به طرف آشپز خانه رفتم تا به مادر بگویم که می خواهم بروم که مادر برای رفتن من حرفی نداشت . بعد از کسب اجازه از جانب مادر به طرف اتاقم رفتم تا حاضر شوم. مثل همیشه در انتخاب لباس به تردید افتادم متاسفانه در این مورد انقدر به پردیس متکی بودم که احساس می کردم خودم نمی تونم انتخاب خوبی داشته باشم . در کمد لباسم را باز کردم و به مانتوهایم خیره شده بودم و در ذهنم یکی یکی انها را به تن می کردم . اما حقیقتا نمی دانستم کدام را انتخاب کنم . لحظاتی به همان حال بودم تا اینکه به یاد آوردم وقت زیادی ندارم و باید به سرعت آماده شوم . دوست داشتم حال که برای اولین بار قرار بود با شهاب ملاقات کنم زیباتر از همیشه لباس بپوشم. با نگاهی به ساعت که پنج دقیقه به ساعت دو بعد از ظهر را نشان می داد تردید را کنار گذاشته و عاقبت بارانی سرمه ای رنگ را که اوایل پاییز خریده بودم انتخاب کردم.
هوا ابری بود امانه از آن ابرهای که قرار باشد باران یا برف ببارد و من نمی دانستم که آیا بارانی پوشیدن من مناسب است یانه اما به هر حال چون می دانستم تیپم با پوتین زیبایی که برای همین فصل خریده بودم کامل می شود آن را به تن کردم.
باز مثل همیشه در انتخاب روسری مانده بودم و چون روسری مناسبی پیدا نکردم مقنعه مدرسه ام را پوشیدم و پایین آن را در یقه مانتو ی بارانی ام جا دادم.
ظاهر خوبی پیدا کرده بودم جز اینکه فکر می کردم سر کردن مقنعه چهره ام را بچهگانه و مدرسه ای نشان می دهد اما چون اکثر روسری هایم به رنگ سنگین بارانی ام نمی خورد از خیر سر کردن آنها گذشتم. در همین حال به یاد روسری پردیس افتادم که به تازگی خریده بود روسری به رنگ خای سرمه ای و آبی تیره بود که می دانستم کاملا با لباسم جور می شود اما با اینکه با پردیس خیلی صمیمی شده بودم باز هم جرات نمی کردم بدون اجازه آن را بردارم.بنابراین وسواس را کنار گذاشتم و بعد از برداشتن کیف دستی ام از اتاق خارج شدم . هنوز چند قدم از اتاق خارج نشده بودم که به یاد کادویی که از خیلی وقت پیش برای شهاب خریده بودم افتادم.به اتق برگشتم و سراغ کمدپردیس که فکر می کردم امن ترین جا برای پنهان کردن وسایل است رفتم و کادو را از کمد او برداشتم . نگاهی به آن انداختم و احساس خوبی وجودم را فراگرفت. هدیه ای که برای شهاب خریده بودم ادکلونی بود که بع انتخاب پردیس حدود شانزده هزار تومان خریده بودم و پول آنرا از مبلغی که شهاب با لباس سبزی که به عنوان هدیه به من داده بود فراهم شده بود .بسته کادو را در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
مادر حدود سی هزار تومان برای خرید لباس به من داد. من نیز آن را داخل کیفم گذاشتم . مادر برای چندمین بار سفارش کرد که مواظب کیفم باشم و من نیز برای چندمین بار به او اطمینان دادم که چهار چشمی مواظب کیفم هستم.در حال خداحافظی از بقیه بودم که آقا صادق گفت:نگین خانم من دارم می رم تا مسافتی شما را می رسانم.
به او نگاه کردم و لبخندی زدم و بعد برای کسب تکلیف به مادر نگاهی کردم . مادر که معلوم بود از همان اول نگران خارج شدن من به تنهایی در آن وقت ظهر بود با خوشحالی از آقا صادق تشکر کرد و گفت که اینطور خیال او هم راحتتر است. مادر بار دیگر سفارشات لازم را کرد و من به همراه آقا صادق از در منزل خارج شدم.
همانطور که حدس زده بودم آقا صادق قصد داشت تا مرا درست جلوی در منزل دوستم از اتومبیلش پیاده کند و من برخلاف میلم او را راهنمایی کردم.هنوز به پیچ خیابانی که منزل بیتا در آن بود نرسیده بودیم که شهاب را دیدم.
فاصله ما با شهاب زیاد بود اما من او را از تیپ و حالت ایستادنش شناختم. شهاب درست سرخیابان منزل بیتا کنار پیکانی به رنگ سفید ایستاده بود و آرنجش را روی در باز خودرو تکیه داده بود و به روبرو نگاه می کرد بلوزی به رنگ قرمز و شلوار جینی به رنگ مشکی به تن داشت.
بادیدن شهاب احساس کردم دست و پاهایم یخ کرده و بی حس شده اند اما در عوض قلبم با سرو صدا به سینه ام می کوفت. بدتر از همه این بود که حس می کردم از چهره ام بیش از بخاری روشن خودرو آقا صادق حرارت بیرون می زند. در همان حال دعا می کردم که آقا صادق سرش را به طرفم برنگرداند تا مرا ببیند چون احساس کردم آنقدر سرخ شده ام که او با دیدن من بلافاصله متوجه می شود که حتما خبری شده که این چنین خون به چهره ام دویده است
وقتی از کنار او می گذشتیم دلم می خواست او متوجه شود اما از ترس اینکه مبادا آقا صادق چیزی بفهمد سعی می کردم سرم را آنقدر تحت کنترلم باشد که ناخوداگاه به سمت او نچرخد.
وقتی جلوی در منزل بیتا رسیدیم با صدای لرزانی به آقا صادق گفتم:خیلی ممنون دیگر رسیدیم . منزل دوستم همین جاست.
لرزش صدایم کاملا محسوس بود اما خوشبختانه یا نا اینطور فکر می کردم و یا او آنقدر در فکر پریچهر بود که متوجه حالم نشد و در حالی که توقف می کرد گفت:خوب نگین خانم اگر دوست داشته باشی عصر برای بردنت بیام.
تشکر کردم و گفتم که به همراه دوستم برای خرید لباس بیرون می رویم و از همان راه به منزل می روم.
صادق لبخندی زد و از من خداحافظی کرد و من نیز به طرف منزل بیتا رفتم و دستم را روی زنگ گذاشتم اما آن را فشار ندادم چون نمی دانستم که بیتا هنوز منزل است یا با سام بیرون رفته . خوشبختانه صادق دیگر صبر نکرد تا در منزل باز شود و حرکت کرد. چند لحظه بعد در پیچ خیابان از نظر محو شد.
آنگاخ بود که من سرم را به طرف دیگر چرخاندم . برای دیدن جایی که شهاب ایستاده بود باید تا سر خیابان می رفتم اما من جرات نداشتم زیرا از این می ترسیدم که مبادا صادق گوشه کناری ایستاده باشد و مرا ببیند که به جای رفتن به منزل دوستم راه رفته را برمی گردم. دوباره به راهی که صادق از آن طرف رفته بود نگاه کردم و نه تنها خودرو را ندیدم بلکه در ان وقت ظهر پرنده نیز پر نمی زد امامن همچنان در شک و تردید به سر می بردم.