فرداي آن روز اولين روز كلاسم بود و مي بايست به آموزشگاه مي رفتم اما ديگر شوقي براي درس خواندن نداشتم حتي ديگر دوست نداشتم زندگي كنم. شب گذشته خيلي فكر كرده بودم ديگر دلم نمي خواست ادامه تحصيل بدهم. دوست داشتم با همه لج كنم و حتي دلم نمي خواست به آموزشگاه هم بروم اما مي دانستم اين فقط به ضرر خودم تمام مي شود و نرفتن به آموزشگاه بهانه ديدارهاي گاهي اوقات شهاب را هم از من خواهد گرفت. با سستي از رختخواب بيرون آمدم و بعد از اينكه لباسهايم را عوض كردم به طبقه پايين رفتم. مادر هنوز از دستم ناراحت بود و من نيز هنوز از او دلگير بودم. به او سلام كردم و مادر با سنگيني پاسخم را داد. نمي خواستم نشان بدهم كه از او دلخورم تا مبادا اين مانعي براي رفتنم به آموزشگاه شود. دوست داشتم از خانه خارج شوم و در اولين فرصت با شهاب تماس بگيرم. مادر ساعت كلاسهايم را پرسيد و من گفتم كه امروز برنامه مي دهند و مشخص مي شود چه روزها و چه ساعتهايي كلاس دارم. ساعت ده صبح از خانه خارج شدم. نيم ساعت بعد بايد در آموزشگاه مي بودم. همانطور كه پياده تا سر خيابان مي رفتم تا از ميدان سوار اتوبوسهايي شوم كه به سمت خيابان سهروردي مي رفت. در فكر اين بودم كه كجا به شهاب تلفن كنم و نمي دانستم كه آيا صبح به مغازه مي رود يا نه. كه با شنيدن بوق ماشيني يكه خوردم. سرم را كه بلند كردم با نيما رو به رو شدم كه از كشيك شب بر مي گشت. نيما جلوي پايم ايستاد و شيشه ماشين را پايين كشيد. به او سلام كردم و او با خوشرويي پاسخم را داد. نيما پرسيد كجا مي روم و من به او گفتم كه امروز اولين روز كلاسم مي باشد. نيما خواست تا مرا برساند اما من گفتم كه دوست دارم با اتوبوس بروم و نيما كه ديد واقعا تصميم گرفته ام تنها بروم ديگر اصرار نكرد.
ساعت ده و سي و پنج دقيقه به آموزشگاه رسيدم. بر خلاف تصورم كه فكر مي كردم زودتر از ساعت ده و نيم به آموزشگاه مي رسم، اما به علت وارد نبودن به اينكه بايد كدام خط اتوبوس را سوار شوم كمي راهم دور شد. كلاس آن روز معارفه با استادان و همچنين با بقيه شاگردان بود و خيلي زود تمام شد. بعد از گرفتن برنامه كلاسها تعطيل شديم و من به طرف خانه به راه افتادم. سر راه از يك سوپر ماركت كه تلفن سه دقيقه اي داشت به شهاب زنگ زدم. اما مردي كه گوشي را برداشت گفت كه او هنوز نيامده است. گوشي را گذاشتم و نااميد به طرف خانه به راه افتادم. در اين فكر بودم كه چطور او را پيدا كنم كه به ياد بيتا افتادم. هرگاه شهاب مي خواست با من تماس بگيرد از طريق بيتا عمل مي كرد پس من هم مي توانستم اين كار را بكنم. به خانه رفتم و از همان تلفن پايين شماره بيتا را گرفتم و با او صحبت كردم. در فرصت مناسبي به او گفتم كه مي خواهم با شهاب حرف بزنم از او خواستم تا او برايم پيدايش كند. بيتا وقتي شنيد كه مادر چه جوابي به خاله شهاب داده خيلي ناراحت شد و قول داد هر طور كه مي تواند كمكم كند.
بعد از صحبت با بيتا تا حدودي آرامتر شدم گويا دلم سبك شده بود و آن نا اميدي شب گذشته در وجودم نبود.
بعد از ظهر ساعت از پنج گذشته بود و من مشغول شستن حياط بودم كه پرديس صدايم كرد و گفت كه بيتا پشت خط است. نفهميدم كه شير آب را بستم يا آنرا همانطور توي باغچه رها كردم و سرلسيمه به طرف داخل دويدم. پرديس جلوي در هال راهم را سد كرد و آهسته گفت :
- چرا يورتمه مي ري. مامان الان مي گفت كه ديگه وقتشه نگين دست از اين دوستش برداره چه معني داره يه دختر با يه زن شوهر دار دوست باشه. الانم تو رو ببينه با كله داري مي ري طرف تلفن يه چيزي بهت مي گه.
ذوق و شوقم فروكش كرد. با نارحتي فكر مي كردم اگر مادر بخواهد اين دلخوشي را هم از من بگيرد حتما دق مي كنم و با سري به زير افكنده به طرف تلفن رفتم. اما قبل از اينكه به تلفن برسم پرديس گفت :
- نگين بي خود اينجا حرف نزن من دارم تلويريون نگاه مي كنم. گوشي رو بردار برو تو اتاقت اينجا زير گوشم من ويز ويز نكن.
بدون اينكه به پرديس نگاه كنم فهميدم او براي اينكه بتوانم با بيتا و احيانا با شهاب راحت صحبت كنم اين حرف را زده است. همانطور كه در دلم قربان صدقه مهرباني اش مي رفتم با اخمي كه نشان بدهم از او ناراحتم گفتم :
- اِ. باشه. وقتي خودش حرف مي زنه كسي نيست بهش چيزي بگه.
و بعد گوشي را گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
مادر كه دعواي زرگري ما را باور كرده بود گفت :
- حالا هي سر و كله هم بپرين يه روزي آروزي بودن در كنار هم رو مي كنين.
از حرف مادر دلم گرفت به خصوص كه مي دانستم پرديس تا چند سال به خاطر كار سروش براي زندگي به سنندج مي رود. اما من هميشه قدر او را مي دانستم زيرا پرديس در بدترين شرايطي كه برايم به وجود مي آمد تنها حامي ام بود و تنها كسي بود كه با تمام وجودم به او اطمينان داشتم. وقتي به اتاقم رسيدم دكمه ارتباط گوشي را زدم و صداي بيتا را شنيدم.
- سلام بيتا جون چه خبر.
- خبر خير. نگين وقتت رو تلف نمي كنم. شهاب اينجاست و مي خواد باهات صحبت كنه. خداحافظ.
- خداحافظ دوست بسيار عزيزم.
مدت كوتاهي كه به نظر من ساعتي طول كشيد گذشت تا من صداي شهاب را شنيدم.
- سلام.
- سلام عزيزم.
- خوبي؟
- نه.
- چرا؟
- چون تو مرحله حساسي از زندگيم رد شدم.
- شهاب خودتم مي دوني من مقصر نيستم. مامانم حتي به من نگفت كه خاله ات تلفن كرده.
- شايد ما رو قابل ندونسته.
- اينطور نيست. نمي دونم چرا، اما اون جوابي كه قرار بود من به تو بدم نبود.
- نمي دونم چي بگم اما از ديشب تا حالا بد جوري حالم گرفته شده.
- بخدا منم دست كمي از تو ندارم.
- باور كنم؟
- يعني باور نمي كني؟
- چرا اگه تو مي گي حتما باور مي كنم.
- شهاب.
- بگو عزيزم.
- تو از دست من ناراحتي؟
- از دست تو؟ براي چي؟
- نمي دونم. اما فكر مي كنم تو منو مقصر مي دوني.
- اينطور نيست. مقصر منم چون بي گدار به آب زدم.
- چرا؟
- بعد بهت مي گم. نگين مي خوام ببينمت.
- منم دوست دارم ببينمت اما اول بگو چرا اين حرفو زدي.
- مهم نيست فراموشش كن. بگو چطور ببينمت.
- بخدا نمي دونم اما اجازه بده ببينم چيكار مي تونم بكنم. فكر مي كنم بايد دست به دامن پرديس بشم.
- به هر حال من منتظرت هستم. مي توني به بيتا بگي يا با مغازه تماس بگيري.
- باشه. شهاب هر اتفاقي بيفته دوستت دارم.
- اتفاق كه افتاده اما منم دوستت دارم.
- خداحافظ.
- منتظرت هستم. خداحافظ.
ارتباطم با شهاب قطع شدو اما گوشي در دستم خشكيده بود. در فكر بودم كه چه بايد بكنم. لحن شهاب غمگين بود و اين برايم غير قابل تحمل بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)