نمی دانستم که شهاب مرا در خودرو صادق دیده ات یا نه اما امیدوار بودم که اینطور باشد چون در اینصورت کار من ساده تر می شد و احتیاجی نبود با آن دل آشوبی و ترس تا سر خیابان بروم. به ساعتم نگاه کردم دو نیم بود و من همچنانکه جلوی در منزل بیتا ایستاده بودم در فکر بودم که چه باید بکنم در تردید بودم که آیا زنگ منزل را بزنم یا نه از این می ترسیدم که بیتا نباشد و در آن صورت نمی دانستم بیتا به مادرش چه گفته است در تردید و اضطاب به سر می بردم که صدای کوتاه بوق اتومبیلی مرا به خود آورد نا خوداگاه به سمت صدا برگشتم و با کمال تعجب شهاب را دیدم که با دست به من اشاره می کند که سوار شوم.نگاه سریعی به اطراف انداختم و سپس بدون تردید و به سرعت به سمت خودرو رفتم و شاید هم دویدم. با همان سرعت در جلوی خودرو را باز کردم و خودم را روی صندلی جلو انداختم و شهاب نیز بدون درنگ خودرو را به حرکت در اورد . در آن حال حس می کردم تمام مردم کوچه و خیابان مرا زیر نظر دارند و مر ا دیده اند که سوار خودرو جوانی شده ام. در افکار ناراحت کننده ای غوطه می خوردم و در حالی که دستم را روی قلبم گذاشته بودم تا ضربات آن را مهارکنم چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار بد را از ذهنم به کناری بگذارم . او همانطور که رانندگی می کرد نگاهی به من انداخت و با صدای آرامی گفت:سلام
یادم افتاد که از بس هول بوده ام سلام نکردم . با شرمندگی گفتم:آه ببخشید سلام آنقدر هول شدم که حتی فکر می کنم اسم خودم را هم فراموش کردم.
شهاب که با لبخند به من نگاه می کرد گفت:عیب نداره عزیزم خودم اسمتو یادت می یارم. اسمت اونقدر قشنگ و خوش آهنگه که محاله کسی نام نگین را بشنوه و بعد بتونه اونو فراموش کنه بخصوص بعد از دیدن صاحبش.
نگاهم را از چشمانش گرفتم و با خجالت سرم را به زیر انداختم اما در همان حال تمام وجودم از احساس شیرینی پر شده بود احساس می کردم با وجود اودیگر نگران هیچ چیز نیستم.
خودرو شهاب به سرعت از محل دور می شد نمی دانستم کجا می رویم اما نه نگران بودم و نه می خواستم فکرم را در یک لحظه از فکر کردن به او به چیز دیگر مشغول کنم.دیگر برایم خرید لباس مهم نبودو نگرانی از اینکه اگر کسی مرا در خودرو او ببیند مفهومی نداشت.در مغز من یک فکر جریان داشت و آن شهاب بود و دیگر هیچ.
به همین خاطر بدون اینکه حتی متوجه باشم به نیم رخ زیبای صورتش خیره شدم و با خود فکر می کردم سوار بر مرکب شاهزاده رویاهایم شده ام ودر کنار او خوشبخت ترین دختر دنیا هستم. شهاب نیز گاهی چشم از خیابان برمی داشت و در سکوت به چشمان مشتاق من که قادر به مهارشون نبودم و همچنان خیره به او مانده بودم نگاه می کرد و لبخند می زد و گاهی نیز سرش را تکان می داد . نمی دانم چه فکری می کرد و حتی از احساسش خبر نداشتم اما حالت قشنگی در نگاهش بود که نقش چشمان زیبا و نگاه جذابش مانند نقش کنده شده در سنگ برای همیشه در قلبم باقی ماند. به حقیقت آن لحظه ها از شیرین ترین لحظه های عمرم بود.
هم اکنون که آن خاطرهای شیرین را می نویسم در این فکر م که چرا در آن لحظه ها هیچ کداممان صحبت نمی کردیم و نمی دانم اما من که چیزی به ذهنم نمی رسید البته نیازی نبود زیرا چشمانمان بهتر از زبانمان احساسمان را بیان می کرد . به یاد حرف بیتا افتادم که روزی می گفت نگین باور کن گاهی اوقات زبان نگاه بهتر از صحبت کردن احساس انسان را بیان می کند و من نیز تا به آنروز و تا به آنلحظه این شنیده را تجربه نکرده بودم.
با وجودی که خودرو دستگاه پخش داشت و نواری روی آن بود اما شهاب با سکوت و سرعتی که من فکر می کردم خیلی زیاد است وارد بزرگراه شد ه بود و از خط سوم بزر گراه به سمتی که بعد از روی تابلوهای نصب شده در بزرگراه فهمیدم به سمت شرق تهران است حرکت می کرد. عاقبت خود او سکوت را شکست و به ممن که از ترس سرعت زیاد خودرو روی صندلی محکم نشسته بودم گفت:نگین عزیزم احساس می کنم خواب می بینم.
با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:شک ندارم که اینطور ه چون منم بعضی وقتها خواب می بینم که سوار اتومبیلی شده ام که به این سرعت حرکت می کنه.
شهاب خنده ای بلند کرد و گفت:حیف که این ماشین نمی کشه و گرنه بهت می گفتم سرعت به چی میگن؟
آرام گفتم:اما من از سرعت زیاد می ترسم و ادامه کلامم را در دل گفتم درست مثل الان که احساس می کنم نفسم بند خواهد آمد.
شهاب خنده ای کرد و گفت:جدی که نمی گی؟
و سپس برای سبقت گرفتن از خودرو پژوی مشکی رنگی که در جلوی خودرو به سرعت حرکت می کرد کمی به چپ و به طرف جدول وسط بزرگراه منحرف شد تا از راهی که باز بود از خودرو پژو سبقت بگیرد و در همان حال با زدن بوق و چراغ به خودرو جلو فهماند که قصد گرفتن سبقت دارد . در این لحظه خودرو پژو فرمانش را به چپ و جلوی خودرو ما چرخاند و نشان داد که قصد دادن راه را ندارد . شهاب که غافلگیر شده بود پایش را از روی گاز برداشت و روی پدال ترمز زد و شاید اگر اینکار را نمی کرد با همان سرعت به خودرو جلویی برخورد می کردیم.
جرات صحبت نداشتم . از ترس خودم را به همان صندلی خودرو می فشردم و با نگرانی به شهاب نگاه می کردم با دقت به جلو خیره شده بود و ابروانش را در هم گره داده بود . مشخص بود که دندانهایش را به هم می فشارد زیرا می دیدم که استخوانهای فکش سفت شده بود . خودرو پژو که دو جوان سرنشینان آن بودند به سمت راست متمایل شد و نشان دادکه راه رات با ز کرده است اما حتی من که با تمام بی تجربگی ام در امر رانندگی متوجه شدم که آنها قصد سر به سر گذاشتن و اذیت کردن دارند و معلو م است که مسی خواهند عمل قبلی شان را تکرار کنند. مرد جوانی که بغل راننده نشسته بود به پشت برگشت و با حرکت دست به شهاب اشاره کرد که رد شود و من با ترس به او و سپس شهاب نگاه کردم . سعی می کردم کوچکترین صدایی نکنم تا تمرکز او را بهم نزنم فقط در دلم دعا می کردم که شهاب آنقدر عاقل باشد که نخواهد سر به سر گذاشتن آن دو را تلافی کند.
فاصله خودرو ما با خودرو پژو زیاد نبود و مادرست پشت آن در خط سوم حرکت می کردیم. جوانی که کنار دست راننده نشسته بود هموز به پشت برگشته بود و با دست به شهاب اشهاره می کرد در همان حال می خندید و من این را از دهانی که به اندازه تمام صورتش باز شده بود فهمیدم.
نمی دانم در مغز شهاب چه می گذشت اما امیدوار بودم که با ادا اطوارهایی که آن جوان از خودش در می اورد تحریک نشود. با اینکه خودم به چشم رانندگی شهاب را در پیست اتومبیلرانی دیده بودم و مطوئن بودم که اگر او بخواهد روی انها کم شود این کار برای او سخت نخواهد بود .اما در همان حال دعا می کردم با حضور من نخواهد این کار را انجام دهد زیرا در همان لحظه و با وجود و با وجود ان سرعت که به قول شهاب چیزی نبود کم مانده بود از ترس سکته کنم.
شهاب کمی از سرعتش کم کرد و خودرو را به سمت راست منحرف کرد و با پژو فاصله گرفت . درست در لحظه ای که من فکر می کردم از فکر سبقت گرفتن از خودرو منصرف شده پایش را روی پدال گاز گذاشت. بعد از گذاشتن از پژو به سمت چپ و خط سوم رفت و با همان سرعت به جلو راند به طوریکه تا چند لحظه بعد اثری از خودرو پژو دیده نمی شد من نیز آنقدر د سکوت خودم را به صندلی فشرده بودم که فکر می کردمعنقریب پایه های صندلی فنرش از جا در می اید . نشستن در خودرو شهاب مرا به یاد نشستن در ترن هوایی می انداخت که در عمرم فقط یکبار سوار ان شده بودم و بعد از ان توبه کرده بودم که دیگر هیچ گاه سوار ان نشوم.
شهاب همچنان به سرعت پیش می راند و من از چهره ی متبسمش می خواندم از اینکه خودرو پژو را از دیدش محو کرده است خیلی از خود راضی شده است اما از جهتی از اینکه حتی فکر مرا که بغل دستش بودم و از ترس در حال فبض روح بودم نمی کرد خیلی ناراحت شدم. چون خودرو دیگری را جلوی رویمان دیدم و مطمئن شدم که شهاب می خواهد از آن هم سبقت بگیرد با صدایی گرفته گفتم:شهاب خواهش می کنم کمی سرعتت را کم کن باور کن قلبم داره می ایسته.
شهاب به من نگاه کرد و وقتی از رنگ پریده ام باورکرد که از سرعت زیادخودرو حسابی ترسیده ام پایش را از روی پدال گاز خودرو برداشت و گفت:آه جدی عزیزم ترسیدی؟واقعا معذرت می خوام.
به زور لبخندی زدم و گفتم:هر چند لازم به معذرت خواهی نیست اما می بخشمت . وبعد از لحظه ای گفتم:البته می دونم از یک قهرمان اتومبیلرانی نمیشه انتظار داشت مطابق میل دختر تر سویی مثل من رانندگی کند.
شهاب لبهایش را جمع کرد و با حالت شرمندگی گفت:من فدای اون ترست بشم . باور کن نمی دونستم و گرنه غلط می کردم این کارو بکنم.نگین حالا حالت چطوره؟
با وجودی که هنوز حالم جا نیامده بود اما از اینکه باعث شده بودم شهاب خودش را ملامت کند از خودم لجم گرفت . برای اینکه مطمئن شود که آن طور هم که رنگ ام پریده نشان می دهد خیال غش و ضعف ندارم لبخندی زدم و گفتم:الان که حالم خوب خوبه اونقدر که قیافهام نشان می دهدترسو نیستم ولی خوب دیگه همه که مثل تو سرنترس که نداند. و بعد شانه هایم را بالا انداختم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)