به در اتاق پرو تکیه دادم و گویی تازه فهمیده بودم چه کار کرده ام بار دیگر خودم را داخل اینه نگاه کردم ونفس عمیقی کشیدم به یاد پردیس افتادم می دانستم اگر این موضوع را به او بگویم با گفتن اینکه یک نظر حلال است خیال مرا راحت می کند با زحمت زیاد زیپ لباس را پایین کشیدم ولباس را از تنم در اوردم وبعد از
پوشیدن مانتو لباس را به دست دختر فروشنده دادم تا ان را بسته بندی کند در همان حال امیدوار بودم که مادر
بودم که مادر در مورد پوشیدن ان سخت گیری نکند
وقتی از اتاق پرو بیرون امدم شهاب را جلوی صندوق مشغول حساب کردن دیدم نفس عمیقی کشیدم و باناراحتی در این فکر بودم که این بار چطور پول لباسم را به او برگردانم
وقتی ازدر فروشگاه بیرون امدیم هوا رو به تار یکی می رفت و من با نگرانی به اسمان نگاه کردم به محض نشستن روی صندلی خودرو دسته اسکناس رااز کیفم در اوردم وان را روی فرمان قرار دادم شهاب به من نگاه کرد و لبخند زد شانه هایم را بالا انداختم و گفتم تو قول دادی
شهاب پول را به طرفم گرفت و گفت باشه دفعه بعد سرم را به نشانه تکذیب تکان دادم و گفتم به هیچ وجه اگه الان سر قولت نباشی دفعه بعدی وجود نداره
سرش را تکان داد و گفت باشه تسلیم وبعد اسکنا سها را شمرد ومبلغی از ان را به من بر گرداند با وجودی که نمی دانستم پولی که به عنوان باقی مانده به من بر گردانده چقدر است
اما حدس می زدم بیشتر از مبلغی است که باید بر گردانده شود
شهاب خودرو را روشن کرد و به طرف منزل به راه افتادیم سر راه جلوی کافی شاب کوچکی نگه داشت تا نوشیدنی بخوریم با اینکه نگران تاریک شدن هوا و اینکه کم کم داشت دیرم می شد بودم اما برای اینکه لحظه های اخر دیدارمان را خراب نکنم اعتراضی
نکردم و به همراه او از خودرو پیاده شدم شهاب سفارش دو بستنی کرد و درحینی که مشغول خوردن بودیم گفت نگین امروز روز خیلی خوبی برای من بود امیدوارم بازم تکرار
بشه لبخندی زدم وگفتم منم امیدوارم بعد از بیرون امدن از انجا شهاب با تلفن همراهش به سام زنگ زد وبه او گفت که به طرف منزل می رویم قرار شد شهاب و سام سر میدان هفت تیر به طرف ولیعصرهمدیگر را ببینند کمتر از نیم ساعت بعد ما میدان هفت تیر بودیم پیش از پیاده شدن از اتومبیل کادویی را که برای شهاب خریده بودم از کیفم در اوردم و ان را به
اودادم شهاب با خوشحالی کادو را گرفت واز من تشکر کرد من نیز از او به خاطر حسن سلیقه اش در انتخاب لباس تشکر کردم وبعد از اینکه از او خداحافظی کردم از خودرو پیاده شدم و به طرف خودرو سام که کمی جلوتر ایستاده بود رفتم قرار شد سام مرا به منزل برساند با وجود بیتا این کار اشکال نداشت و اگر کسی هم ما را می دید می توانستم بگویم که سر راه سام را دیده ایم و او ما را سوار کرد.
بیتا و سام در مورد اینکه من و شهاب بوده ام چیزی به رویشان نیاوردند و خیلی عادی مثل اینکه اتفا قی نیفتاده رفتار کردند . بیتا از من پرسید که لباسم چه مدلیست و من گفتم که وقتی خودش به عروسی آمد آن را خواهد دید سام به شوخی گفت: ا مگه ما هم دعوت داریم؟
بیتا به من نگاه کرد و گفت:ببین چطور خودشو به اون راه می زنه حالا خوبه کارت عروسی را سه روز پیش بهش نشان دادم.
سام خندید و گفت: نه منظورم از ما منظورم من وشهاب بود.
سرم را به زیر انداختم و با خجالت گفتم:من در این مورد نمی توانم کاری بکنم به خصوص با وجود پسر عمویم نوید.
سام سرش را تکان داد و گفت: بله این کار فقط یک راه دارد و اون اینکه شهاب را قاطی گروه ارکستر جا بزنیم . صداشم خیلی خوبه.
بیتا به سام نگاهی کرد و گفت:فکر بدی نیست.
من نیز خندیدم و با خودم گفتم:اگه اینطور بود چقدر خوب می شد.
سام خودرواش را جلوی در منزل متوقف کرد و من بعد از کلی تشکر از اینکه آن روز هر دویشان را زحمت داده بودم از آنها خداحافظی کردم.
بیتا در حالی که می خندید گفت:با اینکه فردا نمره تک رو شاخمه امامطمئن هستم که ارزششو داشت.
سام در حالیکه به بیتا و بعد به من نگاه می کرد گفت:نگین خانم امروز برای من هم روز خوبی بود و من از اینکه این فرصت را پیدا کردم تا کمی با همسرم تنها باشم تشکر می کنم.
می دانستم سام این را برای دلخوشی من می گوید. لبخندی زد و با نگاه سپاسگزارانه ای به او و بیتا نگاه کردم و سپس پیاده شدم. مدتی ایستادم تا خودروی سام در پیچ خیابان ناپدید شد و بعد به طرف منزل رفتم.
وقتی وارد شدم متوجه شدم تعدادی مهمان از سنندج برایمان رسیده و هیچ کس هم نگران دیر کردن من نیست وشاید اگرساعتها بعد از ان به منزل می رفتم کسی متوجه غیبت من
نمی شد بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان برای گذاشتن وسایلم به طرف اتاقم رفتم وبا این بهانه از شلوغی و سر و صدا فرار کردم
این بار مثل دفعات قبل نبود که وقتی لباس می خریدم ان را می پوشیدم تا مادر وبقیه ان را ببینند زیرا با وجود مهمانانی که در طبقه پایین بودند مادر فرصت سر خاراندن نداشت چه رسد به اینکه بخواهد لباس مرا هم ببیند
روی پله ها با پردیس مواجه شدم به او سلام کردم درحالی که پاسخ سلامم را می داد کلید در اتاق را به دستم داد وگفت هروقت خواستی بیایی پایین در اتاق را قفل کن شش بار این وروجک ها را از اتاق بیرون کردم باز از رو نرفتند نگاهی به یک دختر کوچک و دو پسر که کمی بزرگتر از او بودند انداختم ولبخند زدم