دیدن ما در را باز کرد اما پیاده نشد من و بیتا جلو رفتیم سام سلام بلندی کرد وبعد
رو به بیتا کرد وگفت عزیزم تو این مدت دلم حسابی برایت تنگ شده بود به بیتا نگاه
کردم او با چهرهای جدی سرش را تکان داد و با همان جدیت گفت سام بریم اون طرف کارت دارم.
سام از برخورد خشک بیتا جا خورد و نگاهی به من انداخت و سپس با لبخند به بیتا گفت باشه عزیزم متوجه شدم سپس ان دو از خودرو فاصله گرفتند.
شهاب پایش را روی زمین گذاشت تا خارج شود که من به تندی گفتم نه همین جور بهتره
ممکنه کسی ما رو ببینه.
شهاب سرش را تکان داد و گفت :باشه عزیزم خوب چطوری؟
ممنون خوبم خوشحالم که اومدی.
اگه لطف پسر عموت نبود نمی تونستم بیام.
نوید دعوتت کرد؟
اره. نوید امروز صبح بهم زنگ زد و گفت کامران یکی از دوستای مشترکمون که قرار بود نوید برای امشب بیاره خونتون برنامه اجرا کنه برای مدتی به دبی رفته واز من خواست اگه کس دیگه ای رو سراغ دارم بهش معرفی کنم منم نشونی یکی از بچه هایی رو که می دونستم کارش بد نیست بهش دادم این شد کهنوید به خاطر این خوش خدمتی من رو هم دعوت کرد که منم بدون تعارف با کله خودمو رسوندم.
به خاطر همین منم باید از نویدمتشکر باشم.
شهاب نگاهی به چشمانم انداخت و گفت نگین فردا اون لباسی رو که با هم خریدیم تنت می کنی؟
سرم را تکان دادم وگفتم بله.
شهاب نفس بلندی کشید و گفت خیلی قشنگ بود از دیروز تا به حال یک لحظه از فکرم بیرون نمیره.
لبخندی زدم و گفتم چی ؟لباس؟
نه فرشته ای که اونو پوشیده بود.
سرم را زیر انداختم و صدای شهاب را شنیدم که گفت نگین خیلی دلم می خواست که اون لباس رو برای نامزدیمون خریده بودیم.
دلم فرو ریخت خدای من چقدر شهاب را دوست داشتم صدای بیتا که با عجله صحبت می کرد نگاهم را به سوی او کشاند بعد از دیدن بیتا چشمانم به دو مرد افتاد که در تاریکی
کوچه به سمت ما می امدند بیتا به سمت من امد و گفتنگین فکر می کنم از بستگانتون باشن.
صورتم را بوسید با اینکه قلبم به تپش افتاده بود اما نشان دادم که از چیزی نگران نیستم و صبر می کنم تا خودرو سام حرکت کندو بعد بروم شهاب به عنوان خداحافظی سرش را تکان داد که در حال خداحافظی با من است حالا دیگر دو مرد کاملا نزدیک شده بودند ومن
توانستم تشخیص بدهم که ان دو نفر پیروز و نیما هستند انان نیز مرا دیدند بیتا با صدای بلندی گفت نگین جون از پذیرایی ات ممنون فردا می بینمت.
سوار شد و پیش از اینکه در را ببندد گفت راستی قرار مون فردا همون ارایشگاه.
سرم را تکان دادم و بیتا در را بست سام نیز خداحافظی کرد و خودرو را به حرکت در اورد .
نیما و پیروز ایستاده بودند تا من را همراهی کنند من بعد از حرکت خودروی سام به طرف انان رفتم و سلام کردم پیروز نگاه عجیبی به سر تا پایم انداخت اما چیزی نگفت نیما گفت نگین اینجا چه می کنی؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم برای بدرقه دوستم امده بودم.
احساس کردم نیما می خواست چیزی بگوید که تر جیح داد ان را به زبان نیاورد من در کنار نیما به طرف منزل روان شدم جلوی در منزل نوید واحمد و امید را دیدم که احساس کردم انها نیز از دیدن من در خیابان ان هم ان وقت شب تعجب کرده اند با سلام کوتاهی به داخل رفتم وبا شتاب خودم را به اتاقم رساندم پردیس در اتاق نبود اما لحظاتی بعد او نیز به اتاق امد و مشغول باز کردن موهایش شد لباسم را عوض کردم و به رختخواب رفتم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم با وجودی که در وقت بود اما خوابم نمی امد و تا مدتها در فکر
شهاب بودم انقدر که متوجه نشدم چه وقت چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
صبح روز بعد با صدای پردیس از خواب بیدار شدم اما انقدر خسته بودم که حال بیرون امدن از رختخواب را نداشتم بدون توجه به پردیس که مرا صدا می کرد چشمانم را بستم و دوباره به خواب رفتم وقتی بیدار شدم ساعت ده ونیم صبح بود پردیس در اتاق نبود بعد از مرتب کردن تخت وتعویض لباس به طبقه پایین رفتم تا ساعت دو بعد از ظهر که بیتا قرار ارایشگاه داشتم مشغول انجام کارهای خودم از جمله رفتن به حمام بودم بعد از ان حاضر شدم تا به اتفاق پردیس به ارایشگاه برویم.