صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از جلوی پردیس که مثل چوپانی بچه ها را به طبقه پایین هدایت می کرد کنار رفتم پردیس چند قدم که رفت برگشت وگفت راستی مامان گفت با بیتا رفتی لباس بخری خریدی اره می ایی ببینی الان میام بزار اینا روبه ننه هاشون بسپارم که فکر نکنن واسه تفریح به پارک اومدن خندهام گرفته بود می دانستم پردیس همین کلام را هم به مادر بچه ها که از اقوام دور پدری ام بودند می گوید ودر این مورد با کسی رودربایستی ندارد هنوز لباسم را تنم نکرده بودم که پردیس به اتاق امد وبا دیدن لباسم با تعجب گفت چه لباس خوشگلی سلیقه خودت بود سرم را
    تکان دادم وگفتم نه سلیقه بیتا بود می دونستم خودت از این هنرا نداری حالا تنت کن ببینم چطوره بهت میاد وقنی لباس را تنم کردم کردم ابروان پردیس همراه با لبخندی بالا رفت هی دختر چقدرخوشگله جون چه یقه ای داره با نگرانی به یقه لباسم در اینه نگاه کردم وگفتم به نظرت مامان چیزی نمی گه پردیس شانه هایش را بالا انداخت وگفت برو بابا چی می خواد بگه مگه قراره لباسو تو مردا بپوشی حرف پردیس دلگرمی ام می داد
    در حالی که لباس را در می اوردم گفتم تا حدی خیالم شد پس از تعویض لباس به اتفاق پردیس پایین رفتیم وتا اخر شب که خسته وکوفته به اتاقمان برگشتیم فرصت سر خاراندن نداشتیم
    حتی ان شب بر خلاف شبهای قبل که گاهی پیش از خواب مدتی صحبت می کردیم هیچ حرفی نزدیم و به محضی که سرمان روی بالش رفت خوابمان برد
    صبح روز بعد با صدای مادر از خواب برخاستم. خیلی دلم می خواست که می توانستم باز هم بخوابم اما می دانستمخ که امروز خیلی کار مانده که باید انجام بدهیم . سرم را چرخاندم و پردیس را دیدم که بدون توجه به صدای مادر که او را صدا می کرد پتو را تا گردنش بالا کشیده و غرق در خواب بود البته من اینطور فکر می کردم چون بعد از چند بار که مادر او را صداکرد با صدای واضحی گفت:متوجه شدم خیلی خب الن بیدار می شم.
    مادر که خیالش از بیدار کردن ما راحت شده بود اتاقمان را ترک کرد.
    مدتی طول کشید تا توتنستم وسوسه دوباره خوابیدن مبارزه کنم ودل از رختخواب گرم ونرم بکشم اما گویا پردیس چنین خیالی نداشت. از روی تختخواب پایین امدم و به طرف پنجره اتاق رفتم . با دیدن اسمان متوجه شدم که خورشید هنوز بالا نیامده است. به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم که ساعت 6ونیم صبح است. برای رفتن به مدرسه وقت داشتم. با حسرت به پردیس نگاه کردم که فارغ از درس و مدرسه همچنان چشمانش بسته بود و بعد از تعویض لباسم از اتاق خارج شدم.
    وقتی به طبقه پایین رفتم مادر داخل اشپزخانه مشغول تدارک صبحانه بود از دیدن نان تازه متوجه شدم که او خیلی =یشتر از ما از خواب بیدار شده است خستگی از تمام صورتش پیدا بود. به خوبی مشخص بود که شب گذشته فقط چند ساعتی استراحت داشته است.مادر پیشنهاد کرد که ان روز مدرسه نروم اما من که حوصله شلوغی منزل را نداشتم به بهانه این که ان روز امتحان ادبیات دارم منزل را ترک کردم.
    وارد حیاط شدم به اسمان نگاه کردم. با وجودی که خورشید کاملا بالا نیامده بوداما مشخص بود که ان روز هوامثل روز های قبل صاف نیست.. بانگاه کردن به اسمان سرم راتکان دادم و با خود فکر کردم عجب این همه روز هوا خوب بود حالا امشب که باید صاف باشه دلش گرفته. آخ اگر باران بیاد تکلیف صندلی هایی که قرار است داخل حیاط چیده شود چی؟
    قرار بود مراسم مردانه داخل حیاط برگزار سود و مراسم زنانه نیز داخل هال و اتاق پذیرایی باشدواینطور به نظر خوب می رسید. اما اگر ان شب باران می بارید به احتمال زیاد مجلس مردانه منزل یکی از همسایگان برگزار می شد و در این صورت باید با همان استریوس فکسنی نوید که صدایش از ته چاه در می امد و با این وجود خیلی با ان می نازید ان شب را طی کنیم.
    وقتی به مدرسه رسیدم متوجه شدم از تشکیل صف و مراسم صبحگاهی خبری نیست . یکراست به کلاس رفتم . بیتا را دیدم که کتاب ادبیات را جلویش گذاشته و با ولع مشغول خواندن می باشد . او متوجه ورود ممن نشده بود با اشاره سر با چند تا از بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و سپس به طرف بیتا رفتم خم شدم و اهسته زیر گوشش گفتم:
    ای دوست شکر بهتر یا انکه شکر سازد؟
    خوبی قمر بهتر یا انکه قمر سازد؟
    بیتا سرش را بلند کرد و با دیدنم خندید : اره خانم همون شکر ساز و قمر ساز شما مگه به داد من برسه تو کیفت کوکه.
    کیفم را زیر میز گذاشتم و در حالی سرجایم می نشستم به شوخی گفتم:بیتا جون بی خود تقصیر من ننداز سر و ته من وشهاب رو بزنی سه یا چهار ساعت بیشتر نبود نه ماه سال رو ول کردی یک دیشب باید درست رو می خوندی / اونم چی ؟ ادبیات زبان مادری.
    بیتا با ارنج به پهلویم زد و گفت:من این حرفها حالیم نیست حالا خوندم یا نخوندم تو امروز از پیش من جم نمی خوری.
    خندیدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. بیتا که خیالش از بابت اتحان راحت شده بود کتابش را بست و در حالی که دفترش را باز می کرد و اماده نوشتن می شد گفت: خوب حالا شعری رو که خوندی کامل بخون می خوام بنویسم.
    می دانستم که بیتا خیلی شعر دوست دارد و دفتر ی دارد که هرگاه شعری به نظرش جالب می رسد ان را می نوشت با این حال نمی دانستم که چرا ادبیاتش نسبت به درسهای دیگرش اینقدر ضعیف است.
    بیتا من تمام شعر را حفظ نیستم.
    عیب نداره همون قدر که بلدی بخون. اما اول بگو شعر مال کدوم شاعره؟
    فکر می کنم مال مولاناست.
    از اهنگ شعر خوشم می اد.
    نوش جانت
    ارنجم را به میز تکیه دادم و سرم را روی دستم گذاشتم و شروع کردم به خواندن شعر وبیتا هم خیلی سریع شعر را می نوشت.
    ای دوست شکر بهتر یا انکه شکر سازد؟
    خوبی قمر بهتر یا انکه قمر سازد؟
    ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو
    یا انکه برارد گل صد نرگس تر سازد؟
    ای عقل تو به در دانش و در بینش
    یا انکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد ؟
    ای عشق اگر چه تو اشفته و پرتابی
    چیزی است که از اتش بر عشق کمر سازد
    بیخود شده ی انم سر گشته و حیرانم
    گاهیم بسوزم پر گاهی سرو پر سازد/

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این جای شعر را از حفظ بودم وباقی ان را هر کار که کردم به خاطر نیاوردم اما به بیتا قول دادم که ادامه شعر را از کتابی که در منزل عمو بود بنویسم وبرایش بیاوم.
    با امدن معلم ادبیات به کلاس ما هم ازحال وهوای شعر شاعری بیرون امدیم وخود را برای دادن
    امتحان اماده کردیم.
    به هر ترتیب بود ان روز سپری شد هر چند که سر امتحان کلی از دست بیتا حرص وجوش خوردم وانقدر از زیر میز لگد خوردم که کم مانده بود ورقه ام راجلوی او بگذارم تا راحتتر بتواند بنویسد وشک ندارم که خانم رضایی معلم ادبیاتمان هم فهمید که من و بیتا تقلب می کنیم وبه دلیل اینکه مثلا از شاگردان خوب کلاس بودیم به خاطر حفظ ابرویمان حرفی نزد اما از نگاه چپ چپ و ابروان گره خورده اش که به من و بیتا خیره شده بود متوجه شدم از من و او انتظار این کار را نداشته است به هر جهت امتحان سپری شد واین موضوع هم خاطره ای شد برای من وبیتا.
    با خوردن زنگ اخر به همراه بیتا از مدرسه بیرون امدم قرار شد ان روز بیتا زودتر به به منزلمان بیاید تا برای شب موهای همدیگر را درست کنیم.
    وقتی به منزل رسیدم پدر در حال تحویل گرفتن صندلی هایی بود که باید در حیاط چیده می شد و من تازه به یاد جشن و مراسم حنا بندان پریچهر افتادم وشور و غوغایی در دلم به پا شد با وجودی که هوا ابری بود اما مشخص بود که از ان نوع ابرهایی نیستند که با خود باران به همراه داشته باشند چیدن صندلی ها توسط جوانان فامیل با نظارت پدر و عمو و همچنین نصب چراغها توسط نوید انجام شد.
    با لذت به منظره حیاط نگاه می کردم تا ان لحظه حیات منزل را چنین با شکوه ندیده بودم صدای پدر مرا به خود اورد نگین بابا اونجانایست ممکنه چیزی بیفته روی سرت به خود امدم
    وبه پدر وعمو سلام کردم و سپس به طرف ساختمان به راه افتادم.
    داخل منزل هم خیلی تغییر کرده بود تمام اثاثیه و دکور منزل جمع شده بود فرشها ومبلها جایشان را با صندلی هایی مشابه صندلی های حیاط عوض کرده بودند دور تا دور اتاق دو و گاهی سه ردیف صندلی چیده شده بود تنها برای عروس وداماد مبل دو نفره استیل با روکشی سفید بالای اتاق پذیرایی گذاشته شده بود تمام وسایل اضافی داخل اتاق پدر و مادر که در همان طبقه اول بود گذاشته شده بود تعدادی از مبلها نیز داخل گلخانه روی هم انبار شده بودند
    با وجودی که به نظر می رسید کاری باقی نمانده است اما ناهید و نرگس و همچنین یاسمین وزن عمو به سر کردگی مادر مانند زنبوران عسل پر کار مرتب این طرف وان طرف می رفتند از اشپزخانه بوی خوشی می امد ومن که عاشق این بو بودم به سرعت متوجه شدم که این بو به خاطر پختن اش رشته می باشد.
    در همان لحظه پریچهر را دیدم که تازه از حمام خارج شده بود با وجودی که سرش را با روسری حوله ای مخصوص حمام پوشانده بود اما خیلی زیبا شده بود به خصوص که ابروانش را نازک وبلند برداشته بودند واین زیبایی چهره ش را دو چندان کرده بود.
    ناهید با اسپند دودکن چینی از اشپزخانه بیرون امد وبا لیلی کردن به طرف پریچهر رفت بقیه از اشپزخانه بیرون امده بودند و همراه با دست زدن و کل کشیدن او را همراهی کردند چند بچه نیز از نرده های پلکان طبقه دوم اویزان شده بودند وبا تعجب به زنها که هال و پذیرایی را روی سرشان گذاشته بودند نگاه می کردند من نیز مانند انسان منگی با همان کیف و مانتوی مدرسه وسط هال ایستاده بودم وبه این منظره دلچسب و زیبا چشم دوخته بودم از پردیس خبری نبود و احتمال می دادم که او یا باید در اتاق باشد و یا به همراه سوش از فرصتهای به وجود امده استفاده کرده وبه گشت و گذار رفته که این احتمل با توجه به اینکه فقط چند ساعتی به مراسم حنابندان پریچهر باقی بود بعید به نظر می رسید من نیز باید عجله می کردم هنوز خیلی کار داشتم که باید انجام می دادم از جمله رفتن به حمام که مطمن بودم با
    امدن مهمانان فرصت انجام این کار را پیدا نخواهم کرد از همه مهمتر بیتا بود که قرار بود ساعتی بعد به منزلمان بیاید.
    ناهید دختر عمویم که با وجود چند بجه قد ونیم قد و شیطان هنوز شور حال خوبی داشت به ظرفی که مانند دایره به دست گرفته بود ضربه می زد و همراه با ان تصنیفی در وصف در امدن عروس از حمام می خواند بقیه نیز دست می زدند و معلوم بود که از همان لحظه جشن را شروع کرده اند با اینکه دوست داشتم بمانم و از این لحظه های پر نشاط لذت ببرم اما با به یاد اوردن کارهای که باید انجام می دادم با شتاب به طرف پلکان رفتم تا خود را به اتاقم برسانم که با صدای نرگس به طرف او بر گشتم.
    نگین کلید.
    نرگس را دیدم که کلید اتاقم را بالا گرفته بود به طرفش رفتم با خنده گفت پردیس سفارش کرده به جز تو کلیدت را به کس دیگری ندهم.
    کلید را گرفتم واز او تشکر کردم.
    نرگس جون پردیس کجاست؟
    با نیشا رفته ارایشگاه موهاشو درست کنه.
    تعجبم را در پیش لبخندیپنهان کردم وبا ر دیگه از او تشکر کردم وسپس به اتاقم رفتم.
    تازه از حمام بیرون امده بودم و هنوز موهایم را خوب خشک نکرده بودم کهصدای دختر عمویم را شنیدم که مرا به نام می خواند وپس از ان صدای تقه ای به در اتاقم خورد وبیتا را دیدم که وارد اتاق شد.
    در دستش نایلئنی بزرگ بود که حدس می زدم وسایلی از قبیل سشوار و بیگودی ودیگر لوازم
    درست کردن مو داخل ان است.
    برای اینکه مزاحمی نداشته باشیم در اتاق را قفل کردم وبیتا پس از در اوردن مانتو و روسری اش بدون اینکه وقت را از دست بدهد شروع کرد به پیچیدن موهای بلند و لخت من بیتا تابستان قبل یک دوره سه ماهی ارایشگری دیده بود وبا وجودی که خودش می گفت چیز زیادی بلد نیست اما به اندازه ای بلد بود که بتواند خود را ارایش کند ویا موهایش را درست کند هر چند که موهای بیتا کوتاه و مجعد بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وبا ان حالت زیبایی که داشت احتیاج به درست کردن نداشت و فقط کافی بود یک سشوار بکشد تا حالت زیبایی به موهای خرمایی و خوش حالتش بدهد.
    موهایم مرتب از زیر دست بیتا فرار می کردند اما او عزمش را جزم کرده بود که موهای مرا تحت کنترل در بیاورد و انها را دور بیگودی بپیچاند از فشار سوزن و کشیده شدن موهایم کم مانده بود اشکم سرازیر شئد دو دستم را روی پیشانی ام گذاشته بودم و با التماس از بیتا می خواستم که اگر به موهایم رحم نمی کند به پوست سرم که کم مانده از جمجمه ام جدا شود رحم کند بیتا با خنده می گفت این به تلافی امروز که دلت نمی امد ورقه ات را قشنگ به من نشان بدهی.
    با وجودی که از درد دندانهایم را به هم می فشردم از این حرف بیتا خنده ام گرفت بنازم به این رو دیگه چطور می خواستی کم مانده بود ورقه را جلوت بذارم تازه او انقدر لگد به پام زدی که ساق پام کبود شده دیگه چه انتقامی باقی می مونه جز اینکه نابلدیتو به حساب انتقام کشی بزاری.
    بیتا می خندید و برایم کرکری می خواند و نیز چاره ای نداشتم جز تحمل دردی جانکاه.
    نگین اون موقع که تازه رفته بودم اموزشگاه هر کی می نشست زیر دست ما کار
    اموزی جدید معلم اموزشگاه جلو می امد وبا شوخی به مدلمون می گفت بکشید و
    خوشگلم کنید اولش معنی این جمله معلممون رو نمی دونستم اما بعد فهمیدم منظورش اینه که پدر اونی رو که زیر دستمون میشینه حسابی در میاریم مثل الان البته این حرف ما ل اون موقعی بود که هنوز به کار وارد نبودیم.
    هه مرده شور اونی که به تو مدرک داده رو ببرن نکنه حالا خیلی واردی به جای قصه گفتن کارتو زود تمام کن.
    نگین کشتی منو اینقدر هم وول نخور من کارم واردم این موهای تو است که معلوم نیست از کدوم قبیله سامورایی بهت ارث رسیده که مثل ماهی از دستم در می ره.
    عاقبت بعد از یک ساعت و نیم کلنجار با موهایم کار پیچیدنشان تمام شد اما سرم
    انقدر درد گرفته بود که حس می کردم به اندازه یک هندوانه باد کرده است بیتا روسری توری را دور سرم پیچید و گفت حالا مثل بچه ادم بشین می خوام سشوار بکشم.
    صدای سشوار از یک طرف و داغی ان از طرف دیگر حسابی سرم را برده بود
    و چون به خاطر صدای بلند سشوار صدای من و بیتا به هم نمی رسید و برای حرف زدن با هم باید بلند بلند حرف می زدیم ترجیح دادم تا تمام شدن کار سکوت کنیم صدای در باعث شد بیتا سشوار را خاموش کند ودر اتاق را باز کند پردیس بودکه از ارایشگاه برگشته بود از دیدن او که موهایش را طرز زیبایی جمع کرده بود لبخند زدم وبا تحسین به او که خیلی زیبا شده بود نگاه کردم پردیس گفت که با نیشا به همان ارایشگاهی رفته که قرار بود پریچهر را درست کند و چون ارایشگر برای پریچهر ساعت چهار بعد از ظهر وقت داده بود او و نیشا مجبور شدند که قبل از ساعت سه به ارایشگاه بروند از پردیس پرسیدم که نیشا موهایش را چطور درست کرده واو گفت که نیشا موهایش را مدل شلوغ درست کرده است
    و این مدل به او خیلی می اید با اینکه هنوز نیشا را ندیده بودم احساس می کردم به او حسادت می کنم اما هر چه فکر می کردم دلیلی برای این احساس نا خوشایند پیدا نمی کردم شاید دلیل ان این بود که خیلی به کار بیتا اطمینان نداشتم و فکر نمی کردم که او بتواند مدل دلخواهم را روی موهایم پیاده کند.
    ساعت به سرعت می گذشت اما هنوز کار من به سرانجام نرسیده بود انقدر بیتا سشوار داغ را روی سرم کشیده بود که حس می کردم بوی مغز پخته سرم بلند شده اما بیتا با دست زدن به موهایم با تاسف می گفت هنوز نم دارد.
    ساعت شش ونیم بود که صدای از داخل حیاط قلب مرا به لرزه انداخت صدای موسیقی گروه ارکستر بود که از قرار معلوم مشغول نصب و ازمایش بلند گو
    وسایر ادوات موسیقی بودند. با اینکه برای شروع مجلس هنوز زود بود اما من دیگر طاقت نشستن نداشتم و دوست داشتم از اتاقم خارج شوم می دانستم بیتا هم درست همین احساس را دارد و این را از نفسهای بلندی که می کشید و همچنین از نگاه های هر چند دقیقه یک بارش که از پنجره به داخل حیا ط می انداخت می فهمیدم.
    رو به بیتا کردم و گفتم بیتا جون غلط کردم نخواستم بیا اینا رو از سرم بازکن
    باور کن اونقدرخسته شدم که از همین الان خوابم گرفته.
    بیتا به طرفم امد وبعد از از مایش موهایم گفت نگین اگه چرم نم دار هم بود تا حا لا می بایست خشک شده بود نمی دانم موهای تو از چه جنسیه که اینقدر ناجنسه.
    با اینکه حوصله نداشتم اما لبخند زدم و گفتم یلدم باشه بعد ازعروسی پری بدم جنسیتشو ازمایش کنن.
    حوصله کن بزار یک ربع دیگه بازش می کنم.
    وای نه حتی یک دقیقه دیگه هم نمی تونم تحمل کنم خواهش می کنم بازشون کن هر چی شده قبول.
    بیتا که بی حوصلگی مرا دید موهایم را باز کرد از چیزی که دیدم کلی خندیدم البته چاره دیگری هم جز خنده نداشتم محض نمونه حتی نوک موهایم خم نشده بود چه رسد به فر و لوله ای که در رویا تصور می کردم بعد از اینکه کلی خندیدیم بیتا دست به کار شد و موهایم را سشوار کشید وانتهای ان را به طرف داخل حالت داد وقتی به ساعت نگاه کردم متوجه شدم سه ساعت و خورده ای سر موهایم علاف بودم اخر هم مثل همیشه لخت وساده روی شانه هایم پخش بود البته این بار نسبت به دفعه های قبل خوش حالت تر شده بود واین به خاطر همان پیچیدن چند ساعته بود که موهایم را از حالت صاف در اورده بود.
    علقبت کار موهایم تمام شد طفلی بیتا که در این چند ساعت حسابی خسته شده بود مشغول ارایش خودش شد و لباسی را که برای شب اورده بود به تن کرد من هم لباس یشمی رنگی را که شهاب به من هدیه کرده کرده بود پوشیدم وتازه ان وقت بود که جریان لباس را به بیتا گفتم.
    وقتی به اتفاق بیتا از اتاق بیرون امدیم هوا کاملا تاریک شده بود و کم و بیش مهمانان در حال امدن بودند با وجودی که ظهر هم ناهارم را مختصر و هولکی خورده بودم اما هنوز گرسنه ام نشده بود اما نمی توانسنم از اش شب عروسی خواهرم بگذرم بخصوص که ان اش رشته هم بود به اشپزخانه رفتم و همانجا
    دو کاسه اش برای خودم و بیتا ریختم و هر دو شروع به خوردن کردیم .
    تازه انجا یادم افتاده بود که از بیتا بپرسم سام چه وقت می اید و بیتا گفت که او
    گفته ساعت نه شب منزل ماست و من با خودم فکر کردم که سفارش او را به نیما کنم تا احساس غریبی نکند.
    ساعتی بعد با ورود پریچهر به منزل که از ارایشگاه برگشته بود صدای دست و سوت به اسمان بلند شد پریچهردر میان مه غلیظی از دود اسپند و اهنگ مبارک
    باد ارکستر و کف زدن مدعوین به همراه اقا صادق وارد منزل شد چادر سپید
    روی سر پریچهر انع از دیده شدن صورت او می شد و صادق باکت و شلواری به رنگ شیری با اندامی بلند و برازنده زیر بازوی او را گرفته بود.
    وقتی با اجازه مادر اقا صادق و دادن رو نما از طرف بزرگترهای مجلس چادر را ازروی سر پریچهر بر داشتند از شدت شوق و احساس گنگی که همان لحظه در من بوجود امد اشک در چشمانم پر شد پریچهر واقعا زیبا و دوست داشتنی شده بود اندام بلند و زیبای او در پیراهنی به رنگ شیری که درست همرنگ
    کت و شلوار اقا صادق بود او را انقدر زیبا و رویایی کرده بود که صدای تحسین و به به از خیلی ها بلند بود چهرهاش نیز با ارایش ملایمی به رنگ نقره ای
    ملاحت وزیبایی خاصی به او داده بود موهایش را جمع کرده بودند و تاجی بر روی موهای مشکی و براقش زیبایی اش را کامل کرده بود پریچهر واقعا زیبا
    ودوست داشتنی شده بود بخصوص با رفتار محبوبی که داشت مطمئن بودم داغ
    حسرت رابه دل بعضی از اقوام و اشنایانی که پسر دم بخت داشتند و زودتر از اقا
    صادق اقدام به خئاستگاری از او نکرده بودند می گذاشت زیرا این را به وضوح
    از چشمان خیلی از انها می خواندم اما به نظر من برازنده تر از اقا صادق برای پریچهر پیدا نمی شد حتی پیروز که زمانی ارزو داشتم با پریچهر ازدواج کند.
    ساعت ده و نیم شب بود و اتاق پذیرایی وهال منزل از کثرت جمعیت جا برای سوزن انداختن نداشت تمام اقوام و دوستانی که می شناختیم امده بودند با وجود ملایمت هوا گرما داخل منزل بیداد می کرد من نیز بعد از جست و خیز بسیار بنم خیس عرق شده بودبرای اینکه نفسی تازه کنم تصمیم گرفتم به حیاط بروم ودربین جمعیت زنانی که گوشه ای از بالکن ایستاده بودند وجشن و پایکوبی مردها رانگاه
    می کردند بایستم به بیتا پیشنهاد کردم که همراه من به حیاط بیاید و او از خدا خواسته پیشنهادم را قبول کردم از اتاقم مانتوی خودم وبیتا را اوردم و هر دو به بالکن رفتیم ودر گوشه ای که کمتر جلب نظر کنیم ایسادیم در همان چند دقیقه اول فهمیدم که دیدن رقص و پایکوبی مردان جالبتر است بخصوص که همان لحظه نئید را برای رقصیدن بلند کردند و او که با ان قد بلندش مانند قورباغه ای ورجه ورجه می کرد حسابی ما را خنداند صدایی از کنار گوشم گفت حالا دیگه به اقا دادش من می خندی؟
    به طرف نیشا که خودش هم در حال خندیدن بود برگشتیم وگفتم خودت برای چی می خندی؟
    نیشا که جوابی نداشت به طرفی اشاره کرد و گفت خوبه الان پیروز را بلند کنند
    ببینیم او چطور می رقصد.
    به طرفی که اشاره کرده بود نگاه کردم وپیروز را دیدم که گوشه ای ایستاده و دستهایش را زیر بغل زده وبا لبخند به مردانی که وسط می رقصند نگاه میکند
    پیروز کت وشلواری به رنگ تیره پوشیده بود که بلوری به رنگ قرمز تیپ او را منحصر به فرد کرده بود کنار او نیما ایستاده بود ومن همان لحظه به یاد اوردم که منحصر به فرد کرده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کنار او نیما ایستاده بود و من همان لحظه به یاد اوردم که سفارش سام
    را به او نکرده ام میان جمعیت به دنبال سام می گشتم که با سقلمه ای
    که بیتا به پهلویم زد تکانی خوردم ضربه ای که او به پهلویم زده بود انقدر محکم بود که دردی داخل بدنم پیچید با تعجب به او که به گوشه ای خیره شده بود نگاه کردم وگفتم چه مرگته روده هام ترکید.
    بیتا بدون اینکه به من نگاه کند اهسته گفت اونجا رو.
    به سمتی که او اشاره کرده بود نگاه کردم واز چیزی که دیدم کم مانده بود فریاد بکشم شهاب را دیدم که کنار سام ایستاده بود و کنار ان دو نوید را دیدم که مشغول صحبت با اوست نمی دانستم شهاب چطور و با دعوت چه کسی امده است اما حدس می زدم نوید او را دعوت کرده است و به خاطر همین تمام کینه ای را که نسبت به او در دلم احساس می کردم مانند
    بخاری به اسمان رفت شهاب اسپرت لباس پوشیده بود بلوزی به رنگ کرم و یا شاید سفید به تن داشت و شلواری جین به پا داشت و با کتانی سفیدی که به پایش بود مثل همیشه خوش قیافه و برازنده جلوه می کرد.
    موهایش را هم کوتاه کرده بود سام هم کنار او ایستاده بود و کت و شلواری به رنگ تیره به تن داشت با شوق به او نگاه می کردم و در
    فکر این بودم که چطور به بفهمانم که انجا هستم انقدر از دیدن او ذوق
    زده شده بودم که نه حضور کسی را احساس می کردم و نه دیگر صدای بلند موسیقی را می شنیدم برای من در ان لحظه فقط یک چیز معنی داشت وان دیدن شهاب و شنیدن صدای او بود صدای نیشا مرا به خود اورد.
    نگین به پوریا شاباش نمی دی.
    وتازه ان وقت بود که متوجه شدم برادر خجالتی و کم رویم را بلند کرده اند تا برقصد به خوبی می دانستم هم اکنون صورت او مانند لامپ های
    قرمز ریسه های چراغانی سرخ شده است پوریا با التماس به کسانی
    که او را کشان کشان وسط مجلس می بردند می گفت که بلد نیست برقصد
    در ان لحظه انقدر چهره اوبه نظرم مظلوم رسید که در حینی که خندهام گرفته بود دلم برایش سوخت پوریا راست می گفت بلد نبود برقصد اما مگر کسی حرف سرش می شد عاقبت یکی از جوانها در حالی که دستهای او را گرفته بود شروع کرد به رقصیدن و دستها ی او را مانند
    عروسک خیمه شب بازی در هوا می چرخاند به خاطر همین رقص بی معنی او ابتدا پدر و سپس عمو و بعد از ان یکی یکی از اقوام اسکناسهای سبزی به عنوان شاباش داخل دهان و جیب های برادرم می چپاندند پیروز را دیدم که جلو امد و دو اسکناس سبز به پوریا داد و بعد از ان اقا صادق بود که پنج اسکناس سبز به پوریا داد.
    صدای نیشا را شنیدم که با خنده می گفت خدا شانس بده وضع پوریا حسابی توپ شد.
    رو به او کردم و گفتم حالا خوبه رقص بلد نیست.
    بار دیگر سقلمه بیتا به پهلویم خورد و فهمیدم که باید کجا را نگاه کنم سام به گوش شهاب چیزی گفت مثل این بود که پوریا را معرفی می کند وپس
    از ان شهاب را دیدم که از جیب پشت شلوارش کیفش را بیرون اورد و اونیز دو اسکناس سبز به پوریا شاباش داد.
    پوریا رابه حال خود گذاشتم و نگاهم را روی شهاب متمرکز کردم در ان لحظه دوست داشتم حس تله پاتی ام انقدر قوی بود که می توانستم به مغزش رسوخ کنم و به او بفهمانم که سرش را چند درجه بچرخاند ومرا ببیند نمی دانم چه مدت به شهاب خیره شده بودم که ناخوداگاه نگاهم به روی پلکان بالکن افتاد ودختری را دیدم که ازپشت شبیه نیشا بود با همان روسری زرشکی رنگی که به سر داشت و همان مانتوی استخوانی رنگ
    دختربا سینی پر از چایی به حیاط می رفت با دیدن او با تعجب به پشت سرم نگاه کردم تا او را به نیشا نشان بدهم اما نیشا کنارم نبود و متوجه شدم او خود نیشا است که با سینی پر از چای به طرف جمعیت مردها می رفت بیتا هم متوجه او شد و اهسته زیر گوشم گفت دختر عموت رو ببین.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به او نگاه کردم وسرم را تکان دادم نیشا به طرف جایی که شهاب وسام ایستاده بودند
    می رفت ومن با تمام وجود ارزو کردم کردم که ای کاش به جای او بودم نیشا شروع به
    تعارف چای به مردانی که ان قسمت حیاط بودند کرد و کم کم به شهاب نزدیک می شد
    بیتا دستش را روی بازویم گذاشت ومرا تکان داد.
    نگین می بینی؟
    اره کور که نیستم.
    نمی دانم در ان لحظه چه حسی داشتم که دوست نداشتم نیشا به شهاب چای تعارف کند
    گویی کسی از داخل به روده هایم چنگ می انداخت نمی دانستم واکنش شهاب در مقابل
    نیشا چیست نیشا ان شب خیلی زیبا شده بئد بخصوص با ارایش ملیحی که بر چهره اش داشت و روسری زرشکی رنگی که خیلی به او می امد.
    احساس نا خوشایندی لحظه به لحظه وجودم را می گرفت نیشا جلوی شهاب رسید و شروع کرد به سلام و احوالپرسی کردن از او شهاب را می دیدم که سرش را به طرفی خم کرده بود و با تواضع به تعارفات او پاسخ می داد احساس کردم خیالم راحت شده است اما دیدن صحنه ای قلبم را فشرده می کرد ارزو کردم بیتا این صحنه را نبیند کنار شهاب سام
    را دیدم که با نگاهی خیره به نیشا می نگرد در همان لحظه احساس کردم پنجه های بیتا که روی بازویم بود سفت شد و فهمیدم که بیتا هم چیزی را که من دیده ام متوجه شده است دندانهایم را به هم می فشردم و در خیالم با التماس از سام می خواستم که بیشتر از این
    قلب دوستم را جریحه دارنکند شهاب دست نیشا را برای برداشتن چای رد کرد و با تکان دادن سر و تشکر معلوم بود که به نیشا می گوید که میل به نوشیدن چای ندارد نیشا سینی
    چای رابه مردی که کنار سام ایستاده بود تعارف کرد بیتا سرش را روی دستش که به بزوی من حلقه شده بود گذاشت و من با وجودی که می دانستم ناراحتی اواز چیست اما خودم را به راهی دیگر زدم و گفتم بیتا چیه چت شد ؟
    بیتا سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت چیزی نیست فکر می کنم فشارم پایین
    امده.
    با وجودی که می دانستم ناراحتی بیتا از چیست اما نمی خواستم فکر کند که من متوجه حرکت نا شاشیست سام شدهام به او گفتم: بریم یک لیوان اب قندی شیرینی چیزی بدم
    فشارت بیاد بالا.
    دست او را گرفتم تا به داخل برویم اما او سر جایش ایستاد ونگذاشت تکان بخورم من نیز وقی دیدم که مایل است همانجا بماند اصرار نکردم زیرا خودم نیز نمی توانستم از انجا دل بکنم به جایی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم و او را دیدم که مشغول تماشای مردانی است که دست جمعی کردی می رقصند سام نیز در حالی که چایش را سر می کشید به وسط میدان نگاه می کرد به دنبال نیشا گشتم و او را دیدم که در حال دادن سینی چای به دست نوید است نوید چیزی به نیشا گفت واو سرش را به زیر انداخت و به طرف بالکن به راه افتاد بدون اینکه بدانم بین او و نوید چه گذشته حدس می زدم که نوید او را به خاطر این
    کار تشر زده است ومن این را از چهره نیشا که خیلی سخت و جدی شده بود فهمیدم.
    نییشا پس از بالا امدن از پلکان بالکن به طرف من و بیتا امد و در جایی که قبل از ان ایستاده بود قرار گرفت به طرف او برگشتم و گفتم دوباره نوید از دندهچپ بلند شده؟
    شانه هایش را انداخت و گفت بره گم شه می دونم مرگش چیه.
    از اینکه درست زده بودم وسط خال لبخندی زدم و گفتم چشه؟
    نیشا که معلوم بود از دست نوید حسابی شاکی است گفت شیدا جونش رو دعوت کرده بود نیامده حالا دق دلی شو سر این و اون خالی می کنه.
    چون این یکی را دیگر حدس نمی زدم با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: راست می گی؟
    سرش را تکان داد و گفت اره.
    نگاهی به نوید انداختم که در حال دادن چای به مردان بود ودر همان حال در فکرنقشه ای بودم که از نیشا حرف بکشم خیلی دوست داشتم بدانم تا چه حد شهاب را می شناسد با وجودی که می دانستم نوید ان لحظه که نیشا با شهاب احوالپرسی می کرده او را ندیده است
    اما رو به نیشا کردم و گفتم نا قلا خوب با پسره گرم گرفته بودی شاید همین نوید رو شاکی کرده بود.
    نیشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت کدوم پسره؟
    همون بلوز سفیده .
    و به جایی که شهاب ایستاده بود اشاره کردم چقدر هم خوشتیبه.
    نیشا به جهتی که من اشاره کردم بودم نگاهی انداخت و از لبخندی که زد معلوم بود صحنه بر خوردش با نوید را فراموش کرده است.
    اونو می گی؟ اون یکی از دوستای نویده تو هم که اونو می شناسیش همون که این لباستو
    ازش خریدم مغازش تو میدون ولیعصره.
    نشان دادم که تازه او را به جا اوردم و گفتم ا این همون پسرست؟
    اره اسمش شهابه خیلی هم خونمون میاد.
    حتما به خاطر اونم چایی برده بودی تو حیاط.
    نیشا به شوخی به بازویم زد و خندید.
    خنده نیشا این احساس را به من می داد که گویی همین طور هم بوده واین مرا خیلی شاکی کرد با حالتی که سعی داشتم نشان ندهم خیلی از او لجم گرفته با طعنه گفتم شاید نوید هم
    به هم به همین خاطر اونو دعوت کرده این طور نیست؟
    نیشا خندید و گفت والا چی بگم.
    بیتا سرش را جلو اورد و به طوری که نیشا نشنود گفت بپرس سام رو هم می شناسه.
    از حرف بیتا خنده ام گرفته بود اما برای اینکه او خیا لش راحت شود که نیشا سام را نمی سد گفتم نیشا اون پسره که بغل دوست نوید چی بود اسمش اها شهاب وایستاده چی اون کیه؟
    نیشا شانه ها یش را بالا انداخت و گفت نمی دونم نمی شناسمش.
    به بیتا نگاه نکردم اما احساس کردم خیالش راحت شده است برای اینکه خیال خودم را هم راحت کنم گفتم نیشا جدی برای چی چایی بردی تو حیاط؟
    نیشا که یادش افتاده بود ناراحت است اخمی کرد و گفت: همش تقصیر توران خانمه این همه ادم فقط من یکی رو گیر اورده.
    توران خانم بهت گفت چایی ببری تو مردا ؟
    اره.
    توران خانم یکی از اقوام پدری ام بود که با زن عمو یم هم نسبت داشت و واسطه ازدواج
    عمو و زن عمویم هم او بود همانطور که در فکر بودم که چرا توران خانم از نیشا خواسته که چای میان مردان ببرد ناگهان به یاد اوردم که چندی پیش مادر و زن عمو از احمد پسر توران خانم که به تازگی از هلند بر گشته بود صحبت می کردند و همچنین چند بار توران
    خانم را منزل عمو دیذه بودم که با نگاه خریداری نیشا را بر انداز می کرد نیشا هم این موضوع را می دانستکه توران خانم او را برای تنها پسرش در نظر گرفته است اما
    می دانستم که نیشا به این خواستگاری پاسخ مثبت نخواهد داد در ذهنم به دنبال کشف این معما بودم ناگهان فکری به ذهنم رسید در میان جمعیتیکه ایستاده بودند به دنبال پسر توران
    خانم گشتم واز قضا او را کنار امید پسر عموی بزرگم دیدمکه هر دونزدیکی در منزل
    ایستاده بودند وحدس زدم که پوران خانم با نقشه می خواسته نیشا رابه احمد نشان بدهد از گوشه چشم به نیشا نگاه کردم او در فکر بودذ و نگاهش وسط میدن خیره مانده بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به احمد که با دهانی به بزرگی یک غار مشغول خندیدن بود نگاه کردم ونفس عمیقی
    کشیدم احمد از خانواده محترم و بزرگی بود و ثروت قابل توجهی داشت تحصیلاتش را
    هم در کشور هلند به پایان رسانده بود و هم اکنون صاحب شرکتی معتبر در زمینه بازرگانی بود او از هر نظر ایده ال بود به جز یک چیز و ان اینکه چهره ای بی اندازه زشت داشت احمد قدی بلند و اندام ورزیده ای داشت موهای فرفری او چهره خلافی به او بخشیده بود صورتش مانند بوکسورهای حرفه ای درب و داغان بود و جای چند خط بخیه روی صورتش به خوبی نمایان بود چشمانی ریز ونافذ داشت بینی کوفته ای و دهانی گشاد روی
    صورتش خودنمایی می کرد که به صورت درشتش هیبیتی وحشتناک بخشید ه بود بخصوص سبیل های اویخته اش مرا به یاد ناصر الدین شاه قاجار می انداخت که زمانی در تلویزیون سریالش را دیده بودم با افسوس پیش خود فکر می کردم اگر دختری هیچ وقت
    خواستگاری نداشته باشد خیلی بهتر از این است که چنین هیولایی خواستارش باشد با اینکه بعضی اوقات از کارهای نیشا خیلی حرصم می گرفت اما در این مورد دلم خیلی برایش سوخت.
    صدای بیتا همراه با فشاری که به پهلویم داد مرا از فکر نیشا خارج کرد یکه ای خوردم و به طرف او بر گشتم بیتا اهسته گفت نگین بریم تو حوصله ندارم اینجا بایستم.
    می دانستم بیتا هنوز از ان جریان ناراحت است با اینکه دلم نمی امد از حیاط دل بکنم اما به
    خاطر بیتا موافقت کردم و هر دو به داخل رفتیم اما بیتا تا اخر مجلس همچنان در خود بود.
    ساعت یک و خورده ای مراسم تمام شد و گروه ارکستر بساطشان را جمع کردند و مهمانان یکی یکی منزل را ترک کردند می دانستم که شهاب با سام است و هر دو منتظرند که بیتا
    منزل را ترک کند به همین خاطر بیتا را نگه داشتم تا مجلس کمی خلوت تر شود زمانی که بیتا می خواست منزل را ترک کند برای بدرقه او به کنار در رفتم.
    دوست داشتم هر طور که بود شهاب را ببینم واین خواسته به قدری بود که هیچ فکر دیگری نمی کردم بیتا نگاهی به اطراف خیابان انداخت تا اتومبیا سام را ببیند وپس از دیدن ان به من نگاهی انداخت وگفت ماشین سام اونجاست نگین من خودم می رم تو هم بهتره بری تو تا بعد خداحافظ.
    بیتا صبر کن منم می خوام بیام.
    بیتا با تعجب به من نگاه کرد وگفت کجا؟
    تا دم ماشین.
    بیتا لحظه ای مکث کرد و گفت می خوای شهاب رو ببینی؟
    نیشاسرم را تکان دادم اره.
    بیتا پوزخندی زد و گفت بر عکس من که دوست ندارم قیافه نحس سام رو ببینم.
    اخمی کردم و گفتم منظورت چیه بیتا؟
    بیتا نگاهش را از چشمانم گرفت و در حالی که به جوی اب خیره شده بود گفت منظور
    منو بهتر میدونی به من نگو که ندیدی چطور سام داشت با چشماش دختر عموت رو قورت
    می داد.
    با اینکه حق با بیتا بود اما برای اینکه حرفی زده باشم گفتم اوه تو چقدر حساسی نگاه سام به نیشا بی منظور بود باور کن راست می گم شاید می خواسته ببینه اون کیه که...
    بیتا نگذاشت حرفم تمام شود با بی حوصلگی گفت خیلی خب نمی خواد کار سام رو توجیه کنی اگه دلت می خواد بیای شهاب رو ببینی بجنب چون من حوصله ندارم اینجا وایسم به
    دفاعیه تو گوش کنم.
    به نظرم بیتا خیلی گوشت تلخ و بد اخلاق رسید و طرز صحبتش حرصم را در اورد
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم به من چه خودت می دونی با سام همین که دیدیش بزن تو گوشش تا دیگه از این غلطا نکنه انگار من به اون گفتم به دختر مردم زل بزنه.
    بیتا به من نگاه کرد و بعد زد زیر خنده من نیز خنده ام گرفت بیتا گفت فکر خوبی بوداین کار رو می کنم.
    سپس به اتفاق هم به طرف خودروی سام رفتیم هنوز به کنار انان نرسیده بودیم که به بیتا گفتم یادت نره بگی تو منو به زور اوردی اینجا.
    بیتا خندید و گفت باشه می گم خودت به زور اومدی.
    نگاهی به او کردم و خندیدم سام با دیدن ما از اتومبیل خارج شد همانطور که حدس
    می زدم شهاب روی صندلی جلوی خودرو کنار سام نشسته بود . او هم با دیدن ما در را باز کرد اما پیاده نشد . من و بیتا جلو رفتیم . سام نشسته بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیدن ما در را باز کرد اما پیاده نشد من و بیتا جلو رفتیم سام سلام بلندی کرد وبعد
    رو به بیتا کرد وگفت عزیزم تو این مدت دلم حسابی برایت تنگ شده بود به بیتا نگاه
    کردم او با چهرهای جدی سرش را تکان داد و با همان جدیت گفت سام بریم اون طرف کارت دارم.
    سام از برخورد خشک بیتا جا خورد و نگاهی به من انداخت و سپس با لبخند به بیتا گفت باشه عزیزم متوجه شدم سپس ان دو از خودرو فاصله گرفتند.
    شهاب پایش را روی زمین گذاشت تا خارج شود که من به تندی گفتم نه همین جور بهتره
    ممکنه کسی ما رو ببینه.
    شهاب سرش را تکان داد و گفت :باشه عزیزم خوب چطوری؟
    ممنون خوبم خوشحالم که اومدی.
    اگه لطف پسر عموت نبود نمی تونستم بیام.
    نوید دعوتت کرد؟
    اره. نوید امروز صبح بهم زنگ زد و گفت کامران یکی از دوستای مشترکمون که قرار بود نوید برای امشب بیاره خونتون برنامه اجرا کنه برای مدتی به دبی رفته واز من خواست اگه کس دیگه ای رو سراغ دارم بهش معرفی کنم منم نشونی یکی از بچه هایی رو که می دونستم کارش بد نیست بهش دادم این شد کهنوید به خاطر این خوش خدمتی من رو هم دعوت کرد که منم بدون تعارف با کله خودمو رسوندم.
    به خاطر همین منم باید از نویدمتشکر باشم.
    شهاب نگاهی به چشمانم انداخت و گفت نگین فردا اون لباسی رو که با هم خریدیم تنت می کنی؟
    سرم را تکان دادم وگفتم بله.
    شهاب نفس بلندی کشید و گفت خیلی قشنگ بود از دیروز تا به حال یک لحظه از فکرم بیرون نمیره.
    لبخندی زدم و گفتم چی ؟لباس؟
    نه فرشته ای که اونو پوشیده بود.
    سرم را زیر انداختم و صدای شهاب را شنیدم که گفت نگین خیلی دلم می خواست که اون لباس رو برای نامزدیمون خریده بودیم.
    دلم فرو ریخت خدای من چقدر شهاب را دوست داشتم صدای بیتا که با عجله صحبت می کرد نگاهم را به سوی او کشاند بعد از دیدن بیتا چشمانم به دو مرد افتاد که در تاریکی
    کوچه به سمت ما می امدند بیتا به سمت من امد و گفتنگین فکر می کنم از بستگانتون باشن.
    صورتم را بوسید با اینکه قلبم به تپش افتاده بود اما نشان دادم که از چیزی نگران نیستم و صبر می کنم تا خودرو سام حرکت کندو بعد بروم شهاب به عنوان خداحافظی سرش را تکان داد که در حال خداحافظی با من است حالا دیگر دو مرد کاملا نزدیک شده بودند ومن
    توانستم تشخیص بدهم که ان دو نفر پیروز و نیما هستند انان نیز مرا دیدند بیتا با صدای بلندی گفت نگین جون از پذیرایی ات ممنون فردا می بینمت.
    سوار شد و پیش از اینکه در را ببندد گفت راستی قرار مون فردا همون ارایشگاه.
    سرم را تکان دادم و بیتا در را بست سام نیز خداحافظی کرد و خودرو را به حرکت در اورد .
    نیما و پیروز ایستاده بودند تا من را همراهی کنند من بعد از حرکت خودروی سام به طرف انان رفتم و سلام کردم پیروز نگاه عجیبی به سر تا پایم انداخت اما چیزی نگفت نیما گفت نگین اینجا چه می کنی؟
    لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم برای بدرقه دوستم امده بودم.
    احساس کردم نیما می خواست چیزی بگوید که تر جیح داد ان را به زبان نیاورد من در کنار نیما به طرف منزل روان شدم جلوی در منزل نوید واحمد و امید را دیدم که احساس کردم انها نیز از دیدن من در خیابان ان هم ان وقت شب تعجب کرده اند با سلام کوتاهی به داخل رفتم وبا شتاب خودم را به اتاقم رساندم پردیس در اتاق نبود اما لحظاتی بعد او نیز به اتاق امد و مشغول باز کردن موهایش شد لباسم را عوض کردم و به رختخواب رفتم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم با وجودی که در وقت بود اما خوابم نمی امد و تا مدتها در فکر
    شهاب بودم انقدر که متوجه نشدم چه وقت چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
    صبح روز بعد با صدای پردیس از خواب بیدار شدم اما انقدر خسته بودم که حال بیرون امدن از رختخواب را نداشتم بدون توجه به پردیس که مرا صدا می کرد چشمانم را بستم و دوباره به خواب رفتم وقتی بیدار شدم ساعت ده ونیم صبح بود پردیس در اتاق نبود بعد از مرتب کردن تخت وتعویض لباس به طبقه پایین رفتم تا ساعت دو بعد از ظهر که بیتا قرار ارایشگاه داشتم مشغول انجام کارهای خودم از جمله رفتن به حمام بودم بعد از ان حاضر شدم تا به اتفاق پردیس به ارایشگاه برویم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی از در ارایشگاه بیرون امدیم هوا رو به تاریکی می رفت اما خوشبختانه بیتا از قبل با سام هماهنگ کرده بود مشکلی برای پیدا کردن وسیله نداشتیم هنگامی که از در ارایشگاه بیرون امدیم سام را منتظر دیدیم بیتا در جلوی اتومبیل را باز کرد و داخل شد و من و پردیس هم روی صندلی عقب جا گرفتیم پردیس از سام تشکر کرد و او گفت که رساندن ما افتخاری برای اوست نمی دانستم از دیشب تا به حال بین او و بیتا چه پیش امده بود اما معلوم بود که بیتا هم او را نبخشیده است زیرا خیلی صاف و شق و رق روی صندلی نشسته بود و به روبرویش نگاه می کرد چند بار سام از او چیزی پرسید اما بیتا خیلی کوتاه ومختصر پاسخ داد به طوری که پردیس به من نگاه کرد و سرش را تکان داد من نیز شانه هایم را بالا انداختمونشان دادم از چیزی خبر ندارم.
    وقتی به باشگاه برگزاری جشن رسیدیم فهمیدیم که هنوز پریچهر از ارایشگاه نیامده اما تا ما مانتو هایمان را در اوردیم صدای دست و سوت و اهنگ نشان از امدن عروس و داماد داشت هنگامی که پریچهر و صادق دست به دست وارد مجلس شدند ناخود اگاه اهی از تحسین کشیدم.
    خواهرم در لباس سفید عروسی بی نهایت زیبا و خواستنی شده بود صادق نیز با کت و شلواری به رنگ مشکی و بلوزی به رنگ سفید ابهت خاصی پیدا کرده بود دوست داشتم ساعتها به ان دو موجود دوست داشتنی و باوقار خیره می شدم در حالی که برایشان ارزوی خوشبختی می کردم جلو رفتم تا به ان دو تبریک بگویم.
    سالن پذیرایی باشگاه با وجود مساحت زیادی که داشت شلوغ وکوچک به نظر می رسید
    هم از طرف ما و هم از طرف اقا صادق مهمانان زیادی دعوت شده بودند از اقوام هر کسی
    را که فکرش را می کردم به جشن عروسی پریچهر امده بود من و بیتا سز میزی که مادر او به همراه خواهرش نشسته بود رفتیم وبرای خودمان جایی برای نشستن پیدا کردیم در طول برگزاری مراسم اتفاق خاصی نیفتاد و مراسم به خوبی اداره می شد اما به نظر من جشن شب گذشته شور وحال و همچنین صفای دیگری داشت و می دانستم که ان به خاطر
    وجود شهاب بود که شب عروسی پریچهر را برای من دوست داشتنی وخاطره انگیز کرده
    بود.
    بعد از صرف شام مهمانان با خداحافظی از عروس و داماد یکی یکی سالن را ترک کردند
    ما نیز صبر کردیم تا مهمانان بروند رو به مادر کردم و گفتم که ایا ما هم به دنبال عروس و داماد می رویم مادر سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت که این رسم نیست پدر عروس به دنبال عروس راه بیفتد با ناراحتی در این فکر بودم که ای کاش می شد ما هم گشتی در شهر می زدیم پردیس اماده شده بود تا به اتفاق سروش با اتومبیل سینا به دنبال عروس بروند ومن نیز تا دیدم که پردیس راه افتاده خواسته ام دو چندان شد . پدر دست پریچهر را در دست صادق گذاشت و روی هر دویشان را بوسید مادر هم پری را به صادق و هردو یشان را به خدا سپرد. پریچهر هق هق گریه می کرد اما من فرصتی برای تماشای گریه او که به نظرم خیلی بی معنی رسید نداشتم. با شتاب از در سالن بیرون امدم بیتا کنار خودروی سام ایستاده بود و مادر و خواهر او در حال سوار شدن بودند. با ناامیدی به او نگاه کردم و برای خداحافظی با انها جلو رفتم . مادر بیتا با دیدن من لبخند زد و برایم ارزوی موفقیت کرد. رو به بیتا کردم و گفتم:دنبال عروس نمی ای؟
    اشارهای به مادرش کرد و گفت:مامان رو که می بینی حالش زیاد خوب نبود فقط به خاطر تو امد . مینا را هم باید برسونیم خونشون.و بعد صدایش را اهسته کرد و گفت:تقصیر خودته بهت گفته بودم که نمی خواد دعوتشون کنی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خندیم ودستم را برای گرفتن دست او دراز کردم با سام نیز خداحافظی کردم وانان به راه افتادند نفس عمیقی کشیدم وگفتم این از این برم ببینم کسی رو پیدا می کنم بتونم همراهشون
    برم.
    ظرفیت اتومبیل سینا که تکمیل بود وبیشتر از خودش وهمسرش وخواهرهمسرش وپردیس و سروش جای دیگری نداشت.
    نگاهی به اتومبیل عمو انداختم و متوجه شدم زن عمو وعمو به همراه یلدا که بچه کوچک داشت و همچنین عمه عازم رفتن به منزل هستند خودرو نیما هم پر بود نیشا ونوشین و یاسمین و نرگس به همراه چند بچه ریز و درشت فضای خالی برای خودرو نگذاشته بودند
    از قرار معلوم بود که نوید هم رانندگی خودرو را به عهده دارد زیرا پشت فرمان نشسته بود ومنتظر بیرون امدن عروس وداماد بود.
    دقایقی بعد پریچهر و صادق از در باشگاه بیرون امدند اما من هنوز کسی را پیدا نکرده بودم تا با او دنبال ماشین عروس بروم. دیگر از رفتن و گجشت زدن در شب ناامید شدم و خودم را برای رفتن به منزل با اتومبیل پدر اماده کردم.
    همانطور که به طرف خودروی پدر می رفتم با حسرت به کاروان عروس که آماده حرکت بود نگاه مخی کردم . لحظاتی بعد پوریا نیز به سمت خودروی پدر آمد و در حالیکه در خودرو را باز می کرد گفت: نگین تو نمی ری دنبال عروس؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:خیلی دلم می خواست اما کسی نیست منو ببره.
    پوریا روی صندلی عقب خزید و با کشیدن خمیازه ای گفت:ولش کن برای چی می خوای بری من که الان دلم می خواد برم تو رختخوابم تا یک سال دیگه هم بیرون نیام.
    به او که روی صندلی عقب خودرو دراز کشیده بود نگاه کردم و گفتم:خوش به حالت.
    صدای نیما که مر ا به نام می خواند باعث شد رویم را به سمت او بچرخانم .
    نگین تو نمی خوای بیای؟
    به نیما که کنار خودرواش ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:دلم که می خواد اما کسی نیست باهاش بیام.
    صدای پیروز را از پشت سر شنیدم :برو تو ماشین من.
    به جهت صدا چرخیدم و پیروز را دیدم. برای اولین بار در طول آن روز او را می دیدم . پیروز خیلی برازنده و خوب لباس پوشیده بود . کت و شلواری مشکی به همراه بلوز ی سفید رنگ به تن داشت و کراواتی به رنگ قرمز به یقه لباسش زده بود. با لحنی که نشان می داد تعارف است گفتم:خیلی ممنون . مزاحم نمی شم.
    پیروز قدمی به جلو برداشت و گفت:خوشحال می شم مزاحم بشی.
    از حرفش خنده ام گرفت . پدر به طرف ما آمد و با دیدن پیروز به او لبخندا زد . پیروز به پدر گفت:پسر دایی می خواستم نگین را با خودم ببرم دنبال بچه ها یک دور بزنیم . اشکالی که نداره؟
    پدر با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت:نه دایی جون اشکالی نداره. مواظب خودتون باشین.
    باورم نمی شد پدر اجازه داده باشد که به همراه پیروز به دنبال عروشس بروم. دلم می خواست از خوشحالی فریاد بکشم. لحظه ای بعد مادر به ما پیوست و پدر به او گفت که نگین با اقا پیروز می رود و مادر با خوشرویی به پیروز گفت:خیلی لطف می کنید.
    من صبر نکردم تا تعارفات انها تمام شود و به طرف اتومبیل نیما رفتم. می خواستم به نیشا بگویم که من هم به دنبال عروس می ایم اما در همان لحظه اتومبیل نیما که نوید راننده آن بود به راه افتاد . نیما به طرف من آمد و گفت:خب چی شد؟
    به او گفتم که پدر اجازه داه با انان بروم. در این موقع صدای پیروز را شنیدم که می گفت: بچه ها سوار شید.
    به طرف خودروی پژوی پیروز رفتیم و نیما در عقب را باز کرد تا من سوار شم. خودش کنار پیروز روی صندلی جلو جا گرفت.احساس می کردم خیلی معذب هستم بخصوص به خاطر اینکه با دو مرد جوان تنها بودم نمی دانستم واکنش دیگران از اینکه من را تنها در اتومبیل پیروز ببینند چیست؟ اما از فکر اینکه نیشا چه حالی می شود وقتی مرا ببینند خنده ام گرفت با این وجود دوست داشتم نیشا هم کنارم بود تا انوقت راحتر می توانستم دستم را از پنجره خودرو بیرون ببرم و برای عروس و داماد دست تکان بدهم زیرا به تنهایی مانند مجسمه ای ساکت و صامت نشسته بودم و به صدای اهنگی که از خودروی ماشین می امد گوش می گرفتم.
    خودروی عروس پس از طی خیابانها که در ان وقت شب خلوت بود به طرف میدان بزرگ ازادی رفت و پس از دور زدن به سمت فلکه صادقیه و بعد از ان به طرف بزرگرا ه شهید همت به راه افتاد و بعد از توقفی کوتاه در حاشیه یکی از خیابانها به سمت منزل صادق که در یکی از خیابانهای فرعی حوالی سید خندان بود رفتیم. در فاصله ای که در کنار خیابان توقف کردیم نیشا پیش من امد و از ان لحظه به بعد احساس راحتی و حتی لذت بیشتر ی می کردم.
    پس از رساندن عروس و داماد به منزلشان و توقفی چند دقیقه ای سوار شدیم و به طرف منزل به راه افتادیم.
    وقتی رسیدیم ساعت از دو نیمه شب گذشته بود . پیروز ابتدا نیما و نیشا را جلوی در منزلشان پیاده کرد و بعد به طرف منزل ما به راه افتاد .
    هنوز به خیابان منزلمان نرسیده بودیم که پیروز گفت: نگین خوش گذشت؟با لبخند به او نگاه کردم و گفتم:خیلی خوب بود متشکرم.
    پیروز از اینه نگاهی به من انداخت و گفت:دوست داری گاهی اوقات بریم بیرون؟
    معنی کلام او را نفهمیدم . برای اینکه کلام او را بی پاسخ نگذارم با سردرگمی گفتم: نمی دونم.
    پیروز خودرواش را کنار در منزل متوقف کرد و در حالی که به طرف من بر می گشت
    گفت خب رسیدیم به من که خیلی خوش گذشت می خوای بدونی چرا؟
    سرم را به نشانه سوال تکان دادم. پیروز ادامه داد چرای ان را بعد به تو می گویم اما همین قدر می خوام بدونی که حضور تو در این خوشی بی تاثیر نبود کلام غیر منتظره اش باعث شد تا از دهانم بپرد بگویم حضور من؟!
    پیروز با لبخند به من نگاه کرد و سرش را تکان داد دوست داشتم در خودرو را باز می کردم و خود را از زیر بار نگاهش خلاص می کردم دستم را به طرف در بردم اما متوجه شدم قفل است پیروز همچنان با لبخند نگاهم مممی کرد وقتی متوجه شدم تا او قفل را باز نکند نمی توانم از خودرواش خارج شوم بی حرکت نشستم و سرم را به زیر انداختم صدای او را شنیدم که گفت نگین می تونم یک چیزی ازت بپرسم؟
    به او نگاه کردم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
    دوست دارم بهم بگی درباره من چطور فکر می کنی؟
    به نظرم سوال سختی بود به راستی نمی دانستم چه پاسخش بدهم زیرا دیگر
    به او فکر نمی کردم یعنی از وقتی که به شهاب علاقه مند شده بودم نسبت به او توجهی نداشتم اما نتوانستم این را رک و صریح به او بگویم همان طور که در فکر بودم صدای او مرا به خود اورد بدون اینکه سرم را بلند کنم صدایش را شنیدم که گفت خوب اگر پاسخ این سوال برایت سخت است از ان بگذر فقط به من بگو می توانی مرا دوست داشته باشی.
    احساس کردم پارچ اب یخی بر سرم ریخته شد اگراین سوال راچند ماه قبل از من پرسیده بود می توانستم پاسخش را با صراحت بدهم اما ان لحظه تمام فکر من یک چیز بود و ان اینکه از خودروی او خارج شوم و از انجا فرار کنم یک لحظه به فکرم رسید شاید پیروز سربه سرم می گذارد و از سادگی من استفاده کرده وقصد اذیت کردنم را دارد سرم را بلند
    کردم و مانند انسان گنگی به او نگاه کردم اما او لبخندی به من زد و با لحن شوخی گفت :مغزت را برای اینکه معنی حرفم را درک کنی خسته نکن . معنی کلامم خیلی واضح است به تظرت اینطور نیست؟
    سپس مکثی کرد و ادامه9 داد : از خیلی وقت پیش تصمیم به ازدواج داشتم اما هر دفعه این کار را به وقت دیگه ای می انداختم اما با حضور در جشن امشب تصمیم گرفتم قبل از اینکه سنم بیشتر از این بالا بره ازدواج کنم اما قبل از آن باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی که هفده سال از او بزرگتر موافقت می کند یا نه.
    نمی دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم . چند لحظه بعد بدون گفتن کلامی با دستانی لرزان دستگیره اتومبیل را گرفتم و ان را کشیدم. در با صدای نرمی باز شد . و من با پاهای بی حس از ان خارج شدم . پیروز هم از اتومبیل خارج شد و زنگ در منزل را به صدا در اورد . بعد از اینکه در منزل باز شد حتی تنوانستم با او خداحافظی کنم . شاید ه این کلام را گفتم اما صدایی از گلویم خارج نشد و به گوش پیروز هم نرسید. اما صدای پیروز را شنیدم که می گفت: خداحافظ خوب بخوابی.
    در کوچه توسط او بسته شد و من مانند خواب گردی به طرف اتاقم رفتم . پردیس هنوز نیامده بود . به طرف اینه رفتم و روسری را از سرم برداشتم . چهره ام آنقدر وار فته و بی رنگ و رو بود که گویی از سرداب مرگ برخاسته بودم . به تصویر خودم در اینه خیره شدم و دکمه های مانتو را یکی یکی باز کردم و بعد از تعویض لباس و باز کردن مو هایم از شر گره های سفت و محکم کش به طرف رختخوابم رفتم و در حالی که روی آن دراز می کشیدم به فکر معنی کلام پیروز بودم. معنی کلام پیروز به نظر خودش خیلی واضح بود اما درک آن برای من خیلی دشوار و دور از ذهن بود. نمی دانستم آیا او با من شوخی کرده یا کلامی جدی در قالب طنز به زبان اورده است . آخرین کلام او در گوشم زنگ می زد : باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی هفده سال از او بزرگتر است موافقت می کند یا نه؟
    پاسخ آن مثل روز برایم مشخص بود و احتیاجی نبود حتی در ان شک کنم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پيروز كسي بود كه پدر و عمو آرزو داشتند او دامادشان باشد. ازدواج با پيروز از بزرگترين فرصتهايي بود كه براي دختري به وجود مي آمد. پيروز هم در اين مدتي كه در ايران بود نشان داده بود كه پانزده سال دوري از وطن تغييري در منش و اخلاق ذاتي او نداده است و جز خصيصه ي خوشگذراني عيب ديگري نداشت كه اين عيب هم به نظر خيلي ها جزو محاسنش بشمار مي رفت.
    صداي زنگ منزل باعث شد از رختخواب بيرون بيايم، حدس مي زدم پرديس بود كه از گشت شبانه برگشته بود. در اتاقم را باز كردم ولي از آن خارج نشدم چون قبل از من مادر از طبقه ي پايين در را باز كرده بود. حدسم درست بود پرديس بود كه به همراه سروش و سينا و همسرش و خواهر همسرش به منزل برگشته بودند. در اتاق را بستم و به طرف پنجره اتاق رفتم و چشم به سياهي شب دوختم. دوست داشتم با كسي صحبت كنم. كسي كه بتواند دركم كند و از روي مصلحت انديشي سخن نگويد. پيروز همانطور كه براي تمام خانواده محترم بود براي من هم ارزش داشت و نظرم در مورد او بد نبود. او مرد خودساخته اي بود كه مي توانست تكيه گاه محكمي باشد مردي كه عقل و ثروت را با هم داشت. نمي خواستم خود را گول بزنم دوست باشم با خودم رو راست بودم. من حتي او را دوست داشتم اما نه به عنوان همسر. پيروز زماني در روياي من بود و رسيدن به او از آروزهاي محالي بوده از ترس مورد تمسخر قرار نگرفتن حتي آن را در دفتر خاطراتم كه سنگ صبورم بود ننوشته بودم. من پيروز را دوست داشتم اما اين مربوط به زماني بود كه احساس دختر تازه بالغي در حال شكل گرفتن بود و شايد هر كس ديگري بجاي پيروز بود من نسبت به او همين احساس را داشتم. زماني كه قلبم متعلق به خودم بود نه حالا كه قلبم در گرو محبت شهاب بود. با به خاطر آوردن شهاب گويي اميد تازه اي به كالبد خسته ام دميده شد. من او را مي پرستيدم و او هم مرا دوست داشت و همين مرا به اين اميدوار مي كرد كه هيچ چيز نمي تواند پيوند قلبي ما را از هم جدا كند.
    خيلي طول كشيد تا پرديس به اتاق بيايد و در اين مدت من توانسته بودم خيلي فكر كنم. اما به نتيجه اي كه مي خواستم نرسيدم.
    با ورود پرديس به اتاق سعي كردم ديگر به چيزي فكر نكنم. حتي نمي خواستم در مورد پيروز و اينكه بين من و او چه اتفاقي افتاده با پرديس صحبت كنم چون در آن صورت بايد در مورد خيلي چيزها به او توضيح مي دادم. پرديس به محض ورود به اتاق چشمش كه به من خورد شورع كرد.
    - تو هنوز نخوابيدي؟ كي اومدي؟
    - حدود نيم ساعتي مي شه.
    پرديس نگاهي به سرتا پايم انداخت و گفت :
    - خب خوش گذشت. منظورم ماشين پژوي پيروزه.
    - بد نبود.
    - يعني چي؟
    - يعني اينكه اگه تو هم تو ماشين بودي خيلي بيشتر خوش مي گذشت.
    - كسي از من دعوت نكرد.
    - والا از وقتي كه با سروش نامزد كردي شدي ستاره سهيل. پيدات نكردم تا ازت درخواست كنم.
    پرديس خنديد و گفت :
    - مسخره بازي در نيار چي شد كه رفتي تو ماشين اون. اونم يكه و تنها.
    براي پرديس تمام ماجرا را توضيح دادم البته بجز صحبتهاي پيروز و او در حالي كه لباسش را عوض مي كرد با دقت به حرفهاي من گوش مي داد. در آخر نفس عميقي كشيد و گفت :
    - پس اينطور.
    لبخندي زدم و گفتم :
    - چيه خيالت راحت شد؟
    پرديس نگاه ماتي به من انداخت و در حاليه روي صندلي جلوي آيينه مي نشست گفت :
    - نه راستش وقتي تو اتوبان ماشين پيروز از جلومون رد شد و تو برامون دست تكون دادي سحر بلند گفت، خوبه تكليف اين يك خواهرت هم معلوم شد. راستش خيلي از سحر حرصم گرفته بود كم مونده بود از دهنم بپره بگم تا كور شود هر آنكه نتواند ببيند. اما بخاطر سروش خودمو خوردم چيزي نگفتم. اما تا برگشتن به خونه همش تو اين فكر بودم.
    لبخندي زدم و گفتم :
    - سحر تقصير نداره به هر حال جاريه ديگه. چه مي شه كرد بايد از اين به بعد تحملش كني.
    - تحملش كنم؟ صبر كن به موقع دمش رو مي چينم. منو نشناختي.
    همانطور كه به طرف رختخوابم مي رفتم سرم را تكان دادم و گفتم :
    - مطمئم كه اين كار رو مي كني. فعلا شب بخير.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/