بفهمد كه قصد دارم چكار كنم. بنابراين با وسواس زياد يكي يكي مانتوهايم را به تنم كردم و از ميان آنها مانتوي كرم رنگي كه فكر مي كردم بهتر از همه است را پوشيدم. تنها مشكلم انتخاب پوششي بود براي سرم. خيلي دوست داشتم روسري زيبايي را كه به مانتويم خيلي خوب مي آمد سرم كنم اما چون هميشه براي رفتن به آموزشگاه مقنعه سر مي كردم اگر اين كار را مي كردم بدون شك مادر مي فهميد كه قصد ديگري غير از رفتن به آموزشگاه را دارم به خاطر همين از خير سر كردن روسري گذشتم و مقنعه مشكي ام را سر كردم و بعد از برداشتن كلاسور جزوه هايم كه بيشتر آنها را هم پاره كرده بودم از اتاق خارج شدم.
    آن روز قرار بود ناهيد دختر عموي بزرگم از سنندج به تهران بيايد تا مانند عروسي پريچهر به مادر كمك كند. از دو سه روز پيش هم آقا صادق صبح زود پريچهر را براي كمك به خانمان مي آورد و شبها بعد از شام او را به منزل مي برد. چند بار مادر اصرار كرده بود او و پريچهر مي توانند شبها در اتاقي كه متعلق به پريچهر بود و حالا اتاق مهمان شده بود بخوابند، اما هم پري و هم آقا صادق رفتن به منزلشان را ترجيح مي دادند.
    صداهايي كه از آشپزخانه مي آمد نشان مي داد كه مادر در حال تدارك ناهار مي باشد به آشپزخانه رفتم و به او سلام كردم. مادر با ديدن من كه آماده بيرون رفتن شده بودم پرسيد :
    - نگين مي خواي بري آموزشگاه؟
    - بله اگه بشه مي خوام امروز يه سري به اونجا برنم.
    - مگه نگفتي ديگه نمي خواي بري؟
    لبخندي زدم و گفتم :
    - چرا اون موقع اونقدر خسته بودم كه يه چيزي گفتم، چون شهريه دادم حيفم مياد نرم.
    مادر نفس عميقي كشيد و با لبخند گفت :
    - نگين هميشه سعي كن حرفي رو نزني كه بعد از گفتنش پشيمون بشي، بخصوص وقتي خسته و عصباني هستي بهتره كه سكوت كني.
    سرم را به نشانه تصديق صحبتهاي او تكان دادم و گفتم :
    - اين حرف گرانبهاتون تا ابد تو خاطرم مي مونه.
    مادر با رضابت سرش را تكان داد و به ميز اشاره كرد و گفت :
    - بشين صبحانه تو بخور.
    نگاهي به ساعتم انداختم و با عجله به طرف ميز رفتم، لقمه اي نان و كره برداشتم. مادر فنجاني چاي برايم ريخت و من آن را داغ داغ سر كشيدم. صداي او را شنيدم كه گفت :
    - چه خبره عجله نكن حالا كه خيلي وقت داري بشين با لذت صبحانه تو بخور.
    - آخه مي خوام امروز كمي زودتر برم تا جزوه هايي رو كه اين چند روز نبودم از بچه ها بگيرم.
    مادر ديگر چيزي نگفت و من بعد از خوردن صبحانه از او خداحافظي كردم، تا قبل از آمدن آقا صادق و پريچهر از خانه خارج شوم. همين كه مي خواستم وارد حياط شوم صداي مادر را شنيدم كه گفت :
    - نگين مي خواي صبر كن الان آقا صدق پريچهر رو مياره، تا يه جايي با او برو.
    من كه مي دانستم جايي كه آقا صادق مرا مي رساند درست جلوي در آموزشگاه است گفتم :
    - مامان مسيرمان كه يكي نيست بهتره خودم با اتوبوس برم و مزاحم او نشم چون آقا صادق تو رو دربايستي گير مي كنه و مي خواد منو تا آموزشگاه برسونه و شايد اون وقت ديرش بشه.
    مادر كه گويي قانع شده بود چيزي نگفت و من بعد از اينكه با صداي بلند از او خداحافظي كردم از منزل خارج شدم. براي اينكه مبادا با آقا صادق و پريچهر روبرو شوم و همچنين وقت را از دست ندهم تا سر خيابان دويدم. ابتدا تصميم گرفتم با تاكسي تلفني به خانه پيروز بروم اما ترسيدم پول كافي براي پرداخت به راننده نداشته باشم. محتويات كيفم را بررسي كردم حدود چهارهزار و چهارصد تومان پول داشتم اما شك نداشتم پول تاكسي تا خانه پيروز كه حوالي قيطريه بود بيش از مبلغ تو جيب من بود. تازه بايد پولي هم براي بازگشت به منزل نگه مي داشتم. از اينكه پول بيشتري با خود نياورده بودم خيلي پشيمان شدم، چاره ديگري هم نداشتم و نمي توانستم به خانه برگردم. از همان ميدان هفت تير از مردي پرسيدم كه براي رفتن به قيطريه از كجا بايد بروم. مرد گفت :
    - از چند مسير مي توانيد به آنجا برويد.
    از او خواستم كه سريعترين راه را به من نشان دهد او فكري كرد و گفت :
    - فكر كنم از بزرگراه مدرس راحتتر باشه. البته از خيابان شريعتي هم مي توانيد برويد اما فكر مي كنم اين مسير كمي طولاني و شلوغ باشد. شما از همان بزرگراه مدرس برويد و نرسيده به حسن آباد وارد بزرگراه صدر شويد و ...
    از مرد تشكر كردم و به طرف تاكسي هاي خطي كه بالاتر از ميدان ايستاده بودند رفتم و سوار خودرويي كه از بزرگراه مدرس به سمت ميدان تجريش مي رفت شدم. با وجودي كه از نشاني كه مرد داده بود سر درنياورده بودم اما سعي كردم آن را خوب حفظ كنم. روي صندلي عقب نشستم. كمي كه رفتيم به راننده گفتم كه مي خواهم به قيطريه بروم و از او خواستم كه مرا در مسيري مناسب پياده كند. خوشبختانه مسير تاكسي بسيار نزديك به خانه پيروز بود. نزديك پارك قيطريه پياده شدم و با ماشين ديگري جلوي خانه پيروز پياده شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با دلي اميدوار اما لرزان وارد محوطه ورودي ساختمان شدم. نگهباني با ورود من سرش را بلند كرد. شايد نگاه پرسشگر نگهبان مرا به اين فكر انداخت كه مي خواهم چه كار كنم و همين فكر بود كه حس ترس و ترديد را كه از ديروز با آن بيگانه بودم در وجودم زنده كرد. در يك لحظه تصميم گرفتم عقب گرد كنم و از ساختمان خارج شوم اما ياد شهاب و حضور مرد نگهبان مانع از انجام اين كار شد. مرد از جا برخاست و با خوشرويي پرسيد :
    - سلام خانم مي تونم كمكي به شما بكنم؟
    آنقدر در فكر بودم كه فراموش كردم به آن مرد كه همسن و سال پدرم بود سلام كنم با لحن پوزش خواهانه اي سلام كردم و گفتم :
    - با آقاي بهزاد كار داشتم. آقاي پيروز بهزاد.
    نگهبان به دفتري كه جلوي رويش بود نگاهي انداخت و گفت :
    - مي خواهيد ورودتان را به ايشان اطلاع بدهم؟
    فكر بدي نبود بهتر از اين بود كه سرزده جلوي در خانه اش ظاهر شوم. با تكان دادن سر به نشانه تاييد از او خواستم كه اين كار را بكند و نگهبان تلفن را برداشت و شماره آپارتمان او را گرفت. كسي گوشي را جواب نمي داد. از اين فكر كه پيروز خانه نيست و بايستي اين همه راه را بدون نتيجه برگردم نااميدي تمام وجودم را گرفت. اما بعد از چند لحظه كه به نظرم خيلي طول كشيد گويا پيروز گوشي را جواب داد كه نگهبان با لحن محترمانه اي گفت :
    - سلام آقا صبح عالي بخير. با عرض معذرت از اينكه مزاحمتان شدم. خانمي تشريف آورده اند كه با شما كار دارند.
    لحظه اي مكث كرد و بعد ادامه داد :
    - بله. چشم ايشان را به بالا راهنمايي مي كنم. خدانگه دار.
    نگهبان مرا به طرف آسانسور هدايت كرد و كليد طبقه سوم را فشار داد. احساس مي كردم كم كم شهامتم را از دست داده ام و فكر روبرو شدن با پيروز تنم را مي لرزاند. سادگي كاري كه مي خواستم انجام دهم در نظرم به دشواري عملي سخت تبديل شده بود و نمي دانستم چه بايد بكنم. وقتي آسانسور ايستاد با قدمهايي لرزان و قلبي لرزان تر از آن خارج شدم و زماني به خود آمدم كه خود را جلوي در خانه او ديدم. راهي براي بازگشت نبود و به ناچار زنگ آپارتمان را به صدا درآوردم. چند لحظه بعد كه برايم به مدت عمري طول كشيد گذشت تا پيروز در را باز كرد. به محض ديدن او فهميدم كه او را از خواب بيدار كرده ام زيرا چشمانش هنوز خواب آلود بود و ربدوشامبري به تنش بود كه معلوم بود آن را همان لحظه به تن كرده است زيرا در حال بستن كمربندش بود. پيروز با ديدن من ابتدا كمي مكث كرد و بعد دستي به چشمانش كشيد و با ناباوري گفت :
    - اشتباه نمي بينم؟ نگين تو هستي؟
    نگاهم را به زير انداختم تا فكري براي حضور بي موقع ام كرده باشم. با صداي آرامي گفتم :
    - سلام.
    همان لحظه نگاهم به پاهاي او افتاد كه سرپايي مردانه اي به پا داشت و برهنه بود. از اينكه به او فرصت پوشيدن لباس نداده بودم با خجالت چشم از پاهاي برهنه و پرموي او برداشتم و ترجيح دادم به جاي آن به چشمانش نگاه كنم. از اين كه با اين وضعيت روبرو شده بودم خيلي به حال خودم تاسف مي خوردم. صداي پيروز را شنيدم كه با هيجان مي گفت :
    - نگين. بيا تو. باورم نمي شه تو رو اينجا مي بينم. باور كن فكر مي كنم هنوز دارم خواب مي بينم.
    و از جلوي در كنار رفت تا من وارد شوم.
    برخلاف پيروز كه بدون خجالت با لباس خواب جلوي رويم ايستاده بود من از خجالت دوست داشتم قطره آبي بودم و به زمين فرو مي رفتم. بعد از لحظه اي مكث وارد شدم. پيروز طبق عادتي كه داشت دستش را دراز كرد و من با او دست دادم و او همان طور كه دست در دستش بود دست ديگرش را به كمرم گذاشت و مرا به طرف مبلهايي كه داخل هال گرد و زيبايش بود هدايت كرد. از احساس دست پيروز به روي كمرم دچار احساس غريبي بين ترس و وحشت گير كرده بودم اما چون براي منظوري به خانه او آمده بودم بايستي وجود اين احساس را تحمل مي كردم. به طرف مبلها رفتم و روي آن نشستم. پيروز هم روي مبلي روبرويم نشست و چند لحظه در سكوت نگاهم كرد و بعد دستي به موهايش كشيد و گويي كه تازه يادش افتاده بود گفت :
    - راستي تنهايي؟
    - بله
    پيروز لبخندي زد و گفت :
    - نگين چند لحظه تنهات مي ذارم تا لباسم رو عوض كنم. مرا ببخش نمي دونستم قراره به اينجا بياي. امروز هم كمي دير از خواب بيدار شدم چون ديشب تا نزديكي هاي صبح بيرون بودم.
    و در حالي كه از جايش بلند مي شد گفت :
    - چه خوب امروز صبحانه رو با هم مي خوريم.
    و بعد بدون اينكه رودربايستي كند گفت :
    - نگين تا من دوش بگيرم و لباسم رو عوض كنم براي اينكه حوصله ات سر نره زحمت درست كردن صبحانه رو بكش.
    و بدون اينكه منتظر ديدن واكنش من شود به طرف ضبط رفت و كاستي در داخل آن گذاشت و رو به من كرد و لبخندي زد و بدون صحبت براي تعويض لباسهايش رفت. صداي آهنگ ملايمي كه از دستگاه بلند مي شد تاثير خوبي در آرامش روانم داشت. نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم چرا پيروز از اينكه مرا در خانه اش مي بيند متعجب نشده، حتي از من نپرسيد كه آنجا چه مي كنم چرا تنها به خانه او آمده ام. رفتار پيروز خيلي برايم عجيب بود او با من طوري رفتار كرد كه انگار نه انگار براي اولين بار به منزلش پا گذاشته بودم و گويي سالهاست كه مانند دوستي به خانه او رفت و آمد داشته ام. او حتي از من خواسته بودم صبحانه اي فراهم كنم و من شك نداشتم كه با اين كار مي خواسته من هم احساس راحتي بيشتري در خانه اش داشته باشم. كيفم را روي مبل گذاشتم و از جا برخاستم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم. قبل از ورود چشمم به ساعت بزرگ ديواري افتاد از ديدن ساعت ده و چهل دقيقه لبم را به دندان گرفتن تا بيست دقيقه ديگر ساعت كلاسهاي آموزشگاه تمام مي شد و اگر تا يكساعت ديگر به خانه نمي رفتم مادر بي شك نگرانم مي شد. فقط يكساعت وقت داشتم اما من هنوز هيچ صحبتي با پيروز نكرده بودم. به سرم زد از غيبت پيروز استفاده كنم و كيفم را بردارم و از خانه او خارج شوم اما اين فكر فقط چند لحظه بود. مي دانستم در آن صورت كار را خرابتر خواهم كرد. با كلافگي نفس بلندي كشيدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
    آشپزخانه بسيار زيبايي را ديدم كه با وجودي كه مرد مجردي در آن خانه زندگي مي كرد از تميزي برق مي زد. سرويس كابينت و هر چه داخل آن ديدم حتي كاشيها و لوازم برقي و همچنين ميز چهار نفره داخل آشپزخانه همه به رنگ ليمويي و آبي بود و اين رنگها با هم هماهنگي خاصي داشت كه حتي فكرش را هم نمي كردم. هر نوع وسيله برقي مورد نياز در دسترس بود. حتي ماشين ظرفشويي و لباسشويي داخل كابينتها كنار هم جاسازي شده بود. رنگ يخچال و اجاق گازي كه آنها نيز به صورت زيبايي جاسازي شده بود ليمويي بود. نگاهي حيرت آورد به اطرافم انداختم و از ديدن چنين مكان زيبايي با خود فكر كردم كه با داشتن چنين آشپزخانه اي ذوق هنري و آشپزي حتي بي ذوق ترين آدم ها تحريك مي شود.
    براي پيدا كردن كتري نگاهي به اطراف انداختم و آن را كنار اجاق گاز ديدم. كتري را از شير آب پر كردم و آنرا روي اجاق گاز گذاشتم و به دنبال كبريت به اطراف نگاه كردم. خيلي زود متوجه شدم با كليد فندك گاز مي توانم آنرا روشن كنم.
    در مدتي كه كتري به جوش بيايد روي صندلي آشپزخانه نشستم و با شنيدن صداي موسيقي ملايمي كه از بلندگوهايي كه روي ديوار آشپزخانه نصب شده بود به گوش مي رسيد به فكر فرو رفتم. متوجه شدم كه صداي سوت از كتري است كه آبش جوش آمده. مدتي طول كشيد تا قوري و ظرف چاي خشك را پيدا كردم و چاي را دم كردم. تا دم كشيدم چاي مشغول آماده كردن ميز صبحانه شدم. داخل يخچال وسايل يك صبحانه مفصل از كره و خامه و ساير مخلفات فراهم بود. ميز را چيدم و يك فنجان چاي ريختم و روي ميز گذاشتم فقط نمي دانستم ظرف نان را از كجا بايد پيدا كنم. همانطور كه فكر مي كردم صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
    - نان توي سبده.
    برگشتم و پيروز را ديدم كه دستانش را به سينه زده و با لبخند به من نگاه مي كرد. لباس كامل به تن داشت كه بلوزي مردانه و آستين كوتاه به رنگ سفيد و شلوار جين به پايش بود. صورتش را هم اصلاح كرده بود. به طرف سبدي كه به آن اشاره كرده بود رفتم و آن را روي ميز گذاشتم. پيروز نگاهي به ميز انداخت و با لبخند گفت :
    - به، خيلي عالي و اشتها برانگيزه.
    و بعد با ديدن يك فنجان چاي گفت :
    - چرا يه فنجان؟
    - من صبحانه خوردم.
    پيروز به طرف گنجه رفت و بعد از برداشتن فنجاني آن را پر از چاي كرد و رو به روي خودش روي ميز گذاشت و گفت :
    - قرار نشد منو از لذت كامل اين صبحانه محروم كني.
    اشتهايي براي خوردن نداشتم اما به ناچار پشت ميز نشستم. پيروز هم رو به رويم نشست و چند لحظه نگاهم كرد. طاقت قرار گرفتن زير نگاه نافذش را نداشتم و به خصوص كه فكر مي كردم از نگاهم مي خواند كه اگر مجبور نبودم هيچ وقت پا به منزلش نمي گذاشتم.
    پيروز در حال خوردن صبحانه بود و من در حالي كه با فنجان چايم بازي مي كردم در اين فكر بودم كه چطور سر صحبت را باز كنم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
    - نگين. كسي مي داند؟
    با نگاه استفهام آميزي به او نگاه كردم. متوجه منظورش نشدم. بدون پرسشي خودش گفت :
    - منظورم اينه كه مامان و بابا مي دونن اينجا هستي؟
    نگاهم را از او گرفتم و سرم را به نشانه منفي تكان دادم. پيروز ابروانش را بالا برد و مدتي سكوت كرد و سپس گفت :
    - پس قبل از هر چيز اجازه بده من به خونه اطلاع بدم كه تو اينجا هستي.
    با نگراني نگاهش كردم اما نتوانستم از او بخواهم كه اين كار را نكند زيرا تا چند دقيقه ديگر تمام منزل از غيبت من آگاه مي شدند و آن وقت ممكن بود كار به جاهاي باريك تري بكشد. چشمانم را بستم و سعي كردم نگراني را از خودم دور كنم شايد بعد مي توانستم فكري براي حضورم در منزل پيروز پيدا كنم و عذر موجه اي براي پدر و مادر بتراشم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/