عروسي پريچهر هم تمام شد و تا چند روز بعد از آن مشغول جمع و جور ريخت و پاش هايي بوديم كه در طول بردن جهيزيه و مراسم هاي مخالف به وجود آمده بود. ناهيد به خاطر داشتن بچه مدرسه اي به سنندج برگشت اما نرگس چهار روز ماند تا به مادر كمك كند. از اين طرف ياسمين و زن عمو هم خيلي به مادر كمك كردند. پرديس هم مسئول بشور و بمال در و ديوار و پله ها بود لذت تمام خوشيهايي كه در اين چند وقت با سروش داشت از دلش بيرون آمد. اين وسط باز هم من بودم كه كه بار زيادي روي دوشم سنگيني نمي كرد و عذرم هم موجه بود زيرا سال آخر بودم و درسهايم سنگين بودند. اما خودم هم مي دانستم تمام اينها بهانه اي بيش نيست و درسهايم چيزي نبود جز تكرار مكررات. اين را پرديس خوب مي دانست و هر وقت مرا مي ديد كه كتاب به دست بهانه درس خواندن كرده ام مي گفت (صبر كن تو عروسي من تلافي همه اين تنبليهات درمياد) و من شانه هايم را بالا مي انداختم و مي گفتم ( تا اون موقع خدا بزرگه ).
دو روز بعد از عروسي، پريچهر به همراه صادق به منزلمان آمد. در عرض همين دو روز دلم خيلي برايش تنگ شده بود مطمئن بودم او هم همين احساس را داشت چون موقعي كه مي خواست ما را ببوسد درست مانند مادري كه چند روزي فرزندش را نديده بود، رفتار مي كرد. اما به هر حال هم او و هم ما مي بايست به نبودش عادت مي كرديم اما فكر مي كنم براي مادر دوري او خيلي سخت تر از همه ما بود زيرا همان شب بعد از رفتن پريچهر وقتي سرزده به آشپزخانه رفتم او را ديدم كه روي صندلي آشپزخانه نشسته بود و مي گريست. خوشبختانه مادر متوجه حضور من نشد و من هم بدون سر و صدا آشپزخانه را ترك كردم تا خلوتش را به هم نزنم اما از گريه مادر حالم حسابي گرفته شد و آن شب فقط به مادر فكر كردم و به ياد او و مهربانيهايش خوابيدم. قرار بود فرداي آن شب پريچهر به مدت دو هفته به عنوان ماه عسل به مشهد و از آنجا به شمال برود.
ديدارهاي من و شهاب كماكان ادامه داشت. بعد از عروسي پريچهر يك بار ديگر با هم بيرون رفتيم اما فقط نيم ساعت با هم بوديم و در آن نيم ساعت به پاركي در نزديكي منزل رفتيم كه من آنقدر با ترس به اين طرف و آن طرف نگاه كردم كه شهاب كلافه شد. هر چند كه در آن نيم ساعت هم جز چند كلمه بيشتر صحبت نكرديم و قرار شد باقي حرفهايمان را پشت تلفن بزنيم. در اين مدت پيروز را فقط يك بار ديدم كه براي ديدن پدر و مادر به منزلمان آمده بود و در آن ديدار هم اتفاق خاصي نيفتاد كه باعث پريشاني خيالم شود. پيروز كاملا عادي و معمولي رفتار مي كرد و مثل اين بود كه هيچ وقت چيزي به من نگفته است و من كه در ابتداي ورود او از روبرو شدن با او گريزان بودم با ديدن رفتار معمولي و ساده اش متوجه شدم آن شب سر به سرم مي گذاشته و حرفهايش زياد جدي نبوده و از بابت اينكه موضوع آن شب را براي كسي تعريف نكرده بودم خوشحال بودم.
ماه اسفند به چشم به هم زدني به پايان رسيد و من كه تازه از شر امتحانات خلاص شده بودم در فكر بيرون كردن خستگي در طول روزهاي عيد بودم. از يك جهت هم از تعطيلي مدارس ناراحت بودم و آن به خاطر اين بود كه مثل قبل آزاد نبودم تا هر زمان كه خواستم به بهانه ديدن بيتا شهاب را هم ببينم. هنوز سال نو از راه نرسيده بود كه دوست داشتم سيزده روز تعطيلي به پايان برسد و من به مدرسه برگردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)