مادر که دید خیلی به فکر فرو رفته ام گفت:نگین اگه از الان کمی احساس مسولئیت کنی دیگه نگران این نیستی که چطور بعد از دو خواهرت کار را برعهده بگیری.
از اینکه مادر فکرم را خوانده بود ترس برم داشت نمی دانم چطور بود من هر فکری می کردم دیگران به راحتی از آن باخبر می شدند . چند بار دیگر این اتفاق افتاده بود . یک بار می خواستم سوالی از پردیس بپرسم که رویم نمی شد آن را عنوان کنم قبل از اینکه حتی سوالم را عنوان کنم پردیس گفت:برای مقدمه چینی جون نکن و خودش جواب سوالم را داد.
تنها او نبود خیلی های دیگر با نگاه کردن به چشمانم توانسته بودند از فکرم با خبر شوند و این مرا که اکثر اوقات به شهاب فکر می کردم خیلی نگران می کرد.
برای دعوت کردن پدر و نیما و پیروز به اتاق پذیرایی رفتم و از آنها خواستم که برای شام به سر میز بیایند.
نیما با دیدن من لبخندی زد و به همان یک لبخند اکتفا کرد اما پیروز گفت:چه عجب نگین خانم . داشتم فکر می کردم دیدن ما برای شما نا خوشاینده که ترجیح می دی تو اتاقت بمونی.
به پیروز نگاه کردم و با خودم گفتم: دیدن نیما نه ولی دیدن تو برای من خیلی ناخوشاینده . و آرزو کردم که ای کاش این دفعه از اون دفعه هایی باشه که از نگاهم احساسم را درک کند. گفتم:اینطور نیست. فردا امتحان دارم بایددرسم را حاضر کنم.
پیروز با حالت خاصی سرش را تکان داد و گفت: بله متوجه ام.
احساس کردم از گفتن این کلمه منظوری به خصوص دارد و مثل این بود که می خواست به9 من بفهماند که می داند دروغ می گویم.
در تمام طول صرف شام پیروز گاهی با حالت خاصی به من خیره می شد و و هر بار که سرم را بلند می کردم چشمم به او می افتاد که متفکر چشم به من دوخته است این نگاه به قدری آشکار بود که پدر و مادرم نیز متوجه شدند زیرا همان شب بعد از رفتن پیروز و نیما و زمانی که من و پوریا به اتاقهایمان رفته بودیم و پردیس و پریچهر مشغول تمیز کردن آشپز خانه بودند پردیس شنیده بود که مادرم به پدرم می گفت:آقا شما متوجه نگاه پیروز به نگین شدید؟و پدرم در جواب گفته بود:بله انشا ا... خیره.
مادر با لحن هیجان زده گفته بود: وای خدا به دادمون برسه اگه این آخری هم بره دیگه از چشم مردم در امان نیستیم.
پدر خندید و گفته بود هر چی خدا بخواهد.
از پردیس که با خنده این موضوع را برایم تعریف می کرد پرسیدم:لحن مامان و بابا ناراحت نبود؟
پردیس خندید و گفت: کجای کاری اگه پیروز بخواد تو رو بگیره بابا یک شتر می کشه.
اخمی کردم و گفتم:حالا کی گفته که پیروز می خواد بیاد منو بگیره تازه من از اون خوشم نمیاد عکس اون زنا را تو آلبومش ندیدی؟
پردیس خندید و گفت:دیوانه همه مردا تا قبل از ازدواج یکی را دارن که سرشونو گرم کنه حالا یه آلبوم از اون دیدی فکر کردی چه خبره تازه این چیزا تو خارج عادیه تازه پیروز که خوبه با اون وضع خوبش سه چهار تا هم داشته باشه چیز مهمی نیست همین نوید عمو رو ببین یک نردبون بیشتر نیست اما خودت میگی نیشا عکس دوست دختر شو دیده که تو بغل هم عکس انداختن.
از حرفهای پردیس که با خنده و شوخی ادا می شد خیلی حرصم گرفته بود . با عصبانیت سرم را روی بالش گذاشتم و گفتم:اینا همش حرفه همون طور که مردا دوست دارن دختری رو که می خوان بگیرن پاک باشه دخترا هم همین توقع را در مورد مرد زندگیشون دارن.
پردیس با خنده از لبه ی تختم بلند شد و گفت:همین سروش هم قبل از من داشت مارال یادت نیست؟
از جایم نیم خیز شدم وگفتم:اون فرق داره سروش مارال رو نمی خواسته عمه...
نگذاشت حرفم تموم بشه گفت:می دونم عمه مجبورش کرده اما آیا مدتی عقد کرده سروش نبوده ؟ حالا کار ی به سروش ندارم اما مردا تا بخوان دل بسته ی دختر ی بشن باید چند تا را تجربه کنن.
بدون اینکه به پیروز فکر کنم فکرم به سمت شهاب کشیده شد و اینکه آیا او نیز قبل از من با دختری دوست بوده؟
پردیس لباسش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید و گفت:خوب جوابت چیه؟
سرم را به سمت او چرخاندم و در نور شب خواب اتاقمون چشمانش برق می زد و خنده ای بر لبش بود.
جواب چی؟
پردیس خندید و گفت:آره یا نه؟
چی؟
پیروز؟
متوجه منظورش شدم اخمی کردم و پشتم را به او کردم و در حالی که پتو را تا روی گردنم بالا می کشیدم گقتم:نه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)