صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عروسي پريچهر هم تمام شد و تا چند روز بعد از آن مشغول جمع و جور ريخت و پاش هايي بوديم كه در طول بردن جهيزيه و مراسم هاي مخالف به وجود آمده بود. ناهيد به خاطر داشتن بچه مدرسه اي به سنندج برگشت اما نرگس چهار روز ماند تا به مادر كمك كند. از اين طرف ياسمين و زن عمو هم خيلي به مادر كمك كردند. پرديس هم مسئول بشور و بمال در و ديوار و پله ها بود لذت تمام خوشيهايي كه در اين چند وقت با سروش داشت از دلش بيرون آمد. اين وسط باز هم من بودم كه كه بار زيادي روي دوشم سنگيني نمي كرد و عذرم هم موجه بود زيرا سال آخر بودم و درسهايم سنگين بودند. اما خودم هم مي دانستم تمام اينها بهانه اي بيش نيست و درسهايم چيزي نبود جز تكرار مكررات. اين را پرديس خوب مي دانست و هر وقت مرا مي ديد كه كتاب به دست بهانه درس خواندن كرده ام مي گفت (صبر كن تو عروسي من تلافي همه اين تنبليهات درمياد) و من شانه هايم را بالا مي انداختم و مي گفتم ( تا اون موقع خدا بزرگه ).
    دو روز بعد از عروسي، پريچهر به همراه صادق به منزلمان آمد. در عرض همين دو روز دلم خيلي برايش تنگ شده بود مطمئن بودم او هم همين احساس را داشت چون موقعي كه مي خواست ما را ببوسد درست مانند مادري كه چند روزي فرزندش را نديده بود، رفتار مي كرد. اما به هر حال هم او و هم ما مي بايست به نبودش عادت مي كرديم اما فكر مي كنم براي مادر دوري او خيلي سخت تر از همه ما بود زيرا همان شب بعد از رفتن پريچهر وقتي سرزده به آشپزخانه رفتم او را ديدم كه روي صندلي آشپزخانه نشسته بود و مي گريست. خوشبختانه مادر متوجه حضور من نشد و من هم بدون سر و صدا آشپزخانه را ترك كردم تا خلوتش را به هم نزنم اما از گريه مادر حالم حسابي گرفته شد و آن شب فقط به مادر فكر كردم و به ياد او و مهربانيهايش خوابيدم. قرار بود فرداي آن شب پريچهر به مدت دو هفته به عنوان ماه عسل به مشهد و از آنجا به شمال برود.
    ديدارهاي من و شهاب كماكان ادامه داشت. بعد از عروسي پريچهر يك بار ديگر با هم بيرون رفتيم اما فقط نيم ساعت با هم بوديم و در آن نيم ساعت به پاركي در نزديكي منزل رفتيم كه من آنقدر با ترس به اين طرف و آن طرف نگاه كردم كه شهاب كلافه شد. هر چند كه در آن نيم ساعت هم جز چند كلمه بيشتر صحبت نكرديم و قرار شد باقي حرفهايمان را پشت تلفن بزنيم. در اين مدت پيروز را فقط يك بار ديدم كه براي ديدن پدر و مادر به منزلمان آمده بود و در آن ديدار هم اتفاق خاصي نيفتاد كه باعث پريشاني خيالم شود. پيروز كاملا عادي و معمولي رفتار مي كرد و مثل اين بود كه هيچ وقت چيزي به من نگفته است و من كه در ابتداي ورود او از روبرو شدن با او گريزان بودم با ديدن رفتار معمولي و ساده اش متوجه شدم آن شب سر به سرم مي گذاشته و حرفهايش زياد جدي نبوده و از بابت اينكه موضوع آن شب را براي كسي تعريف نكرده بودم خوشحال بودم.
    ماه اسفند به چشم به هم زدني به پايان رسيد و من كه تازه از شر امتحانات خلاص شده بودم در فكر بيرون كردن خستگي در طول روزهاي عيد بودم. از يك جهت هم از تعطيلي مدارس ناراحت بودم و آن به خاطر اين بود كه مثل قبل آزاد نبودم تا هر زمان كه خواستم به بهانه ديدن بيتا شهاب را هم ببينم. هنوز سال نو از راه نرسيده بود كه دوست داشتم سيزده روز تعطيلي به پايان برسد و من به مدرسه برگردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    طبق هر سال با تحويل سال نو به اتفاق پوريا و پرديس از در منزل خارج شديم و پس از بستن در كوچه بلافاصله زنگ منزل را زديم. پدر طبق سنت هر ساله دوست داشت كه فرزندانش اولين كساني باشند كه در سال جديد پا به منزلش مي گذارند و هميشه مي گفت قدمهاي ما براي او خوب بوده است. تا جايي كه به ياد داشتم هر سال اين كار را مي كرديم. البته امسال با سالهاي قبل خيلي فرق داشت. سالهاي قبل پريچهر هم با ما مي آمد اما حالا او زندگي مستقلي را داشت و هنوز از مسافرت ماه عسل برنگشته بود. پوريا سه بار زنگ در منزل را زد و متعاقب آن صداي پدر را شنيدم كه گفت( بفرماييد بابايي ها خوش آمديد، منزل خودتان است ) و در را باز كرد. من و پوريا براي اينكه زودتر داخل شويم همديگر را هول مي داديم و پرديس با هيس هيس كردن سعي مي كرد كه يك كدام از ما كوتاه بياييم. من كه زورم به پوريا مي چربيد او را هول دادم و جلوتر از او داخل شدم. پوريا كه از كارم حسابي شاكي شده بود پشت سرم دويد و براي اينكه مانع از رفتنم شود برايم پشت پا انداخت. در يك لحظه نفهميدم چه شد كه كله پا شدم و به شدت به زمين خوردم. زانويم هم به كنتور آب برخورد كرد و يك لحظه درد شديدي را در ناحيه پا و دستم احساس كردم. لحظاتي بعد احساس كردم كه صورتم خيس شد. با ديدن قرمزي خون فهميدم كه سرم نيز با برخورد به زمين شكاف برداشته. پوريا كه از افتادن من وحشت زده شده بود لحظه اي مرا بر و بر نگاه كرد و بعد به سرعت به طرف منزل دويد. در همان حال پدر را صدا مي كرد. پرديس به طرفم دويد تا به من در بلند شدن از زمين كمك كند كه درد دستم ناله ام را به هوا بلند كرد. فكر مي كردم دستم شكسته بود زيرا دردش جانم را به لب مي آورد.
    با ديدن پدر كه سراسيمه به حياط مي دويد و همچنين مادر كه بر سر زنان پشت او مي آمد براي اينكه آنان را نترسانم خواستم از جا بلند شوم اما سوزش شديد زانوي راستم مانع از تكان خوردنم شد. پرديس هنوز سعي داشت مرا از جايم بلند كند اما اين كار او ناله ام را به آسمان بلند مي كرد. پدر با دمپايي و بدون كت به طرف در حياط رفت تا در را براي بيرون بردن ماشين باز كند و مرا به درمانگاه برساند. مادر كنارم نشسته بود و با دستمالي كه پرديس به دستش داده بود به زخم گوشه پيشاني ام فشار مي آورد تا خونريزي آن را به بند بياورد و در همان حال من و پوريا را سرزنش مي كرد. با وجودي كه دلم مي خواست فرياد بكشم اما به خاطر اينكه مادر را بيشتر از اين ناراحت نكنم به خودم فشار مي آوردم كه آه و ناله نكنم. طفلي پوريا كه چند قدم دورتر ايستاده بود با حالت مظلومي مي گريست. دلم برايش خيلي سوخت. مي دانستم كه نمي خواست اين طور شود با اينكه او باعث زمين خوردنم شده بود اما مي دانستم كه خودم مقصر بودم. پدر به سرعت به طرفم آمد و با كمك پرديس و مادر مرا كه از شدت درد بي طاقت شده بودم، داخل ماشين برد و با وجود اصرار مادر كه او هم مي خواست با ما بيايد خودش به تنهايي مرا به درمانگاه برد. وقتي به درمانگاه رفتيم بعد از پانسمان سر و زانويم براي تشخيص اينكه دستم شكسته يا نه گفتند كه بايد به بيمارستان برويم.
    از اينكه از همان ابتداي سال پدر را مجبور كرده بودم كه پايش به درمانگاه و بيمارستان باز شود از خودم شرمنده و ناراحت بودم.
    به همراه پدر به بيمارستان رفتيم. از دستم عكس گرفتيم. خوشبختانه دستم نشكسته بود و درد بي امان دستم بر اثر دررفتگي استخوان كتف و ضرب ديدگي استخوان بازويم بود كه دكتر پس از معاينه و جا انداختن استخوان، دستم را از بالاي بازو گچ گرفت و توصيه كرد تا ده روز با آن كنار بيايم.
    در طول مدتي كه پزشك دستم را گچ مي گرفت، پدر به خانه زنگ زد تا مادر را از نگراني بيرون بياورد، با اينكه آسيب جدي نديده بودم اما از اينكه در تمام مدت ديد و بازديد عيد مي بايست دستم داخل گچ باشد احساس بدي داشتم.
    پس از اتمام كار با پدر به خانه رفتيم و متوجه شديم كه نيما و نويد و ياسمين و نوشين و نيشا چند لحظه قبل براي گفتن تبريك عيد به خانه ما آمده اند. البته اين رسم هر سال بود كه ابتدا فرزندان عمو براي تبريك سال نو به ديدن پدر مي آمدند و بعد پدر و مادر و ما بچه ها براي ديدن عمو و زن عمو براي بازديد به منزلشان مي رفتيم. فرداي آن روز هم عمو و زن عمو براي بازديد ما به منزلمان مي آمدند.
    هنگامي كه به همراه پدر با سر و كله بسته و دست گچ گرفته لنگان لنگان وارد خانه شدم همه هاج و واج به من نگاه مي كردند و من در حاليكه لبخند مي زدم براي روبوسي و تبريك سال نو به طرف دختر عموهايم رفتم. نيما از مادر پرسيد كه اين حادثه چگونه اتفاق افتاده كه مادر نگاه ملامت باري به من و بعد به پوريا كرد و گفت ( بهتره از خود نگين بپرسي چي شده).
    من كه رويم نشد جريان را تعريف كنم اما وقتي پرديس ماجراي زمين خوردنم را تعريف كرد در چهره همه آنها تعجب همراه با خنده موج مي زد. نيما با تاسف به سر و دستم نگاه مي كرد اما نگاهي كه در چشمان نويد بود حالت تمسخر داشت كه بيشتر از هر چيز حالم را مي گرفت چون احساس مي كردم دلش خيلي خنك شده است. دختر عموهايم نيز هر كدام به نوعي تاسفشان را ابراز مي كردند.
    بعد از اينكه دختر عموها و پسرعموهايم يك ساعتي منزل ما نشستند و پدر عيدي همه ما را داد به اتفاق حركت كرديم تا به ديدن عمو و زن عمو برويم.
    عمو و زن عمو با ديدن من و سر و دست باندپيچي شده ام و همچنين راه رفتن لنگان لنگانم كه پشت سر همه حركت مي كردم هراسان و سراسيمه جوياي حالم شدند، بنده خداها فكر مي كردند تصادف كرده ام. پدر براي آنان توضيح داد كه چه اتفاقي افتاده است. اين براي من خيلي ناراحت كننده بود احساس مي كردم الان همه پيش خود فكر مي كنند كه من چقدر بچه ام كه هنوز هم سر چيزهاي خيلي بيخود با پوريا كه سه سال از من كوچكتر بود جنگ و جدل راه مي اندازم. در صورتي كه واقعيت اين نبود و اتفاقي كه افتاد فقط يك شوخي بين من و پوريا بود.
    هنوز يك ساعت از ورود ما به خانه عمو نگذشته بود كه پيروز براي ديدن عمو به آنجا آمد. خيلي دوست داشتم خانه خودمان بوديم و من خودم را در اتاقم پنهان مي كردم چون تحمل پرس و جوي او را در مورد چگونگي اين اتفاق نداشتم. پيروز آن روز با همه دست داد و يكي يكي به همه عيد را تبريك گفت. من از ابتداي ورود او از كنار مادر تكان نخورده بودم و دست گچ گرفته ام را كنارم مخفي كرده بودم. پيروز همين كه جلوي من رسيد با لبخند دستش را جلو آورد تا با من هم مثل بقيه دست بدهد كه ابتدا متوجه باندي شد كه بالاي ابروي راستم زده بودند و بعد چشمش به دستم افتاد كه در گچ بود. با نگراني ابتدا به من و بعد به مادر نگاه كرد.
    مادر لبخندي زد و گفت ( الحمدالله جاي نگراني نيست. دستش مختصري ضرب ديده.)
    در چهره پيروز نگراني شبيه به نگراني يك پدر به خاطر آسيب ديدن فرزندش مشاهده مي شد كه اين براي من خيلي تعجب آور بود. وقتي پيروز فهميد كه علت حادثه چه بوده است برخلاف انتظارم كه فكر مي كردم خنده اش مي گيرد، نخنديد و با ناراحتي به فكر فرو رفت.
    آن شب شام خانه عمو بوديم و وضعيت من هنگام شام خيلي برايم ناراحت كننده بود زيرا با دست چپ نمي توانستم راحت غذا بخورم. پرديس زير گوشم آهسته و به شوخي گفت ( نگين مي خواي غذا رو توي دهنت بذارم). به او نگاه كردم و خنديدم. در همان هنگام چشمم به پيروز افتاد كه با حالتي ناراحت به من نگاه مي كرد. چشمانم را از او گرفتم و سعي كردم با دقت بيشتري قاشق را به دهانم ببرم. بعد از خوردن شام با وجودي كه كاري از دستم بر نمي آمد به آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و به ياسمين و نيشا و پرديس كه مشغول شستن و خشك كردن ظرفها بودند نگاه كردم. همان شب بود كه فهميدم اميد پسرعموي بزرگم كه در دانشگاه سنندج درس مي خواند طلسم را شكسته و قرار است از ياسمين خواستگاري كند. از اينكه باز هم عروسي در پيش داشتيم خيلي خوشحال شدم اما از چيزي كه همان شب شنيدم دلم مي خواست قطره آبي شوم و به زمين بروم. موضوعي كه باعث شد آن شب تا موقع رفتن از خجالت سرم را بلند نكنم اين بود بعد از اينكه شستن ظرفها توسط ياسمين و پرديس تمام شد به جاي رفتن به اتاق پذيرايي داخل هال نشستيم تا به دور از جمع مردان كه داخل اتاق مشغول صحبت بودند ما نيز با خيال راحت گپي زنانه زده باشيم. زن عمو و مادر و بقيه روي زمين نشسته بودند و مشغول صرف چاي و ميوه بودند و من كه به خاطر آسيب ديدگي زانويم روي صندلي نشسته بودم منتظر بودم كه مادر سيبي را برايم پوست بگيرد در همان حال زن عمو براي مادر تعريف مي كرد كه چطور جاري بزرگشان زن عمو قادر خدابيامرزم بود، صحبت خواستگاري اميد از ياسمين را مطرح كرده است و من با لذت به اين تعريف گوش مي كردم كه زن عمو ابتدا نگاهي به من كرد و لبخند زد و بعد به مادر گفت :
    - حالا مي خوام يه موضوعي رو بهت بگم. مي دونم هنوز خستگيت از عروسي پريچهر در نرفته اما دختر عمويم قسم داده كه حتما اين حرف رو بهت بگم.
    مادر كه كنجكاو به زن عمو نگاه مي كرد منتظر بود تا او صحبت كند كه زن عمو بار ديگر به من نگاه كرد و خنديد. از نگاه زن عمو دلم فرو ريخت با خودم گفتم نكنه كسي در مورد من حرفي به زن عمو زده. در آن لحظه به فكر هيچ چيز نبودم به جز اينكه نكنه كسي به رابطه من و شهاب پي برده باشه. زن عمو بعد از مكثي كه احساس مي كردم جانم را به لبم رسانده است، گفت :
    - روز عروسي پريچهر توي تالار وقتي دخترعمويم نگين را مي بيند از او خوشش مي آيد. بعد از پرس و جو درباره او وقتي مي فهمد نگين خواهر عروس و دختر برادر شوهر من است آمد پيش من و خواست كه از شما براي خواستگاري از نگين اجازه بگيرم. همون موقع بهش گفتم چون جاريم دو تا دختر پشت هم دختر شوهر داده شايد نخواد اين سومي رو رد كنه، اما مگه به خرجش مي رفت و راستش از اون روز تا به حال دو سه بار هم زنگ زده كه من به او گفتم كه هنوز اين موضوع رو به شما نگفته ام. ديروز كه زنگ زده بود حال و احوال كنه بهم گفت كه اگر من نمي تونم اين موضوع رو مطرح كنم خودش به ديدن شما بياد كه من گفتم به محض ديدن شما اين پيغام رو مي رسانم. حالا خودتان مي دانيد.
    مادر كه با تعجب به صحبت هاي او گوش مي كرد گفت :
    - كدام دختر عموت؟
    زن عمو باخنده گفت :
    - شيرين خانم زن آقاي صالحي.
    مادر سرش را تكان داد و با نگاهي به من گفت :
    - واسه نگين مي خواهند بيايند خواستگاري؟
    در اين كلام مادر هزاران حرف ناگفته بود كه من به خوبي معني آن را درك مي كردم. كلامي پر از تعجب و سرزنش و يادآوري اينكه من بزرگ شده ام.
    زن عمو خنديد و گفت :
    - اما پسرش آقا هادي عجب پسر خوبيه. برخلاف آقا مهدي كه پدر و مادر و شهر و زندگيشو ول كرده رفته انگليس همونجا موندگار شده، اون دوش به دوش باباش كارخونه رو مي چرخونه. خدا وكيلي حاج آقا هميشه تعريفش رو مي كنه. مي گه هادي دست راست منه اگه اون نباشه كارخونه فلج ميشه.
    زن عمو از پسر دختر عمويش كه فهميده بودم نامش هادي است تعريف مي كرد و بقيه به آن گوش مي كردند و من نيز سرم را به زير انداخته بودم و احساس عجيبي داشتم. احساسي گنگ و نامطبوع كه دلم مي خواست گريه كنم. صداي زن عمو برايم زمزمه نامفهومي شده بود و معني كلامش را نمي فهميدم اما قلبم لحظه به لحظه به سمت فشرده شدن و آماده شدن براي گريه پيش مي رفت. با اينكه آنقدر درك مي كردم كه اين موضوع در حد پيشنهاد است و هنوز اتفاقي نيفتاده اما نمي دانم در آن لحظه چه فكري مي كردم كه آنقدر پريشان و مضطرب شده بودم. آنقدر در فكر بودم كه وقتي نيشا سيني چاي را جلويم گرفت يكه خوردم. سرم را بلند كردم و به نيشا نگاه كردم او كه با لبخندي به من نگاه كرد و با لبخند گفت :
    - چايي نمي خوري؟
    فنجاني چاي از سيني برداشتم و از او تشكر كردم. خوشبختانه صحبت هاي مادر و زن عمو به جريان ديگري افتاده بود اما من هنوز در خجالت صحبت زن عمويم بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد از بازگشت به منزل وقتي در اتاقهايمان تنها شديم پرديس مشغول تجزيه و تحليل صحبت زن عمو شد و من كه حوصله نداشتم حتي حرفش را بشنوم با ناراحتي از پرديس خواستم كه ديگر حرفش را هم بزند. با اخم در رختخوابم دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم. شايد به خاطر ناراحتي بود كه آن شب كابوس وحشتناكي ديدم در جنگلي وهم انگيز و ترسناك گم شده ام و هر چه اين طرف و آن طرف مي روم راهم را پيدا نمي كنم. هوا نيز هرلحظه رو به تاريكي مي رود. من با فرياد كمك مي خواستم و انعكاس صداي خودم را مي شنيدم كه در جنگل مي پيچيد گويي صدها زن با فرياد كمك مي خواهند و اين بيشتر باعث وحشتم مي شد. در اين هنگام صداي غرش وحشتناك حيواني را از پشت سرم شنيدم وقتي با ترس به عقب برگشتم حيواني سياه و بزرگ را ديدم كه با جهشي خود را به رويم انداخت. با وحشت جيغ مي كشيدم اما صدايم در غرش آن حيوان گم مي شد. در يك لحظه دندانهاي تيز حيوان در بازويم فرو رفت و من آخرين جيغ را از سر نااميدي كشيدم كه خوشبختانه همان لحظه از خواب پريدم. نفس نفس مي زدم و تمام بدنم از شدت ترس خيس عرق شده بود و بازويم از درد به زق زق افتاده بود. تا چند لحظه جرئت نمي كردم به اطراف نگاه كنم. كمي كه به خودم آمدم از تخت پايين امدم و به طرف پنجره اتاق رفتم و از ديدن حياط كه وضعيتي عادي داشت و توسط لامپ روشن شده بود، احساس آرامش كردم و بعد از قدم زدن در اتاق به رختخواب برگشتم و سعي كردم بدون اينكه به چيزي فكر كنم دوباره بخوابم.
    فرداي آن روز براي من روز ديگري بود. براي تبريك عيد به بيتا زنگ زدم و كلي براي او صحبت كردم . به طوري كه كسي مشكوك نشود حال شهاب را پرسيدم. بيتا از شهاب خبر نداشت اما گفت كه هر وقت او را ديد خبرش را به من مي دهد. براي بيتا ماجراي دستم را تعريف كردم و كلي به او خنديدم. بيتا گفت كه واجب است براي ديدنم بيايد و من كه مي دوانستم وقتي او بيايد برايم كلي خبر دارد از خوشحالي به او گفتم كه از همان لحظه منتظر آمدنش مي شوم.
    قبل از ظهر عمو و زن عمو براي بازديد به منزلمان آمدند و قرار شد ناهار منزلمان بمانند. پدر به منزل عمو تلفن كرد تا بچه ها براي ناهار بيايند. بعدازظهر هم پيروز به منزلمان آمد و دسته گلي پر از گلهاي نرگس به همراهش بود كه مناسبت آن را عيادت از مريض عنوان كرد اما نگاه پدر به عمو كه خيلي تابلو بود واقعيت ديگري را نمايان مي كرد. واقعيتي كه فقط من از آن بي خبر بودم.
    همان شب پدر و مادر پس از مشورت در مورد خواستگاري كه به تازگي برايم پيدا شده بود به اين نتيجه رسيدند كه ازدواج هنوز براي من زود است و بهتر است در اين مورد عجله به خرج ندهند. مادر به زن عمو گفت كه با طرز محترمانه اي از طرف او و پدر به دختر عمويش بگويد كه نگين فعلا درس مي خواند و قصد ازدواج ندارد. به اين ترتيب نخستين خواستگار من كه هنوز هم او را نديده بودم رد شد. با اين تصميم پدر و مادر كه البته حرف دل من هم بود نفس عميقي كشيدم و خيالم تا حدودي راحت شد.
    همچنين قرار شد پدر و عمو به همراه مادر و زن عمو به مدت دو روز به كردستان بروند تا از عمه ها و ديگر اقوام ديدن كنند. با وجودي كه خيلي دلم مي خواست براي ديدن عمه سوزه به همراه پدر و مادر بروم اما با شرايطي كه من داشتم بردنم صلاح نبود به خصوص كه در آن فصل، هواي كردستان خيلي سرد بود.
    روز سوم عيد نيما، پدر و مادر و عمو و زن عمو را به فرودگاه برد. آنان اجازه ندادند ما براي بدرقه شان به فرودگاه برويم و ما از همان منزل با پدر و مادر خداحافظي كرديم. اين نخستين بار بود كه پدر و مادر ما را تنها مي گذاشتند و خودشان به تنهايي به مسافرت مي رفتند. پس از رفتن آنان قرار بر اين بود كه دختر عموهايم شب هنگام براي اينكه تنها نباشيم به منزل ما بيايند و همانجا بخوابند. نيما هم كه شب اول كشيك بود و نويد هم بايد منزل خودشان مي ماند تا منزلشان تنها نباشد. در اين ميان پوريا بود كه بايد نقش تنها مرد خانواده را اجرا مي كرد كه احساس مي كردم با اين كار، او چقدر احساس بزرگي خواهد كرد.
    آن شب به هر ترتيب گذشت. روز چهارم بيتا براي ديدنم به منزلمان آمد و من با شوق او را به اتاق پذيرايي راهنمايي كردم. پرديس پس از كمي نشستن پيش ما براي درست كردن ناهار به آشپزخانه رفت و پوريا هم كه از همان اول در حياط مشغول بازي گل كوچيك بود، اصلا به خانه نيامد. رو به بيتا كردم و گفتم :
    - خب ديگه چه خبر؟
    بيتا لبخندي زد و گفت :
    - خبر از كي؟
    خنديدم اما چيزي نگفتم. فقط شانه هايم را بالا انداختم.
    بيتا نگاهي به در اتاق پذيرايي انداخت وقتي خيالش راحت شد كه من و او تنها هستيم از كيفش كاغذ كوچكي بيرون آورد و گفت :
    - اينو شهاب داده. بعد بخونش.
    نفهميدم چطور تكه كاغذ را از دست بيتا قاپيدم كه او با خنده گفت :
    - چه خبرته. همش ماله خودته اينقدر هول نزن. براي مريضيت خوب نيست.
    كاغذ را كنار قلبم گذاشتم و گفتم :
    - بيتا، با سام آشتي كردي؟
    - آره. اونقدر بهم گفت غلط كردم، جووني كردم، اشتباه كردم كه دلم نيومد بيشتر از اين غرورش رو بشكنم.
    - بهت كه گفتم چيز زياد مهمي نيود تو بي خود مسئله رو بزرگ كردي.
    - مسئله كوچيكي هم نبود كه بشه ازش راحت گذشت.
    براي اينكه صحبت را عوض كنم به بيتا گفتم كه ميوه پوست بكند و خودم مشغول خوردن سيبي با پوست شدم.
    بعد از رفتن بيتا وقتي مطمئن شدم پرديس مشغول تدارك ناهار است به اتاقم رفتم تا كاغذي را كه شهاب داده بود بخوانم. شهاب در ورق كوچكي نوشته بود :

    سلام عشق من. سال نو بر وجود پر بهايت مبارك باد.
    نگين من. عزيزترين كسم. بيتا به من گفت كه قرار است به منزلتان بيايد من هم
    آنقدر هول شدم كه يادم رفت چي بايد بنويسم. هميشه از عيد خوشم مي آمد اما
    حالا روزهاي عادي را ترجيح مي دهم چون مي دانم در تعطيليها نمي توانم
    ببينمت. نگين عزيزم، در روزهاي عيد اغلب مغازه را باز نمي كنيم اما به خاطر
    اينكه بتوني راحت با من تماس بگيري از روز ششم عيد به اميد تلفني كه از
    جانب تو، به مغازه مي رم. البته بعداز ظهر از ساعت چهار. تلفن همراهم را هم
    خاموش نمي كنم اما سعي كن از اون استفاده نكني چون نمي خواهم از طريق
    قبض تلفني كه مياد لو بريم. دوستت دارم خيلي بيشتر از هميشه. شهاب تو.

    نامه ي شهاب را به لبانم نزديك كردم و آن را بوسيدم. مي دانستم براي صحبت با او بايد دو روز ديگر صبر كنم اما احساس مي كردم كه طاقتم تمام شده و هر لحظه دلم مي خواهد صداي گرم و شيرينش را بشنوم.
    صداي زنگ در منزل باعث شد نامه ي شهاب را جايي ميان جلد دفترچه خاطراتم پنهان كنم و از اتاق خارج شوم.
    پرديس با صدايي كه خوشحالي و شعف از آن پيدا بود با كسي احوال پرسي مي كرد و براي اينكه ببينم آن شخص كيست از پله ها پايين رفتم. اما در يك لحظه با صحنه ناخوشايندي رو به رو شدم كه براي عقب گرد كردن از پله ها خيلي دير شده بود. در آن لحظه حتي نتوانستم سرم را بچرخانم تا پرديس و سروش را نبينم كه همديگر را مي بوسند. البته آن دو عقد كرده و به هم محرم بودند اما آن لحظه از خودم به خاطر اينكه سرزده مزاحم آن دو شده بودم متنفر شدم. پرديس با حضور من به سرعت خودش را عقب كشيد اما براي اولين بار ديدم كه رنگ صورتش از خجالت سرخ شده بود. طفلي سروش هم كه غافلگير شده بود مانند لبوي سرخ وسط زمستان سرش را زير انداخته بود. اين وسط فقط من بودم كه مانند احمقها لبم را به دندان گرفته بودم و بين ماندن و رفتن سرگردان بودم. عاقبت پرديس بود كه جو را از حالتي كه بوجود آمده بود عوض كرد و خطاب به سروش گفت :
    - خب خيلي خوش اومدي، كي رسيدي.
    و سروش با مِن مِن گفت :
    - از فرودگاه يكراست به اينجا اومدم.
    پرديس به من كه هنوز خشكم زده بود گفت :
    - نگين، آقا سروش امده، او رو نمي بيني؟
    با اين حرف مي خواست به من بفهماند كه هنوز به او سلام نكرده ام. من كه به خودم آمده بودم به سروش سلام كردم. او كه مثلا نشان مي داد كه تازه مرا ديده در حاليكه هنوز صورتش سرخ بود گفت :
    - بَه، سلام نگين خانم. سال نوي شما مبارك.
    بعد درحاليكه جلو مي آمد به دستم اشاره كرد و گفت :
    - راستي دستت چطوره. زن دايي تعريف كرد چه اتفاقي برات افتاده. خيلي ناراحت شدم.
    من كه مي خواستم نشان بدهم از صحنه قبل چيزي يادم نمانده گفتم :
    - واي حتما حالا تمام مردم سنندج مي دونن كه دست من بخاطر چي در رفته.
    سروش خنديد و گفت :
    - نه، زن دايي به من گفت. منم به هيچ كس چيزي نگفتم.
    خنديدم و آن دو را تنها گذاشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آن شب ياسمين شام درست كرده بود و به پرديس گفت كه شام به منزلشان برويم. نيما هم شب آزاديش بود و سروش هم كه به جمع ما اضافه شده بود. نيما زنگ زد تا پيروز را هم دعوت كند. اما او منزل نبود و نيما براي او پيغام گذاشت. درست مانند هميشه همه دور هم بوديم با اين تفاوت كه پدر و مادرهايمان نبودند. آن شب براي خوابيدن من و پرديس منزل عمو مانديم و پوريا به همراه سروش و نيما به منزل ما رفتند. نويد هم پيش ما ماند تا تنها نباشيم. بعد از رفتن مردها ياسمين و پرديس و نيشا براي شستتن ظرفها و تميز كردن آشپزخانه رفتند و من و نوشين هم داخل هال نشسته بوديم و به تلويزيون نگاه مي كرديم. بعد از چند لحظه نويد هم آمد و روي راحتي نشست و مشغول ديدن تلويزيون شد. من به صفحه تلويزيون نگاه مي كردم بدون اينكه به فيلم سينمايي كه پخش مي شد توجه داشته باشم. نوشين هم مشغول تماشاي فيلم بود و در همان حال چرت مي زد. نويد نگاهي به او انداخت و گفت برود بخوابد. نوشين بدون سرو صدا بلند شد و به اتاقش رفت. همانطور كه به صفحه تلويزيون نگاه مي كردم احساس كردم نگاه نويد بر رويم سنگيني مي كند. به او نگاه كردم و متوجه شدم حدسم درست بوده است و او به من خيره شده است. نيشحندي زدم و گفتم :
    - شناسنامه بدم به خدمتتون؟
    نويد كه به خود آمده بود نگاهش را از چهره ام گرفت و گفت :
    - لازم نيست خوب مي شناسمت.
    لحن نويد ناخوشايند بود و مثل اين بود كه از من خيلي نفرت دارد. شانه هايم را بالا انداختم و پيش خودم گفتم : به جهنم. دل به دل راه داره منم از تو نفرت دارم. براي اينكه نشان دهم تحملش برايم سخت است از جا بلند شدم تا از ياسمين بپرسم كه كجا بايد بخوابيم. چون خيلي خوابم گرفته بود.
    صدايي را شنيدم كه مي گفت :
    - مي خواي بگي خيلي از من بدت مياد و نمي توني منو تحمل كني؟
    به طرفش برگشتم و گفتم :
    - من همچين چيزي نگفتم اما اگه تو اينطور فكر مي كني مشكل از خودته.
    نويد خيره نگاهم كرد و من كه كاري آنجا نداشتم به آشپزخانه رفتم. دليل نفرت نويد را نمي دانستم اما از اينكه رابطه ام با او خوب نبود ناراحت بودم زيرا دوست نداشتم خصومت او با من برايم دردسر ساز شود زيرا به هر حال او دوست شهاب بود و همين مرا نارحت مي كرد.
    فرداي آن روز حدود ساعت يازده پدر و مادر به وسيله خودروي نيما كه براي آوردنشان به فرودگاه رفته بود به منزل آمدند. پرديس برايشان اسفند دود كرد و هر سه مان آنقدر ذوق زده شده بوديم كه گويي سالها بود كه از آنان دور بوديم. مادر گفت :
    - عمه سوزه سلام رسونده و خواسته كه اگر عمري برايش باقي بود نگين را تابستان پيشش بفرستم.
    و من به اميد اينكه خداوند او را سلامت نگه دارد در دلم برايش دعا كردم.
    با اينكه فكر مي كردم خيلي طول مي كشد تا ششم فروردين از راه برسد اما عاقبت آن روز از راه رسيد و خوشبختانه ساعت سه و نيم بود كه پدر و مادر و پوريا آماده شدند تا به ديدن يكي از اقوام دور مادرم بروند. پرديس هم كه باز سروش را ديده بود با او به گردش رفته بود. من مانده بودم و دو خط تلفن كه با هر كدام كه اراده مي كردم مي توانستم با شهاب تماس بگيرم. ساعت چهار و پنج دقيقه به او زنگ زدم. مثل هميشه خودش گوشي را برداشت و من و او تا ساعت پنج و بيست دقيقه كه زنگ در منزل به صدا در آمد در حال صحبت بوديم. در حالي كه هنوز دلم نمي آمد اما به ناچار از او خداحافظي كردم و براي باز كردن در منزل به طرف آيفون رفتم. وقتي در را باز كردم از ديدن پريچهر و صادق كم مانده بود پر درآورم. آنقدر خوشحال بودم كه يادم رفت دستم در گچ است و نبايد آنرا زياد تكان بدهم. پريچهر وقتي فهميد علت آسيب ديدگي من چه بوده درست مثل مادري كه چند وقت از فرزندش دور بوده مرا سرزنش كرد و از من قول گرفت كه از اين پس عاقلانه تر رفتار كنم.
    بر خلاف انتظارم تعطيلي ها به سرعت سپري شدند و اين براي من كه از همان ابتدا منتظر باز شدن مدرسه بودم بد نبود. روز دهم فروردين گچ دستم را باز كردم اما هنوز مختصر دردي در كتف و بازويم احساس مي كردم. صبح روز چهاردهم با شوق و علاقه و بدون اينكه دردي احساس كنم راهي دبيرستان شدم.
    ماه طولاني فروردين تمام شده بود و وارد ماه ارديبهشت شده بوديم. هوا روز به روز گرمتر مي شد و من كه از بوي بهار و ديدن درختاني كه لباس سبز به تن مي كردند با تمام وجود لذت مي بردم سعي مي كردم قدر لحظه لحظه اين روزهاي را بدانم و ارزش آنها را با تمام احساسم درك كنم. بخصوص كه عشقي كه نسبت به شهاب در دلم احساس مي كردم روز به روز شديد تر و پر حرارت تر مي شد و گاهي اوقات حرارت آن قلبم را مي سوزاند. حالا ديگر احساس مي كردم ديدنش و شنيدن صدايش درست مانند نفس كشيدن لازم و ضروريست و اگر دو روز مداوم از او خبر نداشتم درست مانند انسان مريضي گوشه اتاق كز مي كردم. پرديس از جريان دوستي من و شهاب كاملا خبر داشت و بيشتر اوقات كشيك مي كشيد تا من بتوانم با شهاب تلفني صحبت كنم. حتي يكبار به اتفاق او با شهاب به كافي شاپ كوچكي در حوالي ميدان آرژانتين رفتيم. آن روز چون پرديس با من بود بهتر از روزهاي ديگري بود كه به تنهايي با شهاب بيرون مي رفتم اما بدي آن اين بود كه هم شهاب و هم من در حضور پرديس خيلي معذب بوديم و نتوانستيم آنطور كه دلمان مي خواست با هم صحبت كنيم.
    اواسط ارديبهشت بود و من مي بايست كم كم براي امتحانات پايان سال آماده مي شدم. دوست داشتم امسال هم مانند سالهاي قبل با رتبه خوبي قبول شوم به خصوص كه سال آخر هم بودم. هر چند كه مثل سالهاي قبل به ادامه تحصيل و حتي دانشگاه فكر نمي كردم اما دوست داشتم با معدل خوبي ديپلم بگيرم.
    امتحانات معرفي ام شروع شده بود و من سعي مي كردم تا حد امكان افكارم را از ساير مشغولياتي كه داشتم آزاد كنم و تنها به درس فكر كنم حتي قرار شده بود كه با شهاب كمتر تماس بگيرم تا بتوانم با تمركز بيشتري امتحاناتم را بدهم.
    درست شب پانزدهم ارديبهشت بود و من فرداي آن شب امتحان بينش داشتم. چون از قبل درسم را بلد بودم شب امتحان مشكل خاصي نداشتم و بدون كوچكترين هراسي كتابم را بستم. آن شب مادر، خانواده عمو را دعوت كرده بود البته اين چيز تازه اي نبود و ما ماهي دو يا سه بار خانواده عمو را براي شام دعوت مي كرديم. آن شب پيروز هم دعوت داشت. وقتي آمد در دستش سبد گل زيبايي به شكل تاج بود كه گلهاي گرانبهايي هم داخل آن بود. البته اين كار پيروز هم تازگي نداشت زيرا او هروقت به خانه ما يا عمو مي رفت با خودش گل مي آورد. اما آن شب رفتار او مثل گذشته نبود. هنگامي كه با او سلام و احوالپرسي مي كردم احساس كردم مثل هميشه نيست. رفتار او برايم كمي عجيب بود بخصوص كه كاملا مشخص بود فكرش جايي مشغول است و تمركزي براي پاسخ به سؤالاتي كه پدر يا عمو از او مي كردند ندارد. حتي بر خلاف دفعات پيش كه گاهي اوقات با نگاه بخصوصي به چهره ام خيره مي شد، آن شب حتي نگاهي به طرفم نيانداخت و خيلي زود بعد از شام رفت.
    حدس مي زدم اين جريان مربوط به دو هفته قبل مي باشد كه شنيده بودم وكلاي پيروز از سوئد با او تماس گرفته اند و خواسته اند براي انجام بعضي كارهايش كه فقط بايد شخص خودش حضور داشته باشد به سوئد برود. او در تدارك گرفتن بليط و اخذ ويزا و ساير كارهاي اداري اش بود. اما چيزي كه نمي فهميدم اين بود كه چرا رفتار پيروز اينقدر تغيير كرده بود. آن شب من و پرديس تا پاسي از شب در اتاقمان مشغول تحليل رفتار عجيب او بوديم و آخر بدون اينكه نتيجه اي بگيريم به هم شب بخير گفتيم و خوابيديم.
    روز بعد، وقتي از مدرسه برگشتم مادر در منزل تنها بود. پدر هنوز از سر كار برنگشته بود و پوريا هم مدرسه بود. پرديس براي ديدن بقچه هايي كه ياسمين براي جهيريه اش گلدوزي كرده بود به منزل عمو رفته بود. خانه در سكوت كامل بود و من نيز پس از تعويض لباسم براي صرف ناهار به آشپزخانه رفتم. چند لحظه بعد هم مادر به آشپزخانه آمد و خود را مشغول كار كرد. ابتدا آنقدر گرسنه بودم كه متوجه نشدم مادر بدون دليل به آشپزخانه آمده و در حقيقت كاري آنجا ندارد اما وقتي سير شدم حواسم سر جايش آمد به نظرم كارهاي مادر كمي بي معني آمد. او گاهي بشقاب را از قفسه بيرون مي آورد و پس از لحظه اي آنرا سر جايش مي گذاشت و به سمت قفسه ي ديگري مي رفت و ليواني بيرون مي آورد. با خودم فكر مي كردم كه كار مادر چه معني مي تواند داشته باشد اما در اين مورد زياد كنجكاوي نكردم. پس از خوردن ناهار سفره را جمع كردم و بشقاب غذايم را شستم. وقتي مي خواستم از آشپزخانه خارج شوم مادر صدايم كرد و گفت مي خواهد با من صحبت كند. فهميدم كه حدسم درست است و او بخاطر كاري آنجاست. سر ميز نشستم و منتظر شدم. رفتار مادر برايم خيلي عجيب بود انگار مي خواست چيزي را بگويد كه از حصول آن اطمينان نداشت. حدس مي زدم خبري شده و او مي خواهد مطلبي را به من بگويد كه نمي داند چطور آنرا بيان كند. چشم به مادر دوخته بودم و در دلم حدسهايي مي زدم. بعد از مكثي طولاني مادر شروع به صحبت كرد من نيز افكارم را از حدس و گمان رها كردم و با دقت به حرفهاي او گوش كردم.
    مادر بعد از مقدمه چيني در مورد ازدواج پريچهر و عقد پرديس گفت كه : هر دختري روزي بايد به دنبال بخت خودش برود حالا دير يا زود اين اتفاق مي افتد و انسان بايد قدر موقعيتهاي خودش را بداند و با تصميم گيري صحيح آينده خوبي براي خودش بسازد.
    حرفهاي مادر برايم نامفهوم بود و در فكر بودم كه اين چه بحثي است كه مادر پيش گرفته و چه ربطي به من دارد كه ناگهان فكري به ذهنم رسيد قلبم فرو ريخت. مادر صحبت از آينده و ازدواج مي كرد به دهنم رسيد كه شايد خواستگاري براي من پيدا شده است. همان لحظه حرفهاي زن عمو را روز عيد كه به منزلشان رفته بوديم بخاطر آوردم با خودم فكر كردم شايد دختر عموي او از جواب ردي كه زن عمو به او داده بود قانع نشده بود و بار ديگر مسئله خواستگاري را عنوان كرده بود. خيلي دوست داشتم مادر اين بحث را خاتمه مي داد و من را رها مي كرد تا به اتاقم بروم زيرا از بحثهاي اين چنيني به هيچ وجه خوشم نمي آمد. صداي مادر مرا از افكاري كه در آن غرق بودم بيرون آورد.
    - نگين جان من و پدرت هر دو خوشبختي شماها رو مي خواهيم و خودت مي دوني كه در اين مورد از هيچ چيزي دريغ نكرده ايم.
    سرم را به نشانه تصديق تكان دادم اما چيزي كه بخواهم به آن اضافه كنم به ذهنم نرسيد. مادر پس از مقدمه چيني زياد كم كم داشت حوصله ام را سر مي برد. گفت كه خواستگار شايسته اي براي من پيدا شده و من كه از همان اول حدس مي زدم صحبت مادر راجع به چه مي تواند باشد نفس عميقي كشيدم و با صداي آرامي گفتم :
    - مامان من فكر نمي كنم الان وقت مناسبي براي طرح كردن اين چيزا باشه، خودتون كه مي دونيد امتحاناي من شروع شده.
    مادر آه بلندي كشيد و گفت :
    - درسته حق با توست اما خودت كه مي دوني وظيفه يه مادر اينه كه مثل امانت داري، صحبتهايي كه در مورد آينده ات مي شه به گوشت برسونه، حالا ديگه تصميم با خود توست اما دوست دارم قبل از اونكه به سرعت جواب بدي خوب فكر كني. البته عجله اي براي دادن جواب نداري. يعني خيلي وقت داري تا خوب فكر كني.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به گوشت برسونه حالا تصمیم با خود توست اما دوست دارم قبل از اینکه به سرعت جواب بدی خوب فکر کنی . البته عجله ای برای دادن جواب نداری یعنی خیلی وقت داری تا خوب فکر کنی.
    سرم را تکان دادم و خواستم که از جایم بلند شوم که مادر گفت:نمی خوای بدونی خواستگارت کیه؟
    مردد سرجایم ایستادم و سرم را به زیر انداختم . شاید مادر فکر می کرد که شنیدن نام خواستگارم مرا ذوق زده و مشتاق می کند اما خبر نداشت تنها نامی که مشتاق شنیدنش بودم نامی بود که از مدتها قبل در قلبم نقش بسته بود . مادر بعد از مکثی کوتاه گفت:نگین آقا پیروز تو را از پدرت خواستگاری کرده.
    با شنیدن این کلام از دهان مادر گویی سیم برق سه فازی به تنم وصل شد. این خبر مانند شوک برقی تمام وجود م را تکان داد. حتی یکه ای که خوردم دور از انتظار مادر و حتی خودم بود. با ناباوری به مادر نگاه کردم و او را دیدم که با نگرانی به من خیره شده است . صدغای ضعیفی از حنجره ام بیرون آمد : شوخی می کنید؟
    مادر که فکر می کرد خوشحالی حاصل از خبر مرا بهت زده و حیران کرده نفس عمیقی از روی رضایت کشید و گفت:نه عزیزم چه شوخی . از چند وقت پیش ما این موضوع را می دانستیم اما نمی دانستیم تا چه حد حقیقت دارد اما بعد از عید وقتی عمو به پدرت گفت که پیروز از او خواسته راجع به تو با او صحبت کند ما فهمیدیم که بخت دخترم آنقدر بلند بوده که پیروز از بین تمام دختران او را خواسته است.
    کلام اخر مادر مانند نیشتری قلبم را شکافت . یعنی او و پدرم نهایت سعادت مرا در ازدواج با پیروز می دیدند؟این کلام مادر نشان داد که او و پدر با این مسئله مخالفتی ندارند و این بین تنها من هستم که باید مخالفتم را سخت و سفت نشان بدهم و یک تنه به مبارزه برخیزم.
    مادر بعد از اتمام حرفهایش از جا بلند شد و نشان داد که من هم می توانم به اتاقم بروم و مسئله را از دید خودم تجزیه و تحلیل کنم. به اتاقم رفتم اما نمی توانستم به چیزی فکر کنم . افکارم به هم ریخته و آشفته بود . لحظه ای به فکر پیروز می افتادم و لحظه ای به یاد شهاب بودم. نمی توانستم بفهمم دلیل پیروز از انتخاب من چه می توانسته باشد در صورتی که از نظر خودم خواهران و حتی دختر عموهایم خیلی زیبا بودند و هم اینکه تفاوت سنی اشان با او مناسبتر از من بود که هفده سال از او کوچکتر بودم. به یاد شب عروسی پریچهر و حرف پیروز افتادم : باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی که هفده سال از او بزرگتر است موافقت می کند یا نه. اگر احمق نبودم باید می فهمیدم که آن شب پیروز اول از همه این مسئله را با من عنوان کرده بود و شاید اگر عاقلتر از این بودم همان شب می بایست نظرم را در مورد پیروز به خودش می گفتم که نمی توانم به عنوان همسر دوستش داشته باشم.
    چهره پیروز پیش چشمانم جان گرفت . نگاه نافذ و پر از راز او صحبت های دو پهلو و معنی دارش . از اینکه خود را به عنوان همسرش دتجسم کنم چندشم می شد و احساس بدی به من دست می داد . به خوبی می دانستم به زودی این خبر چون انفجار بمب در میان فامیل می پیچد . لحظه ای چشمان پر از حسادت نیشا در نظرم مجسم شد و لحظه ای دیگر نگاه نگران بیتا را از شنیدن این خبر به یاد اوردم. با اینکه هنوز اتفاقی نیفتاده بود و قرار نبود کسی مرا مجبور به قبول این پیشنهاد کند اما نمی دانم چرا دلم شور افتاده بود و هراس عمیقی بر قلبم چنگ انداخته بود.
    وقتی به خودم امدم متوجه شدم ساعتهاست که جلوی پنجره ایستاده ام و در فکر های جور واجوری دست و پا می زنم . ورود پردیس به اتاق باعث شد به طرف او بپرخم . پردیس با ناباوری به من نگاه می کرد و لبخند معنی داری روی لبانش بود . متوجه شدم چند لحظه قبل از این ماجرا با خبر شده و قبل از هر چیزی به سراغم آمده تا بفهمد چه حالی دارم.
    به طرف تختم رفتم و روی ان نشستم . پردیس هم جلو امد و کنارم نشست و گفت : نگین باورت می شه؟"
    سرم راتکان دادم : چی رو؟ اینکه اینقدر بد اقبال باشم؟
    پردیس خنده بلندی سر داد و با لحن شوخی گفت:برو دیونه بخت در اتاقمون را زده منتها من تو اتاق نبودم و تو اشتباهی در رو باز کردی.
    نیشخنی زدم و گفتم:هر جور تو بگی حاضرو این اشتباه را جبران کنم.
    پردیس که خیلی دوست داشت زودتر از هر کسی نظر مرا بداند گفت: این حرفها رو ولش کن . خوش به حالت عجب فرصتی برایت پیش آمده!
    فرصت؟
    آره پس چی؟فرصت از این بهتر که مردی با این شخصیت و اعتبار خواهانت شده. وای دختر فکرش را بکن کی فکر می کرد پیروز از تمام دخترانی که دیوانه اش بودند تو را بخواهد؟
    اخمی کردم و گفتم: پردیس . پس تکلیف شهاب چی میشه؟ من اونو دوست دارم .
    پردیس پوزخندی زد و گفت: برو بابا گرسنه نشدی که عاشقی یادت بره عشق تو این زمونه مثل کیمیاست . عاشق واقعی زمان لیلی و مجنون بودند.
    لحن پردیس طوری بود که گویی اگر پیروز او را می خواست قید سروش را می زد. این برای من که محبت سروش را نسبت به او دیده بودم ناگوار آند. با حرص از کنار پردیس بلند شدم و برای اینکه او دیگر به این بحث احمقانه اش ادامه ندهد کتاب درسی ام را به دست گرفتم و نشان دادم که می خواهم درس بخوانم. در ان لحظه مطمئن بودم پردیس حرفم را درک نمی کند زیرا او به خواسته اش رسیده بود و به قول معروف پیش آدم سیر صحبت از گرسنگی مفهومی ندارد . همین قوه درکش را ضعیف کرده بود. اما من شهاب را با تمام وجودم می پرستیدم و عطای ازدواج با پیروز را به لقایش می بخشیدم . من شهاب را دوست داشتم و این را به همه آنهایی که فکر می کردند عشق قرن بیتم مانند سرابی در بیابان است ثابت می کردم.
    دو هفته از مطرح کردن خواستگاری پیروز از من گذشته بود و در این دو هفته به اندازه یک عمر حرف شنیده بودم . از همه به جز پدر که در تمام این مدت حتی یکبار هم حرفی از این جریان به میان نکشید. دو روز بعد وقتی توسط پردیس به گوش مادر رساندم تمایلی به این ازدواج ندارم گویی مرتکب عمل خلافی شده بودم زیرا مادر که تا آن لحظه فکر می کردم تصمیم گیری به این موضوع را به خودم واگذار کرده مرا احظار کرد تا با صحبت فکرم را باز کند. برایم توضیح دادکه بخت فقط یکبار در هر خانه ای را می زند و این ازدواج تنها خوشبختی است که در طول زندگی ام ممکن است وجود داشته باشد . صحبت های مادر با خواندهایم از کتابها مغایرت داشت . او مستقیم و غیر مستقیم از من می خواست باز هم خوب فکرهایم را بکنم و این بار حتما جوابم مثبت باشد . از مادر تحصیل کرده ام انتظار چنین چیز ی را نداشتم . اگر او مادرم نبود فکر می کردم پیروز او را اجیر کرده تا مرا قانع کند اما در مورد مادرم نمی توانستم فکر بدی به خودم راه بدهم چون او بی شک خواهان خوشبختی ام بود اما متاسفانه این را نمی دانست که هرکس باید خودش بداند خوشبختی در چه چیزیست.
    پس از چند روز مادر از من خواست اگر فکر هایم را کرده ام پاسخ بدهم . خودم به او گفتم که به این زودی تصمیم به ازدواج ندارم . مادر گویی چاره ای نمی دید دست به دامن زن عمو و بعد از آن پریچهر شد . اما پاسخ من به همه آنان همان بود که به مادرم گفته بودم. شاید همه فکر می کردند که من دیوانه شده ام اما فقط پردیس می دانست که دلیل مخالفتم با این ازدواج چیست . به ظاهر پس از از چند باری که من به تک تک ارشاد کنند گانم پاسخ منفی دادم قضیه خاتمه پیدا کرد و دیگر کسی در این مورد صحبت نکرد . پیروز هم هفته بعد از آن جریان به قصد ترک ایران راهی فرودگاه شد اما پیش از ان به منزلمان آمد. در ابتدا از روبرو شدن با او کمی احساس ترس می کردم اما بعد از دیدن او متوجه شدم تغیری در رفتارش به وجود نیامده و همانی که بود. او درست مثل گذشته که به منزلمان می آمد و سر به سر پوریا می گذاشت و با پردیس درست مانند قبل شوخی می کرد و حتی هنگام صحبت با من واکنشی مبنی بر اینکه از پاسخ ردی که به او داده ام کینه ای به دل دارد نشان نمی داد و من از این بابت خیالم راحت بود و در دل تصدیق می کردم که او مردی فهمیده و با شخصیت است.
    همان شب پیروز ایران را به مدت نا معلومی ترک کرد و من این مسئله را تمام شده می دانستم و نفس راحتی کشیدم و از همان لحظه خودم را از ان شهاب می دانستم . می دانستم بعد از پیروز هر خواستگار دیگری که به منزلمان بیاید می توانم به بهانه ادامه تحصیل او را رد کنم هر خواستگاری به جز شهاب.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با شرع تیر ماه کم کم زمزمه عروسی پردیس بلند شد و عمه به اتفاق عمو با توافق پدر و مادر روز بیستم شهریوز را برای مراسم ازدواج او و سروش انتخاب کردند . در این مدت یاسمن و امید هم نامزد کرده بودند و قرار بود بعد از عید آنان نیز به خانه بخت بروند . در این میان برای نیشا هم کم و بیش زمزمه های شنیده می شد اما چیزی که کاملا علنی شده بود خواستگاری اخمد پسر توران خانم از او بود هر چند عمو تا کنون جواب صریحی به او نداده بود اما من بعید می دانستم که نیشا او را قبول کند . از وقتی که خواستگاری پیروز را رد کرده بودم رابطه ام با نیشا بهتر شده بود و باز هم مثل سابق صمیمی شده بودیم.
    از وقتی مدرسه ها تعطیل شده بود بهانه ای برای بیرون رفتن از خانه و همچنین دیدن شهاب نداشتم اما کماکان تلفنی با او صحبت می کردم . بیتا و سام هم کم کم در فکر تدارک مراسم ازدواجشان بودند و آنطور که بیتا می گفت عروسی شان مثل پردیس در ماه شهریور برگزار می شد . این برای من که به او خیلی عادت کرده بودم کمی رنج آور بود . با اینکه دو ماه از شهریور مانده بود اما من دوست داشتم هیچ گاه شهریور نیاید زیرا دو نفر از بهترین کسانم را از دست می دادم . خواهرم پردیس که همواره سپر بلایم بود و دوستم بیتا که بهترین دوست دوران تحصیل و جوانی ام بود.
    هفته اول تیرماه من و بیتا به اتفاق برای گرفتن کارنامه رفتیم . خوشبختانه توانسته بودم با معدل خوبی فارغ التحصیل شوم. وقتی پدر کارنامه ام را دید با خوشحالی صورتم را بوسید و پس از دادن شیرینی کارنامه ام که پنجاه هزار تومان پول نقد بود گفت برای شرکت در آزمون سال بعد در هر کلاسی که خواستم ثبت نام کنم . من هم در کلاس آمادگی کنکور ثبت نام کردم.
    آخر همان هفته به همراه پردیس برای ثبت نام در کلاس کنکور در آموزشگاهی واقع در خیابان سهروردی رفتم. بهد از آن هم از فروشگاهی در همان حوالی لباسی را برای عروسی پردیس خریدم . وقتی برگشتیم پریچهر آمده بود . پس از روبوسی و خوش وبش با او مادر گفت که بیتا زنگ زده و کارم داشته . منو بیتا قبل از بیرون رفتن از منزل کلی با هم صحبت کرده بودیم و تماس دوباره او برای من کمی غیر منتظره بود و حدس زدم درباره شهاب می خواهد با من صحبت کند و با این فکر بدون معطلی و قبل از اینکه لباسم را بپوشم تا مادر و بقیه آن را بببینند به طرف تلفن رفتم تا با بیتا تماس بگیرم.
    خود بیتا تلفن را برداشتو بعد از احوالپرسی از او پرسیدم که چه شده که باز تماس گرفته.
    چی می خواستی بشه دلم برات تنگ شده بود. گفتم زنگی بزنم.
    می دانستم که سر به سرم می گذارد و این روز ها آنقدر سرش شلوغ است که وقت سر خاراندن ندارد چه برسد به اینکه دلش فرصت تنگ شدن داشته باشد . اما نمی خواستم تا خود او صحبت نکرده چیزی عنوان کنم. بنابراین خندیدم و گفتم:دل منم برات تنگ شده . بیتا جون فکر می کنم از آخرین فرصتها خوب استفاده می کنی . راستی رفتم و اسمم رو نوشتم. تو هنوز تصمیمت رو نگرفتی؟
    الان که حتی فکرش را نمی کنم . شاید بعد از ازدواج وقتی ببینم حو صله ام تو خونه سر می ره یک کارایی بکنم.
    می دانستم که بیتا به کلی قید درس و دانشگاه را زده و این را فقط برای دل خوشی من می گوید . بیتا هنوز نگفته بود که برای چه با من تماس گرفته بود و من که حدس می زدم موضوع دلتنگی و این برنامه ها گذشته عاقبت طاقت نیاوردم و گفتم: از درس و کنکور بیرون بیایم . بیتا فکر نمی کنم با اون اوضاع شلوغی که تو خونتون هست اونقدر حوصلت سر رفته باشه که بخوای حال واحوال منو بپرسی بخصوص با صحبت های مفصلی که چند ساعت قبل کرده بودیم. بگو چکارم داری؟
    بیتا با صدای بلند خندید و گفت:خیلی تیزی باور کن اگه زبون نمی اومدی بهت نمی گفتم که کی منتظره باهات صحبت کنه بخصوص که کم مانده تلفن را ازدستم بقاپه.
    در همان لحظه صدای خنده دو مرد را از پشت گوشی شنیدم و فهمیدم که بیتا تلفن را روی آیفون زده و صدایی که من شنیدم متعلق به شهاب و سام است. خدا را شکر کردم که حرفی نزدم که بعد باعث خجالتم شود. بیتا گفت:نگین فعلا خداحافظ گوشی را می دم شهاب.
    لحظه ای بعد صدای شهاب را از پشت گوشی شنیدم.
    سلام
    حالت چطوره؟خوبی؟
    ممنون.
    نگین چرا تلگرافی جواب می دی؟
    شهاب تلفن رو آیفونه؟
    مگه بچه ای کی جرات داره وقتی من با عشقم حرف می زنم استراق سمع کنه.
    راست می گی؟
    تو چی فکر می کنی ؟ به نظرت بهت دروغ می گم؟
    نه خیالم راحت شد . خوب حال تو چطوره؟
    خیلی بد.
    چرا ؟
    از بی معرفتی بعضی ها.
    بی معرفتی من؟
    عزیزم خدا نکنه تو بی معرفت باشی از دست این زمونه شکایت دارم. بخصوص از دست مدرسه ها که تا چشم به هم می زنی تعطیل می شن.
    خندیدم و در دل قربان صدقه اش رفتم. شهاب بار دیگر با لحن گله مندی ادامه داد: خلاصه گله دارم از روزگار و از دست بعضی ها یی که یادشون می ره یک قلبی براشون می تپه.
    این حرف رو نزن. خودت می دونی منم دوست دارم ببینمت اما می دونی که ...
    من هیچی نمی دونم فقط اینقدر می دونم که خواستن توانسته اگه دوست داری فقط باید بخواهی درست نمی گم؟
    چرا.
    خوب بگو کی ببینمت؟
    فکری کردم . با اینکه نمی دانستم موقعیتی بدست می آید یا نه اما دلم را به دریا زدم و گفتم: فردا چطوره؟
    با اینکه هر لحظه برای من یک قرن به حساب میاد اما چون می دونم این انتظار با تمام سختیش شیرینه باشه قبول. به قول یکی از شعرا:
    در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
    مخمور آن دو چشم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
    خب چی شد ؟ فردا ساعت چن؟ کجا؟
    فکری به خاطرم رسید صبح فردا می خواستم برای خرید کتابهایی که آموزشگاه داده بود به میدان انقلاب بروم و این بهترین فرصتی بود که می توانستم شهاب را ببینم.
    فردا صبح وقت داری؟ می خوام برم میدون انقلاب.
    آره عزیزم وقت من بیست و چهار ساعته در خدمت شماست.
    خوبه پس فردا ساعت نه صبح سر میدان به سمت ولیعصر . خوبه.
    بهتر از این نمیشه.
    شهاب می خوام بدونی که...
    با بیرون آمدن مادر و پریچهر از آشپزخانه باقی کلام در دهانم ماسید. پریچهر نگاهی به من انداخت و لبخند زد و اشاره کرد که بعد از تلفن کارم دارد. مادر واو روی صندلی ناهار خوری داخل هال نشستند و فرصت ادامه صحبت مرا با شهاب غیر ممکن ساختند . صدای شهاب را شنیدم که گفت: نگین بگو می خوام بدونم که دوستم داری. همین رو می خواستی بگی؟
    با حالت معذبی گفتم: آره بیتا جون باشه بعد می بینمت.
    شهاب فهمید که دیگر نمی توانم صحبت کنم . گفت:نگین متوجه شدم اما می خوام به جای خداحافظی بهت بگم دوستت دارم. دوستت دارم دوستت دارم.
    آهسته گفتم: منم همینطور تا بعد.. بعد گوشی را گذاشتم . همانطور که روی صندلی نشسته بودم به شهاب فکر می کردم که صدای پریچهر مرا به خود آورد .
    نگین برو لباست رو بپوش ببینم بهت میاد؟
    برای پوشیدن لباس از جا بلند شدم تا به اتاقم بروم اما هنوز به شهاب فکر می کردم و به اینکه چقدر او را دوست داشتم.
    صبح روز بعد زودتر از همیشه از رختخواب بیرون آمدم تا فرصت کافی برای انجام کارهایم را داشته باشم. شب قبل زمینه را برای رفتن به میدان انقلاب آماده کرده بودم و از این بابت مشکلی نداشتم . بعد از صرف صبحانه مادر رو به پردیس کرد و گفت که امروز قرار است به منزل پریچهر برود تا به اتفاق هم به پزشک مراجعه کنند. با تعجب به مادر نگاه کردم . روز قبل که پریچهر منزلمان بود نشانی از بیماری را در چهره اش نبود. پردیس بالبخند به مادر نگاه کرد و گفت: وای یعنی به این زودی؟
    مادر سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: نه هنوز خبری نیست اما باید پریچهر را پیش پزشک خودم ببرم تا با او آشنا شود. هرچند که زود است اما دیروز پریچهر می گفت که حاج خانم در صحبت هایش خیلی سربسته از او خواسته تا زنده است بتواند نوه اش را ببیند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرديس نفس بلندي كشيد و با قيافه گفت :
    - اوه اين حاج خانمم چه توقعهايي كه نداره، اول كه مي گفت تا زنده است مي خواد عروسي تنها پسرش رو ببينه، حالا هم مي خواد نوه اش رو ببينه، معلوم نيست بعد چي مي خواد. حتما عروسي نوه هاشو و نتيجه هاشو، نبيره هاشو و نديده هاشو. خيلي سياست داره با اين حرفها مي خواد سر عزرائيل رو هم شيره بماله.
    مادر لبش را به دندان گرفت و با اخم به پرديس نگاه كرد. اما من متوجه شدم كه مادر و پريچهر قرار است آن روز به ديدن پزشك متخصص زناني كه از سالها قبل با مادر آشنا بود بروند. اين را هم مي دانستم كه مطب پزشك مادر حوالي خيابان شريعتي است و خيالم راحت بود كه مسير مادر به ميدان انقلاب نمي خورد. قبل از آمدن تاكسي تلفني كه مادر خواسته بود از منزل خارج شدم. به پرديس گفته بودم كه مي خواهم با شهاب بيرون بروم اما نگفته بودم كه براي خريد كتاب به ميدان انقلاب مي روم. سر ميدان هفت تير به سمت وليعصر شهاب را ديدم كه كنار خودروي دوو سي يلو مشكي رنگي ايستاده بود. به محضي كه چشم او به من افتاد سوار شد، من نيز سمت خودرو رفتم و با دلي لرزان سوار شدم. با اينكه فقط دو هفته بود كه او را نديده بودم اما فكر مي كردم سالها از او دور بوده ام به طوري كه دلم نمي خواست چشم از او بردارم. به شهاب سلام كردم و او به گرمي سلامم را پاسخ گفت. بار ديگر با ديدن او تمام حرفها از ذهنم پاك شده بود و تمام وجودم پر از احساس نامفهومي بود. دلم مي خواست بگريم، بخندم و با صداي بلند فرياد بزنم و به تمام مردم دنيا بفهمانم كه با تمام وجود او را مي پرستم. اما به جاي تمام اين خواسته ها لبخندي به او زدم و گفتم :
    - خوشحالم كه مي بينمت.
    شهاب نگاه عميقي به من انداخت كه تمام وجودم را به آتش كشاند.
    - نگينم. من خوشحالترم. باور كن در اين مورد به پاي من نمي رسي.
    چشم از او گرفتم و به راهي كه مي رفتيم نگاه كردم. صداي شهاب مرا در دنيايي از خلسه فرو مي برد. به عكس من كه حرف زدن را فراموش كرده بودم او دنيايي از حرف داشت. سكوت كرده بودم و فقط مي شنيدم. آنجا احتياجي به زبان نداشتم. فقط گوش مي دادم و با قلبم خوب حفظ مي كردم.
    - نگين عزيزم، عشق من، محبوبم، فرشته خوشگلم، دلم مي خواد داد بزنم، مثل مجنون خودم رو آواره كوه و بيابون كنم، مثل فرهاد تيشه به دست بگيرم يك كوه بيستون ديگه رو بكنم، اما نه چرا مثل مجنون، ليلي من كه فقط مال خودمه پس بايد خيلي ديوونه تر از مجنون باشم كه وقتي ليلي مال خودمه سر به بيابون بزنم. چرا مثل فرهاد كه بخوام با تيشه زدن به كوه، عشقمو به شيرينم ثابت كنم. شيرين من اونقدر نازنينه كه نمي خواد با كندن كوه بيستون منو از سرش وا كنه. مي خوام مثل خودم باشم. شهاب پژوهش، كسي كه امروز مي خواد به نگين گرانبهاش بگه آخر همين هفته، مي خواد بياد اونو مال خودش بكنه. تا پاياني باشه براي كابوسهاي شبانه اش، تا ديگه تو خواب نبينه كه نگينش رو گم كرده.
    به شهاب نگاه كردم تا باور كنم كه حرفهاي او نثري عاشقانه نيست. شهاب با لبخندي شيرين و جذاب بازتاب كلامش را در چشمهاي من جستجو مي كرد. چشمانم را از او گرفتم و به روبرو خيره شدم. در آن لحظه نمي دانستم چگونه بايد رفتار كنم، آيا مي بايست با شرم سرم را به زير مي انداختم و نشان مي دادم كه آمادگي شنيدن اين صحبت ها را آن هم به طور ناگهاني ندارم. يا مي بايست قهر و ناز مي كردم. اما من هيچ كدام از اين كارها را دوست نداشتم چون نمي خواستم نقش بازي كنم و به او دروغ بگويم. من از مدتها پيش منتظر اين لحظه بودم، از خيلي پيشتر حتي از لحظه اي كه احساس كردم شهاب جايي درون قلبم باز كرده منتظر بودم تا روزي زنگ منزلمان توسط او به صدا در بيايد.
    خيلي دوست داشتم فريادي از شوق بكشم. پنجره را باز كنم و با سردادن فرياد شادي عابراني را كه گوشه كنار خيابان خود راه مي رفتند را در شادي ام شريك كنم. از تصور چنين كاري لبخندي گوشه لبم نقش بسته بود. صداي شهاب مرا از افكار عجيب و غريبم بيرون آورد.
    - نگين چرا ساكتي؟
    به او نگاه كردم :
    - چيزي بگم؟
    - آره. هرچي دلت مي خواد حتي شده يه كلمه.
    - چي بايد بگم؟
    - اينو كه من نبايد به تو بگم، خودت بايد بدوني كه چي بگي.
    - شهاب. دوستت دارم.
    - آه. اين دنيايي حرف تو چند كلامه. نگين. منم دوستت دارم.
    شهاب ماشين را در يكي از فرعي هاي انقلاب پارك كرد و هر دو پياده شديم. بعد از پياده شدن تازه به خاطر آوردم كه از او بپرسم كه ماشين مال چه كسيست. شهاب گفت كه متعلق به شوهرخاله اش مي باشد كه براي مدتي به مسافرت خارج از كشور رفته و او با خواهش سوئيچ را از خاله اش گرفته و قول داده كه خيلي با احتياط رانندگي كند.
    به همراه شهاب براي خريدن كتابهايي كه لازم داشتم به فروشگاهي كه روبروي در اصلي دانشگاه بود رفتيم و بعد از خريدن چند كتاب از فروشگاه بيرون آمديم. چند قدم جلوتر وقتي چشمم به پرده سر در سينما افتاد متوجه شدم نظر شهاب هم جلب شده و به آن نگاه مي كند. او به سمت سينما اشاره كرد و گفت :
    - تعريف اين فيلم رو خيلي مي كنن اما هنوز نرفتم ببينمش. وقت داري با هم بريم؟
    به ساعتم نگاه كردم. ساعت ده و ربع بود. با ترديد به شهاب نگاه كردم و گفتم :
    - به نظرت چند ساعت طول مي كشه؟
    - تقريبا يك ساعت و نيم. اگه دوست داري بريم. الان وقت خوبيه چون هنوز شروع نشده.
    چون مي دانستم مادر بعد از رفتن به پزشك به منزل پريچهر مي رود و ناهار هم آنجاست ترديد را كنار گذاشتم و موافقتم را اعلام كردم. به سمت ديگر خيابان رفتيم. شهاب بليط گرفت و داخل سينما شديم. شهاب درست مي گفت وقت مناسبي بود زيرا هنوز چند دقيقه از ورود ما نگذشته بود كه درهاي سينما باز شد و مردم وارد سالن نمايش شدند. شهاب هم از بوفه مقدار زيادي خوراكي خريد.
    چند دقيقه بعد من و او روي صندلي هاي لژ خانوادگي نشسته بوديم و فيلم را تماشا مي كرديم. گاه گاهي شهاب پاكت چيپس يا پفكي را جلويم مي گرفت و با اصرار مرا وادار به خوردن مي كرد. به طوري كه وقتي فيلم تمام شد و ما از سينما بيرون آمديم فكر مي كردم كلي به وزنم اضافه شده بود. وقتي به شهاب اين حرف را گفتم خنديد و گفت :
    - براي اضافه كردن وزن حالا حالاها جا داري.
    از در سينما كه خارج شديم شهاب پيشنهاد كرد براي خوردن غذا به رستوراني برويم كه مخالفت كردم. سپس هر دو قدم زنان به سمت دانشگاه رفتيم تا از خط كشي جلوي در دانشگاه به سمت ديگر خيابان برويم. از كنار جدول كنار خيابان رد شدم و هنوز به ابتداي نرده هاي دانشگاه نرسيده بودم كه شنيدم كسي صدايم مي كرد. شنيدن نامم با صدايي كه به خوبي مي دانستم متعلق به چه كسي است بند از بند وجودم باز كرد. نفس در سينه ام حبس شد به طوري كه جرات نداشتم به طرف صدا بگردم. شهاب هم متوجه شد و با نگراني به من نگاه كرد. كتابهايي كه خريده بودم در نايلكسي دست شهاب بود و براي اينكه نشان بدهم كه تنها بوده ام خيلي دير شده بود.
    شهاب با شتاب گفت :
    - نگين بگو من مزاحمت شده بودم.
    به او نگاه كردم و لبخندي زدم و گفتم :
    - يادت باشه هر اتفاقي بيفته دوستت دارم.
    و با اطمينان از عشق او با شهامت به طرف صدايي كه متعلق به نويد بود برگشتم.
    نويد نبش خيابان شانزده آذر ايستاده بود جايي كه من و شهاب هر دو از جلوي آن رد شده بوديم اما من متعجب بودم كه چرا او را نديده بودم. شايد او پشت ما بوده و ما را تعقيب مي كرده و شايد هم همان لحظه و اتفاقي ما را ديده بود اما هرچه بود اميدوار بودم ما را هنگامي كه از سينما خارج مي شديم نديد باشد چون در آن صورت معلوم نبود چه پيش مي آمد. به سمت نويد حركت كردم. با وجودي كه سعي مي كردم قدمهايم محكم باشد اما لرزش زانوانم را به وضوح احساس مي كردم. تمام شهامتي كه چند دقيقه پيش در دلم احساس مي كردم مبدل به ترسي مبهم شده بود آن هم از كسي كه هيچ گاه رابطه خوبي با او نداشتم.
    نويد يك دستش را در جيب شلوارش فرو بره بود و با قيافه خشني به من خيره شده بود. چهره اخم آلود نويد كه در آن لحظه شباهت عجيبي به عمو پيدا كرده بود هزار انديشه براي خلاصي و فرار از بار اتهام در ذهنم به وجود مي آورد. با خود گفتم : به او مي گويم اتفاقي شهاب را ديده ام. در يك لحظه فكر ديگري به سراغم آمد. به او مي گويم شهاب پسر عمه دوستم است و او بعد از شناختن من خواسته به من كمك كند. با وجودي كه مي دانستم تمام بهانه هايي كه به نويد خواهم گفت حتي نمي تواند خودم را قانع كند اما نااميدانه به دنبال راه نجاتي مي گشتم.
    صداي خشن نويد كه كاملا مشخص بود مي خواست به من بفهماند كه نمي توانم منكر چيزي شوم حواسم را سر جايش آورد.
    - اينجا چه غلطي مي كني؟
    لحن بي ادبانه نويد احساس شهامتي را كه گم كرده بودم، به من برگرداند.
    - غلطي نمي كنم، آمدم چندتا كتاب بخرم.
    صداي شهاب از پشت سرم باعث شد دندانهايم را به هم بفشارم، در آن لحظه آرزو مي كردم كه اي كاش شهاب بدون توجه به موقعيت من آنجا را ترك مي كرد تا من بتوانم منكر آن چيزي كه نويد ديده بود شوم اما مي دانستم چنين كاري از شهاب غيرممكن است. شهاب با صداي محكمي گفت :
    - سلام نويد. من اتفاقي دخترعمويت را ديدم و مزاحمش شدم.
    به طرف شهاب برگشتم و با شتاب گفتم :
    - نه اصلا اين طور نيست. ايشان خيلي به من لطف كردند.
    همان موقع فكري به خاطرم رسيد و گفتم :
    - اگر آقاي پژوهش نبودند معلوم نبود بتوانم كيفم را از دو موتور سواري كه مي خواستن كيفمو بدزدن پس بگيرم.
    نويد به حالت مشكوكي ابتدا به شهاب و سپس به من نگاه كرد و با لحني كه نشان مي داد حرفم را باور نكرده است گفت :
    - كيفت رو زدند؟
    قيافه حق به جانبي گرفتم و گفتم :
    - آره. يعني نه. مي خواستن كيفم رو بزنن. اما ايشان كه همان لحظه از ماشينشون پياده مي شد متوجه شد و ....
    نويد نگذاشت بيش از اين ادامه بدهم. حرفم را قطع كرد و گفت :
    - خب بسه. من از لطف ايشان بي نهايت متشكرم.
    بعد دستش را به طرف شهاب دراز كرد تا با او دست بدهد. اما حالت صورتش به هيچ وجه دوستانه نبود گويي مي خواست بگويد كه حرف مرا باور نكرده است.
    به شهاب نگاه كردم. نمي دانم او هم همين احساس را داشت يا چيز ديگري فكرش را مشغول كرده بود. رنگش به سرخي مي زد و نگاهش را به زير دوخته بود وقتي متوجه شد نويد دستش را به طرف او دراز كرده به اكراه با او دست داد. نويد به من اشاره كرد كه برويم و من به اجبار سرم را به زير انداختم و نشان دادم در اين مورد با او مخالفتي نخواهم كرد. شهاب نايلكس كتاب را به سمت من دراز كرد و آهسته گفت :
    - از مزاحمتي كه برايتان ايجاد كردم عذر مي خوام.
    هنوز دستم را دراز نكرده بودم كه نويد پيش دستي كرد و نايلكس را از شهاب گرفت و بدون كوچكترين صحبتي به من اشاره كرد كه حركت كنيم. پيش از حركت به شهاب نگاه كردم و گفتم :
    - بابت زحمتي كه به شما دادم، عذر مي خوام.
    و آهسته تر از قبل ادامه دادم :
    - و همچنين متشكرم. خدانگهدار.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    جرات نداشتم به نويد نگاه كنم زيرا مي دانستم در حال حرص خوردن است. بدون اينكه او را نگاه كنم قدمي برداشتم. چند قدم كه رفتم صداي نويد را شنيدم كه خطاب به شهاب مي گفت :
    - خداحافظ رفيق.
    لحن نويد كنايه آميز بود اما صداي شهاب را نشنيدم كه به او پاسخ بدهد. حالا ديگر فهميده بودم كه نويد با اين طرز رفتار به اصطلاح دوستانه خواسته او را شرمزده كند. از نويد بي نهايت بدم آمده بود و خيلي دوست داشتم با تمام وجود نفرتم را به او نشان بدهم. به او كه خواسته بود شهاب را سكه پول كند. اما مي دانستم الان وقت مشاجره و جر و بحث با او نيست. فقط بايد دعا مي كردم كه او آنقدر مرد باشد كه اين موضوع را به گوش پدر نرساند چون در آن صورت ممكن بود شهاب پيش پدر جور ديگري جلوه كند. با خودم گفتم اي كاش اين چند روز هم بگذرد تا شهاب به خواستگاري ام بيايد، بعد از آن نويد به هر كس هر چه دلش خواست بگويد، مهم نيست.
    صداي نويد را شنيدم كه با لحن خشن گفت :
    - برو به سمت بالا.
    متوجه شدم بايد از خيابان شانزده آذر به طرف بالا برويم. احساس مي كردم در دست او اسيرم و از اينكه هر چه او بگويد و مي بايست گوش كنم خون خونم را مي خورد اما چاره ديگري نداستم. نويد كنارم قدم بر مي داشت و من سرم را به زير انداخته بودم و در فكر آخر ماجرا بودم. بعد از طي مسافتي او به طرف خودروي عمو كه رو به روي تالار مولوي پارك شده بود رفت و بعد از سوار شدن در جلو را باز كرد تا من سوار شوم. تا آن لحظه نويد به من نگاهي نيانداخته بود به طوري كه گويي وجود خارجي نداشتم اما همين كه سوار اتومبيل شديم نگاه خشمناكي به من انداخت و گفت :
    - تا الان فكر مي كردم سرت به كار خودته و فقط به درس خوندن فكر مي كني، اما نمي دانستم اينقدر آب زيركاه و موذي باشي.
    مي دانستم اگر به نويد ميدان بدهم ولكن معامله نخواهد بود بنابراين من نيز متقابلا اخمي كردم و گفتم :
    - چيه مگه چيكار كردم؟
    چپ چپ نگاهم كرد و گفت :
    - راستي كه خيلي پررويي. هيچي بهت نمي گم روتو زياد نكن.
    با عصبانيت گفتم :
    -گفتم مگه چيكار كردم؟ اصلا به تو چه مربوطه، تو چيكاره اي كه به خودت حق مي دي با من اينجور صحبت كني.
    با همان اخم دندانهايش را به هم فشار داد و گفت :
    - بهت مي گم چه كاره ام. صبر كن عمو رو ببينم.
    از تهديدي كه كرد به نهايت عصبانيت رسيده بودم دلم مي خواست با ناخن پوست صورتش را مي كندم كاري كه تا آن لحظه حتي فكرش را نمي كردم. دست بردم تا دستگيره در را بگيرم و از خوردرو خارج شوم كه دستش را دراز كرد و بازويم را با خشونت به طرف خودش كشيد و در همان حال با عصبانيت فرياد زد :
    - بتمرگ سر جات، بخدا اون در باز شه له و لوردت مي كنم، هر چي هيچي نمي گم از رو نمي ره.
    در آن لحظه نمي دانم از تهديدش ترسيده بودم و يا از خارج شدن از خودرويش منصرف شده بودم اما به هر صورت سر جايم باقي ماندم. دستم به فشاري كه او به بازويم داده بود به شدت درد مي كرد. از نويد بعيد نبود كه بخواهد دستش را رويم دراز كند بخصوص كه مي دانستم رگ غيرتش زيادي به جوش آمده است. با وجودي كه دلم نمي خواست سر به تنش باشد اما خشمم را فرو خوردم و بدون صحبت به رو به رويم خيره شدم زيرا بيش از اين نمي خواستم رويش به رويم باز شود.
    نويد خودرو را به حركت درآورد. با عبور از سمت بلوار كشاورز فهميدم كه به سمت خانه مي رويم.
    جلوي در منزل نويد خودرو را نگه داشت تا من پياده شوم. من نيز بدون هيچ صحبتي پياده شدم و او رفت. نمي دانستم چه خواهد شد فقط اين را مي دانستم كه هر لحظه بايد منتظر حادثه اي باشم.
    به منزل رفتم. مادر هنوز نيامده بود اما پرديس ناهار را درست كرده بود و منتظر من و پوريا بود تا با هم غذا بخوريم. به او گفتم كه ميل به خوردن ندارم و به طرف اتاقم رفتم. ساعتي بعد پرديس به اتاقم آمد و بعد از اينكه در مورد حالم پرس و جو كرد به او گفتم كه چه اتفاقي افتاده. پرديس ابتدا از اينكه به همراه شهاب به آن نقطه از شهر كه درست مركز رفت و آمد خيلي از آشنايان بود رفته بودم خيلي سرزنشم كرد. اما بعد دلداريم داد و گفت :
    - عيب نداره به هر حال اتفاقيه كه افتاده، ديگه نمي شه كاريش كرد. تو هم اينقدر پكر نباش. دير يا زود مي فهميدن كه تو و شهاب همديگه رو دوست داريد.
    با نگراني به پرديس نگاه كردم و گفتم :
    - يعني چي مي شه؟
    پرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
    - هيچي فوقش نويد جريان رو به بابا مي گه. تو هم اون و شيدا رو لو مي دي بعد هم هردوتون از اينكه لو رفتين حالتون گرفته مي شه، بعدم ماجرا تموم مي شه. همين.
    از اينكه پرديس اينقدر راحت با هر موضوعي برخورد مي كرد به حال او غبطه مي خوردم. پرديس جسور بود و در بدترين شرايط ميدان را خالي نمي كرد اما من نمي توانستم مانند او باشم. صداي زنگ تلفن باعث شد پرديس از جايش بلند شود و براي پاسخ دادن به آن برود. چند لحظه بعد در حالي كه گوشي سيار را در دست داشت به اتاق برگشت و آن را به طرف من گرفت و گفت :
    - بيتاست. مثل اينكه شهاب از وقتي از تو جدا شده دست به دامن اون شده تا خبري از تو بگيره.
    حدس پرديس درست بود. شهاب بعد از جدا شدن از من به منزل خاله اش رفته و از آنجا به بيتا زنگ زده بود و بعد از گفتن جريان از او خواسته بود تا به من زنگ بزند و اگر حالم خوب بود با منزل خاله اش تماس بگيرم. به بيتا اطمينان دادم كه اوضاع رو براه است و بعد از خداحافظي از او با شماره تلفني كه بيتا داده بود تماس گرفتم. خوشبختانه خود شهاب گوشي را برداشت و بعد از اينكه فهميد من پشت خط هستم شروع كرد به قربان صدقه رفتن من. با شنيدن صداي شهاب تمام نگراني هايي كه فكر مي كردم خيلي وحشتناك است از خاطرم محو شد و فقط به او فكر كردم، به او كه خيلي دوستم داشت.
    شهاب گفت :
    - نگين، چطوري؟ نويد كه اذيتت نكرد؟
    - خوب فرصت نكرد اذيتم كنه، اما دير نشده خودش كه مي گفت بذار باباتو ببينم.
    - گوش كن، اگه هر چي گفت بزن زيرش.
    - نگران نباش، به قول پرديس اول و آخر بابا اينا مي فهميدن.
    - به پرديس جريان رو گفتي؟
    - آره، اما تو كه اونو مي شناسي هيچي نمي تونه اونو بترسونه يا نگران كنه.
    - عزيزم تو هم نبايد نگران چيزي باشي، دست كم تا زماني كه منو داري، باشه؟
    - نه شهاب من نگران چيزي نيستم، حداكثر تا زماني كه تو رو دارم.
    - نگين خيلي دوستت دارم خيلي خيلي زياد. خودت كه مي دوني چقدر. راستي تا يادم نرفته، همين چند دقيقه پيش با خاله ام مفصل صحبت كردم و قرار شده امروز يا فردا به منزلتون زنگ بزنه و بعد از اينكه با مادرت صحبت كرد قراره روزي رو براي خواستگاري بذاره. هرچند كه خيلي دوست داشتم قرارمون براي امشب باشه ولي بايد صبر كنيم تا شوهر خاله ام از مسافرت برگرده. اين طور كه خاله ام مي گفت فكر مي كنم چهارشنبه شب بياد.
    حدود نيم ساعت با شهاب صحبت كردم و بعد از خداحافظي از او با دلي پر از اميد به طبقه پايين رفتم تا با خيال راحت تلويزيون تماشا كنم.
    تا شب هر زنگي كه تلفن مي خورد دلم را مي لرزاند و فكر مي كردم خاله شهاب است كه به منزلمان رنگ زده، از طرفي هر چه به آمدن پدر نزديكتر مي شد دلشوره ي من از جانب نويد بيشتر مي شد. اما خوشبختانه آن شب اتفاقي نيفتاد. گويا نويد هنوز فرصت نكرده بود با پدر صحبت كند.
    بعد از ظهر فرداي آن روز وقتي صداي ماشين پدر را شنيدم كه وارد حياط مي شد، قلبم به تپش افتاده بود نمي دانستم پدر چه حالتي دارد. آيا نويد توانسته بود با او صحبت كند يا نه؟! خوشحال بود يا ناراحت؟! جرات نكردم پايين بروم و از همان روي پله ها خم شدم تا چهره پدر را ببينم وقتي او را ديدم كه با جعبه اي شيريني وارد منزل شد تا حدودي خيالم راحت شد كه نويد هنوز فرصت نكرده با او صحبت كند. مادر به استقبال او رفت و جعبه شيريني را از او گرفت. پشت سر پدر پوريا با جعبه اي ميوه وارد شد و در حالي كه مانند آمبولانس آژير مي كشيد به سمت آشپزخانه رفت. آنقدر صداي آژير پوريا بلند و گوشخراش بود كه نفهميدم پدر به مادر چه گفت، فقط صداي مادر را شنيدم كه گفت :
    - به سلامتي، كي انشاالله.
    - خدا بخواد فردا شب.
    - مياد بمونه؟
    - نه. از قرار معلوم شركتي كه قرار بود ايران بزنه يك مقدار كار داره. بايد بياد كاراشو درست كنه. تازه يه خبر عالي پروين، اينجا رو گوش كن، تلفني كه باهاش صحبت مي كردم مي گفت درس پوريا كه تموم شد در حيني كه تو دانشگاه تحصيل مي كنه مي تونه شركت رو هم بچرخونه. مي دوني يعني چي؟
    صداي شاد مادر كنجكاوي ام را از اينكه بدانم در چه مورد صحبت مي كنند بيشتر كرد.
    - واي خدا رو شكر.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برای سلام کردن به پدر از پله ها پایین آمدم و به طرف آشپزخانه رفتم. پردیس هم که تازه از حمام آمده بود پشت سر من وارد آشپزخانه شد . با تردید جلو رفتم و بعد از سلام به پدر صورتش را بوسیدم . پدر با خوشحالی با من و پربدیس صحبت کرد و حالمان را پرسید . روی صندلی خودم پشت میز آشپزخانه نشستم و پدر رفت تا لباسهایش را عوض دکند . مادر به پردیس گفت:شنیدی پدر چی گفت؟
    پردیس سرش را تکان داد و گفت: نه همین الان از حمام بیرون آمدم چه شده؟
    آقا پیروز فردا شب میاد ایران.
    پردیس نا خوداگاه به من نگاه کرد و گفت: اه چه خبر خوبی و سرش را تکان داد.
    متوجه منظور پردیس نشدم اما حدس می زدم این خبر برای هر کس که خوب باشد برای من نمی تواند دلنشین باشد زیرا شاید با وجود پیروز پدر نخواهد جواب مساعدی به خواستگاری شهاب بدهد. همانطور که در فکر بودم از پیروز که با آمدن بی موقعش موقعیت شهاب را خراب می کرد بدم آمده بود . از طرفی هنوز خاله شهاب به منزلمان زنگ نزده بود تا با مادر صحبت کند و از طرف دیگر نوید مرا نگران می کرد . چون می دانستم او کسی نیست که بخواهد در این مورد گذشت کند و اگر هم تا کنون حرفی نزده حتما دلیلی داشته که من از ان بی خبر هستم . دلیل آن را چند شب فهمیدم.
    نیمه شب روز بعد پیروز به ایران آمد . برای استقبال از او این بار برخلاف دفعه قبل فقط پدر و مادر و عمو وزن عمو و نیما به فرودگاه رفتند.
    صبح روز بعد وقتی از خواب بلند شدم سر میز صحبانه مادر را سرحال ندیدم . ابتدا حدس می زدم بی خوابی شب گذشته او را کسل و بی حوصله کرده زیرا وقتی از فرودگاه به منزل برگشتند هوا روشن شده بود.
    نمی دانستم پیروز به منزل عمو رفته یا به منزلی که خودش اجاره کرده بود و می گفتند هنوز انرا دارد رفته بود اما هر طور که بود پا روی کنجکاوی ام گذاشتم تا بعد از پردیس بپرسم . بعد از اینکه صبحانه را خوردیم مشغول جمع کردن وسایل روی میز شدم که صدای خشن مادر را شنیدم .
    نگین پردیس سفره را جمع می کنه بیا تو اتاقم کارت دارم
    من و پردیس با تعجب بهم نگاه کردیم نمی دانستم چه شده اما هر چه بود باید اتفاقی افتاده باشد که مارد چنین بد اخلاق شده بود . مادر از اشپزخانه خارج شد و من با نگرانی از پردیس پرسیدم : به نظرت چی شد؟
    پردیس که معلوم بود از چیزی خبر ندارد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم اما فکر می کنم خبری شده که مامان اینجوری بهم ریخته .
    با ترس به او نگاه کردم و گفتم: تو هم می ایی؟
    نه مامان الان عصبانیه من بیام کار خرابتر می شه. تو هم نترس آدم که نکشتی .
    ناگهان پردیس اخمهایش باز شد و گفت: آه فهمیدم چه شده شاید نوید جریان را به گوششان رسانده . آره غیر از این نمی تونه چیزی باشه. و بعد قیافه ی متفکری به خود گرفت و ادامه داد : آره به خدا راست می گم مارمولک رفته جریان را به زن عمو گفته و اونم دیشب که مامانو را تنها گیر آورده گذاشته کف دستش.
    با وحشت به پردیس نگاه می کردم اگر انطور که او حدث زده بود باشد دیگر کارم ساخته شده بود حالا دیگر زن عمو هم جریان را فهمیده بود و این بدتر از هر چیز دیگر ی بود . احساس می کردم آبرویم پیش آنان رفته و از همه بدتر اینکه هنوز خاله ی شهاب به منزلمان زنگ نزه دبود با صدای مادر که مرا با نام می خواند از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم: بله امدم.
    همانطور که از در آشپزخانه خارج می شدم صدای پردیس را شنیدم که گفت : نگین اگه همینی بود که من حدس می زدم به مامان بگو چون اونو با دوست دخترش دیده بودی دست پیش گرفته که پس نمونه . خب همینو بگی ها.
    نگاه گذرایی به پردیس کردم و سرم را تکان دادم . وقتی وارد اتاق مادر شدم او را دیدم که روی تخت نشسته و چشم به در دوخته بود . با ورود من مادر نگاه تلخی به من انداخت و گفت : بیا بنشین اینجا.
    کنار مادر روی تخت نشستم و او با لحن غضبناکی گفت: چند روز پیش که می خواستم با پریچهر برم دکتر تو هم می خواستی بری کتاب بخری چه اتفاقی افتاد؟
    فهمیدم حدس پردیس درست بوده و خدا را شکر می کردم که حدس پردیس باعث شده بود برای صحبت مادر زمینه داشته باشم و از حرف او جا نخورم.
    به مادر نگاه کردم و گفتم: چطور مگه؟
    مادر با همان اخم گفت: سوالی که ازت پرسیدم جواب بده؟
    برای اینکه وضعم را از اینی که هست بدتر نکنم مجبور شدم دروغ بگویم. به مادر گفتم وقتی از در کتابفروشی بیرون می امدم دو موتور سوار می خواستند کیفم را بزنند که مردی مانع از انجام این کار شد . دیگر به مادر نگفتم که آن مرد پسر عمه سام نامزد بیتا بوده است. مادر نگاهی به چشمانم انداخت و گفت: داری راست می گی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: بله همان موقع نوید رو دیدم که صدام کرد نمی دونم اون به شما چی گفته اما جریان همینی بود که گفتم.
    در آن لحظه آنقدر مسلط صحبت می کردم که خودم هم باور م شده بود که قرار بوده کیفم را بزنند و شهاب نگذاشته بود اما گویی مادر پرتر از اینها بود ه که حرفم را باور کن. از اینکه او را فریب می دادم دچار عذاب وجدان شده بودم اما چاره دیگری نداشتم . هر طور بود نباید می گذاشتم مادر از دوستی منو شهاب بویی ببرد. صدای مادر مرا از فکر بیرون آورد .
    چرا همون روز چیزی به من نگفتی؟
    نمی دونستم موضوع اینقدر مهمه. اما وقتی آمدم خانه شما نبودید و من به پردیس گفتم که چه اتفاقی افتاده.
    نگاه مادر مانند خنجری بر قلبم فرو می رفت به طوری که احساس می کردم تمام واقعیت را با نگاهش از ذهنم بیرون کشیده است. مادر بدون مقدمه پرسید: پسره را می شناختی؟
    بااینکه به خوبی منظورش را متوجه شده بودم اما خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم: کدم پسره؟
    همون که می گی نگذاشت کیفتو بزنن.
    فکری کردم. نوید گفته که او کیست . سرم را تکان دادم و گفتم: آره فکر می کنم دوست نوید چون حال نوید را از پرسید.
    اون تو را از کجا می شناخت؟ نمی دونم.
    صدای تقه ای به در خورد و پردیس وارد شد. مادر با اخم به او نگاه کرد اما پردیس نگاهی به من کرد و گفت: نگین به مامان گفتی همون روز نوید رو با یک دخترتو ماشینش دیده بودی که دل می دادن قلوه می گرفتن.
    لبم را دندان گرفتم و در دل گفتم:خدا لعنتت کنه پردیس کارو خرابتر کردی آخه من کی نوید را دوستش دیده بودم.
    مادر لحظه ای به پردیس خیره شد و بعد نگاهی به من کرد و گفت: آره نگین پردیس راست میگه؟به ناچار سرم را تکان دادم و گفتم:آره
    پردیس گفت : از قراره معلوم همون دختریه که می گن اسمش شیداست و خونشون همون طرفای خونه پیروزه اینطور که می گن زن عمو جون هم از این موضوع خبر داره به شما چیزی نگفته؟
    مادر سکوت کرد و در فکر بود.
    پردیس ادامه داد: خوب والله زن عمو چیزایی رو که به صرفش نیست بروز نمی ده.
    مادر نگاه غضبناکی به پردیس کرد و گفت: بسه دیگه بلندشین جفتتون برین بیرون . نگین تو هم از این به بعد حواستو خوب جمع کن بیرون می ری اتفاقی برات نیفته و اگخ موضوعی برات پیش اومد قبل از هر کسی به من بگی فهمیدی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: بله فهمیدم
    به هر صورت قائله ای که هنوز آغاز نشده بود با تدبیر پردیس و دروغی که با همکاری هم بافتیم ختم شد اما تا چند ساعت بعد از دروغی که به مادر گفته بودم احساس خجالت می کردم اما خودم را اینطور راحت کردم که برای نجات عشقم مجبور شدم دروغی مصلحت آمیز بگویم.
    بعد از ظهر آن روز داخل هال با پوریا مشغول ابزی فوتبال دستی بودم که تلفن زنگ زد. مادر قبل از برداشتن گوشی گفت که کمتر سرو صدا کنیم و بعد به پوریا گفت که فوتبال دستی اش را به بالکن ببرد و خود به طرف تلفن رفت و گوشی درا برداشت . از طرز صحبتش فهمیدم که کسی که چند روز منتظر تلفنش بودم به منزلمان زنگ زده است. بله اشتباه نمی کردم کسی که با مادر صحبت می کرد خاله شهاب بود . اما لحن مادر خیلی سرد بود و مرا نگران می کرد . نمی دانم خاله شهاب به مادر چه گفت که مادر به من نگاه کرد . طرز نگاه مادر زیاد خوشایند نبود . خودم را به راهی زدم که اصلا متوجه صحبت های مادر نیستم اما گوشم و یا بهتر بگویم تمام حواسم به مکالمه مادر بود هرچند که مادر سکوت کرده بود و فقط گوش می داد و گاهی کلمه کوتاهی می گفت مانند : بله نه خواهش می کنم والله چه عرض کنم . نمی دانم مکالمه مادر چقدر طول کشید اما شنیدم که می گفت: بله خواهش می کنم اجازه بدهید قبل از آن با پدر شصحبت کنم بعد به شما اطلاع می دهم.
    بعد از اینکه مادر گوشی را گذاشت بون توجه به من و پوریا به طرف آشپزخانه رفت. خیلی دوست داشتم از او بپرسم که با چه کسی صحبت می کرد اما می دانستم با طرز سوال کردن و رنگ روی پیده ام هنگام صحبت با مادر خودم را لو می دهم و مادر می فهمد که از همه چیز خبر دارم.
    آن شب هرچه انتظار کشیدم مادر حرفی در رابطه با تلفنی که شده بود به پدر نزد. فکر کردم شاید نخواهد جلوی ما بچه ها به خصوص پوریا با صحبت از خواستگاری از من را عنوان کند و این موضوع را وقتی با پدر تنها می شد عنوان می کند . به یاد خواستگاری از دیگر خواهرانم افتادم . بله بدون شک همینطور بود و ما بعد از اینکه پدر و مادر خوب صحبتهایشان را کرده بودند از موضوع خواستگاری آنان مطلع می شدیم.
    شب هنگام خواب آرام و قرار نداشتم زیرا فردای آن روز پنجنشبه بود و اگرپدر اجازه می داد شاید فردا شب شهاب به منزلمان می آمد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سر تا سر روز پنجشنبه براي من روزي دلهره آور بود. هر زنگ تلفني كه زده مي شد قلب من تكان مي خورد و با خود مي گفتم : خاله شهاب است كه مي خواهد جواب بگيرد.
    اما هرچه بيشتر منتظر بودم نااميدتر مي شدم. به خصوص كه فهميدم آن شب شام منزل عمو هستيم و مي دانستم كه پيروز هم منزل عمو مي آيد. بعد از ظهر همان روز تقريبا ساعت شش و نيم بود كه با پدر و پوريا براي خريد كفش بيرون رفتيم و خريدمان بيش از يك ساعت طول نكشيد. وقتي به خانه رسيديم ساعت هفت و نيم بعد از ظهر بود. مادر به من و پوريا گفت كه حاضر بشويم تا به خانه عمو برويم. پوريا با فرياد، شادي اش را نشان داد و به سمت اتاقش دويد. اما من كه اصلا دوست نداشتم به خانه عمو بروم و با نويد و پيروز روبرو بشوم ترجيح مي دادم خانه بمانم اما نمي توانستم با رفتن مخالفت كنم. برخلاف پوريا با بي ميلي به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض كنم. هنوز لباسم را از تنم بيرون نياورده بودم كه پرديس به اتاق آمد و روي تختش نشست. چهره پرديس مثل هميشه نبود و انگار حرفي داشت كه مي خواست به من بگويد. فكر مي كردم ناراحتي اش از دوري سروش است. زيرا حدود يك ماهي مي شد كه او را نديده بود. البته آن دو، يك روز در ميان حدود يك ساعت تلفني با يكديگر حرف مي زدند. علت نيامدن سروش به تهران اين بود كه به تازگي در شركتي مشغول به كار شده بود و بُعد مسافت اين اجازه را به او نمي داد كه براي ديدن پرديس به تهران بيايد. هر چند كه چيزي به مراسم ازدواجشان نمانده بود و پرديس مي بايست اين مدت كوتاه را نيز تحمل مي كرد. با تمام اين ها به او حق مي دادم كه اين چنين غمگين باشد. لباسم را عوض كردم و جلوي آينه نشستم تا موهايم را برس بكشم و بعد از پرديس خواستم كه موهايم را ببافد.
    پرديس بدون صحبت موهايم را در دست گرفت و مشغول بافتن شد. از آينه به او نگاه كردم. چهره اش خيلي افسرده بود بطوريكه طاقت نياوردم و از او پرسيدم :
    - پرديس چت شده؟ چرا ناراحتي؟
    پرديس از آينه به من نگاه كرد و گفت :
    - همين طوري.
    لبخندي زدم و گفتم :
    - خيلي دلت براش تنگ شده، نه؟
    - نه موضوع اين نيست.
    خواستم سر به سرش بذارم گفتم :
    - چيه، دوباره افتادي تو دنده لج؟
    پرديس موهايم را با كش بست و بدون اينكه به من نگاه كند گفت :
    - خاله شهاب زنگ زد.
    حرفي را كه به او مي خواستم بزنم از ياد بردم و با عجله گفتم :
    - كي؟
    - همين كه با بابا رفتي ده دقيقه بعد زنگ زد. من خودم گوشي رو برداشتم وقتي كه گفت من مهرتاش هستم با خانم فروغي كار دارم. بدون اينكه بدونم فاميل خاله شهاب چيه فهميدم كه بايد خودش باشه. مامان رو صدا كردم، وقتي مامان گوشي را گرفت سلام عليك كرد و به من اشاره كرد تا به غذا سر بزنم. خودم فهميدم كه مي خواد من رو از سر باز بكنه، رفتم آشپزخانه اما گوشم با مامان بود شنيدم كه به خاله شهاب گفت .....
    پرديس مكث كرد و من كه قلبم به سر و صدا افتاده بود با عجله پرسيدم :
    - چي گفت؟
    پرديس در حالي كه به ميز تكيه مي داد گفت :
    - مامان گفت راستش بايد با پدرش صحبت كردم اما هم من و هم پدرش معتقديم كه ازدواج براي دخترم زوده. دخترم مي خواد به درسش ادامه بده، خدا بخواد قراره سال ديگه در كنكور شركت كنه و در حال حاضر قصد ازدواج نداره.
    با ناباوري به پرديس نگاه كردم و گفتم :
    - راست مي گي؟
    پرديس سرش را تكان داد و گفت :
    - آره. وقتي مامان به آشپزخانه اومد ازش پرسيدم كه كي تلفن كرده بودگفت يكي از دوستامه كه تو نمي شناسيش.
    نمي دانم چه حالي داشتم كه دلم مي خواست جيغ بكشم. مادر حق نداشت بدون اينكه چيزي به من بگويد خواستگاري را كه برايش جان مي دادم رد كند. آن لحظه با خود گفتم كه اي كاش به جاي نويد گشت نيروي انتظامي مرا با شهاب گرفته بود و قضيه طوري لو مي رفت كه پدر و مادر نتوانند خواستگاري شهاب را رد كنند. مادر حتي از من نپرسيده بود كه چه نظري دارم. شايد او مرا هنوز بچه مي دانست اما چطور او وقتي كه چند ماه قبل پيروز به خواستگاري ام آمد مخالف نبود و معتقد بود كه من ديگر بزرگ شده ام و مي توانم تشكيل زندگي مستقلي را بدهم. آه كه آنقدر عصباني و مستاصل بودم كه نمي دانستم چه بايد بكنم. از سر نااميدي اشك در چشمانم حلقه زده بود اما نمي توانستم بگريم. فقط بغضي خفه كننده گلويم را مي فشرد. صداي پرديس را شنيدم كه گفت :
    - نگين بلند شو مامان صدامون مي زنه.
    صداي مادر به گوشم رسيد :
    - پرديس، نگين، بابا منتظره. دِ بجنبين. دير شد.
    براي اولين بار از مادر با تمام خوبيهايش متنفر شدم و از اين موضوع هيچ احساس گناه هم نكردم. پرديس از كمد مانتويي برايم بيرون آورد و مانند كودكي آن را به تنم كرد و بعد از آن روسري زرشكي رنگي را كه تازه خريده بودم به سرم كرد. آنقدر بي اراده بودم كه نمي توانستم فرياد بزنم و به او اعتراض كنم تا دست از سرم بردارد. با وجودي كه پرديس گناهي نداشت و در تمام لحظه ها حامي ام بود اما از او هم متنفر بودم. اين تنفر شامل خودم هم مي شد كه مانند عروسكي آماده شده بودم تا با مادر و پدرم به مهماني بروم بدون آنكه به آنها اعتراضي بكنم. دوست داشتم كاري كنم تا به اين مهماني كه از تمام آدم هاي آن نفرت داشتم نروم. دوست داشتم فرياد بزنم و با گريه و لج به آنها بفهمانم من نيز انسانم و من نيز مي توانم از كمترين حقم كه انتخاب سرنوشتم است دفاع كنم. اما هيچ كاري نكردم. بغضم را فرو خوردم و سرم را به زير انداختم و جلوتر از پرديس از اتاق خارج شدم تا مثل بچه خوبي همراه مادر و پدرم به مهماني بروم.
    چند لحظه بعد در ماشين نشسته بودم و به سمت خانه عمو مي رفتيم. همان طور كه به خيابان نگاه مي كردم در فكر بودم كه هم اكنون شهاب در چه حاليست و چه فكري مي كند. با به ياد آوردن اينكه چقدر منتظر بودم كه شبي از شبها شهاب به منزلمان بيايد و با به ياد آوردن اين آرزو احساس بي قراري كردم و براي اينكه اختيار از دست ندهم و فرياد نكشم، دستهايم را به هم قلاب كردم و سرم را روي دستانم گذاشتم.
    فاصله خانه مان با خانه عمو نزديك بود. بنابراين خيلي زود به مقصد رسيديم. هنگام پياده شدن متوجه ماشين پيروز شدم كه جلوي خانه عمو پارك شده بود. صداي پرديس را شنيدم كه مي گفت :
    - اِ. بابا آقا پيروز ماشينش رو نفروخته بود؟
    - نه باباجون گذاشته بود تو پاركينگ .
    ديگر نفهميدم پرديس چه گفت. تمايلي هم براي شنيدن هر موضوعي كه مربوط به او باشد نداشتم. از همه متنفر بودم و اين تنفر به قدري زياد بود كه گويا روي چهره ام نيز تاثير گذاشته بود زيرا مادر جلو آمد و آهسته گفت :
    - نگين باز كه قيافه گرفتي. صد دفعه بهت گفتم آدم جايي ميره با روي باز مي ره، چته مگه با مردم دعوا داري اخماتو باز كن. اَه .
    بدون اينكه به مادر اهميتي بدهم خيره به او نگاه كردم اما مادر يا متوجه نشد و يا ترجيح داد محلم نگذارد. به طرف پدر رفت تا كيفش را از دست او بگيرد. پدر كه متوجه ما شده بود رو به مادر كرد و گفت :
    - پروين. نگين چشه؟
    - چه مي دونم، كفشش رو كه خريده، ديگه نمي دونم چه طلبي داره كه اين جور بق كرده.
    پدر با لبخند به من نگاه كرد و گفت :
    - چيه بابا، چقدر طلب داري بهت بدم كه بخندي؟
    لحن پدر شوخ بود و نشان مي داد كه خيلي سر حال است. سرم را به زير انداختم و بدون اينكه چيزي بگويم به طرف در خانه عمو رفتم. پوري زنگ را فشرد و لحظاتي بعد صداي زمخت و نخراشيده نويد را شنيدم كه گفت : بله.
    در دلم ناسزايي نثارش كردم. پوريا گفت :
    - پسرعمو ما هستيم.
    در باز شد و من صبر كردم تا آخر از همه و قبل از پدر وارد شوم. به هيچ وجه دلم نمي خواست چشمم به قيافه كسي بيفتد اما به هر حال مي دانستم برخلاف ميلم امشب را هم دندان به جگر بگذارم و قيافه همه را تحمل كنم. نويد به استقبالمان آمد و من بدون اينكه به او نگاه كنم همان طور كه قيافه گرفته بودم پشت سر پرديس وارد شدم حتي به او سلام هم نكردم. صداي او را مي شنيدم كه با پدر خوش و بش مي كرد و من از حرص دندانهايم را به هم فشار مي دادم. عمو و زن عمو به استقبالمان آمدند. از زن عمو به شدت متنفر بودم اما نمي توانستم به او هم سلام نكنم با وجودي كه خيلي دلم مي خواست اين كار را بكنم اما جلو رفتم و به او سلام كردم و به اجبار صورتش را بوسيدم. با عمو هم روبوسي كردم. با ياسمين و نوشين و نيشا هم دست دادم. همان اول فهميدم كه اميد هم منزل عموست زيرا ياسمين آرايش كرده بود و حسابي به خودش رسيده بود.
    پدر و مادر به طرف پذيرايي رفتند و من نيز در حالي كه دست عمو روي شانه ام بود به همان سمت هدايت شدم. بعد از چند روزي كه پيروز به ايران آمده بود تازه همان لحظه بود كه با او روبرو مي شدم. آهسته سلام كردم و او با لبخند پاسخم را داد. به سرعت چشم از او برداشتم و به اميد سلام كردم اما حال اينكه از او حالش را بپرسم نداشتم و مانند مهمان غريبي به سمت مبلي كه در گوشه اي قرار داشت نشستم و سرم را به زير انداختم. آن شب نيما كشيك بود و اين براي من خيلي بهتر بود زيرا حوصله حرف زدن با او را نيز نداشتم.
    همان طور كه چشم به ميز وسط پذيرايي دوخته بودم عمو مرا صدا كرد و پرسيد :
    - نگين چيه عمو چرا اينقدر ساكت و كم حرف شدي؟
    با بي تفاوتي به عمو نگاه كردم اما جوابي ندادم، صداي مادر را شنيدم كه گفت :
    - نگين عموجان با تو بود نشنيدي؟
    لحن مادر آمرانه بود و معلوم بود كه مي خواهد رعايت ادب را به من يادآوري كند. بدون اينكه به مادر نگاه كنم در پاسخ عمو گفتم :
    - عموجان حالم خوب نيست. سرم درد مي كند. فقط همين.
    لحنم عصبي بود و كمي لرزش داشت اما شايد همان عمو را قانع كرده بود و به راستي باور كرده بود كه حالم خوب نيست زيرا ديگر چيزي نپرسيد و صحبت را با ديگران ادامه داد. خيلي دلم مي خواست تنها باشم و به چيزي كه دوست داشتم فكر كنم. به شهاب كه نمي دانستم در آن وقت چه مي كند و چه حالي دارد. فكر كردن به شهاب باعث مي شد بغصي كه در گلويم سفت شده بود تبديل به اشك شود اما من نمي خواستم بگريم زيرا آنجا جايي براي گريه نبود. فكرم را به جاي ديگري متمركز كردم و از جا بلند شدم تا از اتاق پذيرايي خارج شوم.
    وقتي زن عمو اعلام كرد كه شام آماده است دلم نمي خواست سر سفره بروم زيرا نه ميلي به خوردن شام داشتم و نه ديگر مي توانستم آن محيط را تحمل كنم. به هر صورت كه بود خودم را قانع كردم كه بايد اين چند ساعت را تحمل كنم.
    هنگام خوردن شام بدون توجه به تعارف هاي زن عمو كه مدام چشمش به بشقاب اين و آن بود و ديگران را تشويق به خوردن مي كرد با غذايم بازي مي كردم كه صداي او را شنيدم كه گفت :
    - نگين جان چي شده. دوست نداري؟
    سرم را بلند كردم و متوجه شدم كه همه نگاه ها به سمت من دوخته شده است. از اينكه زن عمو با اين كار مي خواسته به همه بفهماند من از چيزي ناراحتم خيلي لجم گرفت به خصوص كه نگاهم به نويد افتاد كه كنار پيروز نشسته بود و لبخند تمسخرآميزي روي لبش بود. با كينه چشم از او برداشتم و به زن عمو گفتم كه :
    - چرا دارم مي خورم.
    بعد از شام وقتي سفره جمع شد به آشپزخانه نرفتم تا كمكي كنم و در عوض داخل هال نشستم و به ظاهر تلويزيون تماشا مي كردم اما فقط چشمانم به صفحه تلويزيون بود و از آن چيزي كه نشان مي داد چيزي نمي فهميدم. حتي متوجه نشدم كه نويد كانال را عوض كرد و بعد بدون توجه به من كه چشم به صفحه آن دوخته بودم تلويزيون را خاموش كرد. صداي اعتراض نوشين بلند شد :
    - اِ. داشتم نگاه مي كردم.
    - بي خود ، لازم نيست نگاه كني. بهت گفته بودم بلوزم را بشوري. شستي؟
    - خب يادم رفت. ببخشيد فردا برات مي شورم. نويد تو رو خدا روشنش كن ببينم چي شد.
    - نه. همين الان مي ري مي شوريش. من فردا لازمش دارم. فهميدي؟
    - خوب بذار فيلم تموم بشه مي رم.
    - همين كه گفتم.
    حالم از خودخواهي نويد به هم مي خورد اگر من به جاي نوشين بودم به قيمت نديدن فيلم هم كه شده بود نه به او التماس مي كرد و نه بلوزش را مي شستم. موجود خبيث!
    صداي نوشين را شنيدم كه گفت :
    - نويد تو رو خدا تلويزيون رو روشن كن نگين هم داشت فيلم رو نگاه مي كرد.
    صداي نويد خونم را به جوش آورد. با لحن موذيانه اي گفت :
    - اون كه از دنيا خارج شده. فكر مي كنم خيلي حالش گرفته شده. خوب حق هم داره. هر كي جاي اون بود همين حال رو داشت. درست نمي گم نگين؟
    با اينكه دوست نداشتم حتي نگاهي به او بياندازم اما نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. در حالي كه دندان هايم را روي هم فشار مي دادم رو كردم به او و با حرص گفتم :
    - تو آدم خيلي كثيفي هستي. فقط همين رو مي تونم بهت بگم.
    سپس جلوي چشمان حيرت زده نوشين كه باورش نمي شد من با نويد اين طور حرف بزنم از جا بلند شدم تا هال را ترك كنم كه همان لحظه متوجه پيروز شدم كه در آستانه اتاق پذيرايي ايستاده بود و با تعجب ما را نگاه مي كرد. چشمانم را به زير انداختم و از كنارش رد شدم و جايي كنار مادر نشستم و تا لحظه اي كه مي خواستيم خانه را ترك كنيم از جايم تكان نخوردم.
    به خانه كه برگشتيم مادر به خاطر قيافه اي كه گرفته بودم كلي سرزنشم كرد و از رفتارم انتقاد كرد اما من حتي معذرت هم نخواستم زيرا دليلي براي معذرت خواهي نمي ديدم.
    وقتي با پرديس تنها شديم او كلي حرف داشت اما من حوصله شنيدن نداشتم و پرديس كه ديد حالم مساعد حرف زدن نيست تنهايم گذاشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/