شهاب با وجودی که در چهره اش نگرانی خوانده می شد اما نگاهی به من کرد و بعد لبخندی زد و سپس به خیابان جلوی رویش خیره شد و گفت:می خوام یک اعتراف پیشت کنم تا قبل از آشنایی با تو و حتی قبل از دیدنت وقتی پشت فرمان اتومبیلمینشستم به تنا چیزی که فکر می کردم رسیدن به اوج سرعت پرواز روی زمین بود و رسیدن به این احساس مهمترین چیز تو زندگیم بعد از مرگ پدر و مادر م بود اما حالا وقتی پشت فرمان می نشینم درست لحظه ای که باید سرعتم به اوج خودش برسه چشمای قشنگ و اون نگاه شیرینی درست مثل یک تابلوی احتیاط جلوی چشمام ظاهر می شه و همون لحظه ست که با خودم می گمشهاب مواظب باش حالا دیگه کسی رو تواین دنیا داری که باید به خاطرش زنده بمونی تا به اون برسسی. به خاطر همینه که فکر میکنم دیگه هیچ وقت تو مسابقات نتونم برنده بشم.
شهاب سکوت کرد و من سرم را به زیر انداختم و تشنه شنیدن باقی صحبتهای او بودم . در آن لحظه دچار احساس غریبی شده بودم . نمی دانم این احساس چی بود آیا این احساس از شرمندگی که وجودم را فرا گرفته بود نشئت دمی گرفت آن هم به خاطر اینکه مانعی برای موفقیت او شده بودم و یا از اعتراف عشق او نسبت به خودم دچار سردر گمی و حیرت شده بودم نمی دانم هرچه بود احساس عجیبی بود نه خوشایند و نه نا خوشایند . احساسی بود مانند ماندن در مه آن هم در شب.
احتیاج به سکوت داشتم تا وسعت عشق او را در ذهنم تحلیل کنم و خوشبختانه این سکوت درست در همان لحظه که به آن احتیاج داشتم بدست آمد . شهاب صحبتی نمی کرد و من در همان حال که به دسته کیفم که روی زانویم قرار داشت خیره شده بودم به او فکر می کردم. نمی دانم چند لحظه درباره شهاب فکر کردم شاید زیاد نبود اما همان چند دلحظه به اندازه یک عمر فکر کردم و نتیجه ان اینکه قلبم مهر تایید برعشق شهاب زد و عقلم نیز ان را درست اعلام کرد و من نیز تصمیم گرفتم تا اخر این راه بروم راهی که انتهای ان رسیدن به او بود به مردی که عاشقانه دوستم داشت و من نیز عشق او را باور داشتم.
خودرو همچنان جاده ای را که به نظرم بی انتها رسید می شکافت و به سوی مقصد نا معلوم که نمی دانستم کجاست پیش می رفت . رفتار شهاب آنقدر مطمئن و گرم بود که این احساس را به من نمی دادکه برای اولین بار با جوانی که شاید هیچ شناختی روی ان نداشتم بیرون رفته باشم احساس می کردم سالها با او اشنا هستم و چهره و نام و پیکر او حتی قبل از خلقتم در ضمیر نا خوداگاهم نقش بسته بود . شاید برای اولین بار باید خیلی بیشتر از این کم رو و خجالتی می بودم اما نمی دانستم تظاهر به چیزی کنم که نیستم تنها چیزی که بین من و او وجود نداشت همان احساس غریبی اولین بار بود. شاید رفتار بی تکلف شهاب این حس را به من القا کرد که او را از هر کس به خود نزدیکتر ببینم.
با وجود شهاب در کنارم متوجه نشدم چه مدت در راه بودیم ام عاقبت او خودرویش را در کنار میدان بزرگی پارک کرد و من به محض پیاده شدن چشمم به تابلوی ان افتاد که روی ان نوشته بود میدان نبوت. نام این میدان را بارها شنیده وبودم اما برای اولین بار بود که به انجا پا می گذاشتم و کم و بیش می دانستم که این میدان در شرق تهران است و همانجا متوجه شدم علت اینکه شهاب برای صحبت با من این مسافت طولانی را طی کرده بود که خیال خودش و من را از این جهت اینکه مبادا آشنایی مارا با هم ببیند راحت کند.
شهاب به من نگاه کرد و با لبخند گفت: دوست داری یک گشتی تو این میدان بزنیم؟سرم را تکان دادم و به اتفاق هم وارد میدان شدیم و به طرف یکی از حوضهای ان رفتیم . میدان نبوت میدان بزرگ و قشنگی بود که بیشتر به یک پارک مدور شباهت داشت تا یک میدان و هفت حوض در اطراف این میدان بود که بعد فهمیدمبه ان هفت حوض هم می گویند. با وجودی که هنوز فصل زمستان بود اما میدان زیبای نبوت به همت باغبان دلسوز و زحمتکشش درست مثل فصل سرسبز بهار پرگل و زیباغ بود. همچنان که به درختی در کنار یکی از حوض های میدان خیره شده بودم با خودم فکر می کردم چه زیباست احساس اینکه به زودی بهار طبیعت از راه خواهد رسید و چه زیباتر است احساس بهار عشق در قلبها که فصل خاصی را نمی شناسد و این بهار عشق در قلب من در فصل سپید زمستان پدیدار شد.
چشم از درخت برداشتم و به شهاب که در فاصله ی نزدیکی در کنارم ایستاده بود نگاه کردم و او را دیدم که به من خیره شده ولبخندی بر لبانش نقش بسته است من نیز به اولبخند زدم اما نمی دانم چرا حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید که ان را عنوان کنم.