بعد از جلوی پردیس که مثل چوپانی بچه ها را به طبقه پایین هدایت می کرد کنار رفتم پردیس چند قدم که رفت برگشت وگفت راستی مامان گفت با بیتا رفتی لباس بخری خریدی اره می ایی ببینی الان میام بزار اینا روبه ننه هاشون بسپارم که فکر نکنن واسه تفریح به پارک اومدن خندهام گرفته بود می دانستم پردیس همین کلام را هم به مادر بچه ها که از اقوام دور پدری ام بودند می گوید ودر این مورد با کسی رودربایستی ندارد هنوز لباسم را تنم نکرده بودم که پردیس به اتاق امد وبا دیدن لباسم با تعجب گفت چه لباس خوشگلی سلیقه خودت بود سرم را
تکان دادم وگفتم نه سلیقه بیتا بود می دونستم خودت از این هنرا نداری حالا تنت کن ببینم چطوره بهت میاد وقنی لباس را تنم کردم کردم ابروان پردیس همراه با لبخندی بالا رفت هی دختر چقدرخوشگله جون چه یقه ای داره با نگرانی به یقه لباسم در اینه نگاه کردم وگفتم به نظرت مامان چیزی نمی گه پردیس شانه هایش را بالا انداخت وگفت برو بابا چی می خواد بگه مگه قراره لباسو تو مردا بپوشی حرف پردیس دلگرمی ام می داد
در حالی که لباس را در می اوردم گفتم تا حدی خیالم شد پس از تعویض لباس به اتفاق پردیس پایین رفتیم وتا اخر شب که خسته وکوفته به اتاقمان برگشتیم فرصت سر خاراندن نداشتیم
حتی ان شب بر خلاف شبهای قبل که گاهی پیش از خواب مدتی صحبت می کردیم هیچ حرفی نزدیم و به محضی که سرمان روی بالش رفت خوابمان برد
صبح روز بعد با صدای مادر از خواب برخاستم. خیلی دلم می خواست که می توانستم باز هم بخوابم اما می دانستمخ که امروز خیلی کار مانده که باید انجام بدهیم . سرم را چرخاندم و پردیس را دیدم که بدون توجه به صدای مادر که او را صدا می کرد پتو را تا گردنش بالا کشیده و غرق در خواب بود البته من اینطور فکر می کردم چون بعد از چند بار که مادر او را صداکرد با صدای واضحی گفت:متوجه شدم خیلی خب الن بیدار می شم.
مادر که خیالش از بیدار کردن ما راحت شده بود اتاقمان را ترک کرد.
مدتی طول کشید تا توتنستم وسوسه دوباره خوابیدن مبارزه کنم ودل از رختخواب گرم ونرم بکشم اما گویا پردیس چنین خیالی نداشت. از روی تختخواب پایین امدم و به طرف پنجره اتاق رفتم . با دیدن اسمان متوجه شدم که خورشید هنوز بالا نیامده است. به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم که ساعت 6ونیم صبح است. برای رفتن به مدرسه وقت داشتم. با حسرت به پردیس نگاه کردم که فارغ از درس و مدرسه همچنان چشمانش بسته بود و بعد از تعویض لباسم از اتاق خارج شدم.
وقتی به طبقه پایین رفتم مادر داخل اشپزخانه مشغول تدارک صبحانه بود از دیدن نان تازه متوجه شدم که او خیلی =یشتر از ما از خواب بیدار شده است خستگی از تمام صورتش پیدا بود. به خوبی مشخص بود که شب گذشته فقط چند ساعتی استراحت داشته است.مادر پیشنهاد کرد که ان روز مدرسه نروم اما من که حوصله شلوغی منزل را نداشتم به بهانه این که ان روز امتحان ادبیات دارم منزل را ترک کردم.
وارد حیاط شدم به اسمان نگاه کردم. با وجودی که خورشید کاملا بالا نیامده بوداما مشخص بود که ان روز هوامثل روز های قبل صاف نیست.. بانگاه کردن به اسمان سرم راتکان دادم و با خود فکر کردم عجب این همه روز هوا خوب بود حالا امشب که باید صاف باشه دلش گرفته. آخ اگر باران بیاد تکلیف صندلی هایی که قرار است داخل حیاط چیده شود چی؟
قرار بود مراسم مردانه داخل حیاط برگزار سود و مراسم زنانه نیز داخل هال و اتاق پذیرایی باشدواینطور به نظر خوب می رسید. اما اگر ان شب باران می بارید به احتمال زیاد مجلس مردانه منزل یکی از همسایگان برگزار می شد و در این صورت باید با همان استریوس فکسنی نوید که صدایش از ته چاه در می امد و با این وجود خیلی با ان می نازید ان شب را طی کنیم.
وقتی به مدرسه رسیدم متوجه شدم از تشکیل صف و مراسم صبحگاهی خبری نیست . یکراست به کلاس رفتم . بیتا را دیدم که کتاب ادبیات را جلویش گذاشته و با ولع مشغول خواندن می باشد . او متوجه ورود ممن نشده بود با اشاره سر با چند تا از بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و سپس به طرف بیتا رفتم خم شدم و اهسته زیر گوشش گفتم:
ای دوست شکر بهتر یا انکه شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا انکه قمر سازد؟
بیتا سرش را بلند کرد و با دیدنم خندید : اره خانم همون شکر ساز و قمر ساز شما مگه به داد من برسه تو کیفت کوکه.
کیفم را زیر میز گذاشتم و در حالی سرجایم می نشستم به شوخی گفتم:بیتا جون بی خود تقصیر من ننداز سر و ته من وشهاب رو بزنی سه یا چهار ساعت بیشتر نبود نه ماه سال رو ول کردی یک دیشب باید درست رو می خوندی / اونم چی ؟ ادبیات زبان مادری.
بیتا با ارنج به پهلویم زد و گفت:من این حرفها حالیم نیست حالا خوندم یا نخوندم تو امروز از پیش من جم نمی خوری.
خندیدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. بیتا که خیالش از بابت اتحان راحت شده بود کتابش را بست و در حالی که دفترش را باز می کرد و اماده نوشتن می شد گفت: خوب حالا شعری رو که خوندی کامل بخون می خوام بنویسم.
می دانستم که بیتا خیلی شعر دوست دارد و دفتر ی دارد که هرگاه شعری به نظرش جالب می رسد ان را می نوشت با این حال نمی دانستم که چرا ادبیاتش نسبت به درسهای دیگرش اینقدر ضعیف است.
بیتا من تمام شعر را حفظ نیستم.
عیب نداره همون قدر که بلدی بخون. اما اول بگو شعر مال کدوم شاعره؟
فکر می کنم مال مولاناست.
از اهنگ شعر خوشم می اد.
نوش جانت
ارنجم را به میز تکیه دادم و سرم را روی دستم گذاشتم و شروع کردم به خواندن شعر وبیتا هم خیلی سریع شعر را می نوشت.
ای دوست شکر بهتر یا انکه شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا انکه قمر سازد؟
ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو
یا انکه برارد گل صد نرگس تر سازد؟
ای عقل تو به در دانش و در بینش
یا انکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد ؟
ای عشق اگر چه تو اشفته و پرتابی
چیزی است که از اتش بر عشق کمر سازد
بیخود شده ی انم سر گشته و حیرانم
گاهیم بسوزم پر گاهی سرو پر سازد/
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)